کرامات شهیدان؛(92) اسم من هم در لیست شهدا بود
شنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۰:۱۸
در یكي از عمليات ها که تانك هاي دشمن هجوم سنگيني آورده بودند، آتش سنگيني بر روي بچه ها بود. شهيد اميري در آن عمليات، معاون تيپ زرهي بود، آن زمان در جبهه ادوات سنگين مثل تانك و نفربر خيلي كم وجود داشت.
نوید شاهد:
من در یكي از عمليات ها، تك تيرانداز بودم. زماني كه هنوز جنگ به شهرها كشيده نشده بود، دوست بزرگواري به نام مصطفي اميري داشتم، با اسم مستعار پرويز. انسان بسيار صالح و درستي بود. هر وقت ما اين بزرگوار را مي ديديم به شوخي به او ميگفتيم: بوي شهادت ميدهي برادر!
در یكي از عمليات ها که تانك هاي دشمن هجوم سنگيني آورده بودند، آتش سنگيني بر روي بچه ها بود. شهيد اميري در آن عمليات، معاون تيپ زرهي بود، آن زمان در جبهه ادوات سنگين مثل تانك و نفربر خيلي كم وجود داشت.
در یكي از عمليات ها که تانك هاي دشمن هجوم سنگيني آورده بودند، آتش سنگيني بر روي بچه ها بود. شهيد اميري در آن عمليات، معاون تيپ زرهي بود، آن زمان در جبهه ادوات سنگين مثل تانك و نفربر خيلي كم وجود داشت.
بيشتر مهماتي كه داشتيم غنيمتي بود. در آن روزها با این ادوات غنیمتی از عراق، یک تيپ درست شد . پرويز معاون آن تيپ شد. خاطرم هست از كنارم رد شد، صدايش زدم وپرسیدم: پرويز ،كجا مي روي؟ گفت: تانك هاي عراقي دارند مي آیند.
به كمكي اش كه یک سر و گردن از خودش بزرگ تر بود گفتم: هواي پرويز را داشته باش. تانک ها از روي خاكريز رد شدند و ما تا جايي كه مي توانستيم آنها را استتار و منطقه را كمي شلوغ كرديم تا آنها به نزديکی تانك ها برسند. وقتي نزد يک تانك ها شدند، شروع به شليک كردند. از آن طرف هم یک تيربار تانك عراقی دائماً به طرف بچه ها شليک ميكرد. به ناچار تغيير موضع داديم. از بي سيم اعلام كردند پرويز اميري شهيد شد! براي من كه مدتي با او بودم شنیدن اين خبر خيلي سنگين بود، حسابي گيج شده بودم، چون دوران مدرسه و رشد و بلوغ مان با هم بود. در همان حين من سه گلوله خوردم. مرا به پشت خط آوردند. بعد از مدتي مداوا در بيمارستان و بستري در تهران، به شهرستان خودمان جيرفت برگشتم. از یكي از دوستان سؤال كردم: جنازه پرويز را آورده اند؟ گفت: پرويز شهيد نشده! گفتم: من هما نجا از پشت بي سيم شنيدم پرويز اميري شهيد شده. گفت: نه اون، زخمي شده ومدتي در بين مجروحين گم بود، او را به مشهد بردند که درآنجا هم ناشناس بود.
در جبهه بعضي از بچه ها تلاش می کردند گمنام باشند، گاهي اجساد شهداي گمنامي را مي آوردند كه قبل از شهادت، پلاك هاي شناسایی شان را كنده بودند تا به همه بگويند فقط و فقط به خاطر خدا و به فرمان امام شان خميني به جبهه رفته اند. براي دين و قرآن و ناموس شان به جبهه رفته اند، نه چيز ديگر. آنجا در عمل ميتوانستيم ببينيم «مردان بِي ادعا » چه كساني هستند. پرويز هم از این دسته افراد گمنام بود و پلاك و شماره ای نداشت تا با آن شناسايي شود.
به كمكي اش كه یک سر و گردن از خودش بزرگ تر بود گفتم: هواي پرويز را داشته باش. تانک ها از روي خاكريز رد شدند و ما تا جايي كه مي توانستيم آنها را استتار و منطقه را كمي شلوغ كرديم تا آنها به نزديکی تانك ها برسند. وقتي نزد يک تانك ها شدند، شروع به شليک كردند. از آن طرف هم یک تيربار تانك عراقی دائماً به طرف بچه ها شليک ميكرد. به ناچار تغيير موضع داديم. از بي سيم اعلام كردند پرويز اميري شهيد شد! براي من كه مدتي با او بودم شنیدن اين خبر خيلي سنگين بود، حسابي گيج شده بودم، چون دوران مدرسه و رشد و بلوغ مان با هم بود. در همان حين من سه گلوله خوردم. مرا به پشت خط آوردند. بعد از مدتي مداوا در بيمارستان و بستري در تهران، به شهرستان خودمان جيرفت برگشتم. از یكي از دوستان سؤال كردم: جنازه پرويز را آورده اند؟ گفت: پرويز شهيد نشده! گفتم: من هما نجا از پشت بي سيم شنيدم پرويز اميري شهيد شده. گفت: نه اون، زخمي شده ومدتي در بين مجروحين گم بود، او را به مشهد بردند که درآنجا هم ناشناس بود.
در جبهه بعضي از بچه ها تلاش می کردند گمنام باشند، گاهي اجساد شهداي گمنامي را مي آوردند كه قبل از شهادت، پلاك هاي شناسایی شان را كنده بودند تا به همه بگويند فقط و فقط به خاطر خدا و به فرمان امام شان خميني به جبهه رفته اند. براي دين و قرآن و ناموس شان به جبهه رفته اند، نه چيز ديگر. آنجا در عمل ميتوانستيم ببينيم «مردان بِي ادعا » چه كساني هستند. پرويز هم از این دسته افراد گمنام بود و پلاك و شماره ای نداشت تا با آن شناسايي شود.
وقتی متوجه شدم پرويز بستري است، چون خود من هم زخمي بودم به منزل شان تلفن زدم . پدرش كه گوشي را برداشت از او پرسیدم: پرويز هست؟ گفت: نه، هر وقت به خانه آمد، مي گویم به شما تلفن بزند.
عصر همان روز در خانه ما را زدند. در را كه باز كردم، ديدم پرويز است. خوشحال شدم، حال و احوالش را پرسيدم . گفتم: كجايي؟ بيا تو. گفت: رضا، اول بيا برويم عکاسی سر كوچه و با هم يک عكس يادگاري بگيريم. گفتم: فردا هم وقت هست. گفت: نه، الآن بيا برويم. رفتيم عكاسي. عكاس محله به نام مجید از بچه هاي جبهه و جنگ بود و پاسدار رسمي سپاه جيرفت كه عكاسي باز كرده بود.
پرويز به او گفت: آقا مجيد، ميخواهم دو تا عكس توپ از ما بگيري! بعد هم گفت: ميخواهم رضا با دوربینت يک عكس از من بیندازد. اين عكس مطمئناً بعداً به كار مي آید.
من در آنجا اين حرف هاي او را به شوخي گرفتم. یك عكس پرويز از من گرفت و يک عكس هم من از او انداختم . پرویز يک عكس با عكاس محله هم انداخت و يک عكس هم سه نفري با هم انداختیم. پس از آن به خانه آمديم. الآن هر وقت كه به خانه مادري ام می روم، به آن نقطه ای كه آن شب تا صبح با پرويز صحبت كرديم خیره می شوم و هيچ وقت آن لحظه را فراموش نميكنم. شايد براي بچه هاي نسل امروز ما باور كردن اينكه ما در جنگ اين جور آدم هايي داشتيم، خيلي مشكل باشد. واقعاً بعد ازجنگ، بیان خصوصیات شخصیتی آدم هاي جنگ خيلي سخت و مشكل است. به تصوير كشيدن رشادت آنها خيلي سخت است، اگر بخواهيم عين حقیقتی را که از نزدیک دیده ایم، بگوييم بعضی ها فكر ميكنند داريم مبالغه می کنیم.
با پرويز رفتيم بيرون و شام خورديم. پس از صرف شام گفت: رضا، بگو كسي دور و برمان نياید، ميخواهم كمي با هم درد دل كنيم. چراغ ها را خاموش كرديم. او از ناحيه چپش زخمي شده بود مي خواست به پهلو بخوابد، درد ميكشيد .من برعكس او بودم. بنابراين یکجوري روبروي هم دراز كشيديم كه زخم او بالا بود و زخم من هم بالا. دراين حالت شروع به صحبت كرديم.
پرويز گفت: رضا ،من فردا، نه، پس فردا مي خواهم به منطقه بروم. گفتم: آخر عزيز دلم، تو كه هنوز آثار جراحاتت خوب نشده است. گفت: نه بايد بروم. گفتم: چه لزومي دارد، آيا عملياتي درپيش است؟ گفت: نه بايد بروم. مي خواهم بروم، نمي توانم در شهر بمانم و اين فضا و اين هوا را استنشاق كنم.
عصر همان روز در خانه ما را زدند. در را كه باز كردم، ديدم پرويز است. خوشحال شدم، حال و احوالش را پرسيدم . گفتم: كجايي؟ بيا تو. گفت: رضا، اول بيا برويم عکاسی سر كوچه و با هم يک عكس يادگاري بگيريم. گفتم: فردا هم وقت هست. گفت: نه، الآن بيا برويم. رفتيم عكاسي. عكاس محله به نام مجید از بچه هاي جبهه و جنگ بود و پاسدار رسمي سپاه جيرفت كه عكاسي باز كرده بود.
پرويز به او گفت: آقا مجيد، ميخواهم دو تا عكس توپ از ما بگيري! بعد هم گفت: ميخواهم رضا با دوربینت يک عكس از من بیندازد. اين عكس مطمئناً بعداً به كار مي آید.
من در آنجا اين حرف هاي او را به شوخي گرفتم. یك عكس پرويز از من گرفت و يک عكس هم من از او انداختم . پرویز يک عكس با عكاس محله هم انداخت و يک عكس هم سه نفري با هم انداختیم. پس از آن به خانه آمديم. الآن هر وقت كه به خانه مادري ام می روم، به آن نقطه ای كه آن شب تا صبح با پرويز صحبت كرديم خیره می شوم و هيچ وقت آن لحظه را فراموش نميكنم. شايد براي بچه هاي نسل امروز ما باور كردن اينكه ما در جنگ اين جور آدم هايي داشتيم، خيلي مشكل باشد. واقعاً بعد ازجنگ، بیان خصوصیات شخصیتی آدم هاي جنگ خيلي سخت و مشكل است. به تصوير كشيدن رشادت آنها خيلي سخت است، اگر بخواهيم عين حقیقتی را که از نزدیک دیده ایم، بگوييم بعضی ها فكر ميكنند داريم مبالغه می کنیم.
با پرويز رفتيم بيرون و شام خورديم. پس از صرف شام گفت: رضا، بگو كسي دور و برمان نياید، ميخواهم كمي با هم درد دل كنيم. چراغ ها را خاموش كرديم. او از ناحيه چپش زخمي شده بود مي خواست به پهلو بخوابد، درد ميكشيد .من برعكس او بودم. بنابراين یکجوري روبروي هم دراز كشيديم كه زخم او بالا بود و زخم من هم بالا. دراين حالت شروع به صحبت كرديم.
پرويز گفت: رضا ،من فردا، نه، پس فردا مي خواهم به منطقه بروم. گفتم: آخر عزيز دلم، تو كه هنوز آثار جراحاتت خوب نشده است. گفت: نه بايد بروم. گفتم: چه لزومي دارد، آيا عملياتي درپيش است؟ گفت: نه بايد بروم. مي خواهم بروم، نمي توانم در شهر بمانم و اين فضا و اين هوا را استنشاق كنم.
آن شب پرویز نحوه مجروحيتش را برايم تعريف كرد و اينكه چرا گفتند او شهيد شده است.
ماجرا از اين قرار بود كه پرويز از ناحیه كتف زخمي ميشود، بعد كه خون زيادي از او مي رود، بيهوش مي شود، كمك آرپي جي اش سريع او را بر روي دوش مياندازد و تا نصف راه مي آورد. یکي از بچه ها نگاه ميكند و ميبيند نفس نميشد فكر ميکند شهيد شده است. در همان لحظه يک آمبولانس مي آيد كه چند تا شهيد و چند مجروح داشت. پرويز آخرين نفري بود كه او را به داخل آمبولانس مي اندازند. (اينها را كمكي اش تعريف ميكرد) ميگفت :راه افتادند و رفتند. بعد كه ما خط را تحويل داديم، بچه ها پدآفند كردند. مي خواستيم برويم استراحتي بكنيم و مجدداً به خط برگرديم كه ديدم آن آمبولانس مورد اصابت موشك هاي عراق قرار گرفت و سوخت. درب سمت راننده و درب هاي عقب باز بود و تعدادي جنازه هم سوخته بودند. با خود گفتم حتماً پرويز هم که دراین آمبولانس بوده، شهيد شده است، لذا بلافاصله آمدم و به بچه ها اعلام كردم پرويز شهيد شده است.
خود پرويز هم میگفت: وقتي زخمي شدم، حواسم همه اش به اين بود كه تانك های عراقی جلو نيايند. بعد كه از هوش رفتم و چيزي نفهميدم، مرا آوردند و انداختند توي آمبولانس و قاطي شهدا شدم. يادم هست كنار جنازه یک شهيد افتاده بودم. در را كه بستند، آمبولانس به راه افتاد. اينها يادم هست .در آن حالت هيچ صحبتي نمي توانستم بكنم. در جايي مي ديدم آتش دارد زياد مي شود، جاي ديگر متوجه مي شدم ماشين دارد مي افتد توي چاله.در یک نقطه هم ديدم ماشين ايستاد، مثل اينكه راننده از ماشین پياده شده ودر را باز كرده و تنها توانسته بود مرا به بیرون بكشد. اینگونه بود که پرويز هم نجات پيدا كرد و به بيمارستان منتقل شد.
ماجرا از اين قرار بود كه پرويز از ناحیه كتف زخمي ميشود، بعد كه خون زيادي از او مي رود، بيهوش مي شود، كمك آرپي جي اش سريع او را بر روي دوش مياندازد و تا نصف راه مي آورد. یکي از بچه ها نگاه ميكند و ميبيند نفس نميشد فكر ميکند شهيد شده است. در همان لحظه يک آمبولانس مي آيد كه چند تا شهيد و چند مجروح داشت. پرويز آخرين نفري بود كه او را به داخل آمبولانس مي اندازند. (اينها را كمكي اش تعريف ميكرد) ميگفت :راه افتادند و رفتند. بعد كه ما خط را تحويل داديم، بچه ها پدآفند كردند. مي خواستيم برويم استراحتي بكنيم و مجدداً به خط برگرديم كه ديدم آن آمبولانس مورد اصابت موشك هاي عراق قرار گرفت و سوخت. درب سمت راننده و درب هاي عقب باز بود و تعدادي جنازه هم سوخته بودند. با خود گفتم حتماً پرويز هم که دراین آمبولانس بوده، شهيد شده است، لذا بلافاصله آمدم و به بچه ها اعلام كردم پرويز شهيد شده است.
خود پرويز هم میگفت: وقتي زخمي شدم، حواسم همه اش به اين بود كه تانك های عراقی جلو نيايند. بعد كه از هوش رفتم و چيزي نفهميدم، مرا آوردند و انداختند توي آمبولانس و قاطي شهدا شدم. يادم هست كنار جنازه یک شهيد افتاده بودم. در را كه بستند، آمبولانس به راه افتاد. اينها يادم هست .در آن حالت هيچ صحبتي نمي توانستم بكنم. در جايي مي ديدم آتش دارد زياد مي شود، جاي ديگر متوجه مي شدم ماشين دارد مي افتد توي چاله.در یک نقطه هم ديدم ماشين ايستاد، مثل اينكه راننده از ماشین پياده شده ودر را باز كرده و تنها توانسته بود مرا به بیرون بكشد. اینگونه بود که پرويز هم نجات پيدا كرد و به بيمارستان منتقل شد.
پرويز وقتي آن لحظات را براي من تعريف كرد، گفت: رضا، به ولاي علي، به حسين بن علي قسم، لحظه اي كه درآن ماشين بودم، چهره تمام بچه هايي كه شهيد شده بودند و بعدها شهيد خواهند شد را مي ديدم. بعدگفت:رضا حرفم را باور كن، به والله ريا نيست، اسم خود من هم بود.می گفت: حرم آقا را ديدم، چون آرزوي همه ما اين بود كه به كربلا برويم و نشد برویم. حالا كه موقع شهادتمان رسيده بود آقا خودش عنايت كرده بود.
وقتی به پرویز گفتم: حالا كه وقت شوخي نيست، گفت: رضا، من فردا مي روم منطقه . يادت باشد من عيناً از همين ناحيه زخمي مي شوم! پرويز به منطقه بازگشت. پس از چند روز، نيمه شبي كه خواب بودم، در زدند. سراسيمه از جا پريدم. ديدم بچه هاي تبليغات سپاه هستند. گفتند: رضا بلند شو، چند شهيد آورده اند. ميخواهيم از آنها فيلم بگيريم، دوربين را بردار، برويم. پرسیدم: كي ها هستند؟ گفتند: حالا بيا برويم.
يادم افتاد كه پرويز برايم روز شهادتش را هم تعیین کرده و گفته بود: 15 روز ديگر اين اتفاق خواهد افتاد. من گيج بودم، دوباره سؤال كردم: كي شهید شده؟ نگفتند. وقتی ديدم اصرار فايده ندارد، لباس پوشيدم و سوارماشين شدم. پيش خود حساب كردم تا ببينم از روزي كه پرويز رفت و آن شبي كه با هم صحبت كرديم چند روز گذشته است، ديدم دقيقاً 15 روز شده است. اينجا دلم بيشتر لرزيد. رفتيم معراج شهدا. چهار تابوت آورده بودند. بچه ها ميدانستند من علاقه خاصي به پرويز دارم.
در معراج ديدم برچسب روي يکي از تابوت ها را برداشته اند. دست به كار شدم. به ترتيب از اولين تابوت فيلم گرفتم . به دومي، سومي و چهارمي كه رسيدم، ديدم شهید اسم ندارد. پرسیدم: گمنام است؟ گفتند: حالا تو فيلم ات را بگير. در تابوت را باز كردم. يک كیسه يک يكلويي خاكستر و يک استخوان ساعد دست درون آن كیسه بود. كیسه را كه برگرداندم، ديدم بر روی آن نوشته اند: شهيد پرويز، داخل پرانتز، مصطفي اميري. در آن لحظه انگار دنيا بر سرم خراب شد.
ما آن شب موعود با هم عهد كرده بوديم كه با هم برويم. ما به هم قول داديم تا آخرش بايستيم. من مرد رفتن نبودم. وقتي اولين بار برسر مزار اين بزرگوار رفتم، دقيقاً همان عكسي را كه از او گرفته بودم در قاب گذاشته بودند.
راوی: محمدرضا ايرانمنش ،در مراسم یکصد ودومین شب خاطره د ر حوزه هنری تهران
منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهیدان(جلد چهارم) غلامعلی رجایی1389
نشر: شاهد
وقتی به پرویز گفتم: حالا كه وقت شوخي نيست، گفت: رضا، من فردا مي روم منطقه . يادت باشد من عيناً از همين ناحيه زخمي مي شوم! پرويز به منطقه بازگشت. پس از چند روز، نيمه شبي كه خواب بودم، در زدند. سراسيمه از جا پريدم. ديدم بچه هاي تبليغات سپاه هستند. گفتند: رضا بلند شو، چند شهيد آورده اند. ميخواهيم از آنها فيلم بگيريم، دوربين را بردار، برويم. پرسیدم: كي ها هستند؟ گفتند: حالا بيا برويم.
يادم افتاد كه پرويز برايم روز شهادتش را هم تعیین کرده و گفته بود: 15 روز ديگر اين اتفاق خواهد افتاد. من گيج بودم، دوباره سؤال كردم: كي شهید شده؟ نگفتند. وقتی ديدم اصرار فايده ندارد، لباس پوشيدم و سوارماشين شدم. پيش خود حساب كردم تا ببينم از روزي كه پرويز رفت و آن شبي كه با هم صحبت كرديم چند روز گذشته است، ديدم دقيقاً 15 روز شده است. اينجا دلم بيشتر لرزيد. رفتيم معراج شهدا. چهار تابوت آورده بودند. بچه ها ميدانستند من علاقه خاصي به پرويز دارم.
در معراج ديدم برچسب روي يکي از تابوت ها را برداشته اند. دست به كار شدم. به ترتيب از اولين تابوت فيلم گرفتم . به دومي، سومي و چهارمي كه رسيدم، ديدم شهید اسم ندارد. پرسیدم: گمنام است؟ گفتند: حالا تو فيلم ات را بگير. در تابوت را باز كردم. يک كیسه يک يكلويي خاكستر و يک استخوان ساعد دست درون آن كیسه بود. كیسه را كه برگرداندم، ديدم بر روی آن نوشته اند: شهيد پرويز، داخل پرانتز، مصطفي اميري. در آن لحظه انگار دنيا بر سرم خراب شد.
ما آن شب موعود با هم عهد كرده بوديم كه با هم برويم. ما به هم قول داديم تا آخرش بايستيم. من مرد رفتن نبودم. وقتي اولين بار برسر مزار اين بزرگوار رفتم، دقيقاً همان عكسي را كه از او گرفته بودم در قاب گذاشته بودند.
راوی: محمدرضا ايرانمنش ،در مراسم یکصد ودومین شب خاطره د ر حوزه هنری تهران
منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهیدان(جلد چهارم) غلامعلی رجایی1389
نشر: شاهد
نظر شما