کرامات شهیدان؛(11)رؤياى صادقه
دوشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۶ ساعت ۰۹:۴۳
نگهبان هم سرجايش رفت و خوابيد به اين اميد كه من بيدار شده ام و سر پُستم میروم ولى من دوباره به خواب رفتم. دقايقى بعد يكدفعه از خواب پريدم و به ساعتم نگاه كردم. ديدم بيست و پنج دقيقه از پست من گذشته است. با عجله خود را به ميله رساندم. بچه ها خواب بودند و متوجه اين تقصير من نبودند. حسين يوسف اللهى و محمدرضا كاظمى هم به اهواز رفته بودند...
در محور شناسايى لشكر ثارالله، بچه هاى واحد اطلاعات و عمليات، ميله اى را نشانه گذارى و در داخل آب قرار داده بودند و سه نگهبان در اوقات معين به صورت نوبتى اندازه هاى مختلف جزر و مدّ آب را ثبت می كردند.
يكى از اين نگهبان ها «حسين بادپا » مى گويد: دفترچه اى به ما دادند كه هر 15 دقيقه، درجه روى ميله را مى خوانديم و با تاريخ و ساعت در آن ثبت مى كرديم. مدت دو ماه كار ما كه سه نفر بوديم همين بود.
يك شب كه خيلى خسته شده و خوابيده بودم، نگهبان نوبت قبل بالاى سرم آمد و مرا از خواب بيدار كرد و گفت: حسين بلند شو نوبت نگهبانى توست. خواب آلود به او گفتم: فهميدم. تو برو بخواب، الآن بلند مى شوم.
نگهبان هم سرجايش رفت و خوابيد به اين اميد كه من بيدار شده ام و سر پُستم میروم ولى من دوباره به خواب رفتم. دقايقى بعد يكدفعه از خواب پريدم و به ساعتم نگاه كردم. ديدم بيست و پنج دقيقه از پست من گذشته است. با عجله خود را به ميله رساندم. بچه ها خواب بودند و متوجه اين تقصير من نبودند. حسين يوسف اللهى و محمدرضا كاظمى هم به اهواز رفته بودند.
وقتى سر پست رسيدم، دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربيات قبل و يادداشت هاىِ قبلىِ بچه ها كه در دفترچه ثبت شده بود بيست و پنج دقيقه اى را كه خواب مانده بودم از خود نوشتم.
روز بعد در محوطه قرارگاه محمدرضا كاظمى را ديدم كه با ماشين به قرارگاه وارد شد و يك راست به سراغ من آمد. از ماشين پياده شد و مرا صدا كرد. وقتى جلو رفتم بى مقدمه به من گفت: حسين تو شهيد نمى شوى! رنگم پريد. فهميدم قضيه از چه قرار است. ولى نمیدانستم او كه شب قبل اهوازبوده اين ماجرا را از كجا می داند. وقتى خواستم از او دليل اين حرفش را بشنوم، گفت: خودت میدانى. گفتم: نمى دانم تو بگو. گفت: تو ديشب نگهبان خودت دفترچه را نوشته اى و ادامه داد آدمى كه میخواهد شهيد شود بايد شهامت و مردانگيش بيشتر از اينها باشد.
حقش اين بود كه جاى آن 25 دقيقه را خالى میگذاشتى و مینوشتى خواب مانده ام. پرسيدم: چه كسى اين حرفها را به تو گفته؟ با ناراحتى گفت: ديگر صحبت نكن، يقين داشته باش كه شهيد نمى شوى. بعد با ناراحتي سوار ماشين شد و رفت. من به فكر فرو رفتم، وقتى كه همه بچه ها خواب بودند و او هم اهواز بوده، از كجا به اين موضوع پى برده است! از همه مهمتر چطور دقيق میداند كه من 25 دقيقه خواب مانده ام. چند روز درگير اين موضوع بودم تا بالاخره يك روز محمدرضا كاظمى را ديدم و به او گفتم: چند دقيقه كارت دارم. وقتى دوتايى تنها شديم، حقيقت موضوع را براى او اعتراف كردم و گفتم: عمدى نخوابيده بودم، بلكه از فرط خستگى نتوانستم سر ساعت پست را تحويل بگيرم.
بعد از او خواستم حقيقت امر را به من بگويد كه از كجا اين مطلب را فهميده است. وقتى او را قسم دادم گفت: به شرطى مى گويم كه تا من و حسين يوسف اللهى زنده هستيم به كسى چيزى نگويى. گفتم: باشد. گفت: همان شب من و حسين در قرارگاه شهيد كازرونى اهواز خوابيده بوديم. نصف شب حسين مرا از خواب بيدار كرد و گفت: محمدرضا، حسين الآن سر پست خوابش برده و كسي نيست كه جزر و مدّ آب را اندازه بگيرد و ثبت كند، همين الآن بلند شو و به سراغش برو.
من هم كه به حرفهاى حسين ايمان داشتم، میدانستم كه بدون حساب حرف نمیزند. تا بلند شدم كه بيايم دوباره آمد و گفت: حسين بگو تو شهيد نمى شوى، چون بيست و پنج دقيقه خواب ماندى و بعد هم آن دفترچه را از خودت پر كردى!
راويان: على نجي بزاده، حميد شفيعى
منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهیدان(جلد اول)، غلامعلی رجائی 1389
يكى از اين نگهبان ها «حسين بادپا » مى گويد: دفترچه اى به ما دادند كه هر 15 دقيقه، درجه روى ميله را مى خوانديم و با تاريخ و ساعت در آن ثبت مى كرديم. مدت دو ماه كار ما كه سه نفر بوديم همين بود.
يك شب كه خيلى خسته شده و خوابيده بودم، نگهبان نوبت قبل بالاى سرم آمد و مرا از خواب بيدار كرد و گفت: حسين بلند شو نوبت نگهبانى توست. خواب آلود به او گفتم: فهميدم. تو برو بخواب، الآن بلند مى شوم.
نگهبان هم سرجايش رفت و خوابيد به اين اميد كه من بيدار شده ام و سر پُستم میروم ولى من دوباره به خواب رفتم. دقايقى بعد يكدفعه از خواب پريدم و به ساعتم نگاه كردم. ديدم بيست و پنج دقيقه از پست من گذشته است. با عجله خود را به ميله رساندم. بچه ها خواب بودند و متوجه اين تقصير من نبودند. حسين يوسف اللهى و محمدرضا كاظمى هم به اهواز رفته بودند.
وقتى سر پست رسيدم، دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربيات قبل و يادداشت هاىِ قبلىِ بچه ها كه در دفترچه ثبت شده بود بيست و پنج دقيقه اى را كه خواب مانده بودم از خود نوشتم.
روز بعد در محوطه قرارگاه محمدرضا كاظمى را ديدم كه با ماشين به قرارگاه وارد شد و يك راست به سراغ من آمد. از ماشين پياده شد و مرا صدا كرد. وقتى جلو رفتم بى مقدمه به من گفت: حسين تو شهيد نمى شوى! رنگم پريد. فهميدم قضيه از چه قرار است. ولى نمیدانستم او كه شب قبل اهوازبوده اين ماجرا را از كجا می داند. وقتى خواستم از او دليل اين حرفش را بشنوم، گفت: خودت میدانى. گفتم: نمى دانم تو بگو. گفت: تو ديشب نگهبان خودت دفترچه را نوشته اى و ادامه داد آدمى كه میخواهد شهيد شود بايد شهامت و مردانگيش بيشتر از اينها باشد.
حقش اين بود كه جاى آن 25 دقيقه را خالى میگذاشتى و مینوشتى خواب مانده ام. پرسيدم: چه كسى اين حرفها را به تو گفته؟ با ناراحتى گفت: ديگر صحبت نكن، يقين داشته باش كه شهيد نمى شوى. بعد با ناراحتي سوار ماشين شد و رفت. من به فكر فرو رفتم، وقتى كه همه بچه ها خواب بودند و او هم اهواز بوده، از كجا به اين موضوع پى برده است! از همه مهمتر چطور دقيق میداند كه من 25 دقيقه خواب مانده ام. چند روز درگير اين موضوع بودم تا بالاخره يك روز محمدرضا كاظمى را ديدم و به او گفتم: چند دقيقه كارت دارم. وقتى دوتايى تنها شديم، حقيقت موضوع را براى او اعتراف كردم و گفتم: عمدى نخوابيده بودم، بلكه از فرط خستگى نتوانستم سر ساعت پست را تحويل بگيرم.
بعد از او خواستم حقيقت امر را به من بگويد كه از كجا اين مطلب را فهميده است. وقتى او را قسم دادم گفت: به شرطى مى گويم كه تا من و حسين يوسف اللهى زنده هستيم به كسى چيزى نگويى. گفتم: باشد. گفت: همان شب من و حسين در قرارگاه شهيد كازرونى اهواز خوابيده بوديم. نصف شب حسين مرا از خواب بيدار كرد و گفت: محمدرضا، حسين الآن سر پست خوابش برده و كسي نيست كه جزر و مدّ آب را اندازه بگيرد و ثبت كند، همين الآن بلند شو و به سراغش برو.
من هم كه به حرفهاى حسين ايمان داشتم، میدانستم كه بدون حساب حرف نمیزند. تا بلند شدم كه بيايم دوباره آمد و گفت: حسين بگو تو شهيد نمى شوى، چون بيست و پنج دقيقه خواب ماندى و بعد هم آن دفترچه را از خودت پر كردى!
راويان: على نجي بزاده، حميد شفيعى
منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهیدان(جلد اول)، غلامعلی رجائی 1389
نشر: شاهد
نظر شما