مسافر عاشورايي؛ روايت دقيق شهادت شهيد خرازي
يکشنبه, ۰۸ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۵۸
روايت دقيق شهادت شهيد خرازي را ميبايست با قلم شيواي سردار سيدعلي بنیلوحی مرور كرد كه به نقل از كتاب «جز لبخند چيزي نگفت» نوشته ايشان (با اندكي ويرايش) منتشر می شود:
مسافر عاشورايي؛ روايت دقيق شهادت شهيد خرازي
از قرارگاه برگشتيم. به خط دژ كه رسيديم هوا تاريكِ تاريك بود، گفت: تو بمان، من ميروم جلو. هر چه اصرار كرديم فايدهاي نداشت. شب جمعه بود و حال و هواي حسين با شبهاي ديگر فرق داشت. سپس به راه افتاد...»
روايت دقيق شهادت شهيد خرازي را ميبايست با قلم شيواي سردار سيدعلي بنیلوحی مرور كرد كه به نقل از كتاب «جز لبخند چيزي نگفت» نوشته ايشان (با اندكي ويرايش) منتشر می شود:
عراقيها فهميده بودند كه ما ميخواهيم در آن منطقه عمليات كنيم اين را روز بعد اعتراف كردند و از آمريكاييها به خاطر اطلاعاتي كه داده بودند تشكر كردند. به قول معروف «خير همديگر را ببينند». هوا كه تاريك شد، داخل شيب نهر عرايض كه نيروها را از تركش در امان ميداشت، بچههاي خطشكن جمع شدند و حسين براي آنها صحبت كرد. علي باقري كه فرمانده آنها بود (و يكي دو ساعت بعد به همراه خيليهاي ديگر از آن جمع، به شهادت رسيد) همانطور نگران از اينكه چه خواهد شد، در سكوت به زمين جلوي پايش نگاه ميكرد و تا آخر هم كه سوار قايق شد يك كلام حرف نزد. نديده بودم كه حسين اينقدر دور نيروهاي خطشكن بچرخد و رفت و آمد كند، هي پا به پا كرد. همان وقت هم يك انفجار بسيار سنگين كه ميگفتند موشك زمين به زمين بوده است كمي آن طرفتر قايقها را به آتش كشيد. آخر با التماس او را زير آتش سنگيني كه قبل از عمليات شروع شده و سابقه نداشت به سنگر فرماندهي برديم. در راه چيزي ميگفت و گريه ميكرد. حالا با خود ميگويم كدام عمليات را بچههاي لشكر امام حسين(ع) كردند و عاشورايي نبود؟
بوي بهشت
هر چه سختي ميديد آبديدهتر ميشد. براي من علتش معلوم بود. حسين از قرآن نيرو ميگرفت و براي هر نقطه عطفي در صحنة نبرد، آيهاي مرور ميكرد. حالا كه سالها از شهادتش گذشته، سخن او براي من بوي بهشت ميدهد:
«اين پيروزيها و شكستها، اينها آزمايشي از جانب خداوند است كه مشخص شود ما چه كاره هستيم. خداوند در تمام اين عملياتها، در تمام مصائب زندگي، به دعاها، به حركات، به خلوص نيت، به استغاثههايي كه ميشود و به دعاهايي كه پشتيبان عمليات است، توجه دارد.»
راستي اگر مثل حاج حسين صد تا داشتيم چه ميشد؟ اگر ده تا داشتيم چه ميشد!
البته كه حالا سرمان را در دنيا بالا ميگيريم چون پاي حرف حق خود ايستاديم. مردم هم بايد به آن ايثارها افتخار كنند. ايثار در مظلوميت، ايثار در تنهايي و بيكسي. امام(ره) راست گفته بود كه جنگ ما جنگ اسلام با همة كفر است. رمز عمليات كه خوانده شد، به يكباره، آتشي كه از قبل هم بود صد برابر شد، هزار برابر شد. همه جا لرزيد و به آتش كشيده شد. حاج حسين كه هميشه ملاحظة مرا ميكرد، اينبار با تندي گفت: برو لب آب، ببين چه خبر است. تا آمدم بيايم بيرون، حاجي به نماز ايستاد، لرزان و گريان. سنگر پر بود از آدمهاي مختلف، حسين كاري به اين كارها نداشت، توي حال خودش بود. بيرون سنگر، همه جا ميسوخت؛ وجب به وجب. سنگر فرماندهي تا كنار آب، فاصله كمي داشت. به سرعت خود را به محل عبور نيروها رساندم. اينكه ميگويند شنيدهها را فقط بايد ديد، همانجا را ميگويند. ياد آن صحنه كه ميافتم، با خود ميگويم كاش خدا فيلم آن صحنه را روز قيامت براي همة بندگانش نمايش دهد. باور كنيد بوي خون به مشام ميرسيد. انگار يك داغي و حرارت خاصي از اروند به هوا ميرفت. به سنگر كه برگشتم حاج حسين در قنوت بود و گريه ميكرد.
عمليات ولايتي
بايد تكليف خودمان را در شلمچه با عراقيها معلوم ميكرديم. عمليات كربلاي 5 كه دو هفته بعد شروع شد، در حقيقت ادامة عمليات كربلاي 4 بود. آنها كه از جنگ چيزي ميفهميدند، ميدانستند كه «شلمچه» كربلاي ايران ميشود و حاج حسين مرد اينگونه جاها بود. با اينكه انهدام سختي داده بوديم ولي حاجي يك كلمه «نه» نياورد، تسليمِ تسليم و آنچه داشت خالصانه پاي كار آورد. در منابع مركز مطالعات و تحقيقات جنگ آمده است:
«دربارة چگونگي توجيه نيروهايش در شرايط سختِ نبردهاي شرق بصره، آنجا كه شكستن خطوط دفاعي دشمن غيرممكن مينمود، ميگويد:
«ما بچهها را اينجور توجيه كردهايم كه اينجا جز معجزه چيز ديگري خط را باز نميكند. اين عمليات، ولايتي است. ما به نيروهايمان گفتهايم اين عمليات ولايتي است و بين عقل و دل بايد به دل مراجعه نمايند.»
در جايي ديگر نيز به نيروهاي خطشكن ميگويد: «عمليات اينجا عاقلانه نيست، عاشقانه است.»
ـ من در اين عمليات شهيد ميشوم.
ـ اگر شهيد شدي اسم بچهات را چه بگذارند؟
ـ مهدي...
و اين، بيست ساعت قبل از پرواز بود.
آهي كشيد، به سقف سنگر خيره شد و زير لب چند بار نام مقدس حضرت مهدي روحي له الفداء را زمزمه كرد: «يادت مياد با بچههاي چزابه، توي سوسنگرد دعاي عهد ميخونديم؟ همة آنها رفتند پيش خداي خودشون، حالا وقت رفتنه. ماندن براي من هم كافيه.» اين اولين باري نبود كه به ياد ياران اوايل جنگ ميافتاد اما در اين چند روز، همان حسين هميشگي نبود. راه رفتن او هم انگار توي آسمان بود، هوايي شده بود.
از اين روشنتر و واضحتر؟ و همين هم شد و چه موقعي ايشان شهيد شد، در اوج پيروزي عمليات و در موقعي كه سختيها پشت سر گذاشته شده بود و عمليات رو به اتمام بود. جايي كه اصلاً تصور نميشد، يك گلوله زدند و همان يك گلوله، فلسفه شهادت شهيد خرازي شد.
از قرارگاه برگشتيم. به خط دژ كه رسيديم هوا تاريكِ تاريك بود، گفت: تو بمان، من ميروم جلو. هر چه اصرار كرديم فايدهاي نداشت. شب جمعه بود و حال و هواي حسين با شبهاي ديگر فرق داشت. راه افتاد. جادهاي كه به شهرك دوعيجي ختم ميشد، از چهارراه امام رضا(ع) ميگذشت. همه جا زير آتش شديد دشمن بود. در آن تاريكي، انفجارهاي پي در پي مثل گل آتش، ديده ميشد.
پايان انتظار
حسين به جايگاهي ميرسيد كه سالها در انتظار آن ميسوخت...
ـ حاجي دستگاه نداريم. تمام دستگاهها مسألهدار شدن.
ـ يه دستگاه آماده ميكنيد، همين حالا، اطلاعات هم با شما مياد.
ـ حاجي نفر نداريم. بيشتر بچهها زخمي شدن شهيد شدن.
ـ خودت راننده ميشي، خاكريز را ميزنيد، بعد ميآييد پيش من.
ـ حاجي مشكل داريم، از جا تكون بخوريم خمپاره مياد.
ـ اگه خودت هم شهيد شدي، آن وقت بگو كسي را نداريم. اگه مشكل داريد، خودم ميرم خاكريز ميزنم.
ـ نه حاجي، اطمينان داشته باش.
اين آخرين فرمان بود.
جمعه هشتم اسفندماه 1365
پلكهاي حسين چند لحظهاي بيخوابي شبهاي قبل را تسكين داده است كه پيام يكي از گردانهاي مستقر در خط مقدم او را از خود بيخود ميكند:
ـ به ما غذا نرسيده است.
چند دقيقه بعد مشخص ميشود كه در يك ساعت گذشته، دو ماشين غذا رفته و هر دو در مسير رسيدن به خط منهدم شدهاند و ماشين سوم در راه است.
حسين از سنگر خارج ميشود، آتش سنگين است.
ـ حاجي شما در سنگر بمونيد. ما راننده رو ميآريم تا توجيه بشه.
اما او نگران ماشين سوم است و حاضر به رفتن داخل سنگر نيست. بالاخره راننده كه پيرمرد با صفايي است از راه ميرسد، حاجي او را در آغوش ميگيرد و يكديگر را ميبوسند:
ـ مسير پر از آتيشه، اگر نميتوني و ميترسي خودم راننده بشم.
ـ حاج آقا، ميبَرمش. خيال شما راحت باشه.
ناگهان انفجاري زمين و زمان را به آتش ميكشد...
حسين آرام خفته است.
شفيعان
«گواهي ميدهم كه ائمه معصومين(ع) گفتارشان بر ما حجت و امتثال امر و اطاعتشان واجب، محبتشان به حكم ازلي حق لازم و پيروي آنها موجب نجات و مخالفتشان عذاب و آنها امامان و شفيعان روز جزاء هستند.»
مقام معظم رهبري حضرت آيت الله العظمي خامنهاي ميفرمايند: «شهيد خرازي به رفقايش گفته بود من اهميت نميدهم درباره ماها چه ميگويند، من ميخواهم دل ولايت را راضي كنم.»
براي حسين، كربلاي 5 و نهر جاسم پايان راه اين دنيايي و آخرين وداع بود.
حاج «عباسعلي» آمد جلوي سنگر و از نگاهش فهميدم كه طوري شده است دويدم بيرون:
ـ حسين آقا شهيد شده.
ـ انالله و انا اليه راجعون، حالا كجاست؟
ـ اونجا، توي آمبولانس، فقط راننده ميدونه.
ـ بچهها نبايد بفهمند، تا ببينيم چه كار كنيم.
الله اكبر
آقامحسن و آقارحيم در گوشهاي صحبت ميكردند. آقاي شمخاني هم تنها نشسته بود و با نقشة عمليات كار ميكرد. چند قدم به طرف آقا محسن رفتم ولي پايم پيشتر نرفت. برگشتم طرف برادر شمخاني و با احتياط، خبر شهادت حاج حسين را به او گفتم. به يكباره از جا بلند شد، رفت طرف آقامحسن و بدون معطلي گفت:
ـ حسين شهيد شده!
آقامحسن نيمخيز شد و سه مرتبه گفت:
ـ الله اكبر، الله اكبر، الله اكبر.
همة كساني كه در سنگر قرارگاه خاتم الانبياء (صلي الله عليه و آله و سلم) بودند گريه ميكردند.
روي پل دارخوين، ياد هشتم فروردين سال 1360 افتادم كه نزديك بود حسين، داخل آب غرق شود. وسط پل، نگاهي به صورت خونين او كردم. دندانهايش شكسته و يك تكه استخوان سينهاش روي لباسش افتاده بود.
نميدانستيم چه كار كنيم. رفتيم طرف ساختمان تعاون، خلوت بود و كسي نفهميد. يكي از بچهها با گلاب حاجي را شستشو داد.
واي حسين...
غوغايي به پا شد. فرياد واي حسين كشته شد، به آسمان رفت. تابوت روي دستها جا به جا ميشد. بر اثركمي فشار، گوشة كفن، در تابوت پيدا شد. بسيجيها توي سر و صورت خود ميزدند. پس از چند دقيقه، شهيد در بين دستهاي يارانِ از راه مانده قرار گرفت. قيامتي برپا بود...
غروب جمعه، هشتم اسفندماه 1365، مسجد چهارده معصوم(ع) شهرك دارخوين كه بيش از ده هزار شهيد را در خود ديده است، اكنون بدن پاره پارة حاج حسين را به مهماني پذيرفته است. محمدرضا تورجيزاده فرمانده گردان يا زهرا (سلام الله عليها) كه مداح اهل حال و با اخلاصي بود و چند ماه بعد به شهادت رسيد، گريان ميخواند:
ـ خدايا فرمانده ما از بين ما رفت، تنهايمان گذاشت.
ـ خدايا ديگر صداي او را از پشت بيسيم نميشنويم.
ـ خدايا ديگر تلاوت قرآن او را نميبينيم.
ـ خدايا عجب نعمتي را از ما گرفتي...
آبان ماه سال 1359 از همين شهركِ دارخوين شروع كرده بوديم. حالا كاروان عظيمي از شهدا، از اين ساختمانها و سنگرها و از اين مسجد با بركت به خدا پيوستهاند، حاج حسين شهيد آن جلو روي زمين است و آقارحيم آنقدر گريه كرده كه ديگر چشمانش باز نميشود. با اين حال براي بچهها از گذشته ميگويد:
«شما بدانيد كه شهدايتان همينطوري نرفتند. اين شهادتها و اين تركشها، همينطور به كسي اصابت نميكند. بدانيد كه اين شهداي شما براي اينكه چهار وجب خاك را آزاد كنند و چهار كيلومتر پيشروي كنند، شهيد نشدند.
دشمنان ما نيامده بودند كه خوزستان را بگيرند، بلكه آمده بودند تا اين نهضت را در نطفه خفه كنند. آنها آمده بودند تا اسلام را شكست دهند. آنها آمده بودند تا انقلاب اسلامي را شكست بدهند. اگر حسين شهيد شده است، اما روح حسين و روح شهداي لشكر، ناظر به كار و اعمال شماست.»
[بخشي از وصيتنامه شهيد خرازي]
از قرارگاه برگشتيم. به خط دژ كه رسيديم هوا تاريكِ تاريك بود، گفت: تو بمان، من ميروم جلو. هر چه اصرار كرديم فايدهاي نداشت. شب جمعه بود و حال و هواي حسين با شبهاي ديگر فرق داشت. سپس به راه افتاد...»
روايت دقيق شهادت شهيد خرازي را ميبايست با قلم شيواي سردار سيدعلي بنیلوحی مرور كرد كه به نقل از كتاب «جز لبخند چيزي نگفت» نوشته ايشان (با اندكي ويرايش) منتشر می شود:
عراقيها فهميده بودند كه ما ميخواهيم در آن منطقه عمليات كنيم اين را روز بعد اعتراف كردند و از آمريكاييها به خاطر اطلاعاتي كه داده بودند تشكر كردند. به قول معروف «خير همديگر را ببينند». هوا كه تاريك شد، داخل شيب نهر عرايض كه نيروها را از تركش در امان ميداشت، بچههاي خطشكن جمع شدند و حسين براي آنها صحبت كرد. علي باقري كه فرمانده آنها بود (و يكي دو ساعت بعد به همراه خيليهاي ديگر از آن جمع، به شهادت رسيد) همانطور نگران از اينكه چه خواهد شد، در سكوت به زمين جلوي پايش نگاه ميكرد و تا آخر هم كه سوار قايق شد يك كلام حرف نزد. نديده بودم كه حسين اينقدر دور نيروهاي خطشكن بچرخد و رفت و آمد كند، هي پا به پا كرد. همان وقت هم يك انفجار بسيار سنگين كه ميگفتند موشك زمين به زمين بوده است كمي آن طرفتر قايقها را به آتش كشيد. آخر با التماس او را زير آتش سنگيني كه قبل از عمليات شروع شده و سابقه نداشت به سنگر فرماندهي برديم. در راه چيزي ميگفت و گريه ميكرد. حالا با خود ميگويم كدام عمليات را بچههاي لشكر امام حسين(ع) كردند و عاشورايي نبود؟
بوي بهشت
هر چه سختي ميديد آبديدهتر ميشد. براي من علتش معلوم بود. حسين از قرآن نيرو ميگرفت و براي هر نقطه عطفي در صحنة نبرد، آيهاي مرور ميكرد. حالا كه سالها از شهادتش گذشته، سخن او براي من بوي بهشت ميدهد:
«اين پيروزيها و شكستها، اينها آزمايشي از جانب خداوند است كه مشخص شود ما چه كاره هستيم. خداوند در تمام اين عملياتها، در تمام مصائب زندگي، به دعاها، به حركات، به خلوص نيت، به استغاثههايي كه ميشود و به دعاهايي كه پشتيبان عمليات است، توجه دارد.»
راستي اگر مثل حاج حسين صد تا داشتيم چه ميشد؟ اگر ده تا داشتيم چه ميشد!
حرف حق
البته كه حالا سرمان را در دنيا بالا ميگيريم چون پاي حرف حق خود ايستاديم. مردم هم بايد به آن ايثارها افتخار كنند. ايثار در مظلوميت، ايثار در تنهايي و بيكسي. امام(ره) راست گفته بود كه جنگ ما جنگ اسلام با همة كفر است. رمز عمليات كه خوانده شد، به يكباره، آتشي كه از قبل هم بود صد برابر شد، هزار برابر شد. همه جا لرزيد و به آتش كشيده شد. حاج حسين كه هميشه ملاحظة مرا ميكرد، اينبار با تندي گفت: برو لب آب، ببين چه خبر است. تا آمدم بيايم بيرون، حاجي به نماز ايستاد، لرزان و گريان. سنگر پر بود از آدمهاي مختلف، حسين كاري به اين كارها نداشت، توي حال خودش بود. بيرون سنگر، همه جا ميسوخت؛ وجب به وجب. سنگر فرماندهي تا كنار آب، فاصله كمي داشت. به سرعت خود را به محل عبور نيروها رساندم. اينكه ميگويند شنيدهها را فقط بايد ديد، همانجا را ميگويند. ياد آن صحنه كه ميافتم، با خود ميگويم كاش خدا فيلم آن صحنه را روز قيامت براي همة بندگانش نمايش دهد. باور كنيد بوي خون به مشام ميرسيد. انگار يك داغي و حرارت خاصي از اروند به هوا ميرفت. به سنگر كه برگشتم حاج حسين در قنوت بود و گريه ميكرد.
عمليات ولايتي
بايد تكليف خودمان را در شلمچه با عراقيها معلوم ميكرديم. عمليات كربلاي 5 كه دو هفته بعد شروع شد، در حقيقت ادامة عمليات كربلاي 4 بود. آنها كه از جنگ چيزي ميفهميدند، ميدانستند كه «شلمچه» كربلاي ايران ميشود و حاج حسين مرد اينگونه جاها بود. با اينكه انهدام سختي داده بوديم ولي حاجي يك كلمه «نه» نياورد، تسليمِ تسليم و آنچه داشت خالصانه پاي كار آورد. در منابع مركز مطالعات و تحقيقات جنگ آمده است:
«دربارة چگونگي توجيه نيروهايش در شرايط سختِ نبردهاي شرق بصره، آنجا كه شكستن خطوط دفاعي دشمن غيرممكن مينمود، ميگويد:
«ما بچهها را اينجور توجيه كردهايم كه اينجا جز معجزه چيز ديگري خط را باز نميكند. اين عمليات، ولايتي است. ما به نيروهايمان گفتهايم اين عمليات ولايتي است و بين عقل و دل بايد به دل مراجعه نمايند.»
در جايي ديگر نيز به نيروهاي خطشكن ميگويد: «عمليات اينجا عاقلانه نيست، عاشقانه است.»
يك لبخند
با رسيدن نيروها به نهر جاسم، سنگر فرماندهي لشكر هم در قرارگاه عراقيها كه حالا به دست ما افتاده بود راهاندازي شد. در چند روزي كه حسين آنجا بود، وجب به وجب اطراف سنگر، مورد اصابت گلولهها قرار داشت. با اصرار از او خواستيم اجازه دهد سنگر تاكتيكي را در محل مناسبي راهاندازي كنيم. بالاخره اجازه داد. جواب او يك لبخند معنيدار بود. انگار ميگفت همة شما ميترسيد. عمر، دست كس ديگري است.پرواز
وسط سنگر دراز كشيد. از كنار پتويي كه به درِ سنگر آويزان بود، شعاع نور خورشيد وارد سنگر ميشد و بر چهرهاش ميتابيد. حسين به پهلوي راست خوابيد و سرش را روي كتف بدون دست خود قرار داد. حرف حسين به شهادت و عشق به آن كشيده شد:ـ من در اين عمليات شهيد ميشوم.
ـ اگر شهيد شدي اسم بچهات را چه بگذارند؟
ـ مهدي...
و اين، بيست ساعت قبل از پرواز بود.
دعاي عهد
آهي كشيد، به سقف سنگر خيره شد و زير لب چند بار نام مقدس حضرت مهدي روحي له الفداء را زمزمه كرد: «يادت مياد با بچههاي چزابه، توي سوسنگرد دعاي عهد ميخونديم؟ همة آنها رفتند پيش خداي خودشون، حالا وقت رفتنه. ماندن براي من هم كافيه.» اين اولين باري نبود كه به ياد ياران اوايل جنگ ميافتاد اما در اين چند روز، همان حسين هميشگي نبود. راه رفتن او هم انگار توي آسمان بود، هوايي شده بود.
فلسفه شهادت
عمليات كربلاي 5 به آخرهاي خود رسيده و آتش دشمن خيلي سبكتر شده بود. حاج احمد آمد سنگر حاج حسين، تا با هم به جلسة قرارگاه بروند. با يكديگر راه افتاديم. هجده سال بعد، شهيد حاج احمد كاظمي اين خاطره را تعريف كرد كه ميخوانيد: «خدا ميداند من بارها گفته بودم با شهيد خرازي راه افتاديم برويم به سمت قرارگاه، من جيپ ميراندم و ايشان بغل دستم نشسته بود، آمد و نزديكتر شد، دستش را گذاشت روي شانهام و گفت: "احمد، من آمادهام و هيچ كاري ندارم. همين دو سه روزه شهيد ميشوم".»از اين روشنتر و واضحتر؟ و همين هم شد و چه موقعي ايشان شهيد شد، در اوج پيروزي عمليات و در موقعي كه سختيها پشت سر گذاشته شده بود و عمليات رو به اتمام بود. جايي كه اصلاً تصور نميشد، يك گلوله زدند و همان يك گلوله، فلسفه شهادت شهيد خرازي شد.
چهارراه امام رضا(ع)
از قرارگاه برگشتيم. به خط دژ كه رسيديم هوا تاريكِ تاريك بود، گفت: تو بمان، من ميروم جلو. هر چه اصرار كرديم فايدهاي نداشت. شب جمعه بود و حال و هواي حسين با شبهاي ديگر فرق داشت. راه افتاد. جادهاي كه به شهرك دوعيجي ختم ميشد، از چهارراه امام رضا(ع) ميگذشت. همه جا زير آتش شديد دشمن بود. در آن تاريكي، انفجارهاي پي در پي مثل گل آتش، ديده ميشد.
پايان انتظار
حسين به جايگاهي ميرسيد كه سالها در انتظار آن ميسوخت...
آخرين فرمان
ـ سريعتر يك دستگاه ميبريد و خاكريز خط را تكميل ميكنيد...ـ حاجي دستگاه نداريم. تمام دستگاهها مسألهدار شدن.
ـ يه دستگاه آماده ميكنيد، همين حالا، اطلاعات هم با شما مياد.
ـ حاجي نفر نداريم. بيشتر بچهها زخمي شدن شهيد شدن.
ـ خودت راننده ميشي، خاكريز را ميزنيد، بعد ميآييد پيش من.
ـ حاجي مشكل داريم، از جا تكون بخوريم خمپاره مياد.
ـ اگه خودت هم شهيد شدي، آن وقت بگو كسي را نداريم. اگه مشكل داريد، خودم ميرم خاكريز ميزنم.
ـ نه حاجي، اطمينان داشته باش.
اين آخرين فرمان بود.
خفتة آرام
جمعه هشتم اسفندماه 1365
پلكهاي حسين چند لحظهاي بيخوابي شبهاي قبل را تسكين داده است كه پيام يكي از گردانهاي مستقر در خط مقدم او را از خود بيخود ميكند:
ـ به ما غذا نرسيده است.
چند دقيقه بعد مشخص ميشود كه در يك ساعت گذشته، دو ماشين غذا رفته و هر دو در مسير رسيدن به خط منهدم شدهاند و ماشين سوم در راه است.
حسين از سنگر خارج ميشود، آتش سنگين است.
ـ حاجي شما در سنگر بمونيد. ما راننده رو ميآريم تا توجيه بشه.
اما او نگران ماشين سوم است و حاضر به رفتن داخل سنگر نيست. بالاخره راننده كه پيرمرد با صفايي است از راه ميرسد، حاجي او را در آغوش ميگيرد و يكديگر را ميبوسند:
ـ مسير پر از آتيشه، اگر نميتوني و ميترسي خودم راننده بشم.
ـ حاج آقا، ميبَرمش. خيال شما راحت باشه.
ناگهان انفجاري زمين و زمان را به آتش ميكشد...
حسين آرام خفته است.
شفيعان
«گواهي ميدهم كه ائمه معصومين(ع) گفتارشان بر ما حجت و امتثال امر و اطاعتشان واجب، محبتشان به حكم ازلي حق لازم و پيروي آنها موجب نجات و مخالفتشان عذاب و آنها امامان و شفيعان روز جزاء هستند.»
آخرين وداع
مقام معظم رهبري حضرت آيت الله العظمي خامنهاي ميفرمايند: «شهيد خرازي به رفقايش گفته بود من اهميت نميدهم درباره ماها چه ميگويند، من ميخواهم دل ولايت را راضي كنم.»
براي حسين، كربلاي 5 و نهر جاسم پايان راه اين دنيايي و آخرين وداع بود.
حاج «عباسعلي» آمد جلوي سنگر و از نگاهش فهميدم كه طوري شده است دويدم بيرون:
ـ حسين آقا شهيد شده.
ـ انالله و انا اليه راجعون، حالا كجاست؟
ـ اونجا، توي آمبولانس، فقط راننده ميدونه.
ـ بچهها نبايد بفهمند، تا ببينيم چه كار كنيم.
الله اكبر
آقامحسن و آقارحيم در گوشهاي صحبت ميكردند. آقاي شمخاني هم تنها نشسته بود و با نقشة عمليات كار ميكرد. چند قدم به طرف آقا محسن رفتم ولي پايم پيشتر نرفت. برگشتم طرف برادر شمخاني و با احتياط، خبر شهادت حاج حسين را به او گفتم. به يكباره از جا بلند شد، رفت طرف آقامحسن و بدون معطلي گفت:
ـ حسين شهيد شده!
آقامحسن نيمخيز شد و سه مرتبه گفت:
ـ الله اكبر، الله اكبر، الله اكبر.
همة كساني كه در سنگر قرارگاه خاتم الانبياء (صلي الله عليه و آله و سلم) بودند گريه ميكردند.
ضربان قلب
رسيديم به كارون. ضربان قلبم شدت گرفته بود.روي پل دارخوين، ياد هشتم فروردين سال 1360 افتادم كه نزديك بود حسين، داخل آب غرق شود. وسط پل، نگاهي به صورت خونين او كردم. دندانهايش شكسته و يك تكه استخوان سينهاش روي لباسش افتاده بود.
نميدانستيم چه كار كنيم. رفتيم طرف ساختمان تعاون، خلوت بود و كسي نفهميد. يكي از بچهها با گلاب حاجي را شستشو داد.
واي حسين...
غوغايي به پا شد. فرياد واي حسين كشته شد، به آسمان رفت. تابوت روي دستها جا به جا ميشد. بر اثركمي فشار، گوشة كفن، در تابوت پيدا شد. بسيجيها توي سر و صورت خود ميزدند. پس از چند دقيقه، شهيد در بين دستهاي يارانِ از راه مانده قرار گرفت. قيامتي برپا بود...
نعمت...
غروب جمعه، هشتم اسفندماه 1365، مسجد چهارده معصوم(ع) شهرك دارخوين كه بيش از ده هزار شهيد را در خود ديده است، اكنون بدن پاره پارة حاج حسين را به مهماني پذيرفته است. محمدرضا تورجيزاده فرمانده گردان يا زهرا (سلام الله عليها) كه مداح اهل حال و با اخلاصي بود و چند ماه بعد به شهادت رسيد، گريان ميخواند:
ـ خدايا فرمانده ما از بين ما رفت، تنهايمان گذاشت.
ـ خدايا ديگر صداي او را از پشت بيسيم نميشنويم.
ـ خدايا ديگر تلاوت قرآن او را نميبينيم.
ـ خدايا عجب نعمتي را از ما گرفتي...
آبان ماه سال 1359 از همين شهركِ دارخوين شروع كرده بوديم. حالا كاروان عظيمي از شهدا، از اين ساختمانها و سنگرها و از اين مسجد با بركت به خدا پيوستهاند، حاج حسين شهيد آن جلو روي زمين است و آقارحيم آنقدر گريه كرده كه ديگر چشمانش باز نميشود. با اين حال براي بچهها از گذشته ميگويد:
«شما بدانيد كه شهدايتان همينطوري نرفتند. اين شهادتها و اين تركشها، همينطور به كسي اصابت نميكند. بدانيد كه اين شهداي شما براي اينكه چهار وجب خاك را آزاد كنند و چهار كيلومتر پيشروي كنند، شهيد نشدند.
دشمنان ما نيامده بودند كه خوزستان را بگيرند، بلكه آمده بودند تا اين نهضت را در نطفه خفه كنند. آنها آمده بودند تا اسلام را شكست دهند. آنها آمده بودند تا انقلاب اسلامي را شكست بدهند. اگر حسين شهيد شده است، اما روح حسين و روح شهداي لشكر، ناظر به كار و اعمال شماست.»
خدايا امان!
«خدايا غلط كردم، استغفر الله، خدايا امان، امان از تاريكي و تنگي فشار قبر و سؤال منكر و نكير، در روز محشر و قيامت به فريادم برس. خدايا من دلشكسته و مضطرم؛ صاحب پيروزي و موفقيت، تو را ميدانم و بس.»[بخشي از وصيتنامه شهيد خرازي]
نظر شما