«خداحافظی» روایتی از شهید علی صادقی
دوشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۰۰
زمستان سردی بود، آن روز از همه ی روزها هوا سردتر و شکننده تر بود. صبح قبل از آمدنم به اداره جهاد سازندگی علی را به محل اعزام جبهه بدرقه کرده بودم.
زمستان سردی بود، آن روز از همه ی روزها هوا سردتر و شکننده تر بود. صبح قبل
از آمدنم به اداره جهاد سازندگی علی را به محل اعزام جبهه بدرقه کرده بودم.
دست ودلم به کار نمی رفت تا ظهر سعی کردم آخرین تصویر صورت نورانی شهیدم را در خاطرم ثبت کنم و هر وقت که دلم هوایش را می کرد آن را هزار مرتبه مرور کنم. شب بود، صدای زنگ تلفن رشته ی جانم را برید، حس کردم چیزی بی قراریم را از درون تشدید می کند، صدای علی از پشت خط شنیده می شد جانی دوباره گرفتم.
علی گفت: سلام، پدر جان از اهواز زنگ می زنم، دلم می خواهد یک بار دیگر درست و حسابی با تو خداحافظی کنم. امروز که کنار هم بودیم رو در رو خجالت کشیدم آن طور که دلم می خواست از شما خداحافظی بگیرم. بغض سنگینی ته صدایش نشسته بود. گفت: حلالم کن پدر. بغضم را فرو خوردم، تلخی اش را حس کردم. آهسته سوره ی توحید را برایش زمزمه کردم. گفتم: همیشه به حقانیت توحید ایمان داشته باش به خدایت می سپارم.
دست ودلم به کار نمی رفت تا ظهر سعی کردم آخرین تصویر صورت نورانی شهیدم را در خاطرم ثبت کنم و هر وقت که دلم هوایش را می کرد آن را هزار مرتبه مرور کنم. شب بود، صدای زنگ تلفن رشته ی جانم را برید، حس کردم چیزی بی قراریم را از درون تشدید می کند، صدای علی از پشت خط شنیده می شد جانی دوباره گرفتم.
علی گفت: سلام، پدر جان از اهواز زنگ می زنم، دلم می خواهد یک بار دیگر درست و حسابی با تو خداحافظی کنم. امروز که کنار هم بودیم رو در رو خجالت کشیدم آن طور که دلم می خواست از شما خداحافظی بگیرم. بغض سنگینی ته صدایش نشسته بود. گفت: حلالم کن پدر. بغضم را فرو خوردم، تلخی اش را حس کردم. آهسته سوره ی توحید را برایش زمزمه کردم. گفتم: همیشه به حقانیت توحید ایمان داشته باش به خدایت می سپارم.
نظر شما