چهارشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۴۴
روز تاسوعا بود و امیر هم سوریه بود. من و یسنا برای عزاداری به سمت هیءت حرکت کردیم . هیءت های عزاداری در حرکت بودند و نگاه یسنا به کاروانی بود که داشت تعزیه اجرا می کرد.
نوید شاهد: همسر شهید نقل می کند که؛ امیر و یسنا خیلی به هم وابسته بودند.  دخترها هم بابایی هستند .به یکباره بغض گلوی یسنا ترکیده شد و صورتش غرق در اشک .
بغلش کردم و گفتم چی شد مامان جان ؟!
با انگشت بچه هایی که توی تعزیه بودند رو نشونم داد و با صدای لرزون و پر حزنش می گفت :   مامان اصلا بابا امیرم کی میاد ؟! دلم براش خیلی تنگ شده ...

صبح روز عاشورا باز بهونه ی امیر رو می گرفت چون توی عزاداری همیشه همراه امیر بود ، منم صبح یسنا رو آماده کردم و به آستانه امامزاده رودبند بردم
 هیات های عزاداری از ساعات ابتدایی روز در حرکت بودند. برای این که یسنا استراحت کند ، کمی دورتر از هیاتهای عزاداری در گوشه ای نشسته بودیم و تماشا می کردیم .

یسنا که دلتنگ امیر بود از همان ابتدای حضورمان می گفت : مامان بابا امیر همیشه یک شال سبز می گذاشت گردنم و من الان یک شال می خواهم .

بهش گفتم مامان: نگاه کن چقدر شلوغه و راه نیست که من برم و برات یک شال بگیرم . حسرت داشتن یک شال سبز در عزای امام حسین (ع ) در چشمان یسنا رو حس می کردم و این که با زبان بی زبانی بهم می گفت : که اگر امیر بابام اینجا بود حتما یک شال می گذاشت گردنم ....
 
کمی گذشت و یسنا با خوشحالی صدا زد مامان ، مامان  اینجا رو نگاه گن یک شال سبز رنگ کنارم افتاده روی زمین . بهش گفتم یسنا مال کیه؟!
یسنا قسم می خورد که بخدا این شال اینجا انداخته شده بود.
یسنا لبخند رضایت بر لبانش جاری شد و گفت : امیر بابا و امام حسین (ع) این شال رو بهم هدیه دادند...

امسال اولین سالی است که یسنا دختر کوچک شهید مدافع حرم امیر علی هویدی روز دختر رو در کنار مزار پدر شهیدش می گذراند و شاید باز منتظر هدیه ای از جانب امیر بابا...

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده