سه مأموریت همراه با وطنپور
نوید شاهد: سه مأموریت همراه با وطنپور
روز ششم مهرماه سال 1359، یک مأمویت به یادماندنی با وطنپور داشتم. آن روز صبح به من گفتند که رودخانة کرخه را از پل نادری به پایین یا از پایین پل نادری بازدید و شناسایی کنید. این بازدیدها از طرف لشکر 92 و توسطه رکن دوم به طور مستمر از پل نادری انجام میگرفت؛ دلیل هم داشت چون ما همیشه منتظر ورود نیروهای عراقی از سمت تنگة رقابیه بودی؛ چرا که این منطقه خالی بود و ما هم نیرو نداشتیم. از طرفی، دشت و منطقهای باز بود و زمین برای عبور یک لشکر زرهی، مناسب و مساعد بود. اگر دشمن از آن منطقه که در نیمة راه اهواز به دزفول بود وارد میشد، مسیر خودش را به نصف میرساند؛ به این دلیل، خودم با همکاران گروه اطلاعات ، برای شناسایی مناطق نفوذ دشمن به سمت رودخانة کرخه اعزام میشدیم و این شناسایی، گاهی از راه زمین و گاهی بهوسیله بالگرد صورت میگرفت.
دشمن به منطقة غرب اهواز نفوذ کرده بود. در منطقة شوش نیز نیروهای عراقی با یک تیپ زرهی به نام «خالدبنولید» که همان تیپ 12 زرهی بود، حمله کرده بود. لشکر یک و لشکر 10 عراق هم هماهنگ کرده بودند با چرخشی به سمت راست یا جنوب حرکت کنند و نیروهای خودی مستقر در منطقة چنانه را دور بزنند و ضمن اشغال مناطق مورد نظر خود، نیروهای نظامی منطقه را نیز اسیر کنند.
مجموعه حوادثی که در غرب کرخه در منطقة پل نادری اتفاق افتاد، منجر به این شد که لشکر 10 زرهی دشمن، پل نادری را اشغال کرد. در منطقة شمال غرب اهواز هم، نیروهای دشمن تا پایگاه ابوصلیبیخات نفوذ کرده و مستقر شده بودند. در برابر پل نادری و پل نظامی مجاورش، مرحوم سرهنگ امرالله شهبازی، فرماندة تیپ دوم لشکر 92، که بعدها به درجه سرتیپ دومی ارتقا یافت، یک واحد زرهی مستقر کرده بود. او این پیشبینی را کرده بود که عبور نیروهای عراقی از پل کرخه، تقریباً قطعی است و به همین سبب واحدهای زرهی را در آن نقاط مستقر کرده بود که در نهایت هم، نیرویی از ارتش عراق از پل عبور نکرد؛ بنابراین نگرانی ما بیشتر مربوط به منطقة رقابیه و عبدالخان بود. در آن ناحیه، گرچه بر روی کرخه پلی وجود نداشت، اما افراد محلّی میتوانستند با استفاده از تجارت خود، نیروها را به سادگی از رودخانه عبور دهند. در چنین شرایطی در حالی که در روزهای اول مهر، هیچکدام از لشکریهای نیروی زمینی هنوز در خطوط پدافندی مستقر نشده بودند و ما فقط با چند واحد مأمور در منطقه و تیپهای لشکر 92 که سازماندهی کاملی نداشتند و هنوز آثار ناشی از شرایط پیروزی انقلاب و عدم تثبیت یگانها در همة واحدهای نظامی دیده میشد، در برابر نیروهای تقویب شده و آمادة ارتش عراق قرار داشتیم. بدیهی بود که ما در آن شرایط، همواره نگران عبور نیروهای عراقی از کرخه بودیم.
صبح روز ششم مهرماه قرار شد که من با یک فروند بالگرد به شناسایی و بازدید رود کرخه اقدام کنم و طبقه معمول روزهای گذشته، نتیجة شناسایی را به فرماندهان مربوط گزارش کنم. بالگردی که قرار بود من بهوسیلة آن منطقه را شناسایی کنم، متعلق به وطنپور بود. او از همان روز اول جنگ تحمیلی، داوطلب مأموریتهای حساس و خطیر میشد. آن روز هم برای مأموریت شناسایی داوطلب شد؛ در حالی که فرماندة پایگاه هوانیروز هم خودش بود. به این ترتیب من و وطنپور، صبح روز ششم، شناسایی خود را از پل نادری آغاز کردیم و در مسیر کرخه و به سمت شوش حرکت کردیم. از شوش که رد شدیم، ازدحام زیادی را در ساحل غربی کرخه مشاهده کردیم.
بر روی رودخانه هم چند ترّاده دیدیم که به سمت ساحل شرقی در حال حرکت بودیم. ترّادها که بر روی خود تعدادی نیرو و تجهیزات و وسیله حمل میکردند، به شرق ساحل رودخانه رسیدند و نیروهایشان پیاده شدند و تجهیزات را نیز حمل کردند. برای یک افسر اطلاعات که با چنین صحنهای مواجه شود، این احساس و استنباط ایجاد میشود که نیروهای دشمن خودشان را به ساحل شرقر رودخانه رساندهاند و در صدد نفوذ به اهداف از پیش تعیین شدة خود هستند. از جملة این اهداف آن بود که در شرق رودخانة کرخه پیشروی نموده و به جادة اهوازـ اندیمشک مسلّط شوند و ارتباط شمال و جنوب اهواز را هم قطع کنند.
من وقتی این صحنه را دیدم، شوکه شدم و به وطنپور گفتم:«منصور! بگیر به راست»[1]خیس عرق شده بودم. همان چیزی که از آن نگران بودیم، اتفاق افتاد و سرانجام عبور نیروهای عراقی را دیدم و در این فکر بودم که چه راحت عبور کردند. نگاهی به وطنپور کردم. اشک در چشمانش جمع شده بود و به شدّت نگران و ناراحت بود؛ ام سعی میکرد خودش را خونسرد و عادی نشان دهد.
به سمت دهکدهای به نام سیف که در آن اطراف بود، مسیرمان را ادامه دادیم؛ همانگونه که از روی روستا در حال عبور بودیم، به دقت منطقه را زیر نظر داشتم. وقتی از دهکده عبور کردیم، تعدادی سرباز را دیدم که در سایة درختی نشسته بودند؛ اما به وضوح قابل تشخیص نبودند که سربازان خودی هستند یا جزء نیروهای دشمن. به وطنپور گفتم:«یه دور، دور سربازها بزن» او هم دور سربازها چرخید و آنان پا به فرار گذاشتند. کمی آنطرفتر، روی زمین نشستیم. سربازان وقتی بالگرد و ما را از نزدیکتر دیدند، ایستادند و چند قدمی هم به سمت ما آمدند. یکی از آنان را صدا زدم و پرسیدم:« شما سربازهای چه واحدی هستین و اینجا چه میکنین؟» به آن سرباز و بقه نزدیکتر شدم. متوجه شدم خودی هستند. دوباره سؤال کردم:
ـ چه خبر؟
ـ ما جزء سربازان پشتیبانی گروه رزمی 37 شیراز هستیم. به ما گفتن پل کرخه اشغال شده و باید از رودخانه عبورکنید و به اون سمت برید. ما هم وسایلمون را بازکردیم و از سمت غرب کرخه به این طرف اومدیم.
ـ پس این ترّادههای روی آب متعلق به گروه رزمی 37 است که در حال عبور به این سمت هستن؟
ـ آره ، شما باید همین امروز به ساحل شرق کرخه تغییر مکان بدین.
خبر خوشحال کنندهای بود. نگرانی ما هم از عبور نیروهای عراقی بهطور کامل رفع شد. من و شهید بزرگوار به سمت بالگرد آمدیم و همین که وطنپور آن را روشن کرد، بیسیم بالگرد که وطنپور را مورد خطاب قرار میداد، موقعیت بالگرد را میخواست. وطنپور با بیسیم مشغول صحبت شد. مسئول پایگاه وحدتی دزفول از وطنپور مشخصات نقطهای را که در آن بودیم توضیح داد، به او گفتند که فرماندة نیروی زمینی در منطقه است و همه دنبال سرگرد ذاکری میگردند. البته پیام با رمز گفته میشد که خلاصة آن چنین بود:«برابر اخبار رسیده، دشمن از کرخه عبورکرده، شما بررسی کنید و نتیجهاش را سریعاً اطلاع دهید.» من همانجا جواب دادم:« ذاکری هستم. الآن خودم در منطقه موردنظرم. یگانی که از کرخه عبور کرده، از نیروهای دشمن نبوده؛ بلکه از یگانهای خودی است.»
با وطنپور به سمت پل کرخه حرکت کردیم. تصمیم داشتم به دیدن سرهنگ شهبازی، فرمانده تیپ دوم دزفول بروم. وقتی به ستاد فرماندهی تیپ رسیدم، امیر ظهیرنژاد[2]را دیدم. به اتفاق مرحوم سرهنگ ممقانی و وطنپور، به همراه امیر ظهیرنژاد به مکان امنی رفتیم. امیر ظهیرنژاد از دیدن وطنپور خیلی خوشحال شد. او علاقة فراوانی به او داشت. از رویدادهای آن روز، من و وطنپور به فرماندة نیروی زمینی گزارشهایی دادیم و بعد هم به اتفاق به اهواز حرکت کردیم و به این ترتیب، اولین مأموریت من با وطنپور در آن روز به پایان رسید.
منبع: کتاب بیقرار. صفحه 56