سردار همیشه سرباز
نوید شاهد: آبادان گرم است. هميشه؛ حتي وقتي اخبار سراسري دماي بعضي شهرها را زير صفر اعلام می کند. قديم ها هم همينطور بود. شايد بيشتر از حالا. وقتي بخاري هاي هيزمی و نفتي، در خانه هاي همدان می سوخت و گرمايش در هواپخش می شد، پنكه هاي سقفي در خانه هاي آبادان می چرخيد و زمستان را ريشخند می كرد. همدان كجا و آبادان كجا؟! كسي كه اهل سردسير باشد، می داند گرماي آبادان يعني چه. چاره چه بود براي شركت نفتي ها كه اهل هرجا بودند، خانه شان شد آبادان. تصاوير پيش چشمشان آشنا و آشنا تر شد. درخشش شط و بوي شرجي كه فضاي دم كرده را با مناظر و بوهاي آشنا می آميخت. عطر تند ادويه هاي بازار. بوي سمبوسه روي چرخ دستي كه در فضا می پيچيد و عابران را هواييمی كرد. صداي ني لبك پسر نوجوان لب شط كه چه خوب می نواخت و پر سوز و گداز. آوازهاي محلي با آن صداهاي گرم و دوست داشتني كه غم غريبي تويشان بود. حسين در اين فضابه دنيا آمد. اهل همدان بود و زاده آبادان. ميان شركت نفتي ها، اتفاق عجيبي نيست. بچه هايي كه مقابل محل تولد در شناسنامه هايشان، نام شهري می نشيند كه کيلومترها با موطن اصلي و زادگاه والدين فاصله دارد. براي حسين هم همينطور بود. حسين همداني. زاده آبادان. سال 1329 .
حسين اما 3 سال بيشتر آبادان نماند. پدر شركت نفتي بود و اگر زنده می ماند، خانواده در آبادان می ماند اما حسين فقط سه سال پدر داشت و مرگ پدر، پايان سكونت خانواده در آبادان بود. ديگر دليلي براي ماندن در ديار غربت نبود؛ غربتي آشنا كه وطن شده بود براي اهل خانه. حسين به همراه خانواده به همدان برگشت. جايي كه به آن تعلق داشت. كودكي اش در موطن اصلي ادامه يافت.
سا لهاي كودكي سپري می شد. حسين درس می خواند و كار می كرد؛ از همان وقتي كه وارد مدرسه شد. کلاس اول ابتدایی براي بيشتر بچه ها، آغاز خاطرات خوش شروع تحصيل و مدرسه است. براي حسين اما قدم گذاشتن به كلاس اول، همزمان با شروع كار او در بازار همدان بود. مدتي شاگرد عطاري بود. بوي گياهان دارويي و ادويه ها در سرش می پيچيد. اسم ها را ياد می گرفتو با رسم هايشان آشنا می شد. سنبل الطيب چه خاصيتي دارد وشيرين بيان براي كدام درد خوب است. همه را به ذهن می سپرد. چند وقتي هم در كارگاه نجاري كار می كرد.
حسين از همان كودكي عاشق کشتی بود. دوازده سالش بود كه برای تماشای مسابقات کشتی آزاد به سالن های ورزشی همدان می رفت. اوايل فقط براي تماشا می رفت. می رفت و می نشست و ساعت ها چشم به تشك می دوخت و زورآزمايي كشتي گيرها را نگاه می كرد. بارها و بارها خودش را جاي كشتي گيرها می گذاشت. در خيالش زير يک خم می گرفت و حريف را ضربه فني می كرد. حتي صداي تشويق و ماشاالله گفتن تماشاچي ها را می شنيد. سه سال بعدش تصمیم گرفت خودش هم وارد گود شود. دوست داشت مثل پهلوا نهايي كه می ديد، در ميدان كشتي رقابت كند و خودش را محك بزند. عاقبت در رشته آزاد وزن ۵۷ کیلوگرم کشتی گرفتن را شروع كرد اما كشتي، تنها مشغله اش نبود. زندگي سخت بود و حسين بايد فكر معاش خانواده را می كرد. هم كار می كرد و هم درس می خواند. راحت نبود. حسين به هر زحمتي بود ديپلمش را گرفت. زمزمه انقلاب همه جا به گوش می رسيد. حسين هم زمزمه هاي انقلاب را شنيده بود. وقتي در مراسم عزاداري هيأ تها شركت می كرد. همان جا بود كه با خط فكر گروه هاي انقلابي آشنا شد و به صف انقلابيون پيوست. انقلاب پيروز شد. روزهاي خاصي بود.
مردم سر از پا نمی شناختند. خيابان ها حال و هواي ديگري پيدا كرده بودند. تلاش هاي مردم در جهت پيروزي انقلاب به نتيجه رسيده بود. حسين در جوانی با تفکرات امام (ره) آشنا شده و از محضر درس مکارم اخلاق و احکام شهید محراب آیت الله مدنی که در همدان تبعید بودند، بهره برده بود.
او پس از پیروزی انقلاب اسلامی پایه گذاری و تأسیس سپاه پاسدارن انقلاب اسلامی استان همدان را آغاز كرد و خودش به عنوان یکی از ارکاناصلی شورای عالی فرماندهی سپاه استان همدان، مشغول به فعاليت شد تا با کمک همرزمان و پاسداران آن خطه، به پاکسازی عناصر طاغوت و عوامل فساد و نفاق بپردازد. از آنجایی که چندین بار به دست ساواک دستگیر شده و مورد تعقیب بود، عوامل طاغوت را به خوبی می شناخت.
حسين همداني عضو واحد عملیات سپاه بود كه با تحصيلات تكميلي اش يعني تحصيلات نظام یدافوس كه معادل کارشناسی ارشد نظامی است، مطابقت داشت. آزادسازي سنندج را محلي ها خوب به خاطر دارند. ارديبهشت ماه سال 59 بود. حسين همداني در عملیات آزادسازی سنندج در رکاب سردار شهید حسین شا هحسینی در محور گردنه صلوات آباد حضور داشت که در این راه شا هحسینی به شهادت رسید و محاصره سنندج از این راه شکسته شد. آن موقع جنگ هنوز شروع نشده بود. آغاز جنگ ایران و عراق اما دوره جديدي از زندگي حسين بود. همان وقت بود كه راهي کردستان شد. فرمانده جوان، در رأس عمليات مطلع الفجر و جبهه میانی قرار گرفت. منطقه عملیاتی «بازی دراز » در جبهه غرب هم حتما خاطرات زيادي از حسين همداني دارد. او نخستین فرمانده لشکر ۳۲ انصارالحسین سپاه و فرمانده لشکر ۱۶ قدس گیلان در دوران جنگ بود. در شهر آبا و اجداد ياش هم خدمت كرد و همينطور در پاوه و مریوان. اسمش را در مناطق جنگي زياد می شنيدند. مناطق كوهستاني غرب. سردار خودش درباره آن روزها اينطور نقلمیكند: «اواخر بهار سال 59 بود. بعد از شکستن حلقه محاصره ضدانقلاب برگرد شهر سنندج که در جریان آن بچه های سپاه همدان موفق شدند گردنه استراتژیک صلوات آباد را فتح کنند، ما عازم مریوان شدیم.
تا حوالی اواخر اردیبهشت ماه سال 59 ، درگیر آزادسازی و تثبیت امنیت سنندج بودیم. درست در اواخر خرداد سال 1359 و به فاصله کوتاهی بعد از آزادسازی مریوان توسط صیاد و متوسلیان بود که ما به ملاقات احمد رفتیم. آنچه که ما از احمد در ذهن داشتیم، تصویری از یک آدم بزن بهادر بود! آدمی قلدر و خشن و بی منطق که دست بزن دارد و حالا هم دارد در مریوان حکومت می کند. حوالی ظهر بود که رسیدیم به سپاه مریوان خودمان را معرفی کردیم و گفتیم مسئولین سپاه استان همدان هستیم و آمده ایم برای ملاقات با برادر احمد متوسلیان .»
معلوم شد خودش برای کاری به شهر رفته. ما را خیلی مودب راهنمایی کردند به اتاقی در پشت ساختمان سپاه، آنجا اتاقی بود که هم محل کار احمد بود و هم در مریوان حکم خانه او را داشت. فضای داخلی اتاق خیلی تمیز و مرتب بود. ک فپوش آن، یک تخته موکت مستعمل بود.در گوشه ای چند پتوی کهنه ولی نظیف را خیلی مرتب روی هم چیده بودند. چند جلد کتاب؛ عمدتا آثار شهید مطهری از قبیل: انسان و اسلام، عدل الهی، سیری در نهج البلاغه و... و کتبی با موضوع تاریخ جنگ جهانی دوم، چند مجله پیام انقلاب و از همه جالب تر، تعدادی جزوه درسی دانشگاهی با موضوع مهندسی برق صنعتی، ابتدا به ساکن نفهمیدیم این جزوه ها در بین آن کتا بها و مجلات چه فلسفه وجودی دارند.
بعد از چند دقیقه که وارد اتاق شد، همگی چشم شدیم و شروع کردیم به بررسی ظواهر او. از همان دیدار اول فهمیدیم آدمی است جدی و بسیار منضبط.
دور هم نشستیم احمد شروع کرد به تشریح موقعیت جبهه مریوان، وضعیت گسترش نیروهای سپاه و بچ ههای گردان 112 تیپ سوم لشکر 28 ارتش در منطقه و موقعیت قوای ضد انقلاب، حدود بیست دقیق های به صورت شمرده و دقیق، گزارش داد. بعد هم شروع کرد به نالیدن از دستهمه مسئولین، یعنی کسانی که باید به او کمک می کردند، اما نمی کردند. خیلی دلش پُر بود! در نهایت حاصل آن جلسه این شد که ما قبول کردیم برایش از سپاه استان همدان، چند دسته نیروی پاسدار کیفی داوطلب به مریوان بفرستم. سپس احمد یکی از نیروهای زبده خودش به نام تقی رستگار مقدم را صدا زد و به او گفت « : برادرجان، شما این برادرهای عزیز من را ببر، قدری توی شهر و مناطق اطراف را بهشان نشان بده و نسبت به موقعیت مریوان توجیه شان کن... » سرداري كه فقط 5 ساعت در شبانه روز می خوابيد پروانه و حسين از بچگي در كنار هم بزرگ شده بودند. پروانه چراغ نوروزي دختر دايي حسين همداني بود. به خاطر همين هم بود كه خيلي خوب همديگر را می شناختند؛ شناختي كه به ازدواج ختم شد. پروانه، حسين را انساني مهربان می دانست. مردي با ايمان كه همه داشته هايش را پاي انقلاب و نظام و دفاع مقدس هزينه كرد به اميد اينكه سرباز خوبي براي امام زمان(عج) باشد. سردار به حكم وظيفه زياد در خانه نبود. آنطور كه همسرش می گويد، در طول شبانه روز شايد كمتر از 5 ساعت می خوابيد و تمام وقتش را به امور مربوط به سپاه مي گذراند.اما وقتي كه در خانه بود، يك همراه تمام عيار براي همسرش می شد. با اين همه هميشه دلتنگ بود. دلتنگ از اينكه از قافله شهدا عقب مانده است. پروانه صداي گريه هاي نيمه شب حسين را شنيده بود. گريه هايي كه حكايت از دلتنگي او براي همرزمان شهيدش و علاقه براي پيوستن به آنها داشت. سردار همسري نمونه و پدري مهربان براي فرزندانش بود؛ وهب، مهدی، زهرا و سارا. سالگرد ازدواج يا روز تولد همسرش را هرگز فراموش نمیکرد. با بچه ها هماهنگ میکرد كه هديه خوبي براي مادر تهيه كنند. پروانه هميشه اين دلشوره را داشت كه شايد وقتي حسين از خانه بيرون می رود، ديگر بازگشتي در كار نباشد.
سردار در خانه کمک حال همسرش بود. زمانی که به منزل می آمد، پروانه دلیل زود آمدنش را می پرسيد و حسين هميشه جواب می داد که براي انجام یک سری کار به خانه آمده است. وقتي ناهار می خورد، پروانه از او می خواست كه براي استراحت برود. يكي از روزها كه پروانه گمان می كرد سردار براي استراحت به اتاق رفته است، متوجه شد كه او مشغول تميز كردن فريزر است.
پروانه داستان آن روز را اينطور نقل می كند: «فریزر ما از نوع قدیمی هاست، به ایشون گفتم که دارید چی کار می کنید، گفتند که حالا که دارم میروم بگذاريد فریزر را تمیز کنم و بروم. دو تا پنکه و قابلمه آب جوش هم گذاشته بود، سریع برفک فریزر را تمیز و خشک کرد و بعد آشپرخانه را مرتب کرد. دخترم چای برای پدرش روی میز گذاشت. می خواست چای را با سوهان بخورد که دخترم گفت بابا شما بیماری قند دارید چای را با سوهان نخورید.
من و دو تا دخترهايم نشسته بودیم. سردار نگاهی به ما کرد و گفت كه ديگر قند را ولش کنید، من این دفعه که بروم قطعا شهید می شوم. دخترها خیلی به پدرشان وابسته هستند از این حرف خیلی ناراحت شدند و گریه کردند. من به آنها گفتم که مامان گریه نکنید، باباتون از اول توي جنگ بوده و خدا تا حالا حفظش کرده از این به بعد هم حفظش می كند.
یک لحظه چیزی به ذهنم خطور کرد، به سردار گفتم حاج آقا اگر شهید شدید من را هم شفاعت می کنید ؟! گفت: بله. نگاهی به او کردم و با شوخی و مزاح گفتم: حاج آقا اگر شهید شديد جنازه شما را همدان نمی برم ها! تو را به خدا اگر این را از من بخواهيد برايم زحمت درست می کنید! گفتند: نه قطعا باید ببرید همدان، وصیت من هم همین هست. »
آنطور كه همسر سردار همداني نقل میکند، آن روز چهره سردار نورانی بود طوري كه پروانه اصلا جرأت نمی کرد در صورت او نگاه كند.
انگار می دانست و به دلش افتاده بود كه اين بار اگر سردار برود، بازگشتي در كار نيست. با اين حال سعي می کرد به خودش دلداري بدهد و سرش را يك جوري گرم كند كه نگراني بر او چيره نشود. در دلش می گفت حاج آقا اين همه وقت در جبهه حضور داشته و اتفاقي برايش نيفتاده است. در اين جنگ هم هيچ اتفاقي نمی افتد. سردار باتجربه است. پير جنگ است. حتما مثل هميشه سالم به خانه برمی گردد. پروانه مدام اينها را با خودش تكرار می كرد اما باز آرام نمی شد. تقريبا سه سالي می شد كه سردار به سوريه می رفت. آن روز بعد از 12 روز ماموريت به خانه آمده بود. ساعت 6 عصر دوباره پرواز داشت. پروانه مشغول آماده كردن ساك شوهرش شد. دلش شور می زد اما به روي خودش نمی آورد.
سردار یک اتاق مخصوص داشت كه کتابخانه و جانماز و وسایلش هم آنجا بود وقتی پروانه داخل اتاق شد، دید که وسایل سردار در جاي هميشگي قرار ندارد. حسين جاي تمام وسايل را عوض كرده بود. سجاده و عبايش را جمع کرده و جای كتاب هايش را هم تغییر داده بود. سردار جاي میز تحریرش را هم عوض كرده بود و آن را محلی که همیشه نماز می خواند گذاشته بود. پروانه وقتي وارد اتاق شد، اصلا انگار نه انگار كه وارد اتاق حاج آقا شده است. سردار را اينطور صدا می كرد؛ حاج آقا. ساك سردار در اتاق بود و بعضي لباسها را كه در ساك بود، درآورده و كنار ساك گذاشته بود.
پروانه تعجب كرد. در 15 سال اخير سابقه نداشت حاج آقا دست به تر يكب اتاقش بزند. همه چيز خبر از اتفاقي می داد كه حتي فكر كردن به احتمالش، دل پروانه را می لرزاند. با نگراني از حسين پرسيد: «این لباس ها را که لازم داری! چرا از ساك درشان آوردي؟ » حسين جواب داد: « نه من زود بر می گردم. فكر نمیكنم به اينها نيازي داشته باشم. » پروانه اصرار كرد ولي سردار همچنان سر حرفش بود و مصمم بود كه لباس هاي اضافي را لازم ندارد. دو تا انگشتر عقیق هم داشت كه آنها را هم درآورد و داخل کشوی میز گذاشت. تمام اينها به نگراني پروانه دامن می زد و آنها را نشانه هايي می دانست كه دلش نمی خواست تعبيرشان كند. پروانه همسرش را از زیر قرآن رد كرد. سردار اهل پیامک و اینجور حرف ها نبود. بعد از چند روز یک پیام خداحافظی به پروانه داد. خداحافظي آخر.
همسر سردار می گويد: «زمانی که همسرم می رفت از طرف یکی از دوستان خانوادگی مان به عروسی دعوت شدیم که حاج حسین قبل از رفتن به من تأکید کرد که حتماً در این عروسی شرکت کنم و بنابراين زمانی که خبر شهادت او به ما رسید، در مجلس عروسی بودیم. آن شب با دامادم آقا امین تماس گرفتند. زمانی که امین به من گفت حاجی به شهادت رسیده، من باور نکردم و گفتم هر بار و در هر مأموریت از این گونه اخبار می دهند و معلوم نيست چنين اخباري درست باشد. تا این که مسئول مربوطه با خود من صحبت کرد و گفت حاجی مجروح شده و در کما به سر می برد. در این جا بود که فهمیدم این رفتن بدون بازگشت است و او به آرزوی دیرینه اش رسیده است. آن شب بچه ها خیلی بی قراری کردند. به بچه ها گفتم با چهره نوارنی که روز رفتن از پدرتان دیدم قطعا شهید شده. نباید بی قراری کنید.
خودم هم خیلی ناراحت بودم و یک لحظه به خانم حضرت زینب(س) فکر کردم و گفتم «امان از دل زینب » این تنها ذکری بود که به من آرامش می داد. به یاد غم های حضرت زینب افتادم. با خودم می گفتم یا خانم زینب(س) ما یک نفر را از دست دادیم اینقدر بی قراریم، شما در کربلا چی کشیدید.
شهید همدانی آن روز برای رفتن پرواز می کرد، نباید برای کسی که اینقدر عاشقانه می خواهد به محبوبش برسد اینقدر ناراحت بود. از فراقش خیلی ناراحتیم ولی از طرف دیگر خوشحالیم که به هدفی که می خواست رسید. حضرت آقا قدم بر چشم ما گذاشتند و با حضور در منزل شهید با تک تک بچه ها صحبت کردند. با توجه به عشقی که سردار همدانی به ولایت داشتند، دیدن چهره مقام معظم رهبری ما را آرام کرد و صبر ما را بر این مصیبت بیشتر کرد. »
مستشار عالی دفاع از حریم اهل بیت (ع) سال 90 ، سوريه صحنه نبرد بود و فرصتي براي اداي تكليف. مدافعان حرم، نامی است اين روزها زياد شنيده می شود. سردار سال هاي دفاع مقدس، فرمانده پیکار با سلفي ها شد. جنگ تحميلي تمام شده بود اما نبرد، نه.
سردار همداني به عنوان مستشار عالی برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) به ویژه حرم حضرت زینب (س) به سوريه رفت؛ آن هم در شرايطي که این کشور در حال سقوط بود. تا آن جایی که کاخ ریاست جمهوری همواره مورد هدف قرار می گرفت.
عاقبت سردار حسین همدانی در تاریخ ۱۶ مهر ۱۳۹۴ در استان حلب سوریه به شهادت رسید و به همرزمان شهيدش پيوست. با انتشار خبر شهادت حسین همدانی، برخي رسانه ها اعلام کردند که او هنگام عملیات مستشاری در حومهٔ شهر حلب و به دست نیروهای گروه تكفيري داعش شهید شده است.
همچنین دیده بان حقوق بشر سوریه به نقل از منابع خود گزارش داد که همدانی، در جریان عملیات شکستن حصر پایگاه هوایی کویرس در اطراف شهر حلب در شمال غرب سوریه کشته شده است.
آیت الله خامنه ای رهبر معظم انقلاب، حسن روحانی رئیس جمهوری، علی لاریجانی رئیس مجلس، صادق آملی لاریجانی رئیس قوه قضاییه، اکبرهاشمی رفسنجانی رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام، علی شمخانی دبیر شورای عالی امنیت ملی، محمدجواد ظریف وزیر امورخارجه، حسین امیرعبداللهیان معاون عربی و آفریقایی وزارت خارجه در پیام هایی جداگانه، شهادت سردار را تسلیت گفتند.
سردار همداني را در سوريه با نام «ابو وهب » می شناختند. وهب، پسر بزرگ سردار است. علی ثابت از همرزمان این شهید در جنگ تحمیلی از رشاد تها و خاطرات ابو وهب اينگونه می گويد: « این شهید صرف نظر از ايجاد امنیت در حرم حضرت زینب (س)، سازماندهی، برنامه ریزی برای ارتش سوریه و تشکیل بسیج مردمی در سوریه را عهده دار بود و نیروهای 16 استان سوریه را به تفکیک سازماندهی کرد. سردار، شاهرگ حیاتی دشمن در نوار حماس را که از طریق آن صهیونیسم و جبهه النصره تامین مالی و تجهیزاتی می شدند از بین برد و پس از آن بود که آرامشی در سوریه برای برگزاری یک انتخابات برقرار شد. بنابراین سوریه و مردم آن مدیون سردار همدانی و همرزمانش هستند. تکفیری ها و جبهه النصره 4 سال به دنبال شهادت سردار بودند و یک مرتبه در محل سکونت خودش مورد هدف اسلحه های دور برد و دوربین دار قرار گرفت که به سرانجام نرسید.
انتخاب شهید همدانی به عنوان مستشار نظام یدر سوریه به دلیل شناخت دقیق سردار قاسم سلیمانی و سرلشکر جعفری از تخصص های او از زمان دفاع مقدس بود. بعد از شهید شوشتری به سردار همدانی «شیخ طایفه » می گفتند. محبوبیت زیادی در میان بسیجیان سطح کشور داشت.
ماهیت نیروی قدس سپاه و ماموریت هایی که انجام می دهند سری است. حتی سردار از جلساتی که با حضرت آقا داشت مواردی بیان نم یکرد اما در پیام رهبری می شود علاقه ایشان را به وی فهمید. حضرت آقا توصیه و سفار شهای مخصوصی برای سردار داشتند. حضرت آقا بعد از ماموریت ها به سردار همدانی می گفتند برای حفظ شما دعا می کنم، سردار هم گفته بود «توجه شما خستگی را از تن ما در می آورد. »
همرزم سردار همدانی می گوید: «سال 80 وقتی سردار همداني به سمت فرماندهی لشکر پیاده مکانیزه حضرت رسول (ص) استان تهران رسيد، همزمان جانشین قرارگاه ثارالله هم بود. در زمان معارفه می گفت: من فرمانده لشکر نیستم، من امانتدار هستم و فرمانده شهید متوسلیان است.
در سال 62 هم جزو اهرم های تیپ محمد رسول اله ( ص) همراه با شهیدان همت، شهبازی، متوسلیان بود.همیشه سخنانش برگرفته از دفاع مقدس یا منویات رهبري یا حضرت اما م(ره) بود. آلبومی از حضرت امام (ره) و مقام معظم رهبری داشت و هر وقت دلش می گرفت آن را نگاه می کرد. بسیار ولایت مدار بود و می گفت اگر حضرت آقا دستور دهند تا پای جان حاضر به انجام آن هستم و درنگ نمی کنم. سردار می گفت: « حداکثر عمر ما 60 ، 70 سال است و باید از مال دنیا دوری کرد. » وهب، پسر سردار هم آنقدر از پدرش خاطره دارد، كه براي بازگويي شان روزها زمان نياز است. « پدرم قبل از رفتن تاکید داشت که شاید این آخرین ماموریتم باشد. او وصیت کرد که اگر به شهادت رسیدم پیکر من را در همدان دفن کنید. پدرم نمونه واقعی یک انسان کامل به شمار می رفت و چه با دشمنان و چه با دوستانش بزرگمنشانه برخورد م یکرد و اگر کسی اشتباه و خطایی می کرد، سردار به راحتی از آن چشم می پوشید. نگاه پدرم به دنیا نگاهی نبود که درگیر دنیا باشد و چیزی را برای خود نخواست و معتقد بود دنیا محل گذر و عبور است و در زندگی و رفتار خود این مسأله را همیشه رعایت می کرد. » وهب آخرين ملاقات با پدر را خوب به خاطر دارد. «مدتی قبل از رفتنشان با پدرم دیدار داشتم و ایشان به خانواد ه گفتند که شاید این آخرین ماموریتم باشد. مادرم هم به ایشان گفت من به شرطی با این ماموریت موافقم که اگر شهید شدی من را نیز شفاعت کنی.
پدرم در آخرین دیدار خود حتی تاکید کردند اگر من شهید شدم من را همدان به خاک بسپارید و ما نیز با دلخوری به او می گفتیم سردار نزد ما حرفی از رفتن نزن. » سردار به خواندن و نوشتن علاقه بسیاری داشت و کارهای فرهنگی انجام می داد. کتابخانه بزرگی در منزل داشت و همیشه دوستان و جوانان رابه کتاب خوانی سفارش می کرد. به دوستانش کتاب هدیه می داد و اگر می خواست كسي را نصيحت كند برایش کتاب می خرید. برای کار کردن به درجه، منصب و جایگاه فکر نمی کرد و هر جا کار بود اول حاضر می شد.
تكليف او بعد از جنگ تحميلي هم همچنان ادامه داشت آنچنانكه سردار بر كتابش چنين نام نهاده بود: «تكليف است برادر » اين كتاب و كتابي ديگر به نام «مهتاب خين » از او به يادگار مانده است.
«تكليف است برادر » روايت دست اول رخدادهاي مربوط به سال هاي مبارزه عليه ديکتاتوري پهلوي، انقلاب اسلامی بهمن 57، استقرار نظام نوين، تاسيس سپاه پاسداران، نبردهاي داخلي جبهه كردستان و سرانجام ناگفته هاي پ كيارهاي جبهه غرب در مصاف با سپاه دوم ارتش متجاوز رژيم عراق است.
كتاب «مهتاب خيّن » هم روايتي است از سردار حسين همداني از دوران انقلاب، كردستان و دفاع مقدس كه به اهتمام حسين بهزاد به نگارش در آمده است.
در بخشي از اين كتاب كه به قلم ناشر نگارش يافته آمده است: « مهتاب خيّن روايتي است دست اول از جنس تاريخ شفاهي كه رخدادهاي مربوط به سال هاي مبارزه عليه د يكتاتوري پهلوي، انقلاب اسلامی بهمن 57 ، استقرار نظام نوين ، تاسيس سپاه پاسداران، نبردهاي داخلي جبهه كردستان و سرانجام ناگفته هاي فراوان از پیكارهاي جبهه غرب و جنوب در مصاف با ارتش متجاوز رژيم به عدم پيوسته بعث عراق را در بر می گيرد. »
تشييع كنندگان در مراسم تشییع پیکر سردار شهید حسین همدانی، پرچم های سرخ رنگ حمل می کردند. صحنه اي تاثيرگذار. پرچم هاي سرخ اما حامل پيام خاصي بودند. پرچم سرخ در فرهنگ عربی، نشانه خون خواهی است و کسی که در عزای عزیز از دست رفته ای پرچم سرخ به دوش می گیرد، در واقع به قاتلان می گوید که انتقام خون او را خواهد ستاند. این مهم ترین پیامی بود که از ایران به گروه تكفيري داعش مخابره شد. سپاه محمد رسول الله (ص) اعلام کرد که انتقام خون شهید همدانی را از اين گروه تكفيري خواهد گرفت.
سردار به خواست خودش و آنچنان كه در آخرين ديدار با خانواده به آنها تأ يكد كرده بود، در همدان به خاك سپرده شد. همداني ها براي بدرقه سردار آمده بودند. روزي به ياد ماندني در شهري سردسير كوهستاني. خداحافظي با مدافع حرم. مدافع مرزها و كشور.
حلب كجا و همدان كجا؟! غبار و آفتاب سوريه كجا و سرماي كوهستان كجا؟! حلب بوي خون می دهد و شهادت. تصوير رزمندگاني كه براي دفاع از حرم راهي سوريه می شوند، بر خاطر شهر نقش می بندد. اين نبرد براي حفاظت از حرم هاي مطهر شيعيان و دفاع از مرزهاي كشور است كه تكفيري ها حتي به خوابشان نبينند كه ذره اي به آن نزد يك شده اند. اين، نتيجه جانفشاني و ايثار مدافعان حرم است كه وقتي خبر شهادت شان می رسد، آدم را ياد روزهاي جنگ می اندازد و عطر شهادتي كه در خيابان هاي شهرها می پيچيد. بوي گلاب و حجله هايي با چراغ هاي رنگين و عكس جواني نورسته و محجوب؛ با چهره اي آرام.
مریم طالشی/
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 125 -126