یادمان شهید مرتضی آوینی
دوشنبه, ۰۱ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۵:۳۷
حدود ظهر جمعه بيستم فروردين ماه ، مرتضي در فکه رفت روي مين . صبح شنبه بود که پدر و مادرم آمدند . صبح زود بود . به من گفتند : « مرتضي زخمي شده است . » تاريک و روشن صبح بود . روزهاي اول بهار که آرامش خاصي داشت . حالتي ميان خواب و بيداري بود . مثل همان وقت طبيعت . بچه‌ها را با آرامش بيدار کردم و به مدرسه فرستادم . مثل اين بود که اصلاً چنين حرفي به گوشم نخورده که مرتضي زخمي شده است .
نوید شاهد: خانم اميني در ابتداي گفت و گو از خودتان بگوييد .

مريم اميني هستم . متولد سال 1336 . تحصيلاتم ليسانس رياضي و علوم کامپيوتر است .

اهل تهران هستيد ؟

بله !

کجاي تهران ؟

امير آباد . بيشتر در آن محله زندگي کرده‌ام .

از آشنايي‌تان با آقا مرتضي براي ما بگوييد .

قبل از ازدواج ، آشنايي چند ساله با هم داشتيم . من ايشان را مي‌شناختم . از سن پانزده سالگي تا نوزده ، بيست سالگي که اين آشنايي به ازدواج رسيد .

خانواده‌ها چطور ؟ با اين ازدواج موافق بودند ؟

خانواده من مخالف بود ، ولي براي من مشخص بود که اين زندگي مشترک بايد شروع شود . صورت ديگري براي ادامه زندگي نمي‌توانستم تصور کنم .

چرا ؟

به خاطر اين که از همان ابتداء مرتضي براي من آن حالت مراد بودن را داشت . رد و بدل کردن کتابهاي خوب ، شرکت در سخنراني‌ها و کنسرت‌هاي موسيقي دانشکده هنرهاي زيبا که ايشان آنجا درس مي‌خواندند ؛ در واقع ايشان راهنماي کاملي براي من بود .

اين موقعيت ، يعني مراد بودن ، تا کدام مرحله از زندگي ادامه داشت ؟

براي هميشه حفظ شد . اين رابطه شيرازه اصلي زندگي ما بود . البته گاهي چهره اين موقعيت به خاطر تحولات فکري تغيير مي‌کرد . گرايش‌هاي ايشان بعد از انقلاب کاملاً تغيير کرد . به تبع ايشان ،‌اين تغيير در من هم اتفاق افتاد . ولي نسبت برقرار بين من و ايشان همواره ادامه پيدا کرد تا شهادت‌شان . تازه بعد از آن بود که فرصتي پيدا کردم برگردم و به نسبت جديد نگاه کنم و ببينم در باره امروز چه مي‌شود گفت .

نگاه کرديد ؟

بله ! بعد از شهادت ايشان نسبت جديدي بين ما برقرار شد . مرتضي خودش در يکي از مقاله‌هايي که بعد از رحلت حضرت امام نوشت ، جمله‌اي دارد نزديک به اين مضمون : « ايشان از دنيا رفتند و حالا بار تکليف بر شانه ما افتاده است . » دقيقاً من چنين سنگيني را احساس مي‌کنم . پيش از اين دستم را گرفته بود و مرا به بهشت مي‌برد . نه به زور ، ميل باطني هم بود . من سنگيني بار را خيلي احساس نمي‌کردم . همه چيز راحت‌تر اتفاق مي‌افتاد ولي بعد از شهادت مرتضي من بايد دوباره شروع مي‌کردم . مثل يک تولد دوباره . خيلي خدا را شکر مي‌کنم . چه موهبتي بالاتر از اين براي يک انسان که هم فرصت زندگي عيني با انساني را داشته باشد که قبله همة خواسته‌هايش است و هرچه از زندگي مي‌‌خواهد در او مي‌بيند ، و هم فرصت تأمل و تفکر در وجود اين انسان و زندگي را پيدا کند .

مرتضي مي‌گويد : « شهدا از دست نمي‌روند ، بلکه به دست مي‌آيند . » براي همه اين فرصت نيست که اين به دست آمدن را تجربه و حس کنند . حالا من نمي‌دانم چقدر در اين مسير هستم و آن را با اين بار سنگين طي مي‌کنم . يعني بار ديگر من مرتضي را به دست آورده‌ام و خيلي شاکر هستم .

از تجربه نسبتاً طولاني زندگي خودتان با ايشان بگوييد .

اين زندگي قشنگ از سنين نوجواني شروع شد . هر روز که مي‌گذشت موقعيت و جايگاه ايشان نزد من بيشتر از هر کس ديگري مي‌شد . مرتضي مظهر همه کساني بود که در زندگي جست و جو مي‌کردم . جاي همه اعضاي خانواده را براي من پر مي‌کرد و همه چيز زندگي‌ام بود .

تفاوت سني شما با آقا مرتضي چقدر بود ؟

ده سال .

خانم اميني مي‌توانيم بگوييم زندگي مشترک شما سه مرحله داشت . قبل از انقلاب ، بعد از انقلاب و بعد از شهادت .

اگر اجازه بدهيد از ازدواجتان شروع کنيم . مثلاً اين که آقا مرتضي کي به خواستگاري شما آمد ؟

چيز خاصي ندارد که بشود به آن اشاره کرد . خيلي معمولي بود . سال 1354 بود که نامزد شديم و خرداد ماه سال 1357 بود که ازدواج کرديم . فقط مي‌توانم بگويم که نسبت به شرايط آن روز خيلي ساده ازدواج کرديم .

خريد هم داشتيد ؟

خريد ما يک بلوز و دامن سفيد بود . براي من و يک کت و شلوار سفيد هم براي مرتضي .

صحبت مهريه و شرايط ديگر هم بود ؟

بله ! ولي من از اتاق بيرون رفتم ، چون دوست نداشتم بشنوم . همه چيز در حد رعايت عرف بود .

در واقع شما به آرزوي خودتان رسيده‌بوديد ؟

بله !

آقا مرتضي هم همينطور ؟

بله !

بايد ايشان سرسختي به خرج داده باشد که سالها صبر کرد .

بله ! اين علاقه روز به روز بيشتر و پخته‌تر مي‌شد و بعد از ازدواج هم چيزي از آن کم نشد . مرتضي خيلي به من و بچه‌ها علاقه‌مند بود . يکي – دو سال آخر اين علاقه را خيلي ابراز مي‌کرد و به زبان مي‌آورد . اينها همه نتيجه تفکراتي بود که داشت . روش او تغيير مي‌کرد . هر چه به زمان شهادت نزديک مي‌شديم ، بدون هيچ اغراقي احساس مي‌کردم داريم به سالهاي اول زندگي برمي‌گرديم . منتها در اين ابراز علاقه‌هاي آقا مرتضي مرتباً يک حالت ذکر و شکري وجود داشت . بيان ايشان از لطفي که خدا دارد جدا نبود . هر چه بيشتر عشق به خدا در ايشان شدت مي‌گرفت ابراز علاقه به خانواده هم شديدتر مي‌شد . در آخرين لحظه‌هاي زندگي‌شان ، همراه‌شان نبودم ولي بچه‌هاي روايت فتح مي‌گفتند در لحظه‌هاي آخر هم ابراز علاقه مي‌کردند .

از احوال آقا مرتضي در روزهاي انقلاب بگوييد .

يک خصوصيت واحدي مي‌گويم که دو مرحله زندگي آقا مرتضي يعني قبل از انقلاب و بعد از انقلاب تا شهادت را به هم وصل مي‌کند . او وقتي من مرتضي را مي‌شناختم ، دنبال حقيقت بود . تحولات کوچک و بزرگ سياسي – اجتماعي حتي هنري و ادبي قبل از انقلاب ، جست و جوي او را بي‌جواب مي‌گذاشت ، ولي ميل به پيدا کردن حق و حقيقت در اين جست و جو‌ها زياد بود . آن‌قدر در اين مورد پافشاري مي‌کرد که حتي از خودش هم مي‌گذشت . در اين جست و جوها خيلي هم سرش به سنگ خورد . خيلي چيزها را تجربه کرد . همين تجربه‌ها بود که وقتي با حضرت امام آشنا شد ، ايشان را شناخت و به سرچشمه رسيد . چيزي که سالها به دنبالش بود در وجود مبارک حضرت امام پيدا کرد . يک ذره هم کدورت در دلش نبود که بخواهد نفس خودش را با اين يافتن مقدس قاطي کند . وقتي شناخت ، ديگر فاصله‌اي نبود . به يک معنا به واقعيت رسيده بود . به همين دليل و به خاطر اين واقعيت هر چه را که نشاني از نفس داشت سوزاند .

آقا مرتضي اين واقعيت را چگونه بروز مي‌داد ؟

تمام زندگي‌اش وقف انقلاب شد . خودش هم مي‌گويد از طرف جهاد رفتيم بيل بزنيم ، دوربين به دستمان دادند . فرقي نمي‌کرد . با تمام وجود خودش را وقف انقلاب مي‌کرد و آنچه از او انتظار مي‌رفت انجام مي‌داد . زمان جنگ ايشان را خيلي کم در خانه مي‌ديديم . هر چند شب يک بار . تمام دغدغه ذهني‌اش جنگ بود .

خانم اميني اگر اجازه مي‌دهيد برگرديم به روزهاي اول زندگي مشترک‌تان با آقا مرتضي ! براي شروع اين زندگي چه کرديد ؟

خانه کوچکي در خيابان شريعتي ، خيابان آمل اجاره کرديم . حدود يک سال آنجا مستأجر بوديم . اولين فرزندمان در همين خانه به دنيا آمد . چند ماه بعد چون توان پرداخت اجاره را نداشتيم ، به منزل پدري آقا مرتضي در خيابان مطهري نقل مکان کرديم . سال 1358 بود . سه سال هم در اين خانه مانديم . بعد يک آپارتمان هفتاد و پنج متري در قلهک خريديم و کلي هم قرض بالا آورديم . حالا صاحب سه فرزند شده بوديم . جاي‌مان کوچک و تنگ بود . آقا مرتضي مي‌خواست نزديک پدر و مادرش باشد و به آنان کمک کند . به همين خاطر آپارتمان را فروختيم و دوباره به خانه پدري آقا مرتضي برگشتيم و طبقه اول اين خانه را که دو دانگ آن مي‌شد ، خريديم و ساکن شديم که تا زمان شهادت آقا مرتضي آنجا بوديم .

از احساس آقا مرتضي بگوييد ؛ وقتي بچه اول‌تان به دنيا آمد .

برخوردش خيلي روحاني بود . من نديدم ولي مادرشان برايم گفتند مرتضي توي اتاق تو سجده شکر به جاي آورد و پشت يک قرآن تاريخ تولد و نام بچه را يادداشت کرد .

آشنايي آقا مرتضي با سينما از کجا شروع شد ؟

قبل از انقلاب مرتب فيلمهاي جشنواره‌ها را مي‌ديد و به مقوله سينما علاقه‌مند بود . وقتي وارد جهاد شد مستند‌هاي زيادي ساخت ؛ از جمله يک سريال يازده قسمتي به نام « حقيقت » و مستند ديگري به نام شش روز در ترکمن صحرا ، که هر دو از مستندهاي خوب آن روزها بود .

در باره کارشان در خانه چيزي مي‌گفتند ؟

نه ! اما در باره بعضي فيلمها اظهار نظر مي‌کردند و نقدهاي دقيقي داشتند .

بيشتر حرفهايشان در جمع خانواده در باره چه بود ؟

بيشتر ، ما براي ايشان حرف مي‌زديم . از اتفا‌ق‌هاي روز ، حتي آمد و شد اقوام و ايشان هم به اين حرفها دل مي‌دادند . چه به حرفهاي من و چه به حرف‌هاي بچه‌ها . يادم مي‌آيد وقتي سمينار سينماي پس از انقلاب برگزار شد و ايشان هم يکي از سخنرانها بود ، برخورد بدي در آن جلسه با ايشان شده بود . شما مي‌دانيد در سينماي ما مدعي زياد است اما آدم باسواد کم داريم . آن شب وقتي به خانه آمد هيچ نگفت . بعدها من در نوشته‌هاي‌شان در مجله سورة سينما داستان آن شب را خواندم و اخيراً هم نوارش را از روايت فتح گرفتم و فيلمش را ديدم . ايشان در مقابل چه جو عجيبي ايستاده بود و قدرتمند در يک فضاي مخالف حرفهاي اصلي خودش را زده بود ! حتي با سلامت نفس به همة اعتراضات بي‌پايه آنان که به نحو غير محترمانه‌اي مطرح مي‌شد گوش کرده بود . من وقتي فيلم را ديدم تازه متوجه شدم که چقدر تحمل آن فضا مشکل بود و آقا مرتضي وقتي به خانه آمده بود اصلاً مشخص نبود که ساعتها در چنين فضايي حرف زده است . شما مي‌دانيد يکي از رنجهاي آقا مرتضي بي‌سوادي حاکم بر سينما بود و از طرف ديگر ، مدعيان زيادي که بودند و هستند .

شايد به همين خاطر است که سينماي امروز ما هنوز نتوانسته نسبت معقول خودش را با جامعه برقرار کند .

همين طور است . مرتضي تلاش مي‌کرد سينما را به دامن ارزشها و فرهنگ اصيل اين سرزمين نزديک کند . اين کار ساده‌اي نبود . اگر امروز اين تحول فکري در سينما اتفاق نيفتد در آينده هم ساده نخواهد بود ؛ که شايد مشکل‌تر هم باشد .

يکي از مواردي که خيلي به آن معترفند ادب آقا مرتضي است …

اين هم به مرور زمان شکلهاي مختلفي پيدا کرد . همزمان با مسير انقلاب و اقتضاي روزگار ، تغيير و تحول در روش زندگي ايشان در تمام زمينه‌ها پيش مي‌آمد . منحصر به نحوه برخورد با خانواده و يا اطرافيان نمي‌شد ، اما روش او تفاوت مي‌کرد . شايد يک زمان حاضر نمي‌شد در سميناري مثل همين که گفتم شرکت کند . يا اين که خيلي دور از انتظار نبود که در برابر آن آدمها برخورد خيلي تندي داشته باشد . اگر اين اتفاق چند سال پيش از زماني که واقع شد ، پيش مي‌آمد ، روش ايشان غير از اين بود . اين را نمي‌شود گفت که پيش از اين ادب‌شان کمتر بوده است . مثل اين است که صورت ادب‌شان تغيير پيدا کرده است .

شما به قوام مذهبي آقا مرتضي اشاره کرديد . چه زماني احساس کرديد اين قوام در ضمير ايشان ته نشين شده و ثبات گرفته است .

به نظر من اين کشش مذهبي از ابتدا با ايشان عجين بود و همين امر بود که او را به جست و جو براي يافتن حق و حقيقت وامي‌داست . وقتي ايشان آن نقطه روشن و نوراني را ديدند ، ديگر تزلزلي از ايشان نديدم . کاملاً اين درک و دريافت را پيدا کرده بود که وقتي حق را ببيند آن را بشناسد . چون از اول نفس خودش در ميان نبود . وقتي شناخت ، موضوع تمام شده بود . انگار مصداق درستش پيدا شده است .

موضوعي را تعريف مي‌کنم که به فهم اين مطلب کمک مي‌کند . چند سال از انقلاب گذشته بود که مرتضي سيگارش را ترک کرد . دليلي که براي اين کار ياد کرد اين بود که آقا امام زمان در همه حال ناظر بر اعمال و رفتار ما هستند . در اين صورت من چطور مي‌توانم در حضور ايشان سيگار بکشم ؟ اين گونه بود که ديگر هرگز لب به سيگار نزد . در مورد هر آدم غير سيگاري اين احتمال ، هر چند ناچيز ، وجود دارد که روزي سيگار بکشد ، ولي در مورد مرتضي اين امر کاملاً غير ممکن بود . چون اراده‌اش از ارادت حق ناشي مي‌شد . همان موقع بايد مي‌فهميدم که شهيد مي‌شود .

آقا مرتضي آدم باسوادي بود . مطالعات ايشان از کجا شروع شد ؟ چه چيزهايي را بيشتر مي‌خواند ؟

تقريباً تمام آثار فلسفي و هنري پيش از انقلاب را خوانده بود . نامهاي داستايوفسکي و نيچه از آن روزها يادم هست که زياد در باره‌اش حرف ميزد . راجع به کامو و داستايوفسکي در مقاله‌اي نوشته بود که آنان فلسفه را زيسته بودند ؛ نه اين که فقط مطالعه کرده و يا در باره آن سخن گفته باشند . فکر مي‌کنم مرتضي هم دقيقاً اين طور بود . به خيلي‌هاي ديگر هم مي‌شود با سواد گفت ولي مرتضي فضاي آن روزها و آثار فلسفي و رمان‌هايش را زندگي کرده بود ، و چون با جان و دلش آن فضا را احساس کرده بود ، وقتي جواب سئوالاتش پيدا شد ديگر درنگي اتفاق نيفتاد . تزلزلي پيش نيامد .

باز هم از آقا مرتضي در خانه بگوييد .

به تدريج که به زمان شهادت ايشان نزديک مي‌شديم و روزهاي بعد از جنگ ، ما بيشتر ايشان را مي‌ديديم . با اين که تعداد مسئووليت‌هايي که داشتند از حد توانايي‌هاي يک آدم خارج بود ولي در خانه طوري بودند که ما کمبودي احساس نمي‌کرديم . با آن که من هم کار در مخابرات را آغاز کرده بودم و ايشان هم واقعاً گرفتاري کاري داشتند و تربيت سه فرزندمان هم به عهده‌مان بود ، وقتي من مي‌گفتم ، فرصت ندارم شما بچه را مثلاً به دکتر ببريد ، مي‌بردند . من هيچ وقت درگير مسائل خريد بيرون از خانه ، کوپن يا صف نبودم . جالب است بدانيد که اکثر مطالعاتشان را در اين دوران در همين صف‌ها انجام مي‌دادند . تمام خريد خانه به عهده خودش بود و اصلاً لب به گلايه باز نمي‌کرد . خلق خوشي در خانه داشتند . از من خيلي خوش خلق‌تر بودند .

خانم اميني ! تا روزي که آقا مرتضي شهيد شد ، خيلي‌ها او را با يک صدا در روايت فتح يا با سرمقاله‌هاي ماهنامه سوره مي‌شناختند …

فکر مي‌کنم قرار و تقدير بود که اين گونه باشد . چون مرتضي ميلي براي به دست آوردن شهرت نداشت . چيزي که مي‌خواست خالصانه کار کردن بود . همين باعث شد که تأثير عميق‌تر و ماندگارتري داشته باشد . مردم حس مي‌کردند اين صدا جزئي از زندگي‌شان بوده است و چون نمي‌دانستند اين صدا متعلق به کيست ، مرتضي را نزديک‌تر به خود و زندگي‌شان حس مي‌کردند .

غم و شادي آقا مرتضي چه وقت‌هايي بود ؟

وقتي با بچه‌هاي بسيج بود ، نيرو مي‌گرفت . وقتي مجبور بود به اتفاق‌هاي روزمره و حشو و زوائدي که وقت آدم را مي‌گيرد تن بدهد آن وقت بود که گرفته و غمگين مي‌شد .

کلمه روزمرگي از کلمه‌هاي رايج در کلام و نثر ايشان بود .

درست است . اين کلمه را زياد به کار مي‌برد و چقدر پرهيز مي‌کرد که گرفتار اين روزمرگي نشود . وقتي مي‌شد که من سر مسأله‌اي ناراحت و گرفته مي‌شدم و به ايشان شکايت مي‌کردم به من مي‌گفت : ببين هزاران کهکشان در آسمان وجود دارد . يکي‌اش راه شيري است . سياره‌هاي زيادي در آن هست که يکي‌اش زمين است . کره زمين قاره‌هاي متفاوتي دارد . يکي‌اش همين زميني است که ما روي آن زندگي مي‌کنيم . از کل به جز مي‌آمد . بعد مي‌گفت ما هم ذره‌اي در اين مجموعه هستيم . حالا ببين اين حرفي که شما مي‌گوييد ، جايش در اين مجموعه با شکوه کجا است ؟ آدم در آن کليت مي‌ديد که چقدر آن اتفاق ناچيز و بي اهميت بوده است ؛ اگر با ديد درست به آن نگاه نکند دچار مشکل خواهد شد . بيان ايشان از روزمرگي در مورد آن مصاديقي که عنوان کردم چنين بود .

نثر آقا مرتضي خاص خودش بود . در اين باره هم بگوييد .

به عنوان يک خواننده حس مي‌کنم نثر ايشان خيلي متفاوت است . مسايل سخت فلسفي را وقتي با نثر ايشان مي‌خوانم منظور را متوجه مي‌شوم . در صورتي که همان مطلب با نثر يک فيلسوف برايم غير قابل درک است .

احساس مي‌کنم بايد خيلي چيزهاي ديگر را بخوانم تا آن مطلب را بفهمم . نثر ايشان يک جور ، شيريني و حلاوت دارد . خيلي تأکيد داست بر استفاده درست از کلمه‌ها . در بسياري از مقالاتش ، از يک لفظ متداول آغاز مي‌کند و به معناي اصيل کلمة مورد نظرش مي‌رسد . مخزن کلماتش غني بود و به راحتي به آنها دسترسي داست . اين در باره دست داشتن ايشان در انواع هنرها هم صادق است . انگار به منبعي وصل بود که جايگاه آن فراتر از تمام هنرها بود ؛ جايگاه حکمت . از آن جايگاه در مورد وجوه مختلف هنر که در قالب رشته‌هاي مختلف هنري ظاهر مي‌شود ، مي‌نوشت و حرف مي‌زد .

قبل از اين که صداي آقا مرتضي روي تصويرهاي جنگ بنشيند ، احساس مي‌کرديد صداي گيرايي دارد ؟

آنچه خوبان همه دارند واقعاً مرتضي به تنهايي داست . به نظر من خط ايشان هم عجيب بود . انصافاً از نظر زيبايي ظاهري و باطني بهره خوبي برده بود .

آقا مرتضي صرف نظر از پشتوانه غني مطالعات و ذهن نقاش ، « دل آگاهي » هم داست .

مرتضي برکت داست . اين حالت که شما مي‌گوييد در تمام دوران زندگي‌اش چهره خود را نشان داده بود . از خانواده محترمش شنيدم که سالها قبل از انقلاب با اتومبيل تصادف کرده بود و زنده ماندنش به معجزه بيشتر شباهت داشت .مي‌گفتند در آن حال بي‌هوشي و بي خودي هي زير لب مي‌گفت : امام زمان مرا نگه داشته است … اين حرف در آن روزها عجيب بود . فکر مي‌کنم اين ارتباط به صورت عميق و پنهاني هميشه در ايشان وجود داشته و بعدها سر و شکلي پيدا کرده و کامل شده بود . گاهي احساس مي‌کردم مرتضي در زماني جلوتر از زمان خودش زندگي مي‌کند . نسبت به زماني که در آن زندگي مي‌کرد ، يک نوع حالت پيشگويي هنرمندانه پيدا مي‌کرد و اين از ويژگي‌هاي مهم زندگي ايشان بود .

تلاش مي‌کرد اين ويژگي را به شما يا بچه‌ها انتقال بدهد ؟

فکر نمي‌کنم اين حس قابل انتقال باشد ؛ حاصل نوعي سير و سلوک شخصي است . چون خودش از کل به جزء رسيده بود هميشه آن کليت و مجموعه را با هم مي‌ديد . با ما هم در همان ارتباط رفتار مي‌کرد . البته رفتار ايشان قابل تقسيم به مراحل مختلف است . حدود سالهاي شصت تا شصت و دو روش ايشان متفاوت بود . با شدت بيشتري سعي مي‌کرد اعمال مذهبي را در خانه جا بيندازد و مقرراتي حاکم کند . اما اين روش به مرور عوض شد . به خصوص در اواخر زندگي‌اش . همان‌طور که براي خودش اتفاق افتاده بود سعي مي‌کرد آن کل را براي ما روشن و زلال کند تا خودمان برترين عمل را براي نزديک شدن و رسيدن به آن کل انتخاب کنيم .

از احوال خودتان و آقا مرتضي در روزهاي نزديک به شهادت‌شان بگوييد .

من هم ايشان را نمي‌شناختم . اصلاً اين تصور را نداشتم که وقتي براي فيلمبرداري به فکه مي‌رود ، شهيد بشود . من آثار شهادت را در ايشان کشف نمي‌کردم . روزهاي آخر ، وقتي به فکه رفت و کار نيمه تمام ماند و برگشت ، گفت ، دو سه روز ديگر بايد برگردم فکه . در اين چند روز ايشان را خيلي اندوهگين ديدم . مرتب سؤال مي‌کردم : چرا اين قدر گرفته و ناراحتي ؟ ولي در ذهنم هيچ ارتباطي برقرار نمي‌شد که چه اتفاقي افتاده که دوباره دارد برمي‌گردد . ولي الان که به آن چند روز نگاه مي‌کنم کاملاً مطمئن مي‌شوم که مي‌دانست . آخرين صحبت ما در آن يکي دو روز آخر در باره قراري براي روزهاي بعد بود . من گفتم اين کار را بعد از آمدن شما هم مي‌شود انجام داد ان‌شاء‌الله . اما ايشان يک دفعه سرشان را برگرداندند و ديگر حرفي بين ما رد و بدل نشد .

الان که به آن تصاوير نگاه مي‌کنم ، مي‌بينم بدون ترديد از شهادت خودش اطلاع داست . همان اواخر وقتي پيشنهادي به ايشان دادم ، گفت ؛ « فعلاً اين کار صلاح نيست . الان اين قدر براي من مشکل درست کرده‌اند که اگر آدمي پشت به کوه داست ، نمي‌توانست تحمل کند . من به جاي ديگري تکيه داده‌ام که الان سرپا ايستاده‌ام . »

در چند ماه قبل از شهادتش ، اندوه عميقي داشت و زبان به شکوه باز کرده بود . اين خصوصيت را هيچ وقت در ايشان نديده بودم .

وقتي خبر شهادت آقا مرتضي را به شما دادند …

حدود ظهر جمعه بيستم فروردين ماه ، مرتضي در فکه رفت روي مين . صبح شنبه بود که پدر و مادرم آمدند . صبح زود بود . به من گفتند : « مرتضي زخمي شده است . » تاريک و روشن صبح بود . روزهاي اول بهار که آرامش خاصي داشت . حالتي ميان خواب و بيداري بود . مثل همان وقت طبيعت . بچه‌ها را با آرامش بيدار کردم و به مدرسه فرستادم . مثل اين بود که اصلاً چنين حرفي به گوشم نخورده که مرتضي زخمي شده است .

بچه‌ها که رفتند ، پدر و مادرم آرام‌آرام سر حرف را باز کردند و من با خبر شدم که ديگر مرتضي را ندارم . ولي نمي‌دانم چه حالتي بود . فقط اين اتفاق را در آن ساعت از طبيعت خيلي روحاني مي‌ديدم . اين موضوع هميشه برايم عجيب بوده که چطور است عکسها هميشه مي‌مانند و انگار زمان بر آنها نمي‌گذرد . در آن لحظه‌ها اين توهم جاودانگي در عکس و تصوير برايم شکست . آن موقع يک دفعه حس کردم که اينها چقدر واقعيت ندارند و مرتضي چقدر « هست » . جايي که در آن بودم انگار زير و رو شد . گويي در دنياي ديگري بودم . چيزهايي که در اطرافم بود و به صورت عيني مي‌ديدم ، محو و ناپيدا مي‌شد و انگار وجود خارجي نداشت . هيچ چيز نبود ، ولي مرتضي بود .

آن روز ، به دنبال تک‌تک بچه‌ها به مدرسه‌هاشان رفتم . چون خيلي زود پرچمها و پلاکاردها جلو خانه نصب شد . صداي قرآن هم مي‌آمد . نمي‌خواستم قبل از اين که بچه‌ها با خبر بشوند ، پاي‌شان به خانه برسد . در راه با آنان حرف زدم . وجود مرتضي آن‌قدر برايم عيني و حقيقي بود که فکر مي‌کردم همة چيزهاي ديگر توهم است و اسير آن توهم هستيم . به بچه‌ها گفتم : « بابا هست ولي ما او را نمي‌بينيم . »

سنگيني‌اش هست ولي شکرش بيشتر است . خيلي سنگين بود ، ولي انگار چشمم فوراً روي يک چيز ديگر باز شد که خيلي زيبا بود . سيال بود . مثل همان خواب و بيداري و مثل همان وقت طبيعت . خود مرتضي خيلي کمک کرد تا با اين اتفاق برخورد درستي داشته باشم . تا الان هم وجود مرتضي را واقعي‌تر از وجود خودمان مي‌بينيم . بودنش را احساس مي‌کنيم . خوابهايي هم که از او ديده‌ام ، خيلي واقعي بوده‌اند .

بچه‌ها چه مي‌گويند ؟ آيا آقا مرتضي را خواب مي‌بينند ؟

گاهي چيزهايي مي‌گويند . بخصوص پسرم . او هم مثل پدرش آدم توداري است . شايد عنوان بزرگمرد کوچک براي او مناسبي باشد . البته من هم خيلي پي‌گير نمي‌شوم ولي مي‌دانم ارتباط خودشان را دارند .

آثار منتشر نشده‌اي از آقا مرتضي در دست داريد ؟

بله ! تعدادي داستان کوتاه است که به نحوي به موضوع اسارت آدمي که در خودش گرفتار است ، مي‌پردازد . نوشته‌هايي هم بين شعر و نثر دارد . درگيري ذهني مرتضي در آن نوشته‌ها اسارت و گمگشتگي انسان است . اين موضوع را خيلي زيبا ، شاعرانه و عميق بيان کرده است .

آقا مرتضي چه وقت‌هايي مي‌نوشت ؟

در همان آپارتمان هفتاد و پنج متري که در قلهک داشتيم ، دو اتاق بود و پنج نفر آدم . نمي‌دانم چطور مي‌نوشت . برايم عجيب بود . هيچ وقت فکر نمي‌کرد بايد اتاق ديگري داشته باشد . خودش را طوري تربيت کرده بود که مي‌توانست در همان شلوغي و سر و صدا و بي‌جايي ، پشت ميز غذاخوري بنشيند و بنويسد . حتي ميز خاصي براي کار نداشت . شبها که از سر کار مي‌آمد ، دو ساعتي مي‌خوابيد و بعد بلند مي‌شد به نماز شب و مناجات و نوشتن . همه با هم بود تا صبح . صبح هم يک ساعتي مي‌خوابيد و بعد به سر کار مي‌رفت .

يکي ديگر از کلمه‌هاي ويژه آقا مرتضي « جاودانگي » است …

در آثارش ، هر وقت در باره شهدا سخني هست ، سخن از جاودانگي هم هست . شهدا را منشاء اين حيات مي‌دانست و با تکيه به آيات و روايات حيات جاودانه براي شهدا قايل بود .

بعد از شهادت آقا مرتضي ارادت پنهاني و بروز نداده‌اي نسبت به او چه از طرف آناني که دوستش داشتند و چه از طرف آناني که دوستش نداشتند بروز کرد …

من اين قدر مي‌دانم که چون خيلي خالص و مخلص جلو رفت ، خودش را اين طور صاف و پوست کنده نشان داد . اين آدمها حالا در هر گروهي که هستند ، اگر به فطرت خودشان رجوع کنند ، ارادتمند حق مي‌شوند . مرتضي هم همان بود که بود . اين آدمها نمي‌توانند قلباً از چنين حس ارادتي سرپيچي کنند . کافي است به فطرت پاکشان رجوع کنند تا ارادتمند مرتضي شوند . در روايت فتح هم آنچه که اين مجموعه را از هر کار ديگري ، چه قبل و چه بعد از آن متمايز مي‌کند ، ويژگي اخلاص است . اين برنامه تنها مجموعه‌اي بود که همه جور آدم مي‌نشست و آن را تماشا مي‌کرد . همه را جذب مي‌کرد . چون روي سخنش با فطرت آدمها بود . مرتضي توانايي اين را هم داشت که بگويد در سينما چگونه مي‌شود از اين روش استفاده کرد و اين سينما را از بحران فعلي آن نجات داد .

از سفرهاي آقا مرتضي بگوييد .

به غير از دو سفر حج ، سفرهايي به پاکستان و با کو هم داشت .

قبل از انقلاب هم مسافرتي به خارج از کشور داشت ؟

بله ! بعد از ازدواج‌مان براي ديدار برادرهاي ايشان که در امريکا بودند به آنجا رفتيم .

بدانيد که تشکر ما از شما حدي ندارد .

اميدوارم موفق باشيد .


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده