دوشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۳۲
نوید شاهد: بعد ما را بردند بالاي سر قبري و گفتند اينجا قبر تندگويان است.دو،سه نفري از خودشان دست به كار شد و قبر را كندند. كندند و كندند تا رسيدند به يك تابوت. تابوت را از توي قبر در آوردند .پيشتر دكتر توفيقي گفته بود كه مي خواهيم جنازه را ببريم به بيمارستان يكي از همراهان خودمان رفت توي آمبولانس و كنار تابوت نشست

 در زندان طاغوت

صبح رفتيم به يك قبرستان ،چند نفري از عراقي ها هم آمده بودند .رئيسشان اول به ما خير مقدم گفت. وقتي حرف مي زد انگار سنگي را انداخته توي قوطي وهي تكان مي دهد.چيزي از حرف هايش نفهميدم.  البته من زبان عربي را خيلي خوب نمي دانم ولي از صحبت هاي بعضي هاشان كه مثل آدميزاد حرف مي زنند سر در مي آورم .يكي از همراهان هيئت ايراني به زحمت حرف هاي اين آقاي رئيس را كه انگار قوطي و سنگريزه در حنجره اش پنهان كرده بود برايمان ترجمه كرد.بعد ما را بردند بالاي سر قبري و گفتند 
اينجا قبر تندگويان است.دو،سه نفري از خودشان دست به كار شد و قبر را كندند. كندند و كندند تا رسيدند به يك تابوت. تابوت را از توي قبر در آوردند .پيشتر دكتر توفيقي گفته بود كه مي خواهيم جنازه را ببريم به بيمارستان يكي از همراهان خودمان رفت توي آمبولانس و كنار تابوت نشست .نماينده صليب سرخ جهاني هم بود.ماشينها راه افتادند و رفتيم به يك پادگان.توي پادگان يك بيمارستان بود واطاق بزرگي را در نظر گرفته بودند تا آنجا تابوت را باز كنيم . توي تابوت يك اسكلت بود كه با همان نگاه اول مي شد فهميد كه اين جنازه جواد نيست.دندانهايش را كه نگاه كردم هيچ شباهتي به دندانهايي كه من ترميم كرده بودم ،نداشت جمجمه اش هم بزرگتر بود و از همه اين گذشته قدش دو متر شايد هم بيشتر دكتر توفيقي از كوره در رفت كه ما دنبال آدمي آمده ايم با يك متر و هشتاد و خرده اي قد .اين بنده خدا دو متر قد دارد و تازه در استخوان ساق پاي جواد علائم شكنجه در زندان شاه ديده مي شد.پاي جواد را در زندان ،زير شكنجه با مته برقي سوراخ كرده بودند .
خلاصه ،عراقي ها گفتند محمد جواد تند گويان و ما غير از اين قبر ديگري را نمي شناسيم .پير مردي را كه با خودشان آورده بودند مي گفتند همان دكتري است كه پاي گواهي فوت را امضا كرده .دكتر توفيقي طرف را به حرف گرفت .پير مرد فقط گفت : "من چيزي يادم نيست ماجرا مال سالهاي پيش است ."
هر چه مي پرسيدي مثل ماشين اتوماتيك فقط جواب مي داد .كلافه شده بوديم عراقي ها زير بار نمي رفتند و پاها را كرده بودند توي يك كفش كه الا و بلا اين جنازه تند گويان است.خلاصه حرف بالا گرفت و دست آخر دو ،سه نفري از وزارت امور خارجه خودمان گفتند ما بر مي گرديم ايران و مي گوييم اين سفر با شكست روبه رو شد.كلك عراقي ها هم نگزيد اسكلت آن مادر مرده هم ماند توي بيمارستان و ما سوار ماشين ها شديم رانديم به طرف نجف ،زيارت امير المومنان .دل همه بر و بچه هاي ايراني پر بود . در اين سرزمين چه پناهگاهي بهتر از حرم حضرت امير "ع" براي آدم هاي دلشكسته چون ما كه آمده بوديم جنازه عزيزمان را ببريم صفايي كرديم در حرم و برگشتيم بغداد.طرفهاي عصر سري به حاج جعفر زدم و كمي با هم حرف زديم .برگشتم به اتاقم دستنوشته ها و بعضي نامه هاي جواد را كه با خود آورده ام برداشتم و شروع كردم به خواندن هوا تاريك شده بود كه تلفن زنگ زد .
يكي از بچه هاي امور خارجه بود ،گفت : "چند نفري از مقامات وزارت خارجه عراق مي خواهند مارا ببينند .من و شما و دكتر توفيقي را گفته اند ساعت هشت براي شام توي رستوران باشيد."
سر ساعت مقرر رفتيم خدا را شكر آقاي رئيس را كه صبح آمده بود با خود نياورده بودند.حوصله قوطي و سنگ ريزه را نداشتم از هر دري حرف زدم و دست آخر عذر خواهي از بابت اينكه شماره قبر را اشتباه كرده اند و فردا قبر واقعي جواد را به ما نشان خواهند داد .. .مانده بوديم كه در پاسخشان چه بگوييم .همراه امور خارجه اي گفت : "ما هيچ قبري را بدون حظور نما ينده صليب سرخ باز نخواهيم كرد."طرف عراقي هم پاسخ داد كه خوب به او هم اطلاع مي دهيم ،فردا به قبرستان بيايد.
خبر نداشت،صبح نماينده صليب سرخ از ما جدا شد و رفت به طرف اردن تا از آنجا با هواپيما به سوئيس باز گردد تا عراق از هيچ فرودگاهي هواپيما نميتواند پرواز كند !به همين خاطر او رفت اردن تا از آنجا به كشورش باز گردد طرف عراقي به يكي از همراهانش دستوري داد.ظاهرا به او گفت با اردن تماس بگير و بگو به محض رسيدن نماينده صليب سرخ او را به عراق باز گردانند دست آخر ما گفتيم تا او باز نگردد ما هيچ اقدامي براي شناسايي نخواهيم كرد آنها هم پذيرفتند و قرار شد تا بازگشت نماينده صليب سرخ دست نگه داريم .بعد از جلسه ، دوباره رفتم سراغ حاج جعفر مفاتيحي به دست داشت و دعا مي خواند خواستم بازگردم گفت بمان.نشستم و ماجراي قبرستان و آن اسكلت آن مرد غريبه را برايش گفتم .چيزي نگفت.فقط گفت: "هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد."
دل قرصي دارد اين پير مرد مفاتيح را بست و گذاشت كنار .گفتم : "حاج آقا مزاحم شدم "
بعد سر حرف بياز شد و من از اولين روزهايي كه با جواد آشنا شده بودم برايش گفتم و حاجي هم از روزها ي سختي كه گذرانده است.
گفت: "ازوقتي جوادبراي خودش مردي شده ، هميشه نگرانش بودم. انگار در اين عالم هستي لحظه اي آرامش نصيب اين آدم نشده بود. تو كه يادت مي آيد دكتر، بيست و سه سالش بود كه دستگير شد ودر زندان شاه آن بلاها سرش آوردند. يادت كه مي آيد چقدر به ما سخت گذشت . به من ، مادرش و به خواهرش، چقدر چشم مان به در ماند. هفت ماه بي خبربوديم ، نميدانستيم كجاست و چه بلايي سرش آمده، بعد هم كه ماجراي اسارت و …."
جواد را دستگير كردند تا هفت ماه هيچ كس نتوانست به ديدنش برود. او را در كميته مشترك ضد خرابكاري زنداني كرده بودند . در كميته از انقلابيون بازجويي مي كردند و بعد از اتمام دوره بازجويي، آنها را مي فرستادند به زندان هاي ديگر ، مثل قصر يا اوين . هفت ماه براي بازجويي زمان زيادي بود. پس احتمال مي داديم ، جواد در بازجويي هيچ اعترافي نكرده است . بعد از هفت ماه كه او را به بند موقت زندان قصر منتقل كردند، خانواده اش به ملاقات رفتند. در آن هفت ماه هر از گاه به خانه اشان سر مي زدم . عصر همان روزي هم كه خانواده به ملاقاتش رفتند، به سراغشان رفتم . مادرش با چشم هاي گريان در را برايم باز كرد . مي گفت : "جواد شده يك اسكلت كه برروي آن پوستي كشيده اند . رنگش زرد بود. نمي توانست راه برود . ناخن هاي دستش را كشيده بودند ." حاج خانم مثل ابربهاري اشك مي ريخت . كمي دلداري اش دادم ولي فايده اي نداشت . هيچ كس نمي توانست خودش را جاي او بگذارد . او مادر بود و از نزديك ديده بود كه چه برسر تنها پسرش آورده اند . اولين بار بود كه پس از رفاقت مان ، جدايي بين ما طولاني مي شد . در تمام سال هايي كه در دانشكده نفت آبادان درس مي خواند ، حداقل ماهي يك بار همديگر را مي ديديم . اما حالا هفت ماه بود كه جواد را نديده بودم .
اومدتي در بند چهار موقت زندان قصر نگه داشتند و بعدبه بند هفت همان زندان منتقل شد . از اين پس بود كه خانواده هر دوشنبه به ملاقاتش مي رفتند و من هم دوشنبه شب ها مي رفتند و من هم دوشنبه شبها مي رفتم خانه شان تا احوال جواد را بپرسم . پنج ماه بعد يعني پانزدهم آبان بود كه جواد از زندان آزاد شد . سر كلاس دانشگاه بودم كه يك هو پشت در ديدمش . بالاي كلاس پنجره اي داشت . ديدم كه ايستاده و لبخند برلب نگاهم مي كند، باورم نشد. فكر كردم خيالاتي شده ام . به خودم آمدم و از استاد اجازه گرفتم و رفتم بيرون . خودش بود. در آغوشش گرفتم و اشك در چشمهايم حلقه بست . خيلي لاغر شده بود . رنگش پريده ، ولي مثل هميشه شاد و خندان و با نشاط بود . نمي دانم چند ساعت در محوطه دانشگاه نشستيم و باهم حرف زديم . يك سال زمان خيلي زيادي بود براي ما كه هرروز همديگر را مي ديديم . گويي ده سال بود كه جواد را نديده بودم .
ناهار را باهم خورديم و راه افتاديم به طرف محله . توي راه او از زندان گفت و من هم از اتفاق هايي كه در يك سال گذشته افتاده بود. جواد را از شركت نفت اخراج كرده بودند و به من گفت : هر چه زودتر بايد كاري براي خودم دست و پا كنم .
در يك سال گذشته به خانواده اش خيلي سخت گذشته بود . تازه چند ماه از ازدواجش مي گذشت كه دستگيرشد . پدرش هم با اين كه براي خود كسب و كاري داشت اما وضع مالي اش چندان مناسب نبود. نه اين كه محتاج باشد ، نه !ولي در آن زمان اگر مي خواستي درست كاسبي كني وبه حلال و حرام خدا توجه كني و مو را از ماست بيرون بكشي ، كار و بارت سكه نبود. جواد از حال وهواي زندان برايم گفت اما از خودش نه ! عادت داشت كه چيزي كه راجع خودش نمي گفت ، نه اين كه اهل پنهان كاري باشد ، اهل تعريف وتمجيد از خودش نبود. دو – سه روزي بعد از آزادي از زندان ، دوباره آمد سراغم . خيلي خوشحال شدم . كلاسم تمام شده بود و مي خواستم بروم منزل . گفت : "آمده بودم دانشكده ادبيات با كسي كار داشتم . "
پرسيدم : "باكي؟"
گفت : "پيغامي داشتم از يكي از هم بندهايم در زندان قصر."
پرسيدم : "طرف سياسي بود؟"
گفت : "بله !"
گفتم : "جواد ، اين كارها خطرناك است . توتازه آزاد شده اي !" خنديد و چيزي نگفت . توي زندان با كسي آشنا شده بود به نام"احمد پورنجاتي ." او دانشجوي دانشگاه تهران بود و به خاطر فعاليتهاي سياسي دستگير شده بود. پورنجاتي به تندگويان گفته بود : "برو دانشكده ادبيات ، فلاني را پيدا كن .
بگو احمد چيزي را لو نداده است . اگر دستگير شدي و در بازجويي به تو گفتند پورنجاتي همه چيز را اعتراف كرده بدان كه ساواك بلوف مي زند و دروغ مي گويند . توهم چيزي اعتراف نكن ."
به احتمال زياد جواد تحت مراقبت بود . يعني ساواك او را زيرنظر داشت ولي او چون به پورنجاتي قول داده بود ، اين كار را كرد . رفته بود و دوست پور نجاتي را پيدا كرده بود و پيغام را به او رسانده بود.
من با پورنجاتي بعد از انقلاب آشنا شدم . يك بار كه همديگررا ديديم به من گفت : "پيش از اين كه جواد بخواهم اين پيغام را به دوستم برساند، از يكي از زنداني هاي سياسي كه آزاد ميشد خواستم كه برود و دوستم را پيدا كند . او پذيرفت ولي بعداز آزادي اين كار را نكرد . خودش مي گفت ترسيدم كه بروم دانشكده ادبيات ."
ولي جواد آدم با معرفتي بود . اگر قولي مي داد تا سرحد جان هم پاي قولش مي ايستاد . چون به پورنجاتي قول داده بود ، برايش فرقي نمي كرد كه سرقرار دستگير شود و دوباره ببرندش كميته و باز هم شكنجه و ….
پورنجاتي از آن چند ماهي كه با جواد هم بند بود خاطرات فراواني براي من نقل كرده است . حيفم مي آيد اين خاطرات را برايت ننويسم . آخر مي داني ، آدم ها در شرايط بحراني مي شود شناخت . در شرايط عادي همه باهم دوست و مهربان اند و براي هم دل مي سوزانند ولي در شرايط بحراني مثل زندان ، زير شكنجه و كتك وشلاق اگر به فكر دوست و هم سلولي ات بودي شرط است :
"اولين بار در بند چهار موقت زندان قصربا جواد آشنا شدم . بند چهار موقت ، بندي بود كه زنداني هاي سياسي را بعد از بازجويي دركميته مشترك ضد خرابكاري به آن جا منتقل مي كردند. در اين بند همه زنداني ها در انتظار دادگاه بودند تا حكم شان صادر شود و بعد به بندهاي ديگر منتقل شوند . وقتي وارد شدم احساس غربت كردم . توي بند چرخي زدم تا وضعيت زنداني ها باخبر شوم و ببينم كه آشنايي پيدا مي كنم يا نه ؟ وقتي جواد را ديدم ، احساس كردم اين آدم ، آرام و قرارندارد . مثل پرنده اي بود كه به همه جا سركشي مي كرد و باهمه مهربان بود . ديدم آدم عجيبي است . وقتي با كسي هم صحبت مي شد . دستش را روي شانه طرف مي گذاشت و سرزنده و با حرارت صحبت مي كرد . به دلم افتاد كه اين آدم ، همان كسي است كه من دنبالش مي گردم . رفتم به سراغش و خيلي راحت با هم گرم گرفتيم . از او پرسيدم كه جرمش چيست ؟ گفت : "من بي گناهم ، كاري نكرده ام . خودم هم نمي دانم كه براي چه دستگير شده ام ."
مي دانستم كه جانب احتياط را رعايت مي كند . در زندان نمي شد به راحتي به كسي اطمينان كرد . كوچك ترين اشتباهي ، كار دست آدم مي داد. خلاصه حسابي با هم گرم گرفتيم و هرچه روزهاي بيشتري مي گذشت ، صميمي ترشديم و طبيعتا بيشتر هم اورا شناختم و با افكار و اعتقاداتش آشنا شدم . دانستم كه به خاطر فعاليت هاي سياسي در دانشكده نفت آبادان دستگير شده است . جواد آدم خون گرمي بود . با ماركسيست ها ، برخلاف بعضي از بچه مسلمان هاي كه اصلا با آن ها حرف نمي زدند ، اهل گفت و گو و بحث بود. هيچ وقت هم نديدم كه به كسي پرخاش كند وبلند حرف بزند . به شدت اهل نظم بود. بعد از نماز صبح ، خيلي از زنداني ها دوباره مي خوابيدند ولي جواد تا وقتي كه صبحانه مي آورند ، ورزش مي كرد . براي هر ساعت از شبانه روز برنامه داشت . در ساعت به خصوصي مي ديدي كه در گوشه اي مشغول خواندن نهج البلاغه است . يا در ساعت ديگري قرآن ميخواند . هواي من را هم خيلي داشت . چهار سال از او كوچكتر بودم به من گفته بود هركاري كه دارم به او بگويم . اصلا آدم خشك و بدقلقي نبود . هميشه لبخندي برلبانش نقش بسته بود و با ديگران نرم و آهسته و با محبت صحبت مي كرد. پس از چند هفته اي كه در بند چهار موقت بوديم – بعد از رفتن به دادگاه – به بند "هفت " منتقل شديم . معمولا پس از دادگاه اول ، وضعيت زنداني از نظر طول مدت حبس مشخص مي شود . جواد به يك سال زندان محكوم شد . مدت نسبتا كم محكوميت او ، حكايت از اين داشت كه ساواكي ها نتوانسته اند كه اطلاعات و اعترافات زيادي از او بگيرند . از آن زمان كه دادگاه حكم زندان هر متهم را صادر مي كرد ، در واقع زندگي او به عنوان زنداني آغاز مي شد. جواد پس از بازگشت از دادگاه ، ويژگيهاي شخصيتي و رفتاري خود را بيشتر آشكار كرد . مطالعات او در زمينه مسايل اسلامي و به ويژه آشنايي با تفسير قرآن و نهج البلاغه و آثار برخي از انديشمندان بود . او علاقه زيادي به مرحوم دكتر شريعتي داشت . خودش مي گفت : "دعوت دكتر به دانشكده نفت آبادان براي سخنراني توسط من انجام شده است ."
جواد نسبت به سرسري گرفتن مسايل اعتقادي بسيار حساس بود . حتي از اين كه برخي از دوستان ، عبادات را ، بدون توجه انجام مي دهند برآشفته مي شد . به ياد دارم هنگامي كه مشاهده كرد يكي از دوستان زنداني پس از نماز ، تسبيحات حضرت زهرا عليهماالسلام را شتاب زده ادا مي كند و به او گفت : "چرا اينقدر عجولانه ؟ به جاي سبحان الله مي گويي : سو بالا ، سو بالا … اگر قرار است اين طور ادا كني ، بهتراست ذكر نگويي !"
يكي ديگر از ويژگي هاي جواد ، روحيه كار تشكيلاتي بود . آن روزها ، تشكيلات زندان بطور مشترك توسط مذهبي ها و ماركسيست ها اداره مي شد و جو حاكم بر مذهبي ها ، عمدتا در اختيار سازمان مجاهدين "منافقين " بود. جواد هر چند نسبت به برخي از مواضع تشكيلات زندان موضع موافق نداشت ، اما به لحاظ همان روحيه تشكيلاتي ، همواره از خط مشي تشكيلات جمعي تبعيت مي كرد. جواد در استفاده از وقت خود خيلي هنرمندانه عمل مي كرد . براي عده اي از زنداني ها كلاس آموزش زبان انگليسي گذاشته بود.
درروزهاي متعددي در تابستان سال 53 روزه دار بود . در آن سال ها روزه گرفتن در زندان كار آساني نبود . چون ماموران زندان اجازه برخاستن زندانيان را پس از خوابيدن نمي دادند . از اين رو بسيار اتفاق مي افتاد كه جواد و برخي ديگر از زندانيان مسلمان سهميه نان و پنيري را كه از شب زير بالش خود قرار داده بودند ، در حالت خوابيده مي خوردند و روزه مي گرفتند . در يكي از روزهاي تابستان از سوي رئيس زندان قصر اعلام شد : " از اين پس تنها كساني حق دارند براي اقامه نماز صبح برخيزند كه سن آنها بالاتر از 35 سال است ."
طبيعي بود كه اين دستور رئيس زندان نمي توانست مورد توجه زندانيان مسلمان قرار گيرند . صبح روز بعد ماموران نگهبان بند به گونه اي غير عادي مواظبت مي كردند كه به جز افراد مسن ، ديگران براي اقامه نماز صبح برنخيزند.
جواد يكي از نخستين كساني بود كه از جا برخاست و براي وضو گرفتن به سوي دستشويي رفت . واكنش مامور زندان خيلي سريع بود . اسم او را پرسيد و به او تذكر داد كه نبايد از خواب برخيزد . جواد نام خود را گفت و بي اعتنا به راه خود ادامه داد. ساير زندانيان مسلمان نيزبرخاستندو نماز خواندند . مامور اسم عده اي را اعلام كردند كه جواد نيز در بين آنها بود . اين عده را به نگهباني بردند و بعد از كتك مفصلي كه به آن ها زدند ، دست هاي آن را به ميله آهني سالن ملاقات زندانيان بستند و تا ساعت ها در همان حال رهايشان كردند. غروب آن روز ، جواد و ديگران ، در حالي كه به شدت شكنجه شده بودند ، به داخل بند بازگشتند . وقتي جواد را ديدم گويي چند ماه زير شكنجه بود . او را آن قدر شكنجه كرده بودند كه قيافه اش تغيير كرده بود . هدف رئيس زندان از اين كار زهر چشم گرفتن از ديگران بود. به نظر مي رسيد كه رئيس زندان در تصميم خود جدي است و درروزهاي ديگر نيز تصميم دارد به اين كار ادامه دهد .
جواد آن شب پيشنهاد كرد براي اين كه طرح ناكام شود ، بايد تمامي زندانيان همراه با هم از جاي برخيزند تا ماموران نتوانند اسم كسي را بنويسند. مشكل اصلي اين بود كه عده زيادي از زندانيان ماركسيست بودند و نماز نيم خواندند . جواد گفت ما بايد با آن ها صحبت كنيم كه اگر نماز مي خوانند مي توانند به ظاهر براي وضو گرفتن از جا برخيزند . كافي است يك روز اين كار انجام شود. صبح روز بعد تقريبا تمام زندانيان در يك زمان معين از خواب برخاستند . ولوله اي برپاشد. ماموران زندان جا خورده بودند و نمي دانستند چه بايد بكنند . اسم چند نفري را يادداشت كردند اما بعدا اقدام خاصي انجام نشد و ماجراي جلوگيري از نماز صبح منتفي شد.
جواد با يكي دونفر از نگهبانان زندان آشنا شده و اعتماد آن ها را به خود جلب كرده بود . يكي از آنها در حوالي خاني آباد سكونت داشت . جواد بارها از او اطلاعات مي گرفت و اوضاع واحوال خارج از زندان را به داخل منتقل مي كرد. حتي گاهي پيام هايي براي برخي افراد خارج زندان مي فرستاد. اين كار خطراتي به همراه داشت اما او اعتماد مامور مذكور را جلب كرده بود .
در بند هفت يكي از زنداني هاي سياسي خيلي پراشتها بود . هيچ وقت از غذاي زندان سير نمي شد. غذاي زندان را هم با ديگ به بند مي آورند ودو- سه نفر از خود زندانيان در ظرف هاي بزرگي براي هرچهار نفر با هم غذا مي كشيدند . جواد هميشه با آن زنداني كه اشتهاي زيادي داشت هم غذا مي شد. من و يك نفرديگر هم به اتفاق جواد و آن زنداني دور هم مي نشستيم و جواد موقع غذا خوردن طوري كه آن زنداني نفهمد خيلي آرام و با طمانينه غذا مي خورد يا وسط هاي غذا با من حرف مي زد تا آن بنده خدا بدون شرمندگي غذايش را بخورد . من و جواد هيچ وقت در اين باره حرفي به هم نزديم . من مي دانستم او براي اين كار غذاي بيشتري نصيب آن زنداني پراشتها بشود ، با او هم غذا مي شد .
درماه شعبان جواد حال و هواي مضطربي داشت . اين را من كه يار گرمابه و گلستان او بودم ، بيشتر احساس مي كردم . تا اين كه پس از ملاقات او با خانواده اش ، روحيه جواد عوض شد . خيلي خوشحال به نظر مي رسيد .
ازاو پرسيد . از او پرسيدم : "چه شده خيلي خوشحالي ؟ "
جواب داد: "بابا شده ام . "
گفتم : "اسمش را چه گذاشته اي ؟ "
گفت : "مهدي ."
روز نيمه شعبان به مناسبت تولد امام زمان "عج " به همه زندانيان شربت آبليمو داد. جواد پس از تولد پسرش خيلي سرحال و بانشاط تر شده بود.
زمان زيادي به پايان دوره زندان جواد باقي نمانده بود كه ، يك روز بلندگوي زندان اعلام كرد :
"محمد جواد تندگويان همراه با وسايل خود به نگهباني مراجعه كند."
در چنين موارد حدس مي زديم كه بايد مساله جديدي لو رفته باشد .
بنابراين زنداني تحت بازجويي مجدد و گاه تجديد دادگاه قرار مي گرفت . جواد سراسيمه نزد من آمد و گفت : " احتمالا يكي از دوستانم دستگير شده ! " بعضي از وسايل خودش را به من داد و اضافه كرد : " اگر خانواده من به ملاقات آمدند به آن ها بگوييد ، نگران نباشند" و رفت . پس از چند هفته مجددا جواد را به قصر بازگرداندند ، با چهره اي زرد و متمايل به مهتابي. معلوم بود حسابي پذيرايي اش كرده اند . اين مرحله مصادف بود با دستگيري دوتن از دوستان جواد و لو رفتن بعضي اطلاعات و شكنجه هاي مجدد او براي اقرار به ارتباط . البته حرفي در اين مورد نزد . شايد ملاحظه دوستان هم پرونده اش را مي كرد .
سرانجام زمان آزادي جواد فرارسيد. هنوز رژيم طاغوت تصميم نگرفته بود كه زندانيان را بعد از پايان دوره محكوميت در حبس نگه دارد و اين شانس جواد بود. چون چندماه پس از آزادي او ، زندانيان را قبل از پايان مدت حبس به زندان اوين منتقل و براي آن ها قرار مجدد بازداشت صادر مي كردند. مفهوم اين كار آن بود كه زنداني پس از آزادي مجددا دستگير شده است . جواد در واپسين روز زندان ساعت مچي خود را به يادگار به من داد. من دوسال بعد از جواد از زندان آزاد شدم . طي اين مدت تحولات زيادي در صحنه مبارزات سياسي اتفاق افتاده بود. سازمان مجاهدين "منافقين " دچار انشعاب شد و جريانات ماركسيستي هم دچار اضمحلال شده بودند . چندروز پس از آزادي از زندان به سراغ جواد رفتم . مطلع شدم كه شركت پارس توشيبا مشغول به كارشده است . با او قرار گذاشتيم . محل قرار در خيابان ايرانشهر ، مسجد جليلي ، نزديك شركت توشيبا ، محل كار اوبود . ديدار اول خيلي مختصر برگزار شد و بيشتر به حال و احوال گذشت . نه من ونه او از مواضع كنوني يك ديگر اطلاع نداشتم . قرار بعدي را گذاشتيم . كمي طولاني شد و بيشتر به تحولات سياسي داخل زندان گذشت و البته جواد نيز از اوضاع و احوال شخصي و خانوادگي خود براي من تعريف كرد . او براي من گفت كه در اين مدت به خانواده اش سخت گذشته و حتي همسرش مدتي دچار ناراحتي روحي بوده و بنابراين همه تلاش خود را براي سامان دادن خانواده به كاربسته است . البته او از اين كه پس از آزادي از زندان ناچار شده براي مدتي عرصه فعاليت هاي پنهاني را ترك كند ناراحت بود . من از او خواستم در صورت امكان مقداري پول فراهم كند تا دربرخي زمينه هاي مورد نياز فعاليت هاي سياسي مصرف شود. چند روز بعد پول را آماده كرده بودم . هنگام تحويل آن جمله اي گفت كه هيچ گاه فراموش نمي كنم . جواد گفت : "حرام است اگر يك ريال از اين پول به دست سازمان مجاهدين ماركسيست "تعبير او اين بود " بيفتد."من به او گفتم كه اطمينان داشته باشد .
سپس جواد مرا با اتومبيل پيكان آلبالويي رنگ دست دوم خود به مقصد رساند . درمسير حركت مقابل يك گل فروشي توقف كرد . چند شاخه گل خريد و بعد از من پرسيد: "اسم مناسب براي دختر سراغ داري ؟ " و من كه در آن روزها اساسا در چنين حال وهواي نبودم با تعجب پرسيدم : "براي چه مي خواهي ؟ " جواد ، بلافاصله جواب داد : "امروز خدا به من دختري داده و الان براي عيادت همسرم به زايشگاه مي روم . "
من به نام "هاجر " و "سميه " را پيشنهاد كردم . پس از آن چندين بار ديگر نيز جواد را ملاقات كردم . يك بار پس از بازگشت از سفر ژاپن كه از طرف شركت اعزام شده بود براي من يك دستگاه راديو ضبط سوغات آورد كه هنوز هم آن را دارم ."
جواد از خوشي هاي اين دنيا نصيبي نبرد. تنها وقتي فرزند دوم و سومش به دنيا آمد ، در كنار همسرش بود. مهدي كه به دنيا آمد ، جواد درزندان قصر بود و هنگام تولد هدي هم درزندان عراقي ها !
اين نامه را جواد در بيست و هفتم خرداد 1353 بعد از تولد مهدي اززندان براي همسرش نوشته است :
"سلام عليكم
قدم نورسيده مبارك باشد . امروز مامان ، در ملاقات خبر خوش وضع حملت را به من داد. از اين كه نمي توانم برايت هديه يا دسته گل ناقابلي بفرستم خيلي متاسفم . اميدوارم كه زياد از دست من دلخور نباشي . مي دونم كه تا حالا به خاطر اين كه هشت ماهه كه من پيشت نيستم ناراحت بودي ومقداري زجر كشيدي ولي از طرفي هم مي دونم مامان با مهرباني هاي خودش ، جاي خالي منو پرمي كنه . ولي مي خواستم اين موضوع را به عرضت برسانم كه اگر تاكنون زجري هم كشيده باشي در مقايسه با وظيفه سنگيني كه از هنگام تولد اين پسر برگردنت نهاده شده ، هيچ است . به خاطر اين كه تولد و توليد مثل كاردشواري نيست ، تربيت و تعليم فرزند است كه بزرگترين نقش را درزندگي فرزند و جامعه ايفا مي كند و تو در اين امر بزرگترين و اولين وظيفه را به عنوان يك مادر به عهده داري و به همين دليل است كه پيغمبر "ص" فرمود: "بهشت زير پاي مادران است ."
اين جمله نشان دهنده وضعيت خطيري است كه از اين پس برگردن و برتمام وجودت سنگيني مي كند و تو با كسب افتخار نام "مادر " اين وظيفه را به دوش كشيده اي . مهم ترين وظيفه تو اين است كه از هم اكنون ايمان و انسانيت را با شير خودت كه از شيرده جانت سرچشمه مي گيرد به پسرمان منتقل كني .
من اميدوارم و در اميد و آرزوي خود مطمئنم كه تو فداكاري خود اين وظيفه سنگين مادري را به بهترين وجه انجام داده و با تحويل فرزند نمونه اي به جامعه ، مادر نمونه اي خواهي شد . از قول من به همه سلام برسان ."

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده