دفتر خاطرات - کسب تکلیف
شنبه, ۰۲ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۶:۰۳
نوید شاهد: گفت: مادر جان! رفته بودم پيش آيت الله مدني. چون حضرت امام دستور داده اند كه همه سربازها، پادگان ها را ترك كنند. ميخواستم از آيت الله مدني كسب تكليف كنم.
هنوز سربازي اش تمام نشده بود كه يك روز آمد خانه، لباس هاي سربازي را درآورد و لباس شخصي پوشيد.
پرسيدم: كجا ميروي حسن جان!
گفت: ميروم جايي. بيرون كار واجبي دارم، مادر.
ديگر فرصت سوال و جواب نبود بيدرنگ خداحافظي كرد و رفت دنبال كارش. شب بود كه به خانه برگشت.
پرسيدم: حسن جان! با اين عجله از كجا مي آيي؟ كجا رفته بودي؟
گفت: مادر جان! رفته بودم پيش آيت الله مدني. چون حضرت امام دستور داده اند كه همه سربازها، پادگان ها را ترك كنند. ميخواستم از آيت الله مدني كسب تكليف كنم.
پرسيدم: خوب، چه شد، آقا چه فرمودند؟
گفت: ايشان توصيه كردند كه اگر با اسلحه فرار كنيد، اشكال ندارد، اما بدون اسلحه فرار نكنيد. ما به شما احتياج داريم...
كمي مكث كرد و ادامه داد: مزدوران رژيم آمدند و آيت الله مدني را بردند ولي نتوانستند مرا پيدا بكنند.
راوي : مادر بزرگوار شهيد حسن شفيع زاده
پرسيدم: كجا ميروي حسن جان!
گفت: ميروم جايي. بيرون كار واجبي دارم، مادر.
ديگر فرصت سوال و جواب نبود بيدرنگ خداحافظي كرد و رفت دنبال كارش. شب بود كه به خانه برگشت.
پرسيدم: حسن جان! با اين عجله از كجا مي آيي؟ كجا رفته بودي؟
گفت: مادر جان! رفته بودم پيش آيت الله مدني. چون حضرت امام دستور داده اند كه همه سربازها، پادگان ها را ترك كنند. ميخواستم از آيت الله مدني كسب تكليف كنم.
پرسيدم: خوب، چه شد، آقا چه فرمودند؟
گفت: ايشان توصيه كردند كه اگر با اسلحه فرار كنيد، اشكال ندارد، اما بدون اسلحه فرار نكنيد. ما به شما احتياج داريم...
كمي مكث كرد و ادامه داد: مزدوران رژيم آمدند و آيت الله مدني را بردند ولي نتوانستند مرا پيدا بكنند.
راوي : مادر بزرگوار شهيد حسن شفيع زاده
نظر شما