شنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۱۵
نوید شاهد: نوامبر 1972 - اى آتش مرا درياب، مرا درياب كه در آتشى دائمى مى‏ سوزم، صبرم به پايان رسيده، دل پردردم ديگر طاقت ندارد، با اشك به‏ خود سكون مى‏ بخشم، ولى ديدگانم نيز ديگر رمقى ندارند. خدايا به تو پناه مى‏ برم. مهر خود را آن‏چنان در دلم جايگزين كن كه جايى ديگر براى عشق ديگران نماند. سراپاى وجودم را آن‏چنان مسخّر اراده خود كن كه به ديگرى نيانديشم و محلى از اعراب براى اعمال ديگر نماند.


مى 1967
مأموريت به برج حمود

به امر امام موسى صدرعازم برج حمود شدم. ماه‏ هاست كه منطقه در محاصره كتائب است. كسى نمى‏تواند از منطقه خارج شود. هر روز عده اى از مسلمان‏ ها در گذار اين منطقه كشته مى‏ شوند. چند روز پيش شش نفر از صريفا، دهى جنوبى هنگام خروج از برج حمود ذبح شدند كه چهار نفر آنها از حركت ‏المحرومين بودند..  .
فقر و گرسنگى بيداد مى‏كند، شايد نود درصد مردم، از اين منطقه طوفان‏ زده گريخته‏ اند. شهرى بمباران شده، مصيبت ‏زده، زجرديده. شب و روز مورد تجاوز و بمباران !
مأمور شدم كه به منطقه بروم و مقدارى آرد، برنج و شكر و احتياجات ديگر تقسيم كنم، احتياجات مردم را از نزديك ببينم و راه ‏حلى براى اين مردم فلك‏ زده بيابم.
ترتيب كار داده شد. با يك ماشين در معيت سه ارمنى كه يكى از آن‏ها محرّر روزنامه بزرگ ارمنى بود، عازم برج حمود شديم. براى چنين سفرى شخص بايد وصيت‏نامه خود را بنويسد و آماده مرگ باشد. من نيز چنين كردم... ماه‏ هاست كه چنين هستم و گويا حيات و ممات من يكسان است! از منطقه مسلمان‏ نشين خارج شديم. رگبار گلوله مى‏باريد. منطقه مرگ بود. منطقه فاصل بين مسلمين و مسيحيان... جنبنده اى وجود نداشت. بمب‏ هاى سنگين خيابان را تكه ‏تكه كرده بود. لوله‏ هاى آب سوراخ شده و آب به بالا فوران مى‏كرد. در هر گوشه و كنارى ماشين منفجر شده و سوخته به چشم مى‏خورد...
چقدر وحشت‏ انگيز! مرگ بر همه جا سايه افكنده بود... اين‏جا موزه بيروت «متحف» و مريض خانه معروف «ديو» و زيباترين و زنده ‏ترين نقاط تماشايى بيروت بود كه به اين روز سياه نشسته بود...وارد پاسگاه كتائبى شديم. چند افسر و چند ميليشيا گارد گرفته بودند و ماشين را تفتيش مى‏كردند... لحظه خطرناكى بود اگر مرا بشناسند حسابم پاك است... اين‏جا هر مسلمانى را سر مى‏ برند. هزارها مسلمان در اين نقطه با دردناك‏ترين وضعى جان داده‏ اند... لحظه مرگ... انتظار مرگ! چقدر مخوف است... اما براى من تفاوتى ندارد، مرگ براى من زيبا و دوست‏ داشتنى است. سال‏هاست كه با مرگ الفت و محبت دارم... خونسرد و آرام با لبخندى شيرين در عقب ماشين نشسته ‏ام. سه نفر ارمنى همراه من هستند. ارامنه از تعرض مصونند. آن‏ها جزء سربازان سازمان ملل به حساب مى‏ آيند و منطقه بين مسلمان و مسيحى را پر مى‏كنند... حاجز (پاسگاه) ديو خطرناكترين تفتيشگاه كتائب و احرار است و براى مسلمان‏ها سلاح خانه به‏ شمار مى‏ آيد. و مدخل‏الشرقيه مركز قدرت كتائبى‏هاست.
ماشين‏ها يكى بعد از ديگرى از حاجز مى‏گذرند. اين نشان مى‏دهد كه همه مسيحى هستند و مسلمان وجود ندارد. بالاخره ماشين ما به حاجز رسيد. افسرى از جيش بركات كه در صفوف كتائبى‏ها خدمت مى‏كرد مأمور پاسگاه بود و لباس‏ هايش نشان مى‏داد كه افسر مغوار است. هويه (شناسنامه) طلب كرد. ارمنى ‏ها هر يك كارت شناسنامه خود را نشان مى‏دادند و او همه را به دقت كنترل مى‏كرد و به صورت‏ها نگاه مى‏كرد چند كلمه‏اى سؤال و جواب...
نوبت به من رسيد... قلبم مى‏ طپيد. اما باز آرامش خود را حفظ كردم. تسليم قضا و قدر شدم و به خدا توكل كردم و آرام و خونسرد به صورت آن افسر خيره شدم... اما مى‏ دانستم كه با شناسنامه مسلمان‏ها نمى‏ توانم جان سالم به‏ در برم. پاسپورتى بيگانه حمل مى‏ كردم كه صورتش شبيه به من بود. آن را به او دادم. پاسپورت را گرفت و به دقت زير و رو كرد و نگاهى عميق و مخوف به چشمانم انداخت... نگاه عزرائيل بود... من چند كلمه فرانسه غليظ نثارش كردم و گفتم كه پزشكم و براى بازديد بيمارستان فرانسوى‏ ها آمده‏ ام... گويا حرف مرا باور كرد و در مقابل نگاه مؤثر و آرام من تسليم شد و پاسپورت را پس داد و از دروازه مرگ گذشتيم و وارد اشرفيه شديم. شهرى جنگ‏زده، همه مسلّح، حتى بچه‏ هاى كوچك، همه‏ جا آثار انفجار و خرابى ديده مى‏ شود، شهرى مخوف، همه‏ جا ترس، همچون قلعه ‏اى كه منتظر هجوم دشمن نشسته است. همه زن‏ها سياه‏پوش، بر ديوارها عكس‏هاى كشته ‏ها، آثار مرگ و عزا بر در و ديوار هويدا. راستى كه تأثرآور است.از اشرفيه گذشتيم و به برج حمود رسيديم. از منطقه واسط كه در دست ارمنى‏ هاست و منطقه سازمان ملل لقب دارد گذشتيم، كه فقط جوانان ارمنى پاس مى‏ دهند، - مسلمان يا كتائبى حق حمل اسلحه ندارد - اثاثيه، راديو و تلويزيون، سيگار و مواد مختلفه در كنار خيابان‏ها براى فروش انباشته شده، مردم زيادى در خيابان‏ها ديده مى‏ شوند. محلات ارمنى‏ ها مثل مسلمان‏ها يا مسيحى‏ ها نيست و گويا از جنگ استفاده كرده‏ اند و بى‏ طرفى آن‏ها سبب شده است كه مورد احترام هر دو طرف قرار بگيرند چون همه به آن‏ها محتاجند...
وارد نبعه شدم. قلعه زجرديده، شكسته، محروم، عزادار، گرسنه، محتاج و آن‏چه دل آدمى را به درد مى ‏آورد و روح را متأثر مى‏ كند، منطقه‏ اى كه بيش از هر منطقه ديگر بمباران شده و تلفات داده و گرسنگى كشيده و محاصره شده و مصائب اين جنگ كثيف را تحمل كرده است. وقتى در نبعه راه مى ‏روم، احساس مى‏ كنم با تمام مردمش با بچه‏ ها، با زن‏ها و با جنگنده‏ ها احساس هم‏دردى و محبت مى‏ كنم. احساس اين‏كه اين آدم‏ ها شب و روز با مرگ دست و پنجه نرم مى‏ كنند، شب و روز تحت خطر انفجار به‏سر مى‏برند. شب و روز آواى مرگ را مى‏شنوند كه در خانه آن‏ها را مى‏كوبد و يكى‏يكى از آن‏ها را مى‏برد، احساس اين‏كه در مقابل خطر و گرسنگى مقاومت مى‏كنند و همچنان راه مى‏روند و نفس مى‏كشند... اين احساسات گوناگون مرا تحت‏تأثير قرار مى‏دهد و براى آن‏ها حسابى جداگانه دارم...
اول به سراغ مريضخانه رفتم... مريض خانه ‏اى كه امام موسى صدر به كمك فرانسوى‏ها ايجاد كرده است... آه خدايا چقدر دردناك بود! دو مرد تيرخورده در حال مرگ روى تخت جراحى با مرگ دست و پنجه نرم مى‏كردند. خون از بدنشان مى‏چكيد و بر روى زمين جارى بود. چند مجروح ديگر در اطاق انتظار نشسته بودند... خيلى دردناك بود...
بعد به مكتب حركت رفتم با جوانان صحبت كردم و مشكلاتشان را بررسى نمودم. و بعد براى زيارت جنگندگان به جبهه‏ هاى متقدم رفتم... با دشمن چندمترى بيش‏تر فاصله نداشتم. جوانان ما در پشت كيسه‏ هاى شنى اين طرف كوچه پاس مى‏دادند و طرف ديگر درست مقابل ما كيسه ‏هاى شنى دشمن وجود داشت. اگر دو جنگ‏جو از سوراخ بين كيسه‏ ها به هم خيره مى ‏شدند، مى‏ توانستند حتى رنگ چشم يكديگر را تشخيص دهند و من تعجب مى‏كردم، چطور ممكن است انسانى در چشم انسانى ديگر به اين نزديكى نگاه كند و او را بكشد! در اين نقطه عده زيادى از جنگندگان مسلمان و مسيحى جان داده بودند، نقطه‏ اى خطرناك به‏ شمار مى‏ آيد. جنگندگان روى اعصاب خود مى‏ لغزيدند؛ حساسيت بيش از حد و خوف از دشمن، ترس از هر صدا يا هر جنبنده و انگشت بر ماشه تفنگ، ديده‏ها تيز و خيره شده از سوراخ بين كيسه‏ هاى شنى و حالت انتظار و مراقبت...
اطاق‏هاى مختلف، پناه‏گاه ‏ها، مخفى‏ گاه ‏ها، كمين‏ها... همه‏ جا را بازديد كردم و از نقاطى مى‏ گذشتم كه خطر مرگ وجود داشت. يعنى در معرض تير دشمن بودم، اما با صلابت تمام و سرعت كافى و ايمان محكم به پيش مى‏ رفتم. جنگندگانى كه مرا نمى‏ شناختند تعجب مى‏ كردند. آن‏ها انتظار داشتند كه من نيز مثل رهبران ديگر در اطاقى پشت ميز بنشينم و به گزارشات مسئولين گوش فرا دهم و بعد دستور صادر كنم...
اما مى‏ ديدند كه من نيز دوش‏به‏دوش جنگندگان از هفت‏خوان رستم مى‏ گذرم و حتى بهتر از آن‏ها ارتفاعات بلند را مى‏پرم و سريع‏تر از ديگران موانع را طى مى‏كنم... براى آن‏ها كه مرا نمى‏شناختند عجيب بود!

جنگنده پير
در ميان جنگندگان ما پيرمردى بود كه سفيدى موهاى بلندش امتيازى خاص به او بخشيده بود. مسلسلى به‏دست داشت و به‏دنبال ما مى‏آمد. فرزند جوانش يكى از مسئولين نظامى ما بود و پيرمرد براى حفاظت فرزندش به‏ طور فطرى اسلحه به‏دست گرفته، ما را محافظت مى‏كرد. صورتى موقر و چشمانى نافذ داشت كه انسان مى‏توانست سردى و گرمى زندگى و تجارب حيات را در آن بخواند. قدى كوتاه و لاغر و باوقار، چابك و شجاع، درگذر از موانع سريع و امرش نافذ و مورد احترام همه بود. علاوه بر تجربه و پيرى و ريش‏ سفيدى پدر مسئول نظامى بود. گويا اين پيرمرد جنگنده از تهور و سرعت من به تعجب آمده بود. در برق چشمانش و تبسم لبانش احترام او را به‏خود احساس كردم... من نيز مجذوب او شده بودم و از اين‏كه جنگنده‏اى پير اين‏چنين شجاع به پيش مى‏تازد غرق در شادى و سرور بودم و از زير چشم، تمام حركات او را كنترل مى‏كردم و در قلبم روح جوان او را تحسين مى ‏نمودم...
از سينما پلازا گذشتيم، منطقه‏ اى ارمنى وجود داشت و بعد مدرسه فلسطينى ‏ها بود كه بين منطقه مسلمان‏ها و مسيحى‏ها خالى افتاده بود. سابقاً فتح در اين مدرسه كمين داشت ولى بعد در اثر فشار جنگ كمين را ترك كرده بود و ما با جست و خيزهاى سريع خود را به مدرسه رسانديم كه نزديك پايگاه‏هاى دشمن بود. مدرسه را بازديد كرديم، راه‏هاى حمله و دفاع را ديديم. ديوارهاى سوراخ‏سوراخ شده و نقطه‏هايى كه در آن‏جا مردان جنگنده شهيد شده بودند. راه‏هاى فرار و راه‏هاى سرّى دخول به دشمن را ديديم... در آن‏جا بر دشمن مسلط بوديم و مى‏توانستيم تمام حركات آن‏ها را زير نظر داشته باشيم... و بالاخره از آن‏جا نيز گذشتيم و به نقطه‏اى رسيديم كه خطرى بزرگ وجود داشت. در پشت ديوارهاى كوتاه كمين كرده بوديم و منتظر بوديم كه يكى‏يكى با جست و خيز سريع خود را به نقطه امن ديگرى برسانيم... من نفس را در سينه حبس كرده بودم و عضلات خود را فشرده و تصميم جزم كرده تا با مشاوره مسئول نظامى به پيش بروم...
يكباره ديدم كه جنگنده پير از حمايت ديوار بيرون رفت... درحالى‏ كه در معرض خطر بود، هيچ‏كس حرفى نمى‏زد و اعتراضى نمى‏كرد. زيرا جنگنده پير خود استاد جنگ و آگاه به خطر بود و كسى جرأت نمى‏كرد با او حرفى بزند. همه در سكوتى عميق و مصمم فرو رفته بوديم و با تعجب و ترس به پيرمرد نگاه مى‏كرديم... پيرمرد آرام آرام پيش مى‏رفت و خطر گلوله را تقبل مى‏كرد و گويى به مرگ نمى‏انديشيد...
من فوراً متوجه شدم!... ديدم به‏ سوى چند گل وحشى مى‏رود كه در ميان خرابه‏ها و بين علف‏ها روئيده بود. فهميدم كه به‏سوى گل مى‏رود، فهميدم كه نيرويى درونى مافوق حيات؛ نيرويى كه از عشق و زيبايى سرچشمه مى‏گيرد او را به جلو مى‏راند... آهى كشيدم و عميق‏ترين درودهاى قلبى و روحى خود را نثارش كردم... مسلسل را به‏دست چپ داد. آرام آرام پيش رفت و با احترام تمام، گلى چيد و به سمت ديوار برگشت...
راستى چه تكان‏دهنده! چقدر عجيب و چقدر زيبا و دوست‏داشتنى است... جنگنده‏اى كه برف بر سرش نشسته، تفنگ به يك دست و گلى به‏دست ديگر، برق شوق در چشمانش و شور عشق در قلبش، در معرض خطر، در تيررس دشمن، به‏دنبال زيبايى مى‏رود تا زيبايى را نثار شجاعت و فداكارى‏كند... چه شجاعتى! چه فداكارى‌اي! كه خود او بزرگ‏ترين مظهرآنست.
گل را آورد و تقديم به من كرد... خواستم تشكر كنم، اما لب‏هايم مى‏لرزيد، قلبم مى‏جوشيد و صدايم درنمى‏آمد... لذا با قطره‏اى اشك به او پاسخ گفتم.


مى 1967
مادرى كه فغان مى‏ كند؛ پدرى كه بيهوش شده است...
چقدر دردناك بود... چه آشوب و غوغايى! چه ضجه و شيونى! همه بيرون دويدند. از مسلّحين كوچه پشت مريضخانه پر شده بود. مسلّحين مى‏خواستند به زور وارد مريضخانه شوند. محافظين مسلح مريضخانه با قدرت جلوگيرى مى‏كردند. داد و فرياد و كشمكش بين مسلّحين به شيون و زارى زن‏ها اضافه شده بود... پدرى پير بيهوش بر زمين افتاد. عده‏اى از مسلّحين مى‏خواستند او را به مريضخانه ببرند و عده‏اى مى‏خواستند او را به خانه‏اش منتقل كنند. هر كسى او را به طرفى مى‏كشيد و پيراهنش بالا رفته بود و شكم ورم‏كرده‏اش بيرون افتاده بود. سرش به پايين افتاده و دست‏هايش آويزان شده بود. كفش‏هايش درآمده و شلوار گشادش تا زانو بالا رفته بود... چه صحنه مضحكى! اما چقدر دردناك! و چقدر تأثرانگيز بود!
نتوانستم تحمل كنم. از اين بى‏تصميمى و كشمكش بين افراد عصبانى شدم. به مسلّحين حركت امر دادم كه پيرمرد را به مريضخانه ببرند و بخوابانند. جوانى فدايى، از جوانان ما، لاغراندام و سياه‏ چهره فوراً يك دست زير پاهاى مرد انداخت و دست ديگرش را دور كمرش گره زد و با يك تكان و چرخش او را از دست مردم بيرون كشيد و به‏سرعت داخل مريضخانه شد...
اما شيون زن پيرى توجه همه را جلب كرد. او مادرش بود كه بى‏حال بر زمين افتاده ولى همچنان شيون مى‏كرد و زن‏ها او را به اين‏طرف و آن‏طرف مى‏كشيدند...
به‏خود جوشيدم و از ته قلب خروشيدم و در اين كوچه خاك ‏آلود پايين و بالا مى‏رفتم و از خود مى‏پرسيدم چرا؟ چرا بايد اين‏چنين باشد؟ چرا اين‏همه درد؟ اين‏همه بدبختى؟ اين‏همه جنايت؟ اشك مى‏ريختم و به‏سرعت قدم مى‏زدم... چرا بايد پدر و مادرى به اين روزگار تيره و تار بيافتند...
درد بود، شيون بود و بدبختى بود...
درد بود، شيون بود و بدبختى بود...
جوان برومندشان هدف قنص قرار گرفته و جان داده بود...

ژوئن  1967
خدايا چه نعمت بزرگى به من عطا كرده ‏اى كه از مرگ نهراسم و در مقابل تهديد و تطميع كوته ‏نظران و سفلگان به زانو درنيايم.
روزگار عجيبى است، ترور و وحشت بر همه جا حكومت مى‏كند. به‏زور سرنيزه و گلوله انسان‏ها را تسليم اوامر و افكار خود مى‏كنند و مردم نيز، بوقلمون‏صفت در مقابل زور سجده مى‏كنند... اما من، من دردمند، منى كه مرگ برايم شيرين و جذابست، منى كه هميشه به مرگ لبخند زده‏ام و هميشه به استقبالش شتافته‏ام، منى كه در اين دنيا اميد و آرزويى ندارم و با مرگ چيزى از دست نمى‏ دهم... من در مقابل اين دون صفتان احساس قدرت و آرامش مى‏كنم و اينان، چه دشمنان و چه دوستان تعجب مى‏كنند كه چطور ممكن است من اين‏طور جسورانه در مقابل طوفان حوادث قدعلم كنم و امواج سهمگين مرگ را بر جان بپذيرم و اين‏چنين آرام و مطمئن لبخند بزنم؟
 
22 اكتبر 1971
امروز، حوالى ظهر، دو هواپيماى ميراژ اسرائيلى از ارتفاع كم، درحالى‏ كه ديوار صوتى را مى‏شكست، از روى مدرسه گذشت. مدرسه ما در بهترين نقطه قرار گرفته و داراى بلندترين ساختمان‏ها است و به همين جهت نيز مورد نظر خلبانان اسرائيلى بود. تمام شيشه‏هاى ساختمان به‏ لرزه درآمد. گويا انفجارى رخ داده باشد، همه شاگردان به خارج ريختند. من خارج از مدرسه بودم و هواپيماها را براى چندلحظه ديدم كه از روى مدرسه گذشته، از روى كمپ فلسطينيان نيز عبور كردند و با صداى گوش‏خراش خود گويا مى‏خواستند آن‏ها را نيز بترسانند... البته اين اولين بارى نيست كه هواپيماهاى اسرائيلى در بالاى سر ما حاضر مى‏شوند. چه بسيار كه دود سفيد هواپيماهاى اسرائيلى آسمان صور را منقوش مى‏كند و يا صداى شكننده هواپيماها از وراى ابرها باعث اضطراب مى‏گردد...
در ميان راه، در جنوب لبنان، سربازان ايستاده ‏اند و راه را كنترل مى ‏كنند و براى گذار از اين نقاط ، پاسپورت و يا اجازه عبور لازم است. وقتى در يكى از اين پاسگاه‏ها زنى را سربازان مؤاخذه مى‏كردند و او اجازه عبور نداشت، زن عصبانى شد و گفت:
- آسمان متعلق به اسرائيلى‏ ها و زمين متعلق به فداييان است، اصلاً شما چه‏كاره‏ايد؟

9  دسامبر 1971
چند روزى است كه در مرزهاى جنوب خبرى نيست... قبل از آن صداى انفجار هميشه به‏ گوش مى‏رسيد و معلوم بود كه اسرائيليان با توپ و هواپيما دهكده ‏ها يا پايگاه ‏هاى فداييان را مى‏كوبند. صداى انفجار از چند كيلومترى به خوبى به گوش مى‏ رسيد و در و ديوار مدرسه را مى‏ لرزاند و هر چند روزى يكى از شهدا را از مرز مى‏آوردند و با مراسم مخصوص به خاك مى‏سپردند... مراسم دفن شهدا ديدنى است. زنان مرثيه مى‏ خوانند، مردان سرود يا قرآن و فداييان به آسمان شليك مى‏كنند. صدها نفر از فداييان فلسطينى و مردان و زنان و كودكان و بازماندگان شهدا رژه مى‏ روند و اين مراسم سوزناك و تهييج‏آميز حتى در زير باران‏هاى شديد نيز ادامه پيدا مى‏كند.متأسفانه وضع فداييان در حال حاضر به‏هيچ‏وجه خوب نيست و از هر طرف بر آن‏ها فشار مى‏آيد. پس از كشت و كشتارهاى اردن اكنون نوبت به لبنان رسيده است. از هر طرف فشار مى ‏آيد كه حكومت لبنان نيز به فداييان بتازد. فداييان نيز اين را مى‏دانند و به هيچ‏وجه بهانه نمى‏ دهند. دولت به دنبال بهانه است و ما از اين جهت بسيار ناراحتيم. شايد فقط خداى بزرگ قادر باشد از اين فاجعه‏هاى دردناك جلوگيرى كند.
در اين حوالى در هر چيزى «شدت» وجود دارد... آن‏ها كه تنبل هستند به شدت تنبلى مى‏كنند و وقتى به همديگر غضب مى‏كنند به شدت عصبانى و غضبناك مى‏شوند. وقتى دوست مى‏شوند به شدت عشق و علاقه مى‏ورزند و وقتى نفرت‏زده مى‏شوند به‏شدت دشمنى و نفرت مى‏ورزند. در شادى و قهقهه آن‏ها شدت وجود دارد. در گريه و دردشان نيز شدت مشاهده مى‏شود. وقتى نعره مى ‏زنند شدت نعره‏شان آدمى را مى ‏لرزاند و وقتى مهمان‏نوازى مى‏كنند خشوع و محبتشان آدمى را آب مى‏كند... خلاصه بگويم زندگى در اينجا شدّت و حدّت دارد. زندگى ساده‏اى نيست... عمر بر آدمى زياد مى‏گذرد. يعنى يك جوان بيست ساله به اندازه مرد چهل ساله امريكايى خشم، عشق، كينه و زخم معده گرفته است. زخم معده در اين حوالى زياد است؛ زيرا احساسات تند و تيز، آدم را سالم باقى نمى‏گذارد. با عده زيادى از جوانان و دانشجويان عرب صحبت مى كردم، مسئله سن مطرح شد. جوان بيست ساله، تقريباً سى تا سى‏وپنج ساله به‏نظر مى‏رسد. اين سؤال مطرح شد كه چرا اين جوانان اين‏قدر زود پير مى‏ شوند؟ جواب‏ها زياد بود... يكى از جواب‏ها به‏نظر من وجود احساسات و شدت احساسات بود. يعنى همه چيزشان شدت دارد. لذا عمر هم شدت دارد و زندگى هم شدت دارد. در عرض يك سال آدمى به اندازه ده سال زندگى مى‏كند، بنابراين زودتر هم شكسته مى‏شود. جريان عمر در امريكا ملايم و آرام است ولى در اين حوالى طوفانى و گردابى است. در هر روز زندگى طوفانى وجود دارد و در هر قدم، گردابى است در كارها. قانون و عقل هم كمتر دخالت دارند، زيرا سرنوشت به‏دست طوفان و در دامان گرداب معيّن مى‏شود. دنيا، دنياى قهر و كينه است، يك واقعه كوچك، ممكن است زندگى شما را كاملاً زير و رو كند و يا يك تصادف ناچيز، هستى شما را به باد دهد.
فراز و نشيب زندگى را، شنيده بودم ولى تا اين حد را تجربه نكرده بودم. در عرض سه ماهى كه در اين حوالى هستم، بيش‏تر از چندين سال پير شده‏ام. وقتى از امريكا خارج شدم موى سفيد در صورتم نبود، ولى اكنون فراوان است! وزنم آن‏قدر كم شده كه تمام لباس‏ها برايم گشاد شده. بعضى از شلوارهايم آن‏قدر تنگ بود كه هرگز در امريكا نپوشيدم ولى حتى آن‏ها الان خيلى گشاد و بزرگ به نظر مى‏رسند... با اين همه صبر و تحملى كه داشته و دارم، هيچ بعيد نمى‏دانم كه زخم‏ معده گرفته باشم! زيرا اغلب اوقات، در آتش قهر و عصبانيت مى‏سوزم و خود را مى‏ خورم. جنگ اعصاب در اينجا امرى طبيعى است و كسانى‏كه به آن خو نگرفته باشند در معرض خطرند... راستى، آدمى از دور خيلى حرف‏ها مى‏زند و خيلى ادعاها مى‏كند ولى در بوته آزمايش، خميره‏ها معلوم مى‏گردد. به نظر من جنگ با اسرائيل براى اعراب چندان مشكل نيست... مشكلات واقعى آنان به مراتب از جنگ با اسرائيل مشكل‏تر است. البته ممكن است در حين جنگ، مشكلات اساسى را نيز كم‏كم حل كرد، ولى بايد دانست كه اسرائيل خود زاييده آن مشكلات واقعى و اساسى بوده است و اين مشكلات به مراتب بيش‏تر از چيزى است كه از خارج فكر مى‏كرديم.

نوامبر 1972
اى آتش مرا درياب، مرا درياب كه در آتشى دائمى مى‏سوزم، صبرم به پايان رسيده، دل پردردم ديگر طاقت ندارد، با اشك به‏ خود سكون مى‏بخشم، ولى ديدگانم نيز ديگر رمقى ندارند.خدايا به تو پناه مى‏برم. مهر خود را آن‏چنان در دلم جايگزين كن كه جايى ديگر براى عشق ديگران نماند. سراپاى وجودم را آن‏چنان مسخّر اراده خود كن كه به ديگرى نيانديشم و محلى از اعراب براى اعمال ديگر نماند.

نوامبر 1972
عقل و دل
روز قيامت بود. همه فرشتگان در بارگاه خداى بزرگ حاضر شده بودند. روزى پر ابهت. صفوف فرشتگان، دفتر اعمال و درجه بزرگان! هر كس به پيش مى‏آيد و در حضور عدل الهى، ارزش و قدر خود را مى‏نماياند... و به فراخور شأن و ارزش خود در جايى نزديك يا دور مستقر مى‏شد... همه اشيا، نباتات، حيوانات، انسان‏ها و عقول مجرده به پيش مى‏آمدند و ارزش خويش را عرضه مى‏كردند.
مورچه آمد از پشتكار خود گفت و در جايى نشست. پرنده آمد، از زيبايى خود گفت از نغمه‏هاى دلنشين خود سرود و در جايى مستقر شد. سگ آمد از وفاى خود گفت و گربه آمد از هوش و منش خود گفت. غزال آمد از زيبايى چشم و پوست خود گفت. خروس آمد از زيبايى تاج و يال و كوپال خود گفت. طاووس آمد از زيبايى پرهاى خود گفت. شير آمد از قدرت و سرپنجه خود گفت... هر كس در شأن خود گفت و در هر مكانى مستقر شد.
گل آمد از زيبايى و بوى مست‏كننده خود شمه‏اى گفت.
درخت آمد و از سايه خود و ميوه‏هاى خود گفت. گندم آمد از خدمت بزرگ خود به بشريّت گفت... هر كس شأن خود بگفت و در جاى خود نشست. انسان‏ها آمدند، آدم آمد، حوّا آمد و از گذشته‏هاى دور و دراز قصه‏ها گفتند. لذت اوليه را برشمردند و به خطاى اوليه اعتراف كردند، خداى را سجده نمودند و در جاى خود قرار گرفتند. آدم‏هاى ديگر آمدند، نوح آمد از داستان عجيب خود گفت، از ايمان، اراده، استقامت، مبارزه با ظلم و فساد و تاريخ افسانه‏اى خود گفت. ابراهيم آمد، از يادگارهاى دوره خود سخن گفت، چگونه به بتكده شد و بت‏ها را شكست، چگونه به زندان افتاد و چطور به درون آتش فرو افتاد و چطور آتش بر او گلستان شد. موسى آمد، داستان هجرت و فرار خود را نقل كرد، و از بى‏وفايى قوم خود و رنج‏ها و دردهاى خود سخن راند. عيسى مسيح آمد، از عشق و محبت سخن گفت، از قربان‏شدن خويش ياد كرد. محمد - صلى‏اللَّه عليه وآله وسلّم - آمد، از رسالت بزرگ خود براى بشريت سخن راند، على - عليه‏السلام - آمد، همه آمدند و گفتند و در جاى خود نشستند.فرشتگان آمدند، هر يك از عبادات و تقرّب خود سخن گفتند و در جاى خود نشستند. چه دنيايى بود و چه غوغايى، چه هيجانى، چه نظمى، چه وسعتى و چه قانونى.
آن‏گاه عقل آمد، از درخشش آن چشم‏ها خيره شد، از ابهت آن مغزها به‏خضوع درآمدند. پديده عقل، تمام مصانع آن از علم و صنعت و تمام احتياجات بشرى و دانش و غيره او را سجده كردند، عقل همچون خورشيد تابان، در وسط عالم بر كرسى اعلايى فرو نشست.
مدتى گذشت، سكوت بر همه جا مستولى شد، نسيم ملايمى از رايحه بهشتى وزيدن گرفت، ترانه‏اى دلنشين فضا را پر كرد و همه موجودات به زبان خود خداى را تسبيح كردند.
باز هم مدتى گذشت، ندايى از جانب خداى، عالى‏ترين پديده خلقت را بشارت داد، همه ساكت شدند، ولوله افتاد، نورى از جانب خداى تجلى كرد و دل همچون فرستاده خاص خداى بر زمين نازل شد. همه او را سجده كردند جز عقل كه ادّعاى برترى نمود!
عقل از برترى خود سخن گفت. روزگارى را برشمرد كه انسان‏ها چون حيوانات در جنگل‏ها، كوه‏ها و غارها زندگى مى‏كردند و او آتش را به بشر ياد داد. چرخ را براى نقل اشياى سنگين دراختيار بشر گذاشت، آهن را كشف كرد، وسايل زندگى را مهيا نمود، آسمان‏ها را تسخير كرد تا به اعماق درياها فرو رفت. از گذشته‏هاى دور خبر داد و آينده‏هاى مبهم را پيش‏بينى كرد و خلاصه انسان را بر طبيعت برترى بخشيد. عقل گفت كه ميليون‏ها پديده و اثر از خود به‏جاى گذاشته است و در اين مورد چه كسى مى‏تواند با او برابرى كند؟
يك‏باره رعد و برق شد، زمين و آسمان به لرزه درآمدند، ندايى از جانب خداى نازل شد و به عقل نهيب زد كه ساكت شو و گفت كه تمام خلقت را فقط به‏خاطر او خلق كردم. اگر دل را از جهان بگيرم، زندگى و حيات خاموش مى‏شود، اگر عشق را از جهان بردارم، تمام ذرات وجود متلاشى مى‏گردد. اگر دل و عشق نبود، بشر چگونه زيبايى را حس مى‏كرد؟ چگونه عظمت آسمان‏ها را درك مى‏نمود؟
چگونه راز و نياز ستارگان را در دل شب مى‏شنيد؟ چگونه به وراى خلقت پى مى‏برد و خالق كل را درمى‏يافت؟
همه در جاى خود قرار گرفتند و عقل شرمنده بر كرسى خود نشست و دل چون چترى از نور، بر سر تمام موجودات عالم خلقت، به‏نام اولين تجلى خداى بزرگ قرار گرفت.
از آن پس، دل فقط مأمن خداى بزرگ شد و عشق يعنى پديده آن، هدف حيات گرديد. دل، تنها نردبانى است كه آدمى را به آسمان‏ها مى‏رساند و تنها وسيله‏ايست كه خدا را درمى‏يابد. ستاره افتخارى است كه بر فرق خلقت مى‏درخشد.
خورشيد تابانى است كه ظلمت‏كده جهان را روشن مى‏كند و آدمى را به خدا مى‏رساند. دل، روح و عصاره حيات است كه بدون آن زندگى مفهوم ندارد. عشق، غايت آرزوى انسان است. بقيه زندگى فقط محملى براى تجلى عشق است.

نوامبر 1972
اى درد اگر تو نماينده خدايى كه براى آزمايش من قدم به زمين گذاشته‏اى تو را مى‏پرستم، تو را در آغوش مى‏كشم و هيچ‏گاه شكوه نمى‏كنم.
بگذار بندبندم از هم بگسلد، هستيم در آتش درد بسوزد و خاكسترم به باد سپرده شود؛ باز هم صبر مى‏كنم و خداى بزرگ را عاشقانه مى‏پرستم.
اى خدا، اين آزمايش‏هاى دردناكى كه فرا راه من قرار داده‏اى؛ اين شكنجه‏هاى كشنده‏اى را كه بر من روا داشته‏اى، همه را مى‏پذيرم.
خدايا، با غم و درد انس گرفته‏ام. آتش بر من سلامت شده و شكست و ناملايمات، عادى گشته است.
خطر و مرگ، دوستان صادق من شده‏اند. از ملاقاتشان لذت مى‏برم و مصاحبتشان را آرزو مى‏كنم.خدايا، كودك كه بودم از بلندى آسمان و ستارگان درخشنده‏اش لذت مى‏بردم، اما امروز از آسمان لذت مى‏برم زيرا بدون آن خفه مى‏شوم؛ زيرا اگر وسعت و عظمت آن از شدت درد روحيم نكاهد ديگر خفه مى‏شوم.

12 اكتبر 1973
نريمان عزيزم، سلام گرم و دردآلود مرا بپذير. از لطف تو خيلى متشكرم. نوار و عكس‏ها رسيد. مرا به عوالمى فرو برد. مى‏خواستم جوابى مفصل براى شما بنگارم كه مرگ جمال مرا منقلب كرد و رشته افكارم را گسست... راستش را بخواهى، يك‏سال و نيم پيش نامه‏اى براى تو نوشتم، بحث و تحليلى از اوضاع اين‏جا بود. ولى هيچ‏گاه ختمش نكردم و هر وقت به نامه نيمه‏كاره نگاه مى‏كردم به ياد تو مى‏افتادم. روزگار، فراز و نشيب فراوان دارد. و گويى به جويندگان حق و حقيقت مقدر شده است كه لذتشان در اشك و تكاملشان در تحمل شكنجه‏ها باشد. من در روزگار حيات خود جز حق نگفته‏ام، جز رضاى خدا و طريقه حقيقت راهى نرفته‏ام، دلى را نيازرده‏ام، به كسى ظلم نكرده‏ام (جز به خودم و نزديك‏ترين كسانم. آن هم در راه حق...) هميشه سعى داشته‏ام حتى مورى را آزار ندهم؛ هميشه سمبل مهر و وفا و فداكارى بوده‏ام... ولى هميشه درد و رنج، قوت و غذايم بوده است.
من هميشه خود را براى مرگ آماده كرده بودم. اما مرگ خودم، نه مرگ جمال... مرگ جمال، براى من قابل هضم نيست و هنوز باور ندارم كه جمال من، مرده است. و اين فرشته آسمانى، ديگر نخندد، ديگر ندود و ديگر در اطرافيانش روح و نشاط ندمد...
متأسفانه رنج من فقط جمال نيست... همان‏طور كه در نوار خود ضبط كرده‏اى و حقيقت را با زبان بى‏زبانى بازگو كرده‏اى من همه آن‏ها را از دست داده‏ام!
جمال را، سال پيش از دست داده بودم و براى من فقط يك آرزو بود. يك تخيل، يك اميد كه شايد روزى تجلى كند و حيات پدر خويش را دنبال نمايد و وارث موجوديت و شخصيت پدرش باشد... با اين حساب من همه را از دست داده‏ام و مرگ جمال، دردى اضافى بر آن درد دائمى قبلى است كه مرا رنج مى‏داده و رنج مى‏دهد...
ما، اغلب خود را محور دنيا و مافيها فرض مى‏كنيم و فكر مى‏كنيم كه همه دنيا به خاطر ما مى‏گردد، آسمان و زمين و ستارگان به خاطر خوش‏آمد ما، در سير و گردشند. فكر مى‏كنيم كه آسمان در غم ما خواهد گريست و يا دل سنگ از درد ما آب خواهد شد، يا گردش ستارگان متوقف خواهد گشت... اما بعد مى‏فهميم كه در اين دنياى بزرگ ميليون‏ها انسان مثل ما آمده‏اند و رفته‏اند و هيچ تغييرى در گردش روزگار بوجود نيامده است... اين ما هستيم كه مغروريم و خود را بزرگ مى‏پنداريم... ولى از كاهى كوچك هم، كم‏تريم كه در اقيانوس هستى به دست طوفان‏هاى بلا و امواج متلاطم بالا و پايين مى‏رويم، بدون آن‏كه از خود اختيارى داشته باشيم و يا قدرتى كه مسير امواج را، يا حركت خويش را تغيير دهيم... با درك اين حقيقت بايد از مركب غرور پياده شويم و طريقت رضا و تسليم را شيوه خود كنيم، دردها را بپذيريم، به لذات زودگذر غره نشويم، خود را ابدى فرض نكنيم و از آمال و آرزوهاى دور و دراز چشم بپوشيم...
من مى‏خواستم عشق زن را با پرستش خداى يگانه مخلوط كنم. مى‏خواستم «پروانه» را بپرستم و اين پرستش را در فلسفه وحدت، جزئى از پرستش خدا بشمارم؛ مى‏خواستم در وجود او محو شوم و «حالت» فنا را تجربه كنم، مى‏خواستم زندگى زناشويى را با پرستش و فنا و وحدت بياميزم، مى‏خواستم خدا را لمس كنم، مى‏خواستم جسم و روح را به هم بياميزم، مى‏خواستم هستى را در خدا و خدا را در پروانه خلاصه كنم... ولى او چنين ظرفيتى نداشت و شايد ديگر كسى پيدا نشود كه چنين ظرفيتى داشته باشد... درك اين واقعيت يك يأس فلسفى در من ايجاد كرده، احساس تنهايى شديدى مى‏كنم. تنهايى مطلق. يك تنهايى كه من در يك طرف ايستاده‏ام و خدا در طرف ديگر و بقيه همه‏اش سكوت، همه‏اش مرگ، همه‏اش نيستى است... گاهى فكر مى‏كنم كه خدا نيز تنها بوده كه انسان را آفريده تا از تنهايى به درآيد. خدا، اول آسمان و زمين و ستارگان و فرشتگان و موجودات را آفريد، ولى هيچ‏يك جوابگوى تنهايى او نبود. سپس انسان را به صورت خود آفريد. به او درد و عشق داد، و روح او را با خود متحد كرد تا جبران تنهايى خود را بنمايد. ولى من انسان، از او مى‏ترسم. تنها در برابرش ايستاده‏ام و از احساس اين‏كه جز او كسى را ندارم و جز او به طرفى نمى‏توان رفت و فقط و فقط بايد به طرف او بروم، از اين اجبار از اين عدم‏اختيار، از اين طريقه انحصارى وحشت‏زده شده‏ام و بر خود مى‏لرزم.
مى‏دانم كه بايد با همه چيز وداع كنم، از همه زيبايى‏ها، لذت‏ها، دوست‏داشتن‏ها، چشم بپوشم. بايد از زن و فرزند بگذرم، حتى دوستان را نيز بايد فراموش كنم، آن‏گاه در آن تنهايى مطلق، خدا را احساس كنم. بايد از تجلياتش، درگذرم و به ذاتش درآويزم، بايد از ظاهر، فرار كنم و به باطن فرو روم. و در اين راه هيچ همراهى ندارم. هيچ دستيارى ندارم، هيچ هم‏دردى ندارم. تنهايم، تنهايم، تنها...
آرى اين سرنوشت انسان است. سرنوشت همه انسان‏ها، كه معمولاً در كشاكش مشكلات و در غوغاى حيات نمى‏فهمند و مانند مردگان، ولى مى‏جنبند، حركت مى‏كنند و چيزى نمى‏فهمند...سرنوشت ما نيز، در ابهام نوشته شده است كه نه گذشته به دست ما بوده و نه آينده به مراد ما مى‏گردد. دردها و ناراحتى‏ها همراه با لذت‏هاى زودگذر و غرور بى‏جا، آدمى را در خود مى‏گيرند و حوادث روزگار، ما را مثل پر كاه به هر گوشه‏اى مى‏برند و ما هم تسليم به قضا و راضى به مشيت او به پيش مى‏رويم، تا كى اژدهاى مرگ ما را ببلعد.
سؤالات زيادى كرده بودى كه اكنون، فرصت جوابش را ندارم و حوصله‏اى نيز برايم نمانده كه همه را تجزيه و تحليل كنم. هم‏اكنون كه اين نامه را به پايان مى‏رسانم دو روزى از جنگ اعراب و اسرائيل مى‏گذرد. هواپيماهاى اسرائيلى از بالاى سر ما مى‏گذرند و جنگنده‏هاى اسرائيلى در آب‏هاى صور در مقابل چشمان ما رژه مى‏روند. فداييان فلسطينى گروه‏گروه اسلحه به دست به سوى سرنوشت درگذرند. به صحنه مى‏روند و بازگشتشان با خداست. معلّمين و ديگران اغلب گوششان به راديوست. روزنامه‏ها مملو از فتوحات مصر و سوريه است... هر لحظه خبرى مى‏رسد و يا راديوى مصر و سوريه اعلام مى‏كنند كه چند تا هواپيماى اسرائيلى سرنگون شده... و اسرائيل تكذيب مى‏كند! اميدوارم كه خداى بزرگ به اشك‏هاى يتيمان و خون شهداى فراوان رحمى كند و شر ظلم و ستم اسرائيل را از سر آوارگان و بيچارگان عرب كم كند! ترس و خوف دائمى و خطر تهاجم و بمباران اسرائيلى‏ها هميشه وجود دارد. اين‏بار شايد به خواست خدا از قدرت و سيطره جهنمى آن‏ها كاسته گردد. نامه را ختم مى‏كنم و به تو و همه دوستان درود مى‏فرستم. سلام گرم مرا به همه دوستان برسان.

ارادتمند مصطفى چمران
دسامبر 1975
آمده‏ام، با ديده‏اى اشك‏آلود. قلبى خونين و روحى مأيوس تا از روى حقيقتى پرده برگيرم. حقيقتى دردناك و كشنده كه تا اعماق استخوان‏هايم را مى‏سوزاند و آسمان روحم را مكدر مى‏كند و پوچى دنيا را نمايان مى‏سازد. واى به وقتى كه انقلابى، از جان گذشته‏اى سخن از پوچى بگويد و به يأس فلسفى دچار شود!
هستند كسانى‏كه، جز به مصالح خود نمى‏انديشند و احساس آن‏ها، از ابعاد حجمشان تجاوز نمى‏كند و از روى ضعف، شكست، تنبلى و خودخواهى به پوچى مى‏رسند زيرا خودشان پوچند و جز به مصالح خود به چيز ديگرى فكر نمى‏كنند لذا افكارشان نيز دچار پوچى مى‏شود...اما اگر يك انقلابى راستين مأيوس گردد، كسى كه سراسر حياتش مبارزه، فداكارى، عشق، شور، سوز، درد، غم، تحمل، حرمان، استمرار و نشاط است دچار پوچى شود، آن‏گاه فاجعه‏اى بزرگ رخ داده است. آرى فاجعه‏اى بزرگ! چه اميدها بسته بودم؛ چه آرزوها داشتم، چه تخيّلات زيبايى در سر مى‏پروراندم، اما همه آن‏ها مثل كف دريا و باد هوا متزلزل و ناپايدار و در حال زوال است.آن‏جا كه آدمى از همه چيز مى‏برد، از لذات زندگى دست برمى‏دارد و از مال و منال دنيا مى‏گذرد. خوشى‏ها و خواستنى‏هاى زندگى در نظرش ناچيز و پست مى‏شود. از ابعاد احتياجات مادى بشرى مى‏گذرد و به‏خاطر هدفى بزرگ‏تر فوق همه‏چيز و فوق حبّ ذات و خودخواهى‏ها و فوق تجارت‏طلبى‏هاى زندگى، به دنياى انقلاب به‏خاطر عدل، عدالت و به عالم فداكارى براى تأمين هدف مقدسش قدم مى‏گذارد و از همه چيز خود حتى حيات خود نيز مى‏گذرد... آن‏گاه اگر مأيوس و نااميد گردد فاجعه‏اى رخ مى‏دهد!

25 دسامبر 1975
فردا، روزى است كه مسيح قدم به جهان گذاشته است و من امشب را جشن مى‏گيرم. چراغ جشن من، قلب سوزان و آتشين من است كه چون شمع مى‏سوزد و مراسم ملكوتى جشن را روشن مى‏كند. قطرات اشك من، درّ و گوهرى است كه نور شمع در آن مى‏تابد و تلألؤ آن كلبه مرا مزيّن مى‏كند.

22 آوريل 1975
بغض حلقومم را فرا گرفته است، مى‏خواهم بگريم. مى‏خواهم فرياد بكشم، مى‏خواهم به دريا بگريزم و مى‏خواهم به آسمان پناه ببرم. اشك بر رخساره زردم فرو مى‏چكد. آن را پاك مى‏كنم تا ديگران نبينند، به گوشه‏اى مى‏گريزم تا كسى متوجه نشود...
چند ساعتى سوختم و در شور و هيجانى خدايى غوطه خوردم. قلبم باز شده بود، روحم به پرواز درآمده بود، احساس مى‏كردم كه به خدا نزديك شده‏ام، احساس مى‏كردم كه از دنيا و مافيها قدم فراتر گذاشته‏ام، همه را و همه‏چيز را ترك كرده‏ام فقط با روح سر و كار دارم، فقط با غم همنشينم، فقط با درد مى‏سازم و فقط خداى بزرگ را پرستش مى‏كنم...
راستى عبادت چيست؟ جز آن‏كه روح را تعالى دهد؟ و آن احساس ناگفتنى را در دل آدمى ايجاد كند؟ احساسى كه در آن تمام ذرات وجودش به ارتعاش درمى‏آيد، جسم مى‏سوزد، قلب مى‏جوشد، اشك فرو مى‏ريزد، روح به پرواز درمى‏آيد و جز خدا نمى‏بيند و نمى‏خواهد... اين احساس عرفانى، كه از اعماق وجود آدمى مى‏جوشد و به‏سوى ابديت خدا به پرواز درمى‏آيد عبادت خوانده مى‏شود...
اى خداى بزرگ، من چند ساعتى تو را عبادت مى‏كردم و عبادت عجيبى بود! عبادتى كه از تلاقى غم با غمى ديگر به‏وجود آمده بود. آن‏جا كه دنياى تنهايى، با موجودى تنها برخورد مى‏كرد، آن‏جا كه من، خداوند عشق لقب داشتم با فرشته‏اى برخورد كردم كه سراپاى وجودش عشق بود...خدايا چه دنيايى خلق كرده‏اى؟ چه آسمان‏هاى بلند، چه گل‏هاى رنگارنگ، چه درياها، چه كوه‏ها، صحراها، جنگل‏ها، چه دل‏هاى شكسته‏اى، چه روح‏هاى پژمرده‏اى، چه دردهاى كشنده‏اى، چه عشق‏ها، چه فداكارى‏ها، چه اشك‏ها و چه حرمان‏ها...
عجيب آن‏كه، بزرگى و عظمت انسان را، در درد و غم و حرمان قرار دادى، جهان را بدون درد و ناله و حرمان نمى‏خواهى. ما هم عشاق وجود توييم كه دل‏سوخته و دست و پا شكسته به سويت مى‏آييم. تو، ما را در آتش غم سوزاندى و خميره خاكى ما را با كيمياى عشق، به روحى فوق زمين و آسمان‏ها مبدل كردى كه جز تو نمى‏خواهد و جز تو نمى‏پرستد.



ژانويه 1976
بحبوحه جنگ بود، رگبار گلوله از دو طرف مى‏باريد، صداى سنگين و موزون «دوشكا» هيبتى خاص به معركه مى‏بخشيد.
جنگ‏آوران كتائبى در عين‏الرّمانه در نقاط مرتفع در كمائن مسلح و مجهز تيراندازى مى‏كردند و هر جنبنده‏اى را در شياح شكار مى‏كردند.
جنگ‏آوران مسلمان، پشت ديوارها، پشت كيسه‏هاى شن، در مخفى‏گاه‏هاى مختلف كمين كرده بودند. ابتكار عمل، به دست كتائب بود و مسلمانان جنبه دفاعى داشتند و گاه‏گاهى براى خالى نبودن عريضه، انگشت روى ماشه مسلسل فشار داده، بدون هدف دقيق رگبار گلوله به‏سوى عين‏الرّمانه سرازير مى‏كردند.
ما، در طول شياح، سه مركز دفاعى به‏عهده گرفته بوديم كه خطرناك‏ترين آن‏ها نزديك خيابان اسعداسعد بود. مطابق معمول براى سركشى و دلجويى از جنگ‏آوران حركت، همه روزه به ديدار مراكز مختلف آن و جوانان جنگنده آن مى‏رفتم، با آن‏ها مى‏نشستم، چاى مى‏خوردم، پشت سنگر را بازديد مى‏كردم. مواقع كتائبى‏ها را از دور مى‏ديدم، گاهى نقشه مى‏كشيدم، گاهى طرح مى‏دادم و خلاصه ساعاتى را در ميان جنگ‏آوران مى‏گذراندم.
موازى خيابان اسعداسعد، خيابان كوچكى است به‏نام شارع خليل، كه همچون اسعد هدف تيراندازان كتائبى است و هر جنبنده‏اى در آن، هدف گلوله قرار مى‏گيرد.
در كنار اين خيابان، پشت ديوارى بلند ايستاده بودم و دزدكى از كنار ديوار به عين‏الرّمانه نگاه مى‏كردم و كمين‏گاه‏هاى آن‏ها را بررسى مى‏نمودم.
خيابان ساكت بود، پرنده‏اى پر نمى‏زد، حتى صداى گلوله خاموش شده بود، سكوتى وحشتناك‏تر از مرگ، سايه گسترده بود...
و من در دنيايى از بهت و ترس و نااميدى سير مى‏كردم...
آن طرف خيابان، در فاصله 10 مترى خانه‏اى بود كه بچه‏اى دو يا سه ساله در آن بازى مى‏كرد، در خانه باز بود و يك‏باره بچه به ميان خيابان كوچك دويد...
بدون اراده فريادى ضجّه‏وار و رعدصفت كه تا به‏حال نظيرش را از خود نشنيده بودم، از اعماق سينه‏ام به آسمان بلند شد...
نمى‏دانم چه گفتم؟ و چه حالتى به من دست داد؟ و انفجار ضجّه‏ام چه آتشفشانى برانگيخت؟...اما فوراً مادرى جوان و مضطرب جيغى زد و با موى ژوليده و پاى برهنه به ميان خيابان دويد... هنوز دستش به دست كودك نرسيده بود كه صداى تيرى بلند شد و بر سينه پرمهرش نشست! چرخى زد و با ضجه‏اى دردناك بر زمين غلطيد، دستى به سينه گذاشت كه از ميان انگشتانش خون فواره مى‏زد و دست ديگرش را به سوى بچه‏اش دراز كرده بود و مى‏گفت آه فرزندم! آه فرزندم!من ديگر نتوانستم تحمل كنم، جاى صبر نبود، خطر مرگ و ترس از خطر. ديگر جايى از اعراب نداشت، با سرعت برق، خود را به وسط خيابان رساندم و با يك ضرب بچه را بلند كردم و با يك خيز ديگر، خود را به طرف ديگر خيابان به داخل خانه كشاندم...
گلوله مى‏باريد و مسلماً تيراندازان ماهر كتائبى منتظر اين لحظه بودند، اما شانس بود و حساب احتمالات، تا از ميان گلوله كدام يك، را به خاك بياندازد...
وارد خانه شدم، بچه زير بازويم دست و پا مى‏زد، به سمت مادر توجه كردم، ديدم هنوز دستش طرف فرزند دراز است و ديدگانش نگران ماست! وقتى از سلامتى ما اطمينان يافت آهى دردناك كشيد و سرش را بر زمين گذاشت و دستش نيز بر زمين افتاد...
بچه را در گوشه‏اى گذاشتم و آماده شدم تا خود را براى نجات مادر به مهلكه بياندازم... تمام اين حوادث يكى دو ثانيه بيش‏تر طول نكشيد ولى آن‏قدر مخوف و دردناك و ضجه‏آور بود كه تا اعماق استخوان‏هايم نفوذ كرد...
در اين وقت دوستان رزمنده‏ام نيز فرا رسيده بودند و بى‏مهابا از هر گوشه‏اى، رگبار گلوله را همچون باران به سمت عين‏الرّمانه سرازير كردند و پرده‏اى از گلوله براى حمايت ما به وجود آوردند.در اين موقع، به وسط خيابان رسيده بودم و جنگنده‏اى ديگر نيز كمك كرد و در مدتى كم‏تر از يك ثانيه مادر را به خانه كشانديم...
بچه، خود را در آغوش مادر انداخت و مادر آهى كشيد و بچه را بر سينه سوراخ شده خود فشرد، بچه گريه مى‏كرد و از گوشه چشم مادر قطره‏اى اشك سرازير شده بود...
اشك سرور، اشك شكر براى نجات فرزندش...
اما آرام آرام دست مادر شل شد و چشمان خسته‏اش به سمت گوشه‏اى خشك شد. آرى مادر جان داده بود و بچه هنوز گريه مى‏كرد...
زن‏ها و بچه‏هاى همسايه جمع شده بودند، شيون مى‏كردند، فرياد مى‏نمودند، مى‏آمدند و مى‏رفتند، شلوغ پلوغ شده بود...
اما من در دنياى ديگرى سير مى‏كردم، دور از مردم، دور از سر و صدا، دور از معركه جنگ، به اين كودك خيره شده بودم، كودكى كه جنايت كرده بود! چه جنايتى!
مادرش را به كشتن داده بود و در عين حال بى‏گناه بود و از صورت معصومش و چشمان اشك‏آلودش و لب‏هاى لرزانش پاكى و صفا و نياز به مادر خوانده مى‏شد...
به‏صورت اين مادر فداكار نگاه مى‏كردم كه دستش بر سينه‏اش و پنجه‏هايش در ميان خونش خشك شده بود. گوشه چشمانش هنوز اشك‏آلود بود و در گوشه لبش لبخند آرامش و آسايش خوانده مى‏شد.


25 ژانويه 1976
خدايا دلم گرفته، نمى‏توانم نفس بكشم، نمى‏خواهم بخندم، نمى‏توانم بگريم، خواب و خوراك از سرم رفته، قلبم شكسته، روحم پژمرده و انسانيتم كشته شده. گويى سنگم، گويى ديگر احساس ندارم. شدت احساس آن‏قدر غليان كرده و آن‏قدر مرا سوخته كه ديگر وجودم از احساس درد و غم به اشباع رسيده است.
از كنار جوانى مى‏گذرم كه بر خاك افتاده، خونش گرم و روان است. جراحاتى عميق، كه در حالت عادى مرا منقلب مى‏كند و قادر به ديدنش نيستم. بدن چاك شده، جمجمه خرد شده، به خاك و خون آغشته، لباس‏هاى پاره‏پاره و بدن خونين نيمه‏عريان بر روى خاك افتاده... و چقدر عادى مى‏گذرم!
آه، دوستم چشمش را از دست داده و سر خونينش با پارچه خونين بسته شده و مادر و خواهر و اقوامش با چه نگاه‏هاى تضرع و التماس به من نگاه مى‏كنند... آه، آن طرف ديگر دوست ديگرم افتاده.
آه خدايا، جوانى ديگر از دوستانم، به شدت مجروح شده و آن طرف ديگر افتاده و شايد در اثر عمق جراحات جان داده است.
آه خدايا چه بگويم؟ از ميان اين شهر سوخته و غارت‏شده مى‏گذرم. اجساد سوخته و عريان و سياه شده در گوشه و كنار افتاده؛ بناهاى بلند واژگون شده، خانه‏هاى زيبا همه سوخته، مسلحين در هر گوشه و كنارى پراكنده‏اند و عده‏اى بى‏شرم، مشغول دزدى و سرقت باقيمانده‏هاى اين خانه‏هاى سوخته. چه غم‏انگيز! چه دردناك! و غم‏انگيزتر از همه آن‏كه هنوز اجساد كشته‏ها و سوخته‏ها، همه‏جا پراكنده است و اين مردم بى‏احساس، از كنار اين كشته‏ها آن‏چنان بى‏خيال مى‏گذرند كه گويى ابداً انسانى وجود نداشته... انسانيتى باقى نمانده است.
اين‏جا دامور شهر عشق،شهر زيبايى، شهر قدرت و شهرغرور وجاه‏طلبى بود. عربده‏هاى مستانه «هل من مبارز» هميشه شنيده مى‏شد. ستمگران در آن خانه كرده بودند، گاه و بيگاه راه را بر روندگان مى‏بستند و آدم‏ها را مى‏كشتند، جوانان را شكنجه مى‏دادند، به مردم اهانت مى‏كردند و امنيت را از عابرين سلب كرده بودند. چه خون‏ها ريخته شد! چه اشك‏ها، چه غم‏ها و دردها، چه شكنجه‏ها و چه جنايت‏ها! هر روز مسلسل‏هاى كتائبى، در خيابان مركزى رژه مى‏رفتند و از مردم زهر چشم مى‏گرفتند، هر روز، جنوب را با بستن راه تهديد مى‏كردند. گاه و بى‏گاه، با رگبار گلوله سكوت را و آرامش را در هم مى‏شكستند، بالاخره تقدير، فرمان داد تا طومار زندگى اين شهر پيچيده شود. آتش جنگ برافروخته شد، جنگندگان از همه طرف هجوم آورند، از زمين و آسمان، آتش مى‏باريد، حتى هواپيماهاى دولتى به كمك مدافعين شهر آمدند و مهاجمين را به گلوله بستند و مواضع آنها را بمباران كردند. صدها نفر به خاك و خون افتادند؛ همه شهر به آتش كشيده شد. همه ساختمان‏ها تقريباً خراب شد و از اين شهر بزرگ جز نمايى دردآلود و حزن‏انگيز باقى نماند.

1976
من با ايمان به انقلاب، قدم به اين راه گذاشته‏ام و همه‏روزه در معرض مرگ و نيستى قرار گرفته‏ام. ولى براساس ايمان به هدف و آزادى فلسطين، از مرگ نهراسيده‏ام و همه خطرات را با آغوش باز استقبال كرده‏ام. امروز، ايمان من به اين انقلابيون از بين رفته است، قلبم راضى نيست، قناعتى ندارم. خصوصيات انقلابى را در اينان نمى‏يابم و فكر نمى‏كنم كه اينان قصد آزادكردن فلسطين را داشته باشند و هرچه سعى مى‏كنم كه خود را راضى نمايم و قلبم را قانع كنم كه مقاومت فلسطينى همان «شعله مقدسى است كه براى آزادى انسان‏ها بايد نگاهش داشت و با قلب، جان و روح خود بايد از آن محافظت كرد...»
ولى متأسفانه قادر نمى‏شوم خود را راضى كنم يا اقلاً خود را گول بزنم و در تخيلات شيرين انقلابى همچنان سير كنم و شربت شيرين شهادت را آرزو نمايم...
در مقابل مى‏بينم كه اينان با زور مى‏خواهند مرا راضى كنند و به قلبم قناعت بپاشند و روح آشفته‏ام را تسكين دهند ولى قادر نيستند، زيرا، قناعت قلبى و ايمان زائيده زور نيست...
در عين حال، نمى‏توانم نه خود را گول بزنم و نه ناراحتى قلبى خود را كتمان كنم... به من ايراد مى‏گيرند كه چگونه جرأت مى‏كنى در سرزمين مقاومت زندگى كنى و ايمان به ايشان نداشته باشى و هنوز زنده باشى؟ ايرادكنندگان، دوستان مصلحى هستند كه فقط حقايق موجود را گوشزد مى‏كنند... ولى من، منى كه با حيات خود، انقلاب را خريده‏ام هميشه حيات را در كف دست تقديم داشته‏ام، ديگر نمى‏ترسم كه زورگويى حيات مرا بستاند، كسى نمى‏تواند با ترس از مرگ، مرا به زانو درآورد و راه غلطى را بر من تحميل كند. انقلاب، مرا آزاده كرده است و آزادى خود را به هيچ چيز حتى به حيات خود نمى‏فروشم.

1976
اى حسين، اى شهيد بزرگ، آمده‏ام تا با تو راز و نياز كنم. دل پردرد خود را به سوى تو بگشايم. از انقلابيون دروغين گريخته‏ام. از تجار ماده‏پرست كه به اسلحه انقلاب مسلح شده‏اند بيزارم. از كسانى‏كه با خون شهيدان تجارت مى‏كنند متنفرم. از اين ماكياول صفتانى كه به هيچ ارزش انسانى پاى‏بند نيستند و همه چيز مردم را، حيات و هستى و شرف خلق را و حتى نام مقدس انقلاب را، فداى مصالح شخصى و اغراض پست مادى خود مى‏كنند گريزانم...
اى حسين، دلم گرفته و روحم پژمرده؛ در ميان طوفان حوادث كه همچون پر كاه ما را به اين‏طرف و آن طرف مى‏كشاند، مأيوس و دردمند، فقط برحسب وظيفه به مبارزه ادامه مى‏دهم و گاه‏گاهى آن‏قدر زير فشار روحى كوفته مى‏شوم كه براى فرار از درد و غم دست به دامان شهادت مى‏زنم تا از ميان اين گرداب وحشتناكى كه همه را و انقلاب را فرو گرفته است لااقل گليم انسانى خود را بيرون بكشم و اين عالم دون و اين مدعيان دروغين را ترك كنم و با دامنى پاك و كفنى خونين به لقاء پروردگار نائل آيم...
اى حسين مقدس، روزگار درازى بود كه هر انقلابى را مقدس مى‏شمردم و نام او را با ياد تو توأم مى‏كردم و او را در قلب خود جاى مى‏دادم و به عشق تو او را دوست مى‏داشتم و به‏قداست تو او را مقدس مى‏شمردم و در راه كمك به او از هيچ فداكارى حتى بذل حيات و هستى خود دريغ نمى‏كردم...
اما تجربه، درس بزرگ و تلخى به من داد كه اسلحه و كشتار و انقلاب و حتى شهادت به‏خودى خود نبايد مورد احترام و تقديس قرار گيرد، بلكه آن‏چه مهم است انسانيت، فداكارى در راه آرمان انسان‏ها، غلبه بر خودخواهى و غرور و مصالح پست مادى و ايمان به ارزش‏هاى الهى است. مقاومت فلسطينى براى ما به صورت بت درآمده بود و بى‏چون و چرا آن را مى‏پذيرفتيم و مى‏پرستيديم و راهش را، كارش را و توجيهاتش را قبول مى‏كرديم. اما دريافتيم كه بيش از هر چيز، انسانيت و ارزش‏هاى انسانى و خدايى ارزش دارد و هيچ‏چيز نمى‏تواند جاى آن را بگيرد. بايد انسان ساخت، بايد هدف را براساس سلسله ارزش‏ها معين نمود و معيار سنجش را فقط و فقط بر مبناى انسانيت و ارزش‏هاى خدايى قرار داد.
اى حسين، امروز نيز تو را تقديس مى‏كنم، اما تقديسى عميق‏تر و پرشورتر كه تا اعماق وجودم و تا آسمان روحم به تو عشق مى‏ورزد و تو را مى‏خواهد و تو را مى‏جويد.
اى حسين، دردمندم، دلشكسته‏ام و احساس مى‏كنم كه جز تو و راه تو دارويى ديگر تسكين‏بخش قلب سوزانم نيست...
اى حسين، من براى زنده‏ماندن تلاش نمى‏كنم، از مرگ نمى‏هراسم، به شهادت دل بسته‏ام و از همه چيز دست شسته‏ام، ولى نمى‏توانم بپذيرم كه ارزش‏هاى الهى و حتى قداست انقلاب، بازيچه سياست‏مداران و تجّار ماده‏پرست شده است.

1976
هنوز به استقبال خدا نرفته‏ام هنوز مى‏ترسم كه خداى بزرگ را، رو در رو ملاقات كنم و مى‏ترسم كه به خانه‏اش قدم بگذارم. هنوز خود را آماده پذيرش مطلق او نمى‏بينم و هنوز در گوشه‏هاى دلم خواهش‏هاى پست مادى وجود دارد. هنوز زيبارويان دلم را تكان مى‏دهند و هنوز دلم در گرو مهر همسرم مى‏لرزد. هنوز ياد دردناك كودكان فرشته‏صفتم، روح مرا سراپا مملو از درد و اندوه مى‏كند. هنوز دست از حيات نشسته‏ام و هنوز جهان را سه‏طلاقه نكرده‏ام. هنوز مهر زندگى در عروقم مى‏دود و هنوز از همه چيز به كلى نااميد نشده‏ام. هنوز قلب و روح خود را يكسره وقف خدا نكرده‏ام و بر كثيرى از آرزوها و اميدها خط بطلان كشيده‏ام، مقاديرى از خواهش‏ها و لذات را فراموش كرده‏ام و از بسيارى مردم، دوستان و كسان قطع اميد نموده‏ام. اما... خود را گول نمى‏زنم، اما در زواياى دلم آرزو و اميد و خواهش وجود دارد. هنوز يكسره پاك نشده‏ام، هنوز دلم جايگاه خاص خدا نشده است. لذا از ملاقاتش مى‏گريزم، با اين‏كه در حيات خود هميشه با او راز و نياز مى‏كنم، هميشه او را مى‏خوانم، هميشه در قدومش اشك مى‏ريزم.
هميشه در خلوت شب‏هاى تار با او راز و نياز مى‏كنم. هميشه دلم از شور عشقش مى‏سوزد، مى‏طپد و مى‏لرزد. هميشه مردم را به سوى او مى‏خوانم. هميشه به سوى او مى‏روم و هدف حياتم اوست.
اما، اما هيچ‏گاه رو در رو و بى‏پرده در مقابل او ننشسته‏ام. گويى، مى‏ترسم از شدت نورش كور شوم. هراس دارم از جلال كبريايى‏اش محو گردم. شرم دارم كه در مقابلش بنشينم و در دلم و جانم چيز ديگرى جز او وجود داشته باشد.
او را خيلى دوست مى‏دارم. او خداى من است. محرم راز و نياز من است. همدم شب‏هاى تار من است. تنها كسى است كه هرگز مرا ترك نكرده است و من نيز هرگز يادش را از ضمير نبرده‏ام.سراپاى وجودم سرشار از عشق و محبت به اوست، اما از او مى‏ترسم، از حضورش شرم دارم، دائماً از او مى‏گريزم، او را مى‏خوانم، از پشت پرده با او راز و نياز مى‏كنم، با او مكاتبه مى‏كنم، همه را به سوى او مى‏خوانم، براى لقايش اشك مى‏ريزم، اما همين‏كه او به ملاقات من مى‏آيد من مى‏گريزم، مخفى مى‏شوم، در سكوتى مرگ‏زا فرو مى‏روم. جرأت ملاقاتش را ندارم. صفاى حضورش را در خود نمى‏يابم.
او هميشه آماده است كه مرا در هر كجا و در هر شرايطى ملاقات كند. اما اين منم كه خود را شايسته ملاقاتش نمى‏بينم. از ترس و كوچكى خود شرم مى‏كنم، از او مى‏گريزم.

1976
هنگام وداع! فرا رسيده است.
شمعى بود از دنياى خود جدا شد و به پهنه هستى عالم، قدم گذاشت. به دام عشق پروانه افتاد، اسير شد، سوخت و گرفتار شد.
اما از خواب بيدار شد و هر كس به‏سوى كار خويش رفت. همه رفتند و او را تنها گذاشتند. شمعى دورافتاده.
شمع بودم، اشك شدم، عشق بودم، آب شدم. جمع بودم، روح شدم. قلب بودم، نور شدم. آتش بودم، دود شدم.

30 مي 1976
بسم ‏اللَّه
در ساحت لبنانى آن‏چه مهم به نظر مى‏رسد اين‏كه:
حدود سه هفته پيش، نبعه به‏دست كتائب سقوط كرد. عده‏اى كشته شدند. همه خانه‏ها غارت شد و سوزانده شد و تقريباً همه مردم را بيرون راندند. يك فاجعه بزرگ، يك هجرت دردانگيز به جنوب و به بعلبك...
احزاب چپ و مقاومت، روزنامه‏ها و راديوهايشان امام موسى را مسئول سقوط نبعه خواندند و طوفان تبليغات زهرآگين و غرض‏آلود، همراه با فحش، تهمت و دروغ شروع شد. به جوانان حركت المحرومين در جنوب و بيروت حمله كردند، همه احزاب و منظمات يك جا قانون گذراندند كه حركت محرومين را تصفيه كنند. در جنوب زدوخوردهايى درگرفت. در بيروت نيز، عده‏اى از بچه‏هاى ما را گرفتند و خانه آن‏ها را غارت كردند... البته مقاومت فلسطينى يعنى (قيادت) آن بخصوص ابوعمار و ابوجهاد( به طرفدارى از حركت محرومين برخاستند و در جلسه مشترك با احزاب، مشاجره شديدى بين ابوعمار و احزاب درگرفت. جنگ اعصاب ضدحركت (محرومين) همچنان وجود دارد. ليست سياهى از كادرهاى (حركت) نوشته شده و حاجزهاى احزاب دنبال كادرهاى ما مى‏گردند و آن‏هايى را كه مى‏يابند مى‏گيرند، مى‏زنند و زندانى مى‏كنند. عده زيادى از كادرهاى ما مخفى شده‏اند و بيروت را ترك گفته‏اند. احمد ابراهيم، تلميذ مؤسسه را كه در شياح مى‏جنگيد، در بئرالعبد بالندى كه سوارش بوده، گرفتند و ده روزى در زندان آن‏ها بوده و هنوز لند برنگشته است. البته بچه‏هاى شياح مردانه ايستادند و حتى هنگامى كه در محاصره پنج يا شش دوشكا و پنجاه تا شصت مقاتل احزاب قرار گرفتند (با آن‏كه عددشان هفت يا هشت نفر بوده) تسليم نشدند و گفتند تا آخرين قطره خون مى‏جنگيم. درنتيجه احزاب عقب نشسته‏اند. ولى راديو و روزنامه‏ها هر روز، مكرر گفتند كه مكتب حركت در شياح سقوط كرد، غارت شد، ويران شد... درحالى كه همه‏اش دروغ و جنگ اعصاب بود.
استفزازات در جنوب بيش‏تر است، البته در بعضى نقاط ، نيروهاى ما قدرت بيش‏ترى داشتند و از عهده استفزازات برآمدند و حتى در يك منطقه، همه احزاب را از شهر بيرون راندند. اما در بسيارى از شهرهاى ديگر، بچه‏هاى ما آزار زيادى ديدند، ولى صبر كردند...
اما در نبعه چه اتفاق افتاد؟ و چرا سقوط كرد؟ اولاً از 180 هزار جمعيت بلد همه گريخته بودند جز حدود پنج هزار نفر و فقط حدود پنجاه تا شصت مقاتل وجود داشت.
احتمالاً اين بحث دنباله دارد ولى در اين يادداشت به دست نيامد. در يادداشت‏هاى ديگرى آمده كه در كتاب لبنان چاپ شده است.

30 ژوئن 1976
وصيت مى‏كنم...
وصيت مى‏كنم به كسى كه او را بيش از حد دوست مى‏دارم. به معشوقم، به امام موسى صدر، كسى كه او را مظهر على مى‏دانم، او را وارث حسين مى‏خوانم، كسى كه رمز طايفه شيعه و افتخار آن و نماينده 1400 سال درد، غم، حرمان، مبارزه، سرسختى، حق‏طلبى و بالاخره شهادت است. آرى به امام موسى وصيت مى‏كنم...
براى مرگ آماده شده‏ام و اين امرى است طبيعى و مدت‏هاست كه با آن آشنا شده‏ام، ولى براى اولين بار وصيت مى‏كنم...
خوشحالم كه در چنين راهى به شهادت مى‏رسم. خوشحالم كه از عالم و مافيها بريده‏ام. همه چيز را ترك كرده‏ام و علايق را زير پا گذاشته‏ام. قيد و بند را پاره كرده‏ام و دنيا و مافيها را سه‏طلاقه كرده‏ام و با آغوش باز به استقبال شهادت مى‏روم.
از اين‏كه به لبنان آمدم و پنج يا شش سال با مشكلاتى سخت دست به گريبان بوده‏ام متأسف نيستم. از اين‏كه امريكا را ترك گفته‏ام، از اين‏كه دنياى لذات و راحت‏طلبى را پشت سر گذاشتم، از اين‏كه دنياى علم را فراموش كردم، از اين‏كه از همه زيبايى‏ها و خاطره زن عزيز و فرزندان دلبندم گذشته‏ام متأسف نيستم...
از آن دنياى مادى و راحت‏طلبى گذشتم و به دنياى درد و محروميت، رنج و شكست، اتهام و فقر و تنهايى قدم گذاشتم. با محرومين هم‏نشين شدم و با دردمندان و شكسته‏دلان هم‏آواز گشتم.از دنياى سرمايه‏داران و ستمگران گذشتم و به عالم محرومين و مظلومين وارد شدم و با تمام اين احوال متأسف نيستم...
تو اى محبوب من، دنيايى جديد به من گشودى كه خداى بزرگ مرا بهتر و بيش‏تر آزمايش كند. تو به من مجال دادى تا پروانه شوم، تا بسوزم، تا نور برسانم، تا عشق بورزم، تا قدرت‏هاى بى‏نظير انسانى خود را به ظهور برسانم. از شرق به غرب و از شمال تا جنوب لبنان را زير پا بگذارم و ارزش‏هاى الهى را به همگان عرضه كنم تا راهى جديد و قوى و الهى بنمايانم. تا مظهر عشق شوم، تا نور گردم، تا از وجود خود جدا شوم و در اجتماع حل گردم. تا ديگر خود را نبينم و خود را نخواهم. جز محبوب كسى را نبينم و جز عشق و فداكارى طريقى نگزينم. تا با مرگ آشنا و دوست گردم و از تمام قيد و بندهاى مادى آزاد شوم...
تو اى محبوب من، رمز طايفه‏ اى و درد و رنج 1400 ساله را به دوش مى‏ كشى، اتهام، تهمت، هجوم، نفرين و ناسزاى 1400 ساله را همچنان تحمل مى‏كنى، كينه‏هاى گذشته، دشمنى‏هاى تاريخى و حقد و حسدهاى جهان‏سوز را بر جان مى‏پذيرى. تو فداكارى مى‏كنى و تو از همه چيز خود مى‏گذرى. تو حيات و هستى خود را فداى هدف و اجتماع انسان‏ها مى‏كنى و دشمنانت در عوض دشنام مى‏دهند و خيانت مى‏كنند.
به تو تهمت‏هاى دروغ مى‏زنند و مردم جاهل را بر تو مى‏شورانند و تو اى امام، لحظه‏اى از حق منحرف نمى‏شوى و عمل به مثل انجام نمى‏دهى و همچون كوه در مقابل طوفان حوادث، آرام و مطمئن به‏سوى حقيقت و كمال قدم برمى‏دارى، از اين نظر تو نماينده على و وارث حسينى...و من افتخار مى‏كنم كه در ركابت مبارزه مى‏كنم و در راه پرافتخارت شربت شهادت مى‏نوشم...اى محبوب من، آخر تو مرا نشناختى!
زيرا حجب و حيا مانع آن بود كه من خود را به تو بنمايانم، يا از عشق سخن برانم يا از سوز و گداز درونى خود بازگو كنم...
اما من، منى كه وصيت مى‏كنم، منى كه تو را دوست مى‏دارم... آدم ساده‏اى نيستم. من خداى عشق و پرستشم، من نماينده حق، مظهر فداكارى و گذشت، تواضع، فعاليت و مبارزه‏ام. آتشفشان درون من كافيست كه هر دنيايى را بسوزاند، آتش عشق من به حديست كه قادر است هر دل سنگى را آب كند، فداكارى من به اندازه‏ايست كه كم‏تر كسى در زندگى به آن درجه رسيده است...به سه خصلت ممتاز شده‏ام:
1- عشق كه از سخنم و نگاهم، دستم و حركاتم، حيات و مماتم عشق مى‏بارد. در آتش عشق مى‏سوزم و هدف حيات را، جز عشق نمى‏شناسم. در زندگى جز عشق نمى‏خواهم و جز به عشق زنده نيستم.
2-  فقر كه از قيد همه چيز آزادم و بى‏نيازم، و اگر آسمان و زمين را به من ارزانى كنند تأثيرى نمى‏كند.
3- تنهايى كه مرا به عرفان اتصال مى‏دهد و مرا با محروميت آشنا مى‏كند. كسى كه محتاج عشق است در دنياى تنهايى با محروميت مى‏سوزد و جز خدا كسى نمى‏تواند انيس شب‏هاى تار او باشد و جز ستارگان اشك‏هاى او را پاك نخواهد كرد و جز كوه‏هاى بلند راز و نياز او را نخواهند شنيد و جز مرغ سحر ناله صبح‏گاه او را حس نخواهد كرد. به دنبال انسانى مى‏گردد تا او را بپرستد يا به او عشق بورزد ولى هرچه بيش‏تر مى‏گردد كم‏تر مى‏يابد...
كسى كه وصيت مى‏كند آدم ساده‏اى نيست، بزرگ‏ترين مقامات علمى را گذرانده، سردى و گرمى روزگار را چشيده، از زيباترين و شديدترين عشق‏ها برخوردار شده، از درخت لذات زندگى ميوه چيده، از هر چه زيبا و دوست‏داشتنى است برخوردار شده و در اوج كمال و دارايى، همه چيز را رها كرده و به خاطر هدفى مقدس، زندگى دردآلود و اشك‏بار و شهادت را قبول كرده است. آرى اى محبوب من، يك چنين كسى با تو وصيت مى‏كند...
وصيت من درباره مال و منال نيست، زيرا مى‏دانى كه چيزى ندارم و آن‏چه دارم متعلق به تو و به حركت و مؤسسه است. از آن‏چه به‏دست من رسيده به‏خاطر احتياجات شخصى چيزى برنداشته‏ام، و جز زندگى درويشانه چيزى نخواسته‏ام، حتى زن، بچه، پدر و مادر نيز از من چيزى دريافت نكرده‏اند و آن‏جا كه سرتاپاى وجودم براى تو و حركت باشد معلوم است كه مايملك من نيز متعلق به توست.
وصيت من، درباره قرض و دِين نيست. مديون كسى نيستم و درحالى‏كه به ديگران زياد قرض داده‏ام، به كسى بدى نكرده‏ام. در زندگى خود جز محبت، فداكارى، تواضع و احترام روا نداشته‏ام و از اين نظر به كسى مديون نيستم...
آرى وصيت من درباره اين چيزها نيست...
وصيت من درباره عشق و حيات و وظيفه است...
احساس مى‏كنم كه آفتاب عمرم به لب بام رسيده است و ديگر فرصتى ندارم كه به تو سفارش كنم...
وصيت مى‏كنم وقتى كه جانم را بر كف دست گذاشته‏ام و انتظار دارم هر لحظه با اين دنيا وداع كنم و ديگر تو را نبينم...
تو را دوست مى‏دارم و اين دوستى بابت احتياج و يا تجارت نيست. در اين دنيا، به كسى احتياج ندارم و حتى گاه‏گاهى از خداى بزرگ نيز احساس بى‏نيازى مى‏كنم... و از او چيزى نمى‏طلبم. احساس احتياج نمى‏كنم و چيزى نمى‏خواهم. گله‏اى نمى‏كنم و آرزويى ندارم. عشق من به‏خاطر آنست كه تو شايسته عشق و محبتى، و من عشق به تو را قسمتى از عشق به خدا مى‏دانم و همچنان‏كه خداى را مى‏پرستم و عشق مى‏ورزم به تو نيز كه نماينده او در زمينى عشق مى‏ورزم و اين عشق ورزيدن همچون نفس كشيدن براى من طبيعى است...
عشق هدف حيات و محرك زندگى من است. و زيباتر از عشق چيزى نديده‏ام و بالاتر از عشق چيزى نخواسته‏ام.
عشق است كه روح مرا به تموّج وامى‏دارد و قلب مرا به جوش مى‏آورد. استعدادهاى نهفته مرا ظاهر مى‏كند و مرا از خودخواهى و خودبينى مى‏راند. دنياى ديگرى حس مى‏كنم و در عالم وجود محو مى‏شوم. احساس لطيف، قلبى حساس و ديده‏اى زيبابين پيدا مى‏كنم. لرزش يك برگ، نور يك ستاره دور، موريانه كوچك، نسيم ملايم سحر، موج دريا و غروب آفتاب همه احساس و روح مرا مى‏ربايند و از اين عالم مرا به دنياى ديگرى مى‏برند،... اين‏ها همه و همه از تجليات عشق است...به‏خاطر عشق است كه فداكارى مى‏كنم، به‏خاطر عشق است كه به دنيا با بى‏اعتنايى مى‏نگرم و ابعاد ديگرى را مى‏يابم. به‏خاطر عشق است كه دنيا را زيبا مى‏بينم و زيبايى را مى‏پرستم. به‏خاطر عشق است كه خدا را حس مى‏كنم و او را مى‏پرستم و حيات و هستى خود را تقديمش مى‏كنم...مى‏دانم كه در اين دنيا، به عده زيادى محبت كرده‏ام و حتى عشق ورزيده‏ام ولى در جواب بدى ديده‏ام. عشق را، به ضعف تعبير مى‏كنند و به قول خودشان، زرنگى كرده و از محبت سوءاستفاده مى‏نمايند!
اما اين بى‏خبران، نمى‏دانند كه از چه نعمت بزرگى كه عشق و محبت است محرومند. نمى‏دانند كه بزرگ‏ترين ابعاد زندگى را درك نكرده‏اند. نمى‏دانند كه زرنگى آن‏ها جز افلاس و بدبختى و مذلّت چيزى نيست...
و من قدر خود را بزرگ‏تر از آن مى‏دانم كه محبت خويش را، از كسى دريغ كنم حتى اگر آن كس محبت مرا درك نكند و به خيال خود سوءاستفاده نمايد.
من بزرگ‏تر از آنم، كه به خاطر پاداش محبت كنم يا در ازاى عشق تمنايى داشته باشم. من در عشق خود مى‏سوزم و لذت مى‏برم و اين لذت بزرگ‏ترين پاداشى است كه ممكن است در جواب عشق من به حساب آيد.
مى‏دانم كه تو هم اى محبوب من، در درياى عشق شنا مى‏كنى، انسان‏ها را دوست مى‏دارى و به همه بى‏دريغ محبت مى‏كنى و چه زيادند آن‏ها كه از اين محبت سوءاستفاده مى‏كنند و حتى تو را به تمسخر مى‏گيرند و به خيال خود تو را گول مى‏زنند... و تو اين‏ها را مى‏دانى ولى در روش خود كوچك‏ترين تغييرى نمى‏دهى... زيرا مقام تو بزرگ‏تر از آن است كه تحت تأثير ديگران عشق بورزى و محبت كنى. عشق تو فطرى است، همچون آفتاب بر همه جا مى‏تابى و همچون باران بر چمن و شوره‏زار مى‏بارى و تحت‏تأثير انعكاس سنگ‏دلان قرار نمى‏گيرى...
درود آتشين من به روح بلند تو باد كه از محدوده تنگ و تاريك خودبينى و خودخواهى بيرونست و جولان‏گاهش عظمت آسمان‏ها و اسماء مقدس خداست.
عشق سوزان من، فداى عشقت باد كه بزرگ‏ترين و زيباترين مشخصه وجود تو است، و ارزنده‏ترين چيزى است كه مرا جذب تو كرده است و مقدس‏ترين خصيصه‏ايست كه در ميزان الهى به حساب مى‏آيد.

سپتامبر 1976
چه فرخنده شبى بود شب قدر من. شبى كه تا به صبح اشك مى‏ريختم و تا اعلى عليين صعود مى‏كردم. از شب تا به صبح مى‏راندم و تو در كنارم نشسته بودى. راه درازى بود. از ميان درخت‏ها و كوه‏ها و جنگل‏ها مى‏گذشتيم. نورافكن ماشين، جاده را روشن مى‏كرد و ما در ميان نهرى از نور عبور مى‏كرديم. دو نفر ديگر، در صندلى پشت ما نشسته بودند و صحبت مى‏كردند و گاهى به خواب مى‏رفتند...
اما، آتشفشان روح من شكفته بود و قلب جوشانم همچون امواج خروشان دريا به صخره وجودم حمله مى‏برد و از حيات من جز نور، عشق و سوز، غم و پرستش چيزى ديده نمى‏شد. زبانم گويا شده بود، گويى جملاتى زيبا و عميق از اعماق روحم به من وحى مى‏شد. همچون شاعرى توانا تجليات روح خود را به عالى‏ترين وجهى بيان مى‏كردم، درحالى‏كه سيلابه اشك بر رخسارم مى‏چكيد. همه قيدها و بندها را پاره كرده بود. افسار اختيار را به دست دل سپرده بودم و بدون ترس و خجلت آن‏چه در وجودم موج مى‏زد بيرون مى‏ريختم، از عشق خود و از غم خود، از خوبى و بدى خود، از گناهان كوچك و بزرگ، از وابستگى‏ها و دلهره‏ها، سوز و گدازها و جهش‏هاى روح و سوزش‏هاى دل، از همه چيز خود صحبت مى‏كردم. آن‏چه مى‏گفتم عصاره حياتم بود و حقيقت بود. وجودم بود كه همراه اشك تقديمت مى‏كردم وتو نيز، پابه‏پاى من اشك مى‏ريختى و بال به بال من به آسمان‏ها پرواز مى‏كردى. دل به دل من مى‏سوختى و مى‏خروشيدى و خداى را پرستش مى‏كردى... چه شبى بود! شب قدر من. شب اوج من به آسمان‏ها و معراج من. پرستش من، عشق‏بازى من، شبى كه جسم من به روح مبدل شده بود...
شبى كه خدا، در وجود من حلول كرده بود و شبى كه آتش عشق، همه گناه‏هاى مرا سوزانده بود. شبى كه پاك و معصوم، همچون پاكى آتش و عصمت يك كودك، با خداى خود راز و نياز مى‏كردم... و تو كه اشك مرا مى‏ديدى و آتش وجود مرا حس مى‏كردى و طوفان روح مرا مى‏شنيدى... تو نماينده خدا بودى. آن‏طور با تو سخن مى‏گفتم كه گويى با خداى خود سخن مى‏گويم. آن‏طور راز و نياز مى‏كردم كه فقط در حضور خدا ممكن است اين‏چنين راز و نياز كنم... تو با من يكى شده بودى و به درجه وحدت رسيده بودى. احساس شرم نمى‏كردم و احساس بيگانگى نمى‏كردم و از اين‏كه اسرار درونم را بازگو مى‏كنم وحشتى نداشتم...
چه فرخنده شبى بود شب قدر من. شب معراج من به آسمان‏ها.
از طغيان عشق شنيده بودم و قدرت معجزه‏آساى عشق را مى‏دانستم، اما چيزى كه در آن شب مهم بود، اين بود كه وجود من، روح شده بود و روح من آتشفشان كرده بود. مى‏خواست، همچون نور از زمين خاكى جدا شود و به كهكشان‏ها پرواز كند... آن‏گاه آتش عشق به كمك آمده بود و جسم خاكيم را سوزانده بود و از من فقط دود مانده بود و اين دود همراه با روح من به آسمان‏ها اوج مى‏گرفت...
شب قدر من، شبى كه سلول‏هاى وجودم، در آتش عشق تغيير ماهيت داده بود و من چيزى جز عشق گويا نبودم. دل من، كعبه عالم شده بود، مى‏سوخت، نور مى‏داد و وحى الهى بر آن نازل مى‏شد و مقدس‏ترين پرستش‏گاه خدا شده بود. امواج خروشان عشق از آن سرچشمه مى‏گرفت و به همه اطراف منتشر مى‏شد. از برخورد احساسات رقيق و لطيف با كوه‏هاى غم و صحراهاى تنهايى و آتش عشق، طوفان‏هاى سهمگين به‏وجود مى‏آمد كه همه وجود مرا تا صحراى عدم به ديار نيستى مى‏كشانيد و مرا از زندان هستى آزاد مى‏كرد.
اى كاش مى‏توانستم همه خاطرات الهام‏بخش اين شب قدر را به ياد آورم. افسوس كه شيرازه فكر و طغيان احساس و آتشفشان روح من، آن‏قدر سريع و سوزان پيش مى‏رفت كه هيچ‏چيز قادر به ضبط آن نبود...
نورى بود كه در آن شب مقدس، بر قلبم تابيد، بر زبانم جارى شد و به صورت اشك، بر رخسارم چكيد. من همه زندگى خود را به يك شب قدر نمى‏فروشم و به خاطر شب‏هاى قدر زنده‏ام. و تعالاى شب قدر عبادت من و كمال من و هدف حيات من است.

سپتامبر 1976
نبعه شهيد
براى اولين بار، چند سال پيش، به همراهى يكى از دوستانم قدم به نبعه گذاشتم. راستى چه دنياى عجيبى بود! دلم گرفت، روحم پژمرد و از فقر و بينوايى محرومين نبعه غمگين و ناراحت شدم.راستى عجيب بود، كوچه‏ها و خيابان‏هاى تنگ و تاريك، ساختمان‏هاى بى‏قواره و نيمه‏تمام كه ستون‏هاى بتونى روى سقف اكثر آن‏ها به چشم مى‏خورد و نشان مى‏داد كه به‏علّت فقر مادى طبقه‏اى ناتمام مانده است.
كوچه‏ها و خيابان‏ها از بچه‏هاى كوچك و بزرگ، دختر و پسر پر شده بود. زن‏ها، پير و جوان در كنار خيابان پشت در خانه‏ها نشسته، خيابان را تفرج‏گاه خود قرار داده بودند و بچه‏هاى خود را وسط خيابان رها كرده، با هم مشغول گفت‏وگو بودند.
نصف بيش‏تر خيابان‏ها و كوچه‏ها را، گارى‏هاى دستى پوشانده بودند و صاحبان آن‏ها با صداى بلند و موزون، اجناس خود را عرضه مى‏كردند. مردان، بعضى ايستاده تفرج مى‏نمودند و عده‏اى به زور، خود را از وسط جمعيت مى‏كشيدند و مى‏گذشتند. گاه‏گاهى ماشينى مى‏گذشت، صداى بوق آن گوش را كر مى‏كرد، تا به زحمت، مردم پس و پيش شوند و گارى‏ها كمى جاده باز كنند و مادرها، بچه‏هاى خود را صدا بزنند تا ماشين چندقدمى به جلو برود. واى به وقتى كه راننده‏اى، عجله مى‏كرد و مادرى، نگران حيات فرزندش مى‏شد؛ آن‏گاه سيل فحش و ناسزا به سمت راننده روان مى‏گرديد.در بالكن خانه‏ها، طناب بسته شده بود و لباس‏هاى رنگارنگ از آن آويزان بود...
دوست من، چرا چشمان خود را بسته‏اى؟ من تو را به نبعه آورده‏ام كه خرابى‏ها و آتش‏سوزى‏ها، دزدى‏ها و خونريزى‏ها و ظلم و جنايتى را كه بر شيعيان ما رفته است ببينى!
نه، نه، من ديگر طاقت ندارم به اين صحنه‏هاى دردناك و حزن‏انگيز نگاه كنم! بس است!آن‏چه ديده‏ام كافيست، مى‏لرزم، مى‏سوزم و ديگر نمى‏خواهم به اين بدبختى‏ها و جنايت‏ها نگاه كنم...
اگر مى‏خواهى آه بكشى و سوزش قلب جوشانت را تسكين بخشى! آزادى! بگذار كه آه سوزان تو، با آه همه مادران و زنان داغ‏ديده درهم آميزد و ريشه جنايتكاران را بسوزاند.
اگر مى‏خواهى فرياد كنى، تا سينه پردردت، از فشار غضب برهد و بغض گلويت تخفيف بيابد، باز هم آزادى فرياد كن و بگذار فرياد تو، با فرياد جوانان از جان‏گذشته شيعه مخلوط شود و پايه‏هاى كاخ ظلم و ستم را بلرزاند.
اى دوست من، ديدار اين جنايات تاريخ و اين صحنه‏هاى حزن‏انگيز، بزرگ‏ترين درس عبرت است. گذشت روزگار اين صحنه‏هاى دردناك را محو مى‏كند و كم‏تر كسى اين جنايت‏ها را باور خواهد كرد. خاطره پرسوز و گداز اين صحنه‏هاى حزن‏انگيز، فقط بر قلب دردناك من و تو باقى خواهد ماند... و تو اى آشناى من، كه از راه دور آمده‏اى تا حقايق را به چشم ببينى و با شيعيان ستم‏ديده و زجركشيده همدردى كنى، چشمانت را باز كن و هر چه بيش‏تر حقايق كشنده را ببين و يك دنيا درد و غم و يك تاريخ ظلم و جنايت براى دوستانت به ارمغان ببر.
نگاه كن، اين‏جا جسدى سوخته است. اين خاكسترهاى سياه، جمجمه خاك شده اوست، اين‏ها دست‏ها و اين‏ها پاهاى اوست. اين بدبخت بينوا را در داخل اطاقش كشته‏اند و بر جسدش بنزين ريخته و آتش زده‏اند.
آه مهربانم، اين‏جا خانه ابومحمّد است، مرد آبرومندى كه خانواده بزرگى داشت و در حركت نيز مسئول خدمات اجتماعى بود و من شب‏هاى زيادى را در اين خانه خوابيده بودم.
اين‏جا مسجد شيخ فرحات است كه هنگام ورود به نبعه و عدم شناسايى افراد، يكسره به اين مسجد آمدم و نماز خواندم و با خود فكر مى‏كردم كه از كجا شروع كنم؟ و به كجا بروم؟ و با چه كسى گفت‏وگو كنم... يكباره ديدم كه آدمى خيره خيره به من مى‏نگرد. گويا مرا شناخته است ولى باور نمى‏كند. راستى چگونه ممكن است كه من حلقه محاصره آتش و خون نبعه را بريده و به نبعه قدم گذاشته باشم؟ اين مرد متردد بود، مى‏خواست خوشحالى كند ولى نمى‏توانست خود را گول بزند... بالاخره رفت و هراسان و شتابان با چند نفر ديگر آمد، آن‏ها مرا شناختند، در آغوش كشيدند و پرسيدند واَلحَمدُللَّهِ سَلامَه گفتند و با تعجب مى‏پرسيدند چگونه و با چه معجزه‏اى توانسته‏اى به نبعه وارد شوى!
اين‏جا اولين پايگاه من بود كه در سالن بالاى آن سخنرانى مى‏كردم و به كادرها درس مى‏دادم... ببين اين مسجد به چه صورت دلخراشى درآمده است!
اين‏جا را ببين، مريضخانه حركت بود. هزارها در آن درمان شده‏اند و پزشكان فرانسوى در طبقه بالاى آن زندگى مى‏كردند، ببين چگونه غارت و متلاشى شده است!
آه اين خانه شريف است و هيچ‏گاه آن‏را فراموش نمى‏كنم. يك روز تمام، از صبح زود با من بود و همه جا رفتيم و محورهاى جنگ را سركشى كرديم و در چند محل، سخنرانى كردم و حدود يك ساعت بعد از نيمه‏شب فارغ شديم. شريف مى‏دانست كه از صبح تا آن موقع هيچ نخورده‏ايم و راستى كه خسته و گرسنه‏ايم. دست به جيبش كرد، پنج قرشى در جيبش بود، آن را درآورد و گفت يا دكتر، اين همه دارايى من است، و اگر تو را به شام دعوت نكرده‏ام، براى اين بود كه چيزى نداشتم...من به خود لرزيدم و بيش از حد متأثر شدم و به او گفتم كه بايد به خانه او بروم و در آن‏جا بخوابم...به خانه‏اش وارد شدم. زنش به‏شدت عتاب مى‏كرد كه چرا خانواده‏اش را بى‏خبر گذاشته و رفته و آن‏ها را نگران كرده است. فرزند هفت ساله‏اش بيدار شده، فوراً به سوى پدرش رفت و با عتاب گفت: بابا، بابا، چرا رفتى و به ما هيچ نگفتى؟ و حتى خبر ندادى كه كجا هستى؟ از يك طرف صورتش را از پدر برمى‏گردانيد و از طرف ديگر خود را به او مى‏چسبانيد. آن‏گاه پدر پيرش بيدار شد و خوشحال آمد و نشست و دعا كرد...
شب را بدون طعام خفتيم درحالى‏كه قطرات اشك از گوشه چشمانم جارى بود و شايد عارفانه‏ترين و زيباترين گرسنگى بود كه تجربه مى‏كردم.
آه دوست من، اين‏جا حسينيه بود، شب‏هاى زيادى را در آن به سر آورده‏ام، درحالى‏كه هر لحظه، بر آن راكت و گلوله توپ فرود مى‏آيد و همه حسينيه مى‏لرزيد و هر لحظه، گوشه‏اى از آن فرو مى‏ريخت و احساس مى‏كرديم كه هر گلوله در گوشه اطاق من منفجر شده است.

25 سپتامبر 1976
شهادت ابوحماده
درود آتشين زمين و آسمان بر تو باد اى قهرمان شيّاح، اى فدايى امل. اى شهيد راه خدا.چه خاطرات زيادى، شيّاح خونين از تو به ياد دارد. چه مردانگى‏ها! چه فداكارى‏ها! چه از جان‏گذشتن‏ها! چه شب‏هاى درازى كه تو همچون صخره بر پيكر مجروح شيّاح ايستادى. در مقابل سيل هجوم دشمنان مقاومت كردى و كرامت و شرافت شيعه را حفظ نمودى. چه روزهاى خطرناكى كه يكه و تنها در ميان آتشفشان گلوله‏ها و راكت‏ها و منفجرات استقامت كردى. آن روزها كه همه رفته بودند. ترس و وحشت همه را گرفته بود. شيّاح خالى شده بود، جز گلوله، رهگذرى وجود نداشت، جز بمب و راكت، ميهمانى به شيّاح وارد نمى‏شد. باران مرگ فرو مى‏باريد، ابر يأس و نااميدى بر شيّاح سايه افكنده بود، آرى آن روزها، تو همچون صخره در مقابل امواج خروشان دشمن مقاومت مى‏كردى، طوفان‏هاى وحشت‏زاى حوادث را بر سينه خود مى‏پذيرفتى و دشمن را به عقب مى‏راندى.
تو علم‏دار امل در شيّاح بودى. تو به نوجوانان اميد و روح مى‏دادى، هر كس به چهره آرام و مطمئن تو نگاه مى‏كرد آرامش مى‏يافت، و هر جوانى به پنجه‏هاى مردانه تو نظر مى‏افكند مطمئن مى‏شد كه با وجود تو بر شيّاح خطرى نيست.

10 اكتبر 1976
بسم ‏اللَّه
محبوبم:
احساس مى‏كنم كه تحمل درد و غم و خطر و مصيبت در راه خدا مهم‏ترين و اساسى‏ترين لازمه تكامل در اين حيات است. معتقدم كه زندگى در خوشى و بى‏غمى، لذت و سلامت، امن و نعمت آدمى را فاسد و منجمد و بى‏احساس مى‏كند. براين اساس مى‏بينم كه جوانان ما در جنوب و بيروت، سرشار از ايمان، مبارزه، محبت و فداكارى هستند، در مقابل بعلبك كه براى تقسيم منافع در كشمكش و اصطكاك با همديگرند!
هجوم دائم بر جوانان ما در جنوب، ضرب و شتم، خطر و قتل، ترس و عدم امنيت و درد و غم آن‏ها را پاك و مصفا كرده. خودخواهى‏ها، شهرت‏طلبى‏ها و خودنمايى‏ها را سوزانده... و در عوض روح رضا و توكل و قبول خطر، محروميت و حتى شهادت در جوانان نضج گرفته است. باتوجه به حقيقت فوق، يعنى استقبال همه خطرات و مشكلات با طيب خاطر، مى‏خواهم بعضى از حالات «جوانان حركت» را در جنوب شرح دهم:
حال ما، در جنوب مثل موج است، هميشه در تلاطم و بالا و پايين رفتن... گاهى همه چيز تيره و تار مى‏شود، همه روزنه‏هاى اميد كور مى‏گردد و ترس و وحشت بر همه جا سايه مى‏افكند. اژدهاى مرگ دهن باز مى‏كند كه همه را ببلعد و همه دشمنان با هم پيمان مى‏بندند كه خون ما را بريزند و شرف و كرامت ما را نابود كنند. صداى حق را خفه نمايند و جنايت و فساد، دروغ و تهمت و خيانت را بر اجساد و افكار و عقول مسلط كنند. همه راه‏ها بسته مى‏شود؛ دشمنان خونخوار پيروزى خود را جشن مى‏گيرند و آن‏طور مغرور و مست عربده مى‏كشند كه گويى همه عالم در قبضه عفريتى آن‏ها اسير شده است. روزهاى تيره و تارى بر جوانان ما مى‏گذرد كه فكر مى‏كنند، ديگر هيچ اميدى نيست و هيچ راه نجاتى جز شهادت وجود ندارد... و شب‏هايى تيره‏تر از روز... وحشتناك و غم‏انگيز و دردناك...
و اين ايام... قهقراى زندگى و حضيض موج، منتهاى خوشى، پيروزى و اميد جوانان ما در جنوب است.
سرنوشت ما در جنوب همچون موج در تلاطم و پايين و بالا رفتن است. دائماً از اوج به حضيض و از حضيض به اوج درحركتيم... و اين بزرگ‏ترين آزمايشى است كه خدا بر ما مقدر كرده است... و من از او مى‏خواهم كه به ما توفيق دهد از اين آزمايش بزرگ سربلند بيرون بياييم.

10 اكتبر 1976
عجبا! سر نماز ايستاده بودم، بيخود و بى‏جهت خوشحال در پوست خود نمى‏گنجيدم، لبخند مى‏زدم، در قلبم صداى قهقهه بلند بود، روحم به آسمان‏ها پرواز مى‏كرد، همه چيز زيبا مى‏نمود، از هر گوشه‏اى آثار بشارت مى‏باريد، سلول‏هاى بدنم از خوشى مى‏رقصيد... راستى كه حالتى عجيب به من دست داده بود تا آن جايى كه از شدت خوشى گلويم مى‏سوخت و از نماز، عبادت و توجه به خدا چيزى نمى‏فهميدم.
يكباره به فكر فرو رفتم تا دليل اين خوشحالى شديد را بفهمم. فكر كردم، روحم را، و قلبم را شكافتم و بالاخره حقيقت را يافتم...
فهميدم كه صبح، لرزان و ترسان، خسته و پژمرده از رختخواب برخاستم... از خوابى برخاستم كه، همه‏اش خوف و وحشت بود... انتظار هجوم دشمنان را داشتم... هر لحظه بيم آن مى‏رفت كه دشمن به من بتازد و رگبار گلوله مرا به خاك بياندازد... از چند پاسگاه دشمن گذشتم، در هر كدام جست‏وجو مى‏كردند كه مرا يا دوستان مرا بيابند و نابود كنند، با دلهره و ترس وارد پاسگاه شدم و با چه فشارى خود را آرام و خونسرد نشان دادم تا بالاخره از پاسگاه خارج شدم... از همه آن‏ها به سلامت گذشتم. دوستان مسكينم ترسان و لرزان، از اقصى نقاط پيش من آمدند و از هجوم دشمن و خطر مرگ سخن گفتند. همه را با قدرت ايمان و توكل به خدا آرام كردم، اميد دادم، ايمان بخشيدم و با قلب قوى و اطمينان به نفس همه را روانه خانه‏هاشان كردم... همه خوشحال و اميدوار رهسپار قريه خود شدند.
عده‏اى از مهاجرين، از دردمندان، فقيران، درماندگان نزد من آمدند، فقر و گرسنگى به استخوانشان رسيده بود. به هر كدام چيزى دادم و همه را خوشحال و اميدوار روانه كردم...
هنگامى كه از صحن مدرسه مى‏گذشتم به جوانان مسلح، پاسداران، حركت... برخورد كردم، دست همه را با فشار و محبت فشردم و اشبال را بوسه زدم و با كلماتى آتشين همه را اميدوار كردم و تشويق نمودم...
همه روزم، به‏شدت گرفته بود. لحظه‏اى آرامش نداشتم. لحظه‏اى نتوانستم بنشينم يا حتى روزنامه‏اى بخوانم، مردم پشت سرهم مى‏آمدند و درددل مى‏كردند و من نيز با آرامش گوش مى‏دادم و با سخاوت آن‏ها را راضى برمى‏گرداندم...
آخر روز، خسته شده بودم ولى روحم سرشار از نشاط بود. قلبم از عشق و اميد مى‏جوشيد و تعجب مى‏كردم كه هنوز زنده‏ام. خوشحال بودم كه از چند پاسگاه «حاجز» گذشتم و كسى مرا نشناخت و گلوله‏بارانم نكرد... مسرور بودم كه كسى به مؤسسه حمله ننمود و به ما صدمه‏اى نرسانيد...
خوشحال بودم كه در قله نااميدى، در منتهاى فقر، در حضيض ضعف توانستم كه به مردم اميد بدهم، به فقرا كمك كنم و به وحشت‏زدگان و ضعيفان اميد و اطمينان ببخشم...
خوشحال بودم كه وجودم در اين روز مفيد بود، خوشحال بودم كه بخت در اين روز مرا كمك كرد. احساس مى‏كردم كه از هفت‏خوان رستم گذشته‏ام و اين بزرگ‏ترين پيروزى من بود... يكباره سيلاب اشك بر رخسارم جارى شد چون به فقر و ضعف و درماندگى خود پى‏بردم و همه خوشحالى خود را بى‏اساس يافتم... اشك ريختم و بعد آرامش يافتم.
 
12 اكتبر 1976
كشمكش زندگى را بنگر! چه طوفان وحشتناكى به پا شده است! همه قدرت‏هاى جور و ستم و پليدى، دست به دست هم داده‏اند تا ما را نابود كنند.اژدهاى مرگ، دهن باز كرده كه مرا ببلعد، لهيب آتش، اطراف مرا مى‏سوزاند، همچون پر كاه بر موج حوادث، در ميان اين درياى طوفانى بالا و پايين مى‏روم، چه سرنوشت مبهمى! چه دردها و چه غم‏ها، چه مصيبت‏ها و چه شهادت‏ها، چه شكست‏ها و چه محروميت‏ها، چه ظلم‏ها و چه جنايت‏ها... چه بگويم؟ چه مى‏گذرد؟... نمى‏دانم ولى آن‏چه مى‏دانم آن‏كه شهادت ساده‏ترين راه نجات من است...
هجوم از همه طرف شروع مى‏شود، همه روزنه‏هاى اميد كور مى‏گردد، يأس، ترس، خوف و وحشت بر همه جا سايه مى‏افكند، دوستانم با چشمان نگران، با قلب‏هاى مضطرب، خسته و شكسته و درمانده به‏سوى من مى‏آيند، درحالى‏كه خود من به هيچ چيزى اميد ندارم و جز شهادت انتظار نمى‏كشم، ولى همچون صخره محكم و مطمئن در مقابل دوستانم سخن مى‏گويم و به آن‏ها ايمان مى‏دهم و با شجاعت و بى‏باكى به مراكز خطر مى‏روم، دوستان را آرامش مى‏دهم و با اطمينان و قوت قلب آنها را روانه ديارشان مى‏كنم...
گاه‏گاهى همه نظام و سازمان، تمامى دوستان و رزمندگان و همه آينده و سرنوشت به يك كلمه من وابسته بود، آن منى كه نه اميد داشت و نه قدرت، نه رؤياى روشن و نه انتظار كمك... فقط براساس توكل به خدا، رضا به تقدير و قبول شهادت، باز هم بر پاى خود ايستادم و همچون صخره موج‏هاى خطر و خوف، نااميدى و يأس را برگرداندم، باز هم مسير تاريخ را تغيير دادم... و همه‏اش بر مبناى احتمال بود و با خود مى‏گفتم، اگر يك در هزار باقى بمانم و سازمان ادامه يابد باز هم خواهم ايستاد. باز هم مقاومت خواهم كرد...

14 نوامبر 1976
جبهةالشعبيه از منطقه حقبان وسط بلد ضَرَبَ على اسرائيل - بعد قذائف آن‏ها 5 دقائق بعد مباشرة بمب اسرائيل آمد - وقَتَلَ احمد محمدعلى سويدان و طفلين از موسى كريم - و طفل سليمان قدوح و 4 قتل و مجروح كثير –
قصف به مدرسه شد. ساعت چهار و پنج دقيقه كم‏تر و اغلب بچه‏هاى مدرسه كشته شدند.
ابراهيم هيدوس شوفر را در عيتاالشعب گرفتند و شش ساعت در اسرائيل محاكمه كردند و بعد ياطر را بمباران كردند.
به احتمال قوى بمباران با موافقت اسرائيل و جبهه‏الشعبيه انجام گرفت.

18 نوامبر 1976
ياطر
وجهاء قريه و مختار و غيره با جبهه شعبيه جمع شدند كه بلد را ترك كنند. ولى آن‏ها گفتند كه ما، به امر مركزى آمده‏ايم و نمى‏رويم. ايجاد خطر مى‏كنند. چون بخصوص، جبهه شعبيه از بين مدنيّين بمباران مى‏كند. براثر اجماع اين موقف جبهه شعبيه خَرَجَت از ياطر و فقط فتح باقى مى‏ماند.


21 نوامبر 1976
لجان ثوريه از مجدل زون (21/1976) نوامبر به اسرائيل زدند و اسرائيل بلد را كوبيد. مردم آن‏ها را از شهر بيرون كردند و آن‏ها از كنار شهر زدند و اسرائيل جواب داد و همه قراء اطراف را زد.

21 فوريه 1976
بسم ‏اللَّه
محبوبم، ديشب نخفتم. از اين‏كه تو را، در رنج و عذاب مى‏بينم بى‏اندازه ناراحتم. من از طوفان حوادث باكى ندارم. در گرداب‏هاى خطر فرو مى‏روم تا به ساحل نجات برسم... از اين طوفان‏ها زياد ديده‏ام... و مى‏دانى كه از اين طوفان‏هاى سخت خيلى زياد بر پيكر طايفه شيعه هجوم آورده است و من احساس مى‏كنم كه در خلال اين طوفان‏هاى خطرناك است كه شخصيّت آدمى نضج مى‏گيرد و اجتماع به سوى كمال مى‏رود.
من نگرانم و اين نگرانى طبيعى است، نگران جوانان بى‏گناه، نگران بازى‏هاى سياسى استعمار، نگران خدعه و تزوير عملاء داخلى، نگران سرنوشت، و نگران اين كه ما نتوانيم در اين لحظات بحرانى به مسئوليت خود آن‏چنان كه بايد عمل كنيم...
اما من از خطر نمى‏هراسم، از مرگ نمى‏گريزم. هنگامى كه طوفان‏ها، بيش از تحمل توانايى من، شدت مى‏گيرند؛ على را در نظرم مجسم مى‏كنم. دردهاى او و رنج‏هاى او، تنهايى او و ناله‏ها و سوز و گدازهاى درونى او، طوفان‏هاى حوادث كه يكى پس از ديگرى او را محاصره كرده بود. همه را به ياد مى‏آورم... و آن‏گاه تسكين مى‏يابم و هنگامى كه هيچ راه نجاتى پيدا نمى‏كنم به آغوش شهادت پناه مى‏برم و با قدم‏هاى محكم و اراده آهنين به دنبال حسين مى‏روم و با رضا و توكل، خود را و حيات و هستى خويش را به خدا تقديم مى‏كنم... آن‏گاه آسوده و مطمئن و آرام به سوى سرنوشت مى‏روم. آن‏چه مرا بيش از اندازه رنج مى‏دهد ناراحتى تو است و آرزو مى‏كنم كه بتوانم قسمتى از ناراحتى‏هاى تو را بر قلب خود بپذيرم.
ديروز، در حين ناراحتى شديد، جوانان بى‏گناه ما را محكوم كرديد...
به خدا سوگند كه، اين جوانان بى‏گناهند و آن‏قدر بى‏رحمانه و ظالمانه مورد اهانت، تهمت و هجوم جدى قرار گرفته‏اند كه حدى بر آن متصور نيست... تنها گناه آن‏ها اين است كه در مقابل بى‏شرف‏ترين فاسدها، و خبيث‏ترين جنايت‏كاران از جان خود مسلحانه دفاع كرده‏اند و خدا به آن‏ها كمك كرده تا باوجود قلت خود دشمنان خود را از پاى درآورند. خيلى دور از انصاف است كه چنين جوانان بى‏گناهى را از دفاع جان خويش محروم كنيم و از اين‏كه مظلومانه به دست جنايت‏كاران كشته نشده‏اند، محكوم نماييم!
من اين جوانان را احترام مى‏كنم، زيرا اين شهامت و شجاعت را داشته‏اند كه براى اولين بار، ظلم و ستم و كفر را با عنف جواب بگويند و مثل بيچارگان ذليل و درمانده زمان سلطان حسين صفوى، مرگ را با خفت و ذلت نپذيرند...
مشكل ما، مبارزه حق و باطل است كه به اوج خود رسيده و هر روز به درجات سخت‏تر مى‏رسد. اصحاب ظلم و كفر و جهل متحد مى‏شوند و ما را مى‏كوبند، زيرا ما از قماش آن‏ها نيستيم و ارزش‏هاى آن‏ها را زير پا گذاشته‏ايم، و مقياس‏ها و ارزش‏هاى خدايى را علم كرده‏ايم كه آن‏ها را نابود خواهد كرد.

4 مارس 1977
در نبطيه، قوى‏ترين پايگاه نيروهاى چپ، جنگ‏هاى سختى بين جبهةالرفض و حزب كمونيست از يك طرف و صاعقه از طرف ديگر درگرفت. درنتيجه اين جنگ‏ها بيش از 200 نفر از نيروهاى چپ كشته شده و همه پايگاه‏هاى آن‏ها به تصرف صاعقه درآمد و بقيه آن‏ها پياده فرارى شده از راه كوه‏ها وتپّه‏ها و دره‏هاى اطراف نبطيّه خود را به جنوب رساندند. در اين تصفيه بزرگ، فتح و جبهةالديموقراطيه نيز به صاعقه كمك مى‏كرد و بعد از تسلط بر پايگاه‏هاى چپ، همه آن‏ها به فتح تسليم شد.
در منطقه صور، آخرين نقطه نيروهاى چپ نيز، وضع متشنج است. فتح به صورت آماده‏باش كامل درآمده است كه درصورت هر نوع زدوخورد، نيروهاى چپ را تصفيه كند و جنگندگان جبهةالرفض نيز در خيابان‏ها و راه‏ها پراكنده شده و حواجز متعددى به‏وجود آورده‏اند و فقط كارشان دستگيركردن مخالفان و احتمالاً ضرب و قتل آن‏هاست.
ديروز، در يكى از همين حواجز، عنصرى از فتح دستگير شده و كتك مفصلى از جبهةالرفض خورده. به محض اين‏كه فهميده‏اند او از فتح است، او را از ماشين پايين كشيده كتك مفصلى زده‏اند.بزرگان و رهبران جبهةالرفض گريخته‏اند و عده‏اى از آن‏ها به‏طور انتحارى مشغول آتش‏افروزى براى انفجار جنوبند.
تنها اميد آن‏ها اين است كه جنگى بين اسرائيل و سوريه درگيرد، و يا سوريه سقوط كند، و يا اسرائيل وارد لبنان شود و لذا آن‏ها از فرصت استفاده كرده چندصباحى ديگر به خرابكارى‏هاى خود ادامه دهند.

9 مارس 1977
در هنگام هجوم بر تل ربّ ثلاثين، شباب امل، پيشاهنگان هجوم، فرياد اللَّه‏اكبر برداشتند و با رگبار گلوله و هجومى برق‏آسا بر دشمن تاختند و دشمن با تلفات سنگين شكسته و وامانده شد. بعد از آن‏كه فرياد اللَّه‏اكبر و هجوم برق‏آساى شباب امل صفوف دشمن را شكافت، همه جنگندگان موجود در معركه، همه آن‏ها كه از پس مى‏آمدند، از جوانان فتح و جيش لبنان عربى و حتى احزاب يسارى نيز فرياد اللَّه‏اكبر برداشتند و اين صوت ملكوتى در كوهستان‏هاى طيبه طنين مى‏انداخت و با طنين توپ‏ها و انفجارات درهم مى‏آميخت.

27 ژوئيه 1977
حاروف
جبهةالرفض مى‏خواست مكتب باز كند، ولى مردم شهر مخالفت كردند و نگذاشتند و به جبهةالرفض در بيرون شهر، حاجز گذاشته و افراد شهر را گرفته، به سختى مى‏زدند و مضروب مى‏كردند.

27 ژوئيه 1977
شهر انصار صاعقه بر شهر مسلط شده است. فتح نمى‏خواهد، لذا به اعضاى احزاب چپ بخصوص شيوعى اسلحه و هويه مى‏دهد و آن‏ها ضدصاعقه و ضد حركت‏المحرومين استفزاز مى‏كنند براى انفجار...

5 جولاى 1977
جدل با احزاب چپ در برج رحّال پس از سخنرانى‏هاى متعددى كه كادرهاى ورزيده حركت در شهرهاى مختلف جنوب به‏پا داشتند و اثرات شگفت كه از آن‏ها ظاهر شد، شيخ صبحى درخواست كرد كه يك سخنرانى، در قريه برج رحّال بگذارد كه خود نوعى تحدّى و دهن‏كجى به احزاب چپ بود كه در آن منطقه سيطره مطلق داشتند. من پيشنهاد شيخ را پذيرفتم و حتى از استاد حسن حسينى خواهش كردم كه با او برود و اگر سئوالات سياسى مطرح شد و شيخ از جواب باز ماند، استاد حسن براى جواب حاضر باشد، لذا در روز معين، ساعت شش بعدازظهر، شيخ صبحى و استاد حسن وعده‏اى از جوانان حركت، رهسپار برج رحّال شدند تا در مقابل دشمنان ايدئولوژى و حزبى حرف‏هاى اسلامى و سياسى خود را بزنند ...
من از بيروت به مؤسسه رسيدم و ديدم كه اين‏ها عازم حركتند، و من نيز كار ديگرى ندارم و بعلاوه در ته دلم احساس نگرانى مى‏كردم كه اگر خداى ناكرده چپى‏ها شيخ را دست بياندازند و او از جواب باز بماند، شكست معنوى بزرگى در منطقه نصيب ما خواهد شد. لذا همراه آن‏ها رهسپار برج رحّال شدم، و مطابق معمول سخنرانى در حسينيه قريه بود. مسئولين حركت در ده، ميهمانان را در صف جلوى حسينيه جاى دادند، ولى من به عقب حسينيه رفتم و كتابى از شريعتى داشتم و مشغول خواندن شدم. خيلى اصرار كردند كه مرا به جلو ببرند و در صدر مجلس بنشانند، ولى حوصله نداشتم و در دنياى ديگرى سير مى كردم و نمى‏خواستم از احلام شيرين خود خارج شوم و به جمع موجود در حسينيه بپيوندم، فقط مى‏خواستم به دوست و دشمن بفهمانم كه من هستم و يك قدرت روحى براى دوستانم باشم، ولى درعين حال به راز و نياز درونى دلم مشغول گردم و عيش معنويم را منقّص نكنم.
ملت كم‏كم آمدند و حسينيه بى‏سابقه پر شد و سخنرانى آغاز گرديد. شيخ درباره خداپرستى حرف زد و سخنرانى جالبى كرد، ولى من همچنان سرم در كتابم بود، فقط گاه‏گاهى نگاه به سخنران مى‏انداختم و بدين‏وسيله حضور خود را در جلسه اعلام مى‏كردم.
اما احزاب چپ، جناحى قوى تشكيل داده، نيروهاى جنگى خود را در خارج مستقر كرده و در نقاط حساس حسينيه كمين نموده و براى تخريب جلسه و ايجاد جنجال، نقشه كاملى طرح كرده بودند. به محض اتمام سخنرانى شيخ صبحى، يكى از سخنوران چپ، به‏عنوان سئوال، دست بلند كرد و در كنار منبر قرار گرفت و شروع به سخنرانى نمود. گفت: يا شيخ سخن تو بسيار خوب بود، خداپرستى نيز منافع زيادى دارد، اما شما را با خدا و خداپرستى چه‏كار؟ شما كه مسلمان نيستيد! شما كه به اسلام عمل نمى‏كنيد! شما كه با استعمار مبارزه نمى‏نماييد، شما با كتائب همكارى مى‏كنيد، شما نبعه را تسليم كتائب كرديد، شما خيانت‏كاريد...
شيخ صبحى هاج و واج روى منبر خشك شده بود و اين سخنران ورزيده حزبى آن‏قدر بلند و سريع و جذاب صحبت مى‏كرد كه مجالى به شيخ براى جواب نمى‏داد، لذا شيخ از منبر پايين رفت و استاد حسن به منبر رفت كه جواب بگويد، ولى او هم مجال نمى‏يافت...
همهمه شد، ملت اعتراض مى‏كردند ولى منبر به دست آن سخنران حزبى بود و همچنان مثل ريگ به حركت محرومين حمله مى‏كرد و مثل مسلسل، شعارهاى تند انقلابى مى‏داد. بالاخره، استاد حسن عصبانى شد و شروع به فرياد زدن كرد تا توانست صداى سخنران را قطع كند و گفت هم‏اكنون در جنوب لبنان، در محورهاى جنگ بنت جبيل و طيبه فداييان امل مى‏جنگند و از لبنان دفاع مى‏كنند و همه هفته شهيد مى‏دهند، اما شما كجا هستيد؟ شما كجا با كتائب يا با اسرائيل مى‏جنگيد؟ اگر راست مى‏گوييد به مرزهاى جنوبى برويد و در مقابل دشمن سنگر بگيريد! دست از شعارهاى ميان‏تهى برداريد و اگر راست مى‏گوييد كمى عمل كنيد...
مى‏رفت تا جلسه كمى به حالت عادى خود برگردد و آرامش برقرار شود، ولى يك سخنران حزبى ديگرى، فوراً به بالاي منبر رفت و در كنار استاد حسن قرار گرفت و با كلمات شمرده، شروع به سخن نمود و دوباره بر منبر سيطره يافت و آن‏قدر كلامش نافذ و زيبا بود كه همه حسينيه سراپا گوش شد و محو قدرت سخنران و افكار انقلابى و اسلامى او گرديد. او كلام خود را با على(ع) و عدالت او شروع كرد و سپس تكيه بر ابوذر غفارى و مبارزات بى‏امانش، ضدعثمان و معاويه نمود و نتيجه گرفت كه مبارزه بايد در جهت نابودى سرمايه‏داران و سقوط نظام لبنانى باشد، و جنگ با اسرائيل و يا كتائب جنبه ثانوى دارد! مى‏گفت تا وقتى كه نظام لبنانى سرنگون نشود و سرمايه‏دارى نابود نگردد هيچ نتيجه‏اى از اين همه جنگ‏ها، خونريزى‏ها و فداكارى‏ها عايد نخواهد شد.
من مى‏دانستم كه به اسلام و به على ابداً ايمان ندارد، ولى براى سيطره بر افكار مردم، پشت سر هم آيات قرآنى مثال مى‏آورد و از كلمات على(ع) مثل مى‏زد. من هنوز در آخر حسينيه نشسته بودم و شاهد اين صحنه‏ها بودم و عصبانى و ناراحت از زبردستى حزبى‏ها و سادگى جوانان حركت به خود مى‏پيچيدم، تا بالاخره يكى از كادرهاى حركت نزد من آمد و درگوشى به من گفت كه وضع خيلى خراب است، حزبى‏ها همه حسينيه را محاصره كرده‏اند و اگر جوابى بدهيم ما را خواهند كوبيد... و خلاصه بهتر است هر چه زودتر از حسينيه خارج شده برويم! با عصبانيت به او گفتم يعنى مى‏گويى فرار كنيم؟ جلسه را به دست حزبى‏ها بسپاريم و معركه را خالى كنيم؟ و اضافه كردم كه تو و هر كس ديگرى كه احساس خطر مى‏كند ممكن است برود، ولى من مى‏مانم و سعى مى‏كنم كه جلسه را به دست بگيرم...
آن‏گاه از همان نقطه كه نشسته بودم، از آخر جلسه فريادم بلند شد، تصميم گرفتم‏كه رسماً وارد صحنه‏شوم و با همان تاكتيك‏هاى حزبى آن‏ها را بكوبم. قبل از هر چيز خواستم كه اين سخنران چيره‏دست را از موضع هجومى بازدارم و او را به موضع دفاعى بكشانم. با صداى بلند سخنران را متوجه خود كردم، حزبى‏ها با فرياد خواستند بر من سيطره يابند، ولى من فرياد خود را بلندتر كردم. سؤال ساده، كوتاه و محكم؛ آيا تو اى سخنران به على ايمان دارى؟
همهمه حزبى‏ها عليه من بلند شد كه او را از جواب معاف بدارند، ولى من تكرار كردم؛ باز هم تكرار، و حتى سؤال خود را متوجه مردم كردم. اى مردم چرا اين مرد كه اين‏همه از على و قرآن حرف مى‏زند، مى‏ترسد جواب مرا بدهد، كه آيا به على معتقد است يا نه؟ همه نظرها متوجه من شده بود و من هم خجالت را به كلى كنار گذاشته بودم، گويى كه اصلاً خجالت مفهومى ندارد، سخنران مى‏خواست كلمه‏اى بگويد، فرياد من بلند مى‏شد كه آيا به على ايمان دارى يا نه؟... بالاخره سخنران مجبور شد بگويد آرى به على ايمان دارم! فوراً سؤال ديگرى مطرح كردم. آيا على دزدى مى‏كرد؟ گفت: نه، دزدى نمى‏كرد.
فوراً بدون آن‏كه براى او مجال براى فرار باشد نتيجه گرفتم و گفتم: ولى شما دزدى مى‏كنيد. چگونه به على ايمان داريد و باز هم دزدى مى‏كنيد؟... سخنران همه نوارش پاره شد، اعصابش متشنج گرديد، مى‏خواست با هر زحمتى كه شده از خود دفاع كند، دزدى‏هاى خود را توجيه نمايد، ولى كلام او ديگر خريدار نداشت! همه مردم مى‏دانستند كه اين‏ها دزدى مى‏كنند و اين دزدى براى آن‏ها گناه به شمار نمى‏رود... بالاخره، سخنران مجبور شد كه اعتراف كند... ولى گفت: مادزدى نمى‏كنيم، بلكه ما اموال سرمايه داران را مصادره مى‏كنيم و مصادره با دزدى فرق دارد. اگر جماهير )توده‏ها) فرمان دهد كه اموال ثروتمندان به نفع جماهير مصادره شود، ديگر دزدى خوانده نمى‏شود. فرياد زدم كدام جماهير؟ همه جماهير شما را طرد مى‏كنند. همه جماهير از شما متنفرند) ابراز احساسات مردم و رضايت آن‏ها از كلام من. ادامه دادم، شما چند نفر جمع مى‏شويد و خود را جماهير مى‏خوانيد، و مال مردم را براى جيب خود مى‏دزديد و جماهير را بدنام مى‏كنيد! كى و كجا جماهير به شما وكالت داده است؟ هركجا و هر وقت كه مى‏نگريم مى‏بينيم كه جماهير شما را طرد مى‏كند. سخنران حزبى گفت ما به خاطر جماهير مصادره مى‏كنيم، ولى فعلاً جماهير رشد كافى ندارد و نمى‏فهمد!. به او گفتم به هرحال تا وقتى كه نمايندگى ملت به شما واگذار نشده است حق مصادره اموال كسى را نداريد. به علاوه مى‏خواهم بپرسم اگر راست مى‏گوييد چرا املاك و اموال جنبلاط‌ها و جورج حاوى‏ها را مصادره نمى‏كنيد؟ ولى سراغ خانه‏هايى مى‏رويد كه سرنشينان بينوايش زير بمباران‏هاى اسرائيل خانه و زندگى را ترك گفته و فرار كرده‏اند، و همه ثروتشان همان اثاثيه خانه‏ شان است، و شما با كمال بى‏شرمى خانه‏هاى اين بينوايان را مى‏دزديد! آرى على از شما ننگ دارد، و شما بايد شرم كنيد و اسلام را و على را بازيچه سياست‏بازى‏هاى خود قرار ندهيد!
سخنران با تردستى تمام، مى‏خواست دوباره منبر را به دست بگيرد، و با تلاوت آيات قرآنى و تكيه بر على و ابوذر و شعارهاى تند انقلابى مى‏خواست ماهيّت ضددين خود را بپوشاند... ولى من نيز به او مجال نمى‏دادم. از او سؤال كردم، اگر به خدا و رسول ايمان دارى، نظرت را درباره عَلْمَنَه بگو. ولى او سكوت كرد، زيرا در بن‏بست اسير شده بود. از يك‏طرف با اين‏همه طرفدارى از اسلام و رسول و على نمى‏توانست از علمنه (جدايى دين از دنيا) دفاع كند، و از طرف ديگر علمنه شعار همه احزاب چپ لبنان بود. لذا حزبى‏ها شروع به فحاشى كردند، عصبانيت آنها به درجه انفجار رسيد، و من نيز منتظر همين لحظات بودم، با فريادهاى مكرّر سخنران را ميخكوب كرده بودم و قيل و قال مردم همه‏چيز را مختل كرده بود، بعد فحش و ناسزا شروع شد، تهديد و اسلحه به ميان آمد، ولى من بدون توجه از چپ و راست خود همچنان سؤال پرتاب مى‏كردم؛ محكم، كوتاه و عميق كه همه حزبى‏ها را كلافه كرده بود. تشنج بالا گرفت، كشمكش شروع شد و عده‏اى از دو طرف گلاويز شدند و دامنه كشمكش به خارج حسينيه كشيده شد. جار و جنجال و هياهو به آسمان بلند گرديد، هر لحظه، به نقطه انفجار نزديك‏تر مى‏شديم، و من نيز خود را براى مانورى بزرگ‏تر و خطرناك‏تر آماده مى‏كردم. در اين هنگام، چند نفر از پيران شهر از من خواستند كه به جلو بروم و براى مردم صحبت كنم، بلافاصله پذيرفتم و با يك خيز خود را به پشت منبر رساندم و در كنار سخنران حزبى قرار گرفتم، يك‏باره، دو جنگنده قوى هيكل حزبى در دو طرف من قرار گرفتند! و به خيال خود، مرا تهديد مى‏كردند كه در صورت هجوم به آن‏ها مرا از پاى درمى‏آورند. من نيز تصميم خود را گرفتم، تصميمى خطرناك و آهنين، كه در صورت زد و خورد، با يك ضربه آنى، آن دو را آن‏چنان نقش بر زمينشان كنم كه هرگز از خاك برنخيزند و آن‏قدر به اراده خود و قدرت سرپنجه خود، ايمان و اعتقاد داشتم كه با كمال آرامش شروع به صحبت كردم، از همه مردم تقاضا نمودم كه اگر مرا دوست مى‏دارند سكوت كنند و فحش و ناسزاى كسى را جواب نگويند. داخل حسينيه فوراً آرام شد، ولى هياهوى خارج، اجازه سخن نمى‏داد، بعضى از دوستان را فرستادم تا همه افراد خارج را به داخل بياورند تا همه بشنوند، دوست و دشمن كم‏كم به داخل آمدند و خواه‏ناخواه سكوت كردند تا ببينند من چه مى‏گويم. قبل از هر چيز به سخنران حزبى مرحبا گفتم و سيطره او را بر قرآن و نهج‏البلاغه ستودم و گفتم من تعجب مى‏كنم كه با اين آشنايى و علاقه شما به قرآن و به على، چگونه دزدى مى‏كنيد؟ و مردم را مى‏زنيد و آزار مى‏كنيد، و بى‏جهت تهمت مى‏زنيد، بى‏گناهان را مى‏كشيد و امنيت را از مردم سلب مى‏كنيد و محيط را براى توطئه اسرائيل آماده مى‏نماييد؟
در اين موقع برق را قطع كردند؛ ميكروفون ساكت شد و چند لحظه در تاريكى محض فرو رفتيم و هر لحظه انتظار حمله‏اى را به خود داشتم تا بالاخره چراغ گردسوزى آوردند و ادامه دادم.آن‏گاه به شرح توطئه پرداختم... توطئه‏اى اسرائيلى براى تصفيه مقاومت فلسطين آغاز شد، كتائب نيز كه از سير صعودى قدرت مسلمين وحشت داشت، براى حفظ امتيازات فراوان خود و تضعيف قدرت مسلمين با اسرائيل هم‏داستان شد و جرقه توطئه را برافروخت تا مقاومت را، به ميدان بكشد و با پشتيبانى اسرائيل آن را بكوبد و ضمناً مسلمانان را نيز همراه با مقاومت فلسطين به زانو درآورد.
جنگ لبنان، برخلاف ادعاى باطل احزاب چپ، قيام محرومين عليه نظام موجود نبود، بلكه توطئه‏اى اسرائيلى بود كه براى نابودى مقاومت، توسط استعمار طرح‏ريزى شده بود، و هر قدمى در راه تصعيد جنگ يا جرقه انفجار به مصلحت اسرائيل و زيان مسلمانان و مقاومت بود، و ما ديديم كه احزاب چپ به خيال خام خود، كه واژگون كردن نظام لبنان بود به آتش جنگ دامن مى‏زدند و عملاً در گرداب توطئه غرق مى‏شدند و خواسته و نخواسته به مصلحت اسرائيل قدم برمى‏داشتند. قسمت بزرگى از مسئوليت خون شصت هزار كشته و سيصدهزار مجروح و تخريب كلى لبنان به‏عهده احزاب چپ لبنان است، آن‏ها كه از روى جهل و يا خيانت، مدام به شعله جنگ دامن زدند، و بر آن بنزين ريختند و همه روزه بهانه‏اى جديد به كتائب و اسرائيل، براى هجوم دادند، و بالاخره لبنان را به اين روز سياه كشاندند كه حتى بقاى آن مورد شك است، چه رسد به مكتسبات و دست‏آوردهاى جنگ كه مدام براى دست‏آورد بيش‏تر و بهره زيادتر شعار جنگ مى‏دهند، درحالى كه همه روزه چيزى زيادتر از دست مى‏دهند!
سيد موسى از همان اول، ماهيت توطئه را به خوبى شناخت و براى عقيم‏كردن آن به شدت كوشيد، تا به جايى كه اعتصاب غذا كرد تا جنگ خاتمه يابد و خاتمه يافت و رشيد كرامى به صدارت رسيد و مى‏رفت كه اوضاع دوباره آرام شود كه احزاب چپ در منطقه بعلبك به مسيحيان بى‏گناه حمله كردند و عده زيادى را كشتند و آتش جنگ دوباره شعله كشيد...
جوانان امل، لحظه‏اى از وظيفه تاريخى خود غفلت نكردند، در همه جبهه‏هاى جنگ، براى دفاع از مناطق خود تا آخرين قطره خون خويش مى‏جنگيدند و بيش از صدوسى شهيد دادند، دفاع از شيّاح قهرمان، بخصوص در لحظات وخيم و بحرانى جنگ‏بر دوش جوانان‏امل‏بود، محوركنيسه، محور اسعداسعد و محور طيونه به‏دست جوانان امل بود و اين‏ها از خطرناك‏ترين و سخت‏ترين محورهاى جنگ شيّاح به شمار مى‏رفت، همچنين در حىّ ماضى، در منطقه رويس، در حى ليلكى، در حى سَلُّم، در كفر شيما، در خندق غميق، در تل زعتر و در نبعه جوانان امل سخت مى‏جنگيدند، در تل زعتر فداييان امل به كمك مقاومت فلسطين جانبازى‏ها كردند و دو مسئول نظامى امل (از خانواده صقر) در جنگ‏هاى تل زعتر شهيد شدند، و پانزده نفر از اعضاى رسمى امل به افتخار شهادت نائل آمدند، علاوه بر آن صدها نفر از انصار و طرفدار حركت محرومين نيز به شهادت رسيدند، از خانواده اشهب، حدود چهل مرد را سر بريدند زيرا روزگارى فرمانده نظامى امل در تل زعتر از خانواده اشهب بود! و هنگام سقوط تل زعتر، يك مجموعه انتحارى امل (دوازده نفر به فرماندهى محمد شور) همراه با ورزيده‏ترين جنگندگان فتح، براى بازكردن راه خروج از تل زعتر، به كوه‏هاى مونت‏وردى رفته و روزهاى سخت و وحشتناكى را براى حمايت فراريان تل‏زعتر در كوه‏هاى مونت‏وردى جنگيدند و پنج نفر آن‏ها مجروح شده به مريضخانه منتقل شدند.
در جنوب نيز، جنگندگان امل در صيدا، و هلاليه و جباع براى دفاع از مقاومت جنگ‏ها كردند، و بعد از انتقال توطئه به جنوب، در مرزهاى جنوب لبنان، بخصوص در محورهاى بنت جبيل و محورهاى طيّبه بزرگ‏ترين نيروهاى جنگنده را بعد از فتح امل تشكيل مى‏داد، و تا به‏حال نيز بيش از هر كس شهيد داده است. درحالى‏كه احزاب چپ به‏هيچ‏وجه در محورهاى جنگ وجود ندارند، فقط در داخل شهرها و در ميان مردم سوار ماشين‏هاى جنگى خود شده، رژه مى‏روند و عضله نشان مى‏دهند تا جلب توجه كنند.
اما درباره نبعه، مى‏خواهم مفصّل‏تر صحبت كنم، زيرا اين دوست حزبى ما، حركت محرومين و امام موسى را متهم كرد كه نبعه را تسليم كتائب كرده‏اند و براين اساس، اتهام خيانت به امام زد و حتى هنگام سقوط نبعه، براساس همين اتهام، احزاب چپ نشستند و فرمان تصفيه حركت محرومين را صادر كردند و عده‏اى را زدند و مجروح كردند و به زندان كشيدند، و حتى كشتند... به جرم اين‏كه حركت محرومين نبعه را تسليم كتائب كرده است. مى‏خواهم مفصل‏تر درباره نبعه شهيد صحبت كنم و اثبات نمايم كه همين نبعه و همين سقوط نبعه براى اثبات خيانت احزاب چپ كافيست، اگر هيچ جنايت ديگرى نمى‏كردند، فقط همين جنايت نبعه براى اثبات خيانت و جنايت آن‏ها كافى بود، و خدا را گواه مى‏گيرم كه اگر همه سكوت كنند، من شخصاً سكوت نخواهم كرد و سقوط نبعه را همچون پتكى بر ضمير اجتماع و عقل تاريخ فروخواهم كوفت و جنايتكاران را رسوا خواهم كرد.شما اى احزاب چپ، امام موسى و حركت محرومين را متهم مى‏كنيد كه نبعه را تسليم كردند، و من همه شما را به محكمه عدالت مى‏كشم و محكوم مى‏كنم تا حتى خودتان بپذيريد كه جنايتكار كيست و جنايتكار كدامست...
آن‏گاه وضع نبعه را از روزگار نخست شرح دادم، شهرى دويست هزار نفرى كه حتى يك مريضخانه نداشت، و به‏علت فقر و جهل، احزاب چپ سيطره كامل داشتند، نان و مواد غذايى در دست احزاب چپ و سازمان‏هاى افراطى بود كه فقط به طرفداران خود مى‏دادند و اگر گرسنه‏اى غيرحزبى به آن‏ها رجوع مى‏كرد، مى‏گفتند «تو محسوب بر امام هستى؛ برو از او بگير»، درحالى‏كه نبعه محاصره بود و امكان قوت و كار براى بدبختى وجود نداشت جز حزبى‏ها كه از كشورهاى خارجى برايشان پول و مواد غذايى فراوان مى‏رسيد.
امام موسى توانست، با امكانات كم خود چندمرتبه آرد، برنج، شكر، روغن و غيره بين مردم محروم غيرحزبى نبعه پخش كند و هم او براى اولين بار، با زحمت زياد و كمك پزشكان فرانسوى يك مريضخانه بيست‏وچهار تخته، با دو اطاق عمليات تأسيس كرد، كه در عرض يك ماه و نيم بيش از دوهزاروهفتصد عمل جراحى انجام دادند كه در صورت عدم وجود مريضخانه اكثرشان مسلّماً مى‏مردند! اما احزاب چپ، با پزشكان فرانسوى تماس گرفته به آن‏ها گفتند كه امام موسى كتائبى و مرتجع است، دست‏نشانده و جاسوس است، و بهتر است شما از نبعه خارج شويد. پزشكان گفتند ما براى انسانيت كار مى‏كنيم و كارى به امام موسى نداريم، حزبى‏ها گفتند كه اين مريضخانه به اسم امام موسى است و او از شهرت خوب اين مريضخانه استفاده مى‏كند!... و بالاخره آن‏قدر تحريك و تهديد كردند تا پزشكان خارجى از نبعه گريختند! اين بود كار احزاب چپ در نبعه! آيا جنايتى بزرگ‏تر از اين مى‏توان سراغ گرفت؟ كدام وجدان كورى ممكن است در مقابل اين حقايق وحشتناك قرار بگيرد و از شدت درد نتركد؟ چه حزبى مى‏تواند بعد از اين‏همه جنايت خود را طرفدار انسانيت قلمداد كند؟
بگذاريد مطلب مهم‏ترى را شرح دهم تا توطئه‏گران بيش‏تر رسوا شوند. در همسايگى نبعه، ارمنى‏ها زندگى مى‏كنند كه حدفاصل بين مسلمان‏ها و مسيحى‏ها هستند. ارمنى‏ها در جنگ بى‏طرف بودند و با مسلمان‏ها رابطه دوستانه نزديكى داشتند، و آرد و مواد غذايى، دارو و طبيب و حتى اسلحه به‏طور مخفى توسط ارمنى‏ها به نبعه مى‏رسيد و قراردادى وجود داشت كه در قسمت ارمنى‏ها، از چپ يا راست هيچ مسلحى داخل نشود، ولى دخول و خروج افراد غيرمسلح آزاد بود.در روزهاى آخر حيات نبعه، كه توطئه سقوط آن در شرف تكوين بود، يكى از سازمان‏هاى چپ فلسطينى، به‏نام جبهه ديموقراطيه، كه مسئول آن يك مسيحى مارونى به‏نام رمزى بود، چندين بار به ارمنى‏ها حمله كرد و سى‏ودو نفر از آن‏ها را كشت، ارمنى‏ها اعتراض كردند و نزد ياسرعرفات و جنبلاط شكايت نمودند، ولى نتيجه‏اى نداد، و بالاخره براى آن‏كه توطئه جداً تحقق بپذيرد، به چهار دختر ارمنى، وسط خيابان، هتك حرمت كردند و لذا ارمنى‏ها نيز در كنار كتائب قرار گرفتند، و كتائب از راه محلات ارمنى وارد نبعه شدند و نبعه سقوط كرد.
چند روز قبل از سقوط قطعى نبعه، عبدالكريم سعيد مسئول نظامى امل در محور كمپ‏طراد و سيزده نفر از جنگندگان امل كه مسئول دفاع از محور بودند و با فداكارى زياد حملات متعدد كتائب را دفع مى‏كردند، از پشت‏سر مورد هجوم احزاب چپ (قوات مشتركه) قرار گرفتند، به اتهام اين‏كه جنگندگان امل دست‏نشانده سوريه هستند، خلع سلاح شده، كتك مفصلى خوردند و به زندان افتادند و بعضى از آن‏ها براى مدتى دراز بسترى شدند، و خود عبدالكريم سعيد، از شدت ضربات قنداق تفنگ، بعد از يك هفته هنوز سرش متورم و صورتش سياه بود! البته روز بعد از دستگيرى سيزده جنگنده امل، محور كمپ طراد سقوط كرد زيرا كسى وجود نداشت تا از اين منطقه دفاع كند! براساس همين توطئه عده‏اى از حزبى‏ها از پشت سر به محور پلازا كه دست امل بود حمله كردند و آن‏ها را به مسلسل بستند و جنگندگان امل زير رگبار گلوله‏ها، خود را از ميان ديوار شكسته‏ها و سنگ‏ها و سوراخ‏ها نجات دادند و روز بعد محور سخت پلازا نيز سقوط كرد زيرا مدافعى نداشت! و از همه مهم‏تر و دردناك‏تر و رسواتر، همان‏طور كه سرگرد ابوزيد، فرمانده فتح در نبعه، بعد از فرار در يك مصاحبه مطبوعاتى اعلام كرد و گفت: بيست و چهار ساعت قبل از سقوط نبعه، سيزده حزب و سازمان موجود در نبعه خود را تسليم كتائب كرده نبعه را ترك گفتند، و همه آن‏ها اكنون به سلامت در منطقه غربى زندگى مى‏كنند... اما جنگندگان امل تا آخرين لحظه جنگيدند و حدود بيست و پنج نفر از آن‏ها به شهادت رسيدند كه بين آن‏ها بايد مسئول نظامى حسين قشاقش، و مسئول فرهنگى محمد فقيه، و مسئول خدمات ابومحمد قعيق را نام برد. احزاب توطئه كردند و نبعه را به سقوط كشاندند و يك روز قبل از سقوط ، اسلحه خود را تسليم كردند و به سلامت گريختند اما جوانان امل جنگيدند و شهيد شدند و چه جنايتى بزرگ‏تر از اين‏كه كسانى بيايند و بگويند حركت محرومين يا سيدموسى (صدر) نبعه را تسليم كرد! اگر يك ذره شرف و مردى و انصاف وجود مى‏داشت، اين خيانت‏كاران اين‏چنين تهمت بى‏شرمانه نمى‏زدند، لااقل از خون شهداى امل شرم مى‏كردند، و اگر وجدانى و ضميرى داشتند اين‏همه حق‏كشى و اين‏همه جنايت و اين‏همه ظلم و بى‏انصافى نمى‏كردند... و ننگين‏ترين جرم اين جنايت‏كاران آن‏كه بعد از سقوط نبعه، احزاب و سازمان‏هاى چپى جمع شدند و فرمان تصفيه حركت محرومين را صادر كردند تا در همه جاى لبنان، حزبى‏هاى بى‏همه‏چيز هركجا جوانى از امل يا حركت محرومين را يافتند؛ گرفتند، زدند و به زندان انداختند و در بعضى موارد كشتند، اين جنايت و اين خيانت براى محكوم كردن ابدى اين احزاب بى‏همه چيز كافيست، و اگر هيچ گناه ديگرى، از اين همه جنايت و خيانت آشكارا از اين احزاب سر نمى‏زد، فقط همين توطئه سقوط نبعه و تهمت‏ها و خيانت‏ها و جنايت‏هاى بعد از سقوط كافى بود كه براى هميشه، اين احزاب ننگين به لعنت و نفرين ابدى محكوم گردند.
افرادى از بين جمعيت به‏پاخاسته، اظهار مى‏داشتند كه در نبعه بوده‏اند و خيانت احزاب را خود شاهد بوده‏اند... و از نقاط ديگر صداى قبول بلند مى‏شد، هيجان شديدى بر حسينيه دامن گسترده بود، از گوشه و كنار، شعارهاى تندى عليه احزاب به‏گوش مى‏رسيد. حزبى‏ها در سكوتى شرم‏آلود فرو رفته بودند، جوابى از طرف آن‏ها شنيده نمى‏شد، رهبران حزبى مات و مبهوت به صحنه متشنج خيره شده و از هر عملى عاجز بودند، ديگر اسلحه‏هاى آن‏ها كارگر نبود، و جز مشت‏هاى گره‏كرده مردم داخل حسينيه و شعارهاى تند دادخواهى و اعتراض عليه ظلم و جنايات احزاب شنيده نمى‏شد.
با فرياد ادامه دادم: من از نمايندگان موجود احزاب مى‏طلبم كه، اگر جوابى دارند به پاخيزند و بگويند، اگر به سخنان من يا حقايقى كه مى‏گويم ايرادى هست، اعتراض كنند...اما هيچ اعتراضى نشد! شما اى احزاب به سيد موسي صدر فحش مى‏دهيد و بى‏شرمانه او را عميل و جاسوس مى‏خوانيد، اما بررسى دقيق تاريخ دو ساله گذشته به‏خوبى نشان مى‏دهد كه تنها و تنها رجل مصلح و فداكار و حق‏طلب فقط و فقط امام موسي صدر بود و بس... براى اثبات مدعاى خود، مواقف مهم احزاب و امام را در دو سال گذشته مقايسه مى‏كنم... ابتدا كه جنگ داخلى شروع شد، امام موسى فوراً اعلام كرد كه اين يك توطئه اسرائيلى است و بايد به هر قيمت كه شده توطئه را عقيم كرد و آتش جنگ را خاموش نمود، درحالى‏كه احزاب شعار جنگ و كشتار مى‏دادند و امام را متهم مى‏كردند كه نمى‏خواهد بجنگد درحالى‏كه سابقاً شعارالسّلاح زينةالرجال را مى‏داده است و امروز همه مى‏دانند كه احزاب همه خطا رفتند، و امام موسى صحيح فكر مى‏كرد و غرق‏شدن در گرداب اين توطئه خطرناك به هيچ‏وجه به مصلحت مسلمانان نبود و مسلماً احزاب چپ در اين گرفتارى بزرگ نقش مهمى داشتند، و خون شصت هزار كشته و سيصدهزار مجروح مسئولين اين جنگ را رها نخواهد كرد، درحالى‏كه امام براى توقف جنگ حتى دست به اعتصاب غذا زد تا بتواند با استفاده از قدرت روحى، جلوى جنگ را بگيرد و تا مدتى گرفت.
احزاب چپ و رهبرشان جنبلاط قرار عزل كتائب را صادر كردند، و امام مخالفت كرد و بعد اذعان كردند كه عزل كتائب به مصلحت نبود.
و بعد احزاب چپ و راست «قتل على‏الهويه» را به راه انداختند، كه مسيحى هر مسلمانى را بكشد و مسلمان نيز هر مسيحى را در هر نقطه‏اى بكشد. آدم‏كشى به جرم دين! و چه جنايت بزرگى، و چه‏قدر خون‏هايى به ناحق ريخته شد. امام موسى سخت در مقابل «قتل على‏الهويه» ايستاد، مبارزه كرد و چه‏قدر فحش و تهمت از احزاب چپ شنيد. و ديديم كه قتل على‏الهويه به منفعت كتائب تمام شد، و همه مسيحيان را، دور كتائب جمع كرد و الزاماً هر مسيحى براى دفاع از جان خود، اسلحه به دست گرفت و ضد مسلمان‏ها وارد جنگ شد و قدرت بزرگى از مسيحيان به‏وجود آمد.
جنبلاط و احزاب چپ شعار «اداره محلى» دادند و «مجلس سياسى» و «ارتش ملى» و «پليس توده‏اى» و وزارتخانه‏هاى مختلف ايجاد كردند تا لبنان را عملاً تقسيم كنند، امام موسى سخت مخالفت كرد و آن‏قدر ادامه داد تا تقريباً همه نيروهاى ملى از شعار «اداره محلى» دست برداشتند و از وحدت لبنان طرفدارى كردند.
احزاب چپ، به رهبرى جنبلاط شعار افراطى علمنه جدايى دين از حكومت را مطرح كردند و امام مخالفت كرد، و بعد از مبارزه‏ها، همه جناح‏ها اذعان كردند كه رأى امام صحيح بوده است و «علمنه سياسى» را كه شعار امام بود پذيرفتند.
و بزرگ‏ترين مصيبت ظهور كرد و آن انفجار بين سوريه و مقاومت بود، جنبلاط و احزاب چپ سوريه را خائن و جاسوس مى‏گفتند و معتقد بودند كه كشتن سورى لازم‏تر از كشتن اسرائيلى است و شعار مى‏دادند كه اگر اسرائيل وارد لبنان شود بهتر است از اين‏كه سوريه وارد شود، و مى‏گفتند كسى كه عليه سوريه وارد جنگ نشود، به مقاومت فلسطين خائن است.
اما امام معتقد بود كه هر انفجارى بين سوريه و مقاومت، يك مصيبت بزرگ براى مقاومت فلسطين و امت عربى است و به هر قيمت شده بايد جلوى اين انفجار را گرفت.
و چه‏قدر امام به‏خاطر اين خط صحيح خود مورد هجوم قرار گرفت، و حتى بارها حياتش مورد تعرض واقع شد، و چه تهمت‏ها و ناسزاها و مصيبت‏ها كه تحمل كرد ولى خط منطقى خود را تغيير نداد، و بالاخره بعد از پافشارى‏هاى معجزه‏آساى او بود كه سوريه و مقاومت را آشتى داد و اين دوره جديد را كه مسلّماً به نفع مقاومت فلسطين و مسلمان‏هاست به وجود آورد و اين امرى است كه امروز همه مردم و حتى احزاب چپ به آن اعتراف مى‏كنند، ولى حتى يكى از آن‏ها اين‏قدر شرف و جوانمردى ندارد كه بيايد و از اين‏همه تهمت و فحش و هجوم به امام موسى معذرت بخواهد و به بزرگى امام اعتراف كند... مى‏بينيم كه همه حرف‏ها و پيشنهادهاى امام صحيح و منطقى بوده و احزاب و رهبران ديگر مرتباً موضع عوض كرده‏اند، و اجباراً به خطاى خود پى برده، شعارهاى خود را عوض كرده‏اند، ولى امام با روشن‏بينى و پيروى از ارزش‏ها و استقلال از قدرت‏هاى خارجى، و عدم قبول پول و اسلحه از دولت‏ها و قدرت‏ها، هميشه حق گفت و بر روى حق پافشارى كرد و به خاطر حق بزرگ‏ترين اهانت‏ها و تهمت‏ها و هجوم‏ها و حقد و كينه‏ها را تحمل نمود، ولى حتى يك لحظه از راه حق منحرف نشد، و حق را فداى مصالح و مصلحت و شرايط و ترس و تهديد و طمع نكرد...و اين انسان ارزش دارد، و اين رجل شايسته رهبرى ملت است، و به همين دليل مى‏بينيم كه بعد از اين‏همه تهمت‏ها و دشمنى‏ها و تبليغات زهرآگين عليه امام موسى صدرتنها شخصيتى كه محبوب و معبود اكثريت مردم است همان امام موسى است.
جلسه در ميان شعارهاى پرشور مردم به‏نفع امام موسى صدر خاتمه يافت و حزبى‏ها فقط از من دعوت كردند كه جلسه ديگرى در آن شهر حاضر و براى آن‏ها سخن بگويم. من پذيرفتم ولى اهالى شهر رد كردند و گفتند اين‏ها اصلاً آدم نيستند كه تو خود را به سطح آن‏ها پايين بياورى و با آن‏ها بنشينى و آن‏ها را بزرگ كنى.

20 پتامبر 1977
برج شمالى صور
جدال با پدر يكى از شاگردان مدرسه
يكى از شاگردان خوب رشته مكانيك، در مرخصى ايام عيدفطر، به جاى آن‏كه به خانه برود رهسپار محور جنگ بِنتِ جُبَيل شد تا دوش به دوش برادران خود در دفاع از خاك و شرف خود عليه اسرائيل و كتائب بجنگد.
خانواده شاگرد از غيبت او ناراحت شده، به مدرسه مراجعه كردند، و او را نيافتند! بالاخره دريافتند كه فرزند آن‏ها به جنگ رفته است. با عصبانيت به مدرسه آمدند و مسئولين مدرسه را به باد ناسزا گرفتند. پدر شاگرد گفت من پسرم را براى درس به مدرسه فرستاده‏ام نه براى جنگ؛ و همه كتاب‏ها و لباس‏هاى او را برداشت و براى هميشه فرزندش را از مدرسه بيرون برد و من نيز با اخراج او از مدرسه موافقت كردم.
دو هفته بعد پدر با چند واسطه بازگشت و گفت فرزندش از خانه گريخته و باز به محورهاى جنگ رفته است و خواهش داشت كه من وساطت و يا نصيحت كنم و پسرش را به خانه پدرش بازگردانم.براى من خيلى سخت و ناراحت‏كننده بود كه باز ببينم مردى جَبان و خودخواه فرزند شجاع و مسئولش را توبيخ و تكفير مى‏كند و به مدرسه‏اى كه اين‏چنين افكارى در مغز شاگرد گذاشته است ناسزا مى‏گويد.
شروع به صحبت كردم و عقده‏هاى درونى خود را خالى نمودم، پدر شاگرد و واسطه‏ها را، به باد انتقاد گرفتم و گفتم آرزو مى‏كردم كه شرافت و احساس مسئوليت و حسّ فداكارى و ايمان جوانان شما كمى در پدران و بزرگان آن‏ها تأثير مى‏كرد و شما كمى از فرزندان از جان گذشته خود درس مى‏گرفتيد. جاى تعجب است كه فرزندان شما، با كمال رضا و رغبت، همه چيز خود را فدا مى‏كنند و با كمال رشادت، از شرف و كرامت وطن خود دفاع مى‏نمايند ولى شما پدران، به جاى آن‏كه خدا را شكر كنيد اين‏طور ديوانه‏وار، حق و حقيقت را به باد فحش مى‏گيريد.
ما در مدرسه، كسى را به سوى جنگ نمى‏فرستيم و به‏هيچ‏وجه شاگردان را از كلاس درس بيرون نمى‏كشيم كه به محور جنگ بفرستيم. ولى شاگردان مى‏بينند كه مديرشان شخصاً به صحنه جنگ مى‏رود و فداكارى مى‏كند، بهترين استادان مدرسه به محورهاى قتال مى‏روند و پاس مى‏دهند، شاگردان مى‏بينند كه اين مدرسه فداييان زيادى، قربانى راه خدا كرده است، به ياد مى‏آورند كه بهترين استادان و شاگردان مدرسه به شهادت رسيده‏اند و عده‏اى ديگر، آثار جراحت جنگ را با خود حمل مى‏كنند، مدرسه‏اى كه مؤسس آن امام موسى، رمز طايفه و استمرار مبارزه حسينى است، مى‏بينند كه قهرمانان امل با صورت گردآلود، ولى اراده‏اى آهنين و گاهى بدن خون‏آلود به مدرسه مى‏آيند و مى‏روند، مى‏بينند كه هرچند گاهى يكى از قهرمانان اَمل به شهادت مى‏رسد و مراسم بزرگداشت شهيد در ميان چه شور و غوغايى از عشق و احترام و هيجان برگزار مى‏شود، مى‏بينند كه اكثريت مردم ذليل، ترسو، بى‏شخصيت و مصلحت‏طلب گريخته‏اند و صحنه را براى دشمن خالى كرده‏اند، مى‏بينند كه عده‏اى از احزاب افراطى، با پول و اسلحه اجنبى، تيشه به ريشه وطن و استقلال و سرنوشت خود مى‏زنند و از روى جهل و يا مصالح شخصى به ملت خود خيانت مى‏كنند. شاگردان اين مدرسه همه اين حقايق را مى‏بينند و مى‏فهمند و احساس مسئوليت مى‏كنند و به‏عنوان واجب كفايى وارد معركه مى‏شوند تا مسئوليت ميهنى و تاريخى و انسانى خود را به انجام برسانند. اينان خود به رضا و رغبت، با اراده و تصميم شخصى خود اسلحه به دست مى‏گيرند و به محورهاى جنگ مى‏روند و شهادت را با آغوش باز استقبال مى‏كنند تا راه صحيح و مستقيم را به همه نشان دهند تا عملاً مسئوليت و وظيفه را به همه مردم معرفى كنند و اگر به شهادت رسيدند با خون پاك خود مردم خفته، ذليل و مصلحت‏طلب را بيدار كنند.
اين جوانان ارزنده‏ترين، مخلص‏ترين و پاك‏ترين شهره‏هاى تاريخ دراز و زجرآلود شيعه هستند و به حق شيعه حسين و على به حساب مى‏آيند. و پرچم شهادت حسينى را به دوش مى‏كشند، و راه پرافتخار رسالت ما را روشن مى‏كنند...
و چه‏قدر سخت و ناراحت‏كننده است كه پدرانى مثل شما، چنين فرزندان پاك و ارزنده و از جان‏گذشته‏اى را توبيخ كنند! راستى كه ظلم و بى‏انصافى است، خدا شما را نمى‏بخشد، تاريخ شما را نمى‏بخشد، على شما را نمى‏بخشد، حسين شما را نمى‏بخشد و خون شهداى شيعه در خلال سال‏هاى ظلم و بدبختى شما را نمى‏بخشد.
چه خوب بود اگر شما پدران، از اين فرزندان پاك و شجاع و از جان‏گذشته خود، درس شرف و كرامت و انسانيت مى‏گرفتيد و به چنين فرزندانى افتخار مى‏كرديد، و براى هميشه يوغ ذلت و اسارت و بدبختى را مى‏شكستيد و اين چنين در برابر دشمنان خود خوار و ذليل و بدبخت نمى‏شديد، برويد و مرا تنها بگذاريد، من از شنيدن سخنان شما شرم دارم، و نمى‏خواهم آدم‏هايى اين‏چنين بى‏انصاف و جاهل را ببينم. آنها نيز با عصبانيت و خجالت از مدرسه خارج شدند.

نوامبر 1977
بسم‏اللَّه الرّحمن‏الرّحيم
دوست عزيز و ارجمندم سيداحمد خمينى؛ سلام گرم و قلبى مرا بپذيريد. قبل از هر چيز اين ضايعه بزرگ را به شما تسليت مى‏گويم، و اميدوارم كه خداى بزرگ به شما صبر و تحمل و اجر دهد. من از راه دور قلبم و روحم با شماست و به‏شدت احساس هم‏دردى و وابستگى مى‏كنم، و اى كاش وجود من، مى‏توانست در تخفيف اين مصيبت، حتى به قدر پر كاهى مفيد و مؤثر باشد. اميدوارم كه شما با قدرت ضبط نفس و اراده قويتان بتوانيد در كنار پدر ارجمندتان از ناراحتى‏ها و غم‏ها و مصيبت‏ها بكاهيد، و بخصوص آلام او را قدرى تسكين دهيد. بايد به خواست خدا و قضاى او تسليم شد و همه چيز را از او دانست و به او توكل كرد. جمعه گذشته در شيّاح، جلسه يادبودى براى شهيد توسط حركت محرومين گذاشته شد. زيرا شيوخ مجلس شيعى مخالف بودند كه به‏نام مجلس گذاشته شود و جلسه بسيار باشكوهى بود. چندين هزار نفر شركت كردند و غلغله شده بود، و آقاى صدر نيز از اول جلسه حضور به‏هم رسانيد. سخنرانان نيز كولاك كردند، شاه را به‏حدى كوبيدند كه حد نداشت، و تجليل از مرجع خمينى محور كلام همه سخن‏وران بود، يكى از سخنرانان، انيس سويدان درباره فكر و فلسفه شيعه و تاريخ شيعه ضد ظلم و بالاخره مبارزات آقاى خمينى ضدشاه و پانزده خرداد و تبعيد او داد سخن داد و البته مطالب او را من شخصاً تهيه كرده بودم و او هم بى‏محابا همه را گفت! سخنران دوم عبدالمجيد صالح بيش‏تر درباره شهادت صحبت كرد و سخنران سوم شيخ‏محمد يعقوب جداً كولاك كرد و آن‏قدر حماسى حرف مى‏زد كه مردم نمى‏توانستند تحمل كنند و براى اولين بار در حسينيه - در يادبود شهيد - از شدت احساسات كف مى‏زدند!! و آقاى صدر مى‏خواست از كف‏زدن جلوگيرى كند ولى قادر نشد...
خلاصه‏اى از سخنان آن‏ها را در روز يكشنبه گذشته توسط مسافرى براى شما فرستادم ان‏شاءاللَّه كه رسيده باشد.
جزواتى از قدس را نيز فرستادم كه همه‏اش، مصاحبه با رهبران مقاومت فلسطين است از طرف نمايندگان اروپا و جالب است؛ زيرا افكار و نظرات جناح غيرچپى مقاومت را نشان مى‏دهد و ادعاهاى چپ‏نمايان راباطل‏مى‏كند.
نوار صحبت متكلمين متأسفانه خراب شده بود. و از اين نظر خود سخنرانى‏ها را براى شما به عربى مى‏فرستم.
وضع لبنان خوب نيست. خطر انفجار زياد است. سوريه نيز از داخل و خارج در خطر سقوط و تقسيم است و اگر سوريه سقوط كند، مسيحيان و اسرائيل پدر مسلمان‏ها را درمى‏آورند. بيروت متشنج است و كتائب و احرار دائماً تحريك مى‏كنند و مغازه‏هاى مسلمان‏ها را منفجر مى‏نمايند، و حتى گاهى مردم را خطف مى‏كنند و عبور از محلات مسيحيان براى مسلمان‏ها امنيت ندارد. در جنوب هم اسرائيل به‏شدت قراء شيعى را مى‏كوبد و هزارهزار از مردم مى‏گريزند.

نوامبر 1977
يادبود شهيد سيدمصطفى خمينى در لبنان
براى يادبود شهادت مصطفى خمينى، حركت محرومين لبنان مراسم بسيار باشكوهى به‏پا كرد. در روزنامه رسمى حركت «رساله و امل» دعوت‏نامه‏اى براى احتفال به تاريخ 1977/11/11 ساعت 7 شب در حسينيه شياح اعلام گرديد. شور و هيجان عجيبى در شياح به چشم مى‏خورد، همه ديوارها و ستون‏هاى حسينيه با عكس‏هاى بزرگ حضرت آقاى آيت‏اللَّه خمينى مرجع بزرگ شيعيان، و اعلاميه‏هاى شهادت سيدمصطفى خمينى تزيين شده بود. دو صف منظم از مسئولين حركت محرومين در شياح از شركت‏كنندگان در احتفال استقبال مى‏كردند. هزاران نفر شركت كردند. در حسينيه جاى نشستن نبود، و انبوه جمعيت همه زواياى حسينيه را نيز پر كرده بود، و عده زيادى از مردم اجباراً در طبقه زير حسينيه جا گرفته بودند، قسمتى از حسينيه به زنان اختصاص داشت و عده زيادى از دختران حركت محرومين به چشم مى‏خوردند. از ساعت هفت بعدازظهر مراسم يادبود با تلاوت قرآن توسط شيخ سلمان شروع شد. آقاى سيدموسى صدر، رهبر حركت محرومين و رهبر شيعيان لبنان و عده‏اى از روحانيون نيز حضور به‏هم رساندند.
بعد از تلاوت قرآن، عريف احتفال، استاد فريدالغول با حماس و شور زايدالوصفى مراسم را با اسم مرجع بزرگ شيعه آقاى خمينى و مبارزات حق‏طلبانه‏اش ضدظلم و استبداد و استعمار شروع كرد و براى طلب رحمت از همه خواست كه يك دقيقه به‏پا بايستند و سكوت كنند و فاتحه بخوانند. آن‏گاه رشته سخن را به استاد انيس سويدان داد.
انيس سويدان در مقدمه سخنش به زيربناى تفكر شيعه اشاره كرد كه بر عدل و عدالت تكيه مى‏كند و همه فعاليت‏هاى خود را حكومت بر محور عدل متمركز مى‏نمايد، و اولين ضرورت يك حكومت صالح را عدالت مى‏شمرد، و عدل را بزرگ‏ترين و مهم‏ترين شرط لازم براى تكامل انسان و اجتماع مى‏داند، و همين ضرورت و اهميت عدل و عدالت، در حكومت اسلامى به‏صورت امامت تجسّد مى‏يابد. امام بايد داراى شرايطى باشد كه اهم آن عدل و عدالت است و از اين‏جا عدل و امامت به عنوان زيربناى تفكر شيعه ظهور پيدا مى‏كند، كه در طول تاريخ پردرد و افتخار شيعه نمايان است.
و مى‏بينيم كه در طول تاريخ، شيعيان با هر نوع ظلم و ستمى مبارزه مى‏كنند و هر حكومت جابرانه‏اى را رد مى‏نمايند، و اين رفض تاريخى عليه خلفاء و زمامداران ظالم و حكام فاسد، بزرگ‏ترين خصيصه شيعيان بوده است. سرتاسر تاريخ شيعه را، مبارزات خونين و شهادت‏ها تشكيل داده است.
در قرن حاضر، شاهد مبارزات و فداكارى‏هاى بزرگان شيعه ضداستبداد و استعمار بوده‏ايم، ولى بزرگ‏ترين چهره‏اى كه در عصر حاضر، نماينده واقعى روح شيعه و مظهر مبارزه بى‏امان ضدظلم حكام و رفض استبداد و استعمار است، حضرت آيت‏اللَّه روح‏اللَّه خمينى، مرجع عالى‏قدر شيعيان است. او كسى است كه در مبارزات خود، مدرسه جديدى به‏وجود آورده است و روحانيت را از زاويه مسجد، به معركه اجتماع كشانده و براى اولين بار، بين روحانيون و روحانيت و جوانان روشنفكر مبارز، وحدت فكرى و عملى ايجاد كرده است. بر اثر مبارزات آيت‏اللَّه خمينى، گروه‏گروه از مردم ايران وارد صحنه مبارزه شدند، سازمان‏هاى انقلابى به‏وجود آمد، و حتى روحانيت شهداى زيادى داد، كه براى نمونه شهيد آيت‏اللَّه غفارى را مى‏توان نام برد كه زير شكنجه رژيم شاه جان داد، و حضرت آقاى طالقانى را ذكر كرد كه هنوز در اسارت‏گاه رژيم زندانى است. در حال حاضر دهها هزار از مردم آزاده ايران، كه در بين آن‏ها عده زيادى از روحانيون هستند در زندان به‏سر مى‏برند. آن‏گاه به قيام پانزده خرداد اشاره كرد، كه مرجع خمينى عليه كاپيتولاسيون برخاست، و سخنرانى‏هاى جامع و تكان‏دهنده او، رژيم را به وحشت انداخت. تظاهرات صدهزار نفرى مردم در ايام محرم، شاه را در معرض سقوط قرار داد، رژيم شاه، حضرت آيت‏اللَّه خمينى را به زندان انداخت، و تظاهرات مردم به درجه انفجار رسيد. ارتش شاه با فرمان آتش، به قصد كشت مردم را به گلوله بست و بيش از پانزده هزار نفر به شهادت رسيدند.
آيت‏اللَّه خمينى بعد به تركيه تبعيد شد، و آن‏جا در معيت فرزند ارشدش سيدمصطفى يك سال دربند بود، و بر اثر تظاهرات دانشجويان ايرانى در خارج و حتى در تركيه، و فشار مجامع بين‏المللى، تركيه از قبول آيت‏اللَّه خمينى دربند معذرت خواست و حضرت آيت‏اللَّه خمينى به نجف اشرف، عراق منتقل شدند، و از آن‏جا مبارزات مردم ايران را ضدرژيم استبدادى شاه رهبرى مى‏كنند. مرجع خمينى هم‏چنين مظهر مبارزه با صهيونيسم و اهداف فاشيستى اسرائيل در خاورميانه است و هميشه مردم را در مبارزه عليه اسرائيل و دفاع از انقلاب فلسطين دعوت كرده است.
استاد انيس در آخر سخنش به شهادت سيدمصطفى اشاره كرد، كه رژيم ايران براى خاموش كردن اين مبارزه و ضربه به مرجع عالى‏قدر شيعه، دست به چنين عملى زده است. و بدون‏شك، وجود چنين فرزند برومندى در كنار پدرى مبارز و تبعيدى، نعمتى بزرگ بوده است و فقدانش ناراحت‏كننده است و سپس از خدا براى آيت‏اللَّه خمينى صبر و سلامت مسئلت كرد، و پيروزى او را در مبارزات حق‏طلبانه‏اش خواستار شد.
آن‏گاه عريف احتفال، مجدداً عباراتى حماسه‏انگيز گفت و سخنران دوم، استاد عبدالمجيد صالح را به منبر دعوت كرد. عبدالمجيد صالح، با عباراتى شيوا و هيجان‏انگيز در فلسفه شهادت، سخن گفت و شهادت بزرگان شيعه، از حسين(ع) را تا شهادت دكتر على شريعتى و شهادت سيدمصطفى خمينى همه را حلقه‏هايى از يك زنجير طولانى تكامل و مبارزه در راه حق و عدالت به‏شمار آورد، آن‏گاه به جنوب لبنان اشاره كرد و ظلم و جنايتى كه بر آن مى‏رود، هجوم اسرائيل، توطئه سياستمداران و صدها هزار آواره بدبخت در آستانه زمستان، بى‏مسكن و بدون ابتدايى‏ترين وسايل حيات، جنوب خون‏آلود، جنوب زجركشيده، جنوبى كه اكثريتشان را شيعه تشكيل مى‏دهد و منطقه تاريخى جبل‏عامل در آن قرار دارد، جبل‏عاملى كه مهد علم و تمدن شيعه بوده است، سرزمين ابوذر غفارى، سرزمين علماى بزرگ، خاك مقدسى كه خون‏هاى زيادى را در سينه خود جاى داده است، سرزمينى كه هجرت نمى‏شناسد جز به دو صورت:
1- هجرت به سوى خدا 2- هجرت به سوى شهادت!... از ايران تا نجف و جنوب لبنان همه جا كربلاست، و از شهداى جنوب لبنان تا سيدمصطفى خمينى و دكتر على شريعتى همه حلقه‏هاى يك زنجيرند... و بالاخره، سخنران، كلام خود را با فاتحه‏اى به روح شهيد خاتمه داد. آن‏گاه عريف احتفال، ضمن توجه به درد و ستمى كه بر جنوب مى‏رود، و تشويق مردم به مقاومت و مبارزه، سخنران سوم، شيخ محمد يعقوب را معرفى كرد و شيخ در ميان هيجان بيش از حد مردم به منبر رفت.
شيخ محمديعقوب، بعد از سلام و صلوات و فاتحه، در بزرگداشت سيدمصطفى خمينى و بخصوص مبارزات پى‏گير مرجع شيعه، حضرت آيت‏اللَّه خمينى مطالبى بيان داشت، و نقش تاريخى رسالت و زنجير تكاملى مبارزه و شهادت را از اول تاريخ تا به امروز تشريح كرد، و با ياد بزرگداشت دكتر على شريعتى و بعد سيدمصطفى خمينى، رابطه بين مردم ايران و شيعيان لبنان را اعلام داشت.سپس به جنوب خونين اشاره كرد، و به فداكارى شهادت فداييان امل در جنوب در مقابل اسرائيل و كتائب، براى حفظ كرامت و شرف شيعه، و براى دفاع از جبل‏عامل، ضدظلم و صهيونيسم و امپرياليسم...
آن‏گاه خطاب به مرجع خمينى گفت: از جنوب خونين، از ميان شيعيان فلك‏زده و آواره، به تو كه مرجع شيعيان هستى خطاب مى‏كنم و طلب كمك مى‏نمايم كه سرنوشت خونين اين مردم ستم‏كشيده را فراموش نكنى...
سخنرانى مفصل شيخ محمد يعقوب آن‏قدر هيجان‏آميز و حماسه‏انگيز بود كه چندين‏بار جمعيت انبوه حسينيه به‏شدت ابراز احساسات كردند و حتى بى‏اختيار كف زدند و گاه‏گاهى از گوشه و كنار فرياد اللَّه‏اكبر بلند مى‏شد و گروهى ديگر سرودى هيجان‏انگيز مى‏خواندند، شور و هيجان همه شنوندگان را بى‏تاب كرده بود، عده‏اى اشك مى‏ريختند، دسته‏اى كف مى‏زدند، گروهى فرياد مى‏كشيدند. سالن بزرگ حسينيه مى‏لرزيد و در مردم حالتى به‏وجود آمده بود كه كاملاً بى‏سابقه بود.سپس شيخ سلمان مجدداً قرآن خواند و جلسه تاريخى بزرگداشت شهيد سيدمصطفى خمينى به پايان رسيد.
آن‏چه در اين احتفال بزرگ قابل ذكر است، آگاهى جوانان حركت محرومين از رويدادهاى ايران و علاقه آن‏ها به سرنوشت مردم ستم‏ديده ايران و ابراز هم‏دردى و هم‏بستگى مبارزاتى بين شيعيان لبنان و مردم ايران بود، و بخصوص تجليل زايدالوصف از مرجع خميني كه در لبنان ناشناخته بود و شناخت عمق تأثير دكتر على شريعتى در افكار و قلوب جوانان روشنفكر و مسلمان لبنان.
 
ژانويه 1978
خدايا، در دنياى انسان‏ها، آدمى بزرگ‏تر و كامل‏تر و بهتر از على(ع) نمى‏شناسم، ولى حتى او را در مبارزات حيات پيروزى نبخشيدى و حكومت عدل و دادش را زير تازيانه‏هاى ظلم، ستم و فساد معاويه خرد كردى، و اجازه ندادى كه نهال عدل و آزادى و انسانيت بشكفد، و حكومت حق لااقل به‏دست على بر ظلمت كفر، جهل و ظلم پيروز گردد... هيهات من چه مى‏گويم؟ چه انتظار بى‏جايى دارم؟ چه آرزوهاى شگفت، چه ادعاهاى عجيب!
مگر محمد(ص) پيروز شد؟ با آن رسالت خدايى، با آن‏همه فداكارى‏ها و بعد از آن‏همه مبارزات سخت و پيروزى‏هاى خيره‏كننده بالاخره به كجا رسيد؟ مگر نه اين‏كه قلدران و ستمگران آمدند و به‏نام محمد(ص(حكومت‏هايى ظالمانه نظير قيصر و كسرى به‏پا كردند، و بهترين و ارزنده‏ترين نمونه‏هاى مكتب محمد(ص) را به خاك و خون كشيدند؟
حسين، سرور شهيدان، بهترين ميوه باغ رسالت و امامت، اين‏چنين ظالمانه به خاك و خون غلطيد زيرا شخصيت پاك و انسانى او براى نظام جبار و فاسد و ظالم يزيد قابل هضم نبود.در طول تاريخ دراز و پردرد شيعه، مدام شاهد قربانى‏شدن بهترين ميوه‏هاى تكامل و ارزنده‏ترين آزادمردان اجتماع بوده‏ايم.
و امروز نيز، صحنه پرشورى از نبرد حق و باطل در مقابل ما قرار دارد، كه قهرمانان حق و عدالت در اين معركه خونين، فداكارى‏ها مى‏كنند و افتخارات بزرگى كسب مى‏نمايند... امااما مى‏توان انتظار داشت كه ما پيروز شويم و هماى پيروزى بر ما سايه بيفكند، و ديو ظلم و كفر به زانو درآيد، و عدل و عدالت بر اجتماع دامن بگسترد، و پرچم پرافتخار على(ع) كه با خون پاك حسين(ع) رنگين شده است بر فراز تاريخ به اهتزاز درآيد؟ هيهات!
من چنين اميدى ندارم، زيرا تاريخ و فلسفه و واقعيت غير از اين نشان مى‏دهد. ما به پيش مى‏تازيم، تا عروس شهادت را در آغوش بگيريم نه به اميد آن‏كه پيروز شويم.
ما مبارزه مى‏كنيم، تا در قربان‏گاه عشق، عالى‏ترين تجلى فداكارى و پرستش را عملاً نشان دهيم نه آن‏كه دست‏آوردهاى مادى حيات، ما را فريفته باشد.
ما به سوى خدا مى‏رويم تا از همه فرآورده‏هاى مادى عالم بى‏نياز گرديم، نه آن‏كه خدا را وسيله رسيدن به مصالح شخصى خود كنيم.
بنابراين در كشمكش زندگى، به سوى پيروزى چشم ندوخته‏ام و به هيچ كس اميدى نداشته‏ام و هيچ‏گاه سعى نكرده‏ام كه پاكى و لطافت قلبى خود را، فداى پيروزى و نجات كنم.
منى كه از همه چيز گذشته‏ام و حتى اميد خود را از پيروزى قطع كرده‏ام، ديگر دليلى ندارد كه در برابر نظام‏ها و قدرت‏ها، فشارها، تهديدها و تطميع‏ها به زانو درآيم، من از همه چيز آزاد شده‏ام و پاكى و لطافت خود را به هيچ‏چيز حتى به نجات و پيروزى نمى‏فروشم.
خدايا، تو مرا در امتحانات زيادى پيروز كرده‏اى و موفقيت‏هاى درخشان بخشيده‏اى و از بين اعداد كثيرى، مرا امتياز داده‏اى...
اما به ياد دارم كه قبل از امتحان، هميشه در ترس و وحشت غوطه خورده‏ام، حتى در درس‏ها و امتحاناتى كه راستى قوى و برتر بوده‏ام و بدون شك بر ديگران امتيازات زيادى داشته‏ام، اما حتى در آن امتحانات از ترس و وحشت خالى نبوده‏ام، ترس از لغزش، وحشت از خطا، خوف از قضا و قدر و شانس بد. حتى به ياد دارم در مواقعى كه، برترى و امتياز من حتمى و قطعى بود و انتظار پيروزى‏هاى درخشانى را داشتم، در همان حال، بيش‏تر مى‏ترسيدم زيرا يك خطاى كوچك، باعث سقوط من از اوج عظمت و امتيازات فكرى مى‏شد و سخت ناراحت‏كننده و كشنده و براى من غيرقابل تحمل... و همين ترس و وحشت، پيروزى بعدى را مطبوع و لذت‏بخش مى‏كرد. در معركه زندگى نيز، به امتحانات بسيار سختى برخورد كردم، كه از ترس فارغ نبود و در اكثر آن‏ها پيروزى‏هاى درخشانى كسب كردم، و به‏نظر من سخت‏ترين امتحان زندگى من، دوره دو ساله جنگ و بزرگ‏ترين پيروزى من پايدارى و ثبوت من در راه حق و تحمل همه رنج‏ها و شكنجه‏ها، خطرها و پيروزشدن بر همه موانع شر و فساد، ظلم و كفر و جهل بود. اين امتحان سخت با پيروزى من به پايان رسيد، درحالى‏كه هيچ‏گاه بر پيروزى خود اميدى نداشتم، و حتى لحظه‏اى به حيات خود مطمئن نبودم... اما اكنون مى‏ترسم كه خداى بزرگ، مرا براى امتحان بزرگ‏ترى آماده مى‏كند، تا اگر ريشه غرورى، در وجود سوخته‏ام سبز شده است بسوزد، و يا اگر ذره‏اى خودخواهى آسمان روح فداكارم را مكدر كرده است صاف گردد، و يا اگر خواهشى زمينى، مادون عشق و پرستش در دلم موج مى‏زند، به‏كلى نابود شود...
من از اين امتحان سخت خدايى مى‏ترسم، از لغزش، خطا و تقصير مى‏ترسم، از قضا و قدر مى‏ترسم و به خدا پناه مى‏برم. خدايا من چه هستم؟ من كيستم؟ من چرا آمده‏ام؟ چرا زنده‏ام؟ از حيات چه مى‏خواهم؟ درويشى شوريده، دل‏سوخته، دل‏شكسته، نااميد از دنيا، تنها و تنها و تنها آن‏جا كه خطر مرگ همچون باران مى‏بارد، به استقبال مرگ مى‏روم، در درياى مرگ شنا مى‏كنم، و به اميد شهادت لحظه‏شمارى مى‏نمايم.
آن‏جا كه افتخارات را تقسيم مى‏كنند، آن‏جا كه مصالح و منافع مطرح مى‏شود، آن‏جا كه همه رقصان و پاى‏كوبان، پيروزى را جشن مى‏گيرند، من حضور ندارم، يكه و تنها به گوشه‏اى مى‏خزم و با خداى خود و اشك، خلوت مى‏كنم، نه انتظارى به پيروزى دارم، نه اميدى به عطاها و بخشش‏ها، منفعت‏ها و مصلحت‏ها، و نه ترسى از مرگ و شكست و نه ناراحتى از بدنامى و هجوم و تهمت و دروغ...زندگى در نظرم مسخره مى‏آيد، چه پيروزى‏هايش و چه شكست‏هايش، چه حياتش و چه مماتش! چه ناراحتى‏هايش و چه دلخوشى‏هايش! چه اميد بستن به آرزوها و چه ترس از قضا و قدر... همه و همه در نظرم مسخره مى‏آيد به هيچ چيز و هيچ كس دلخوشى ندارم، از هيچ چيز و هيچ‏كس اميد و انتظارى ندارم، از هيچ چيز و هيچ كس وحشتى ندارم. فقط به‏خاطر وظيفه برمى‏خيزم، به خاطر وظيفه غذا مى‏خورم، به‏خاطر وظيفه مى‏خوابم، به‏خاطر وظيفه مى‏جنگم، به خاطر وظيفه مبارزه مى‏كنم، به خاطر وظيفه حرف مى‏زنم، به خاطر وظيفه زندگى مى‏كنم... والّا حيات بر من سخت سنگين و غيرقابل تحمل بوده است.
شايد من مرده‏ام، روح كشته‏ام، سنگ و جامدم، از حيات و ممات دست شسته‏ام و فقط به خاطر وظيفه متحركم.


15 ژانويه 1978
چه ترور و وحشتى؟ چنان سايه زور و ظلم و وحشت بر منطقه سيطره افكنده است كه جاى تصور نيست! چقدر وحشتناك است كه شب و روز در انتظار مرگ زيستن، اخبار وحشتناك شنيدن، هر لحظه منتظر مسلحى با گلوله آتشين در قتال بودن؛ در هر راهى، در پيچ هر جاده‏اى، زير هر درختى، در زاويه هر خانه‏اى در انتظار كمين دشمن بودن، از هر صدايى از جا پريدن، از هر تازه‏واردى وحشت كردن. از هر حركت غيرمترقبه‏اى لرزيدن، از هر نقطه سياهى، از هر صداى غريبى، از هر نگاه ناآشنايى وحشت‏كردن...

25 ژانويه 1978
بط را ز طوفان چه باك؟
ديروز مسئول امن‏ثوره در جنوب لبنان به مؤسسه آمد و مرا به كنارى كشيد و گفت: از طرف رهبرى مقاومت فلسطين مأمور شده‏ام كه جان تو را محافظت كنم. لذا مى‏خواهم سه جنگنده فلسطينى را، براى تو بفرستم كه هميشه حتى در ماشين در كنار تو باشند و از تو حراست كنند.
گفتم: مگر چه خبرى رسيده است؟
گفت: تقريرهاى امنيتى، حاكى از اين است كه دشمنان در كمين قتل تو نشسته‏اند و جان تو در خطر حتمى است و چنين حادثه‏اى براى مقاومت فلسطين سنگين و غيرقابل تحمل است و من در قبال رهبرى مقاومت براى حفاظت تو مسئوليت دارم.
از او تشكر كردم و گفتم:
خداى بزرگ نگهبان من است.
و او اين كلام را رد كرد و مسئوليت خود را تكرار نمود و بالاخره گفتم كه جوانان امل زيادند و درصورت ضرورت از من حفاظت خواهند كرد و باز هم تشكر كردم.
عجبا! اينان مرا تهديد به مرگ مى‏كنند؟ كسى كه در آغوش مرگ غوطه مى‏خورد، و از لطف و آرامش مرگ خرسند است.
من زاده غم و دردم، در درياى درد غوطه مى‏خورم و زير كوهى از غم فشرده مى‏شوم و مدام در آتش حرمان و محروميت مى‏سوزم، از دنيا و آن‏چه در آن است احساس بيگانگى مى‏كنم.

4 فوريه 1978
از ته دل فرياد مى‏زنم، ولى كسى فرياد مرا نمى‏شنود. دنيا را به مبارزه مى‏طلبم و يك تنه به جنگ عالم مى‏روم، وجود خود را به آتش مى‏كشم. خون خود را بر زمين مى‏ريزم تا شايد كسى به هوش آيد، تا مگر وجدانى بيدار شود، يا گوش ضميرى فرياد استغاثه مرا بشنود. ولى افسوس كه مصالح مادى، و حب حيات و منافع شخصى همه را به زنجير كشيده است. جبر تاريخ، همه را اسير و زبون نموده است. دلداده‏اى مى‏خواهم كه بر همه هستى قلم سرخ بكشد، و از همه زنجيرها و اسارت محاسبه‏ها و ترس‏ها و علايق دنيوى آزاد گردد، يكپارچه آتش شود، عشق شود، فرياد شود، مبارزه شود، شمشير شود، برنده شود، شير شود و در كام شهادت فرو رود، و پرچم خونين سعادت انسان اسير را، از نسلى به نسل ديگر ارمغان دهد.
من بيگانه‏ام، همه مردم مرا عجيب مى‏يابند، افكار مرا، عشق سوزان مرا، فداكارى مرا، گذشت مرا، صبر و تحمل مرا، درد و غم مرا، شجاعت مرا، و به خطر رفتن مرا عجيب مى‏يابند، با خود مى‏گويند راستى كه فلانى آدم عجيبى است راستى كه از ما بيگانه و اجنبى است! و فكر مى‏كنند كه اين خاصيت‏ها نتيجه بيگانه‏بودن است و كم و بيش انتظار دارند كه هر اجنبى ديگرى داراى چنين خواصى باشد و خدا را تسبيح مى‏كنند كه اين چنين آدم‏هاى غيرطبيعى و عجيب خلق كرده است.
راستى كه من، از همه چيز و همه كس بيگانه‏ام، عاجز و دردمند، سر به جيب تفكر فرو مى‏برم، و از همه دنيا مى‏گريزم و با شتاب تمام، به اقصى نقطه وجود پناه مى‏برم كه انيس ديگرى جز قلب شكسته‏ام نداشته باشم، جز ضربان قلبم چيزى نشنوم، و آه سوزان مرا جز قلب من جواب نگويد و فرياد عصيان من جز بر قلبم منعكس نشود.



8 فوريه 1978
خدايا با يك دنيا آرزو قدم به اين سرزمين گذاشتم، آرزوهاى پاك، آرزوهاى مقدس، آرزوهاى خدايى كه هيچ رنگى از خودخواهى و كوته‏نظرى نداشت. آرزو داشتم كه در راه انقلاب فلسطين جانفشانى كنم، و جان خود را وثيقه آزادى فلسطين قرار دهم.
آرزو داشتم كه با پاى پياده به قدس سفر كنم و آن‏جا خداى بزرگ را سجده كرده و از لطف و رحمتش سپاسگزارى كنم.
آرزو داشتم كه در راه عدل و عدالت مبارزه كنم و يار و ياور محرومين و بينوايان و دل‏شكستگان باشم.
آرزو داشتم كه پرچم على را بر فرق زمين بكوبم، پرده‏هاى چركين و سياه تهمت و حسد، حقد و دروغ، كينه و تزوير را كه ستمگران تاريخ بر روى على كشيده‏اند پاره كنم و وجود پاك و درخشانش را با افتخار و عشق به تشنگان حقيقت و عدالت بنمايانم و انسانيت را در راه كمال، به دور شمع وجودش جمع كنم، و در برخورد با مشكلات سخت و طاقت‏فرسا، در حياتى كه سراسرش امتحان و غم، درد و مصيبت است از اراده بلندش طلب همت نمايم، و در روز قيامت، آن‏جا كه دستم از همه چيز كوتاه است براى اثبات صدق و عشق و ايمان خود، على را به درگاه خدا به شفاعت آورم.
آرزو داشتم كه در معركه‏هاى سخت و طوفان‏زاى حوادث، در نبرد مرگ و زندگى بين حق و باطل، پرچم خونين حسين را به دوش بكشم و با فداكردن هستى خود يك حلقه به زنجير دراز شهداى راه حق بيفزايم و انسانيت را يك قدم به كمال نزديك‏تر كنم.
آرزو داشتم كه مدينه فاضله‏اى به‏وجود آورم كه بر آن عدالت سايه افكند، چشمه عشق و محبت، سرزمين سينه‏هاى پاك انسان‏ها را آبيارى كند، حقد و حسد، تهمت و كفر، جهل و ظلم از زمين رخت بربندد.
چه زيباست توكل به خداكردن و در ميان طوفان‏ها با اطمينان قلب پرواز نمودن و در عمق گرداب‏هاى خطرناك عاشقانه غوطه‏خوردن، و در معركه حيات و ممات بى‏پروا به آغوش شهادت رفتن و در قربان‏گاه عشق همه وجود خود را به قربانى خدا دادن، و از همه چيز خود گذشتن و به آزادى مطلق رسيدن.
چه زيباست در راه معشوق، تحمل درد و رنج كردن، زير سنگ‏هاى آسياب حيات خردشدن، در درياى غم فرورفتن، به‏خاطر حق متهم شدن، و نفرين و لعنت شنيدن، و از همه جا رانده و از همه كس مطرود شدن.
چه زيباست كه به ارزش‏هاى خدايى ملتزم ماندن و به خاطر خدا رنج بردن و به خاطر حق پافشارى كردن و زيان‏ديدن، و از همه چيز خود صرف‏نظر كردن و فقط و فقط به خدا انديشيدن و به سوى خدا رفتن.
چه زيباست شمع‏شدن و سوختن و راه را روشن كردن و كفر و جهل را به مبارزه طلبيدن و هيولاى ظلمت را به زانو درآوردن و وجود خود را شرط اساسى براى پيروزى نور بر ظلمت كردن.
چه زيباست كه فقط با خداماندن و از همه عالم بريدن، مطرود همه مردم‏شدن، به‏كلى تنهاماندن و هيچ پناه‏گاهى جز خدانداشتن و به‏كلى از همه جا و همه كس نااميد شدن و هيچ اميدى و آرزويى و روزنه نورى جز خدا نداشتن.
چه زيباست مرگ را در آغوش كشيدن و به ملاقات خدا شتافتن، و بر همه مظاهر وجود مسلط شدن، و بر همه عالم و قوانين دنيا حكومت‏كردن و جبر تاريخ را به خاك كشيدن، و مسير تاريخ را دگرگون كردن، و شيطان قوى‏پنجه و سخت‏جان را شكست دادن، و زيبايى انسان را در بزرگ‏ترين تجلى تكاملى خود نشان دادن.
خدايا، زندگى طوفانى ما را چه كسى مى‏داند؟ و لحظات سنگين و خطير و مرگبار ما را چه كسى احساس مى‏كند؟ هر لحظه موجوديت ما در خطر نيستى و زوال است، هر روز خبرى وحشت‏انگيز و رقت‏بار فرا مى‏رسد، از هر طرف توطئه‏اى و دسيسه‏اى عليه ما در جريان است. از هر گوشه و كنارى اتهام و تهمت و خدعه و تزوير ديده مى‏شود، افق تاريك، آينده مبهم و اميدها قطع شده است، از هيچ‏كس و هيچ‏جا انتظار كمك نمى‏رود، دوستان ما را ترك كرده، دسته‏دسته براى كار و رفع معاش به كشورهاى خارجى پناه مى‏برند، محافظه‏كاران سجاده خود را برگرفته به گوشه مسجد خزيده‏اند و براى تبرئه خود و توجيه فرار از مبارزه، عذرهاى بدتر از گناه مى‏آورند، فداييان از جان گذشته ما نيز خسته و گرسنه و درمانده و پژمرده و مأيوس شده‏اند و از هر طرف مورد هجوم و تهمت و خطر و مرگ و نابودى قرار گرفته‏اند... راستى چه ظلم بزرگى! چه جنايت عظيمى! چه سرنوشت دردناكى! چه آينده مبهم و تاريكى! آرزويى در ميان غلغله مبارزات متولد شد و با خون شهدا آبيارى گرديد و گاه‏گاهى نسيم اميد بر آن وزيد و عطر سعادت و پيروزى از آن به مشام رسيد... اما تاريخ نشان مى‏دهد كه، سرنوشت دردناك 1400 ساله شيعه محال است كه تغيير پيدا كند و مسير جديدى بيافريند، قضا و قدر، امر داده است كه شيعه، هميشه در مبارزه دائم ضدظلم و ستم، زير چرخ‏دنده‏هاى نظام‏هاى شيطانى خرد شود، در آتش حقد و كينه، نفرت و انتقام، اكثريت جاهل و مغرض و مصلحت‏طلب بسوزد، در طوفانى از سختى و اتهام، خطر و تهمت و ظلم و يأس گرفتار شود، در گردابى از بلا و مصيبت، شكست و درد، رنج و غم اسير گردد و هيچ راه نجاتى براى او جز شهادت باقى نماند و هيچ آرزويى جز لقاء پروردگار در دل آن‏ها نروييد و هيچ انتظارى جز درد، غم و مصيبت، دل‏هاى پژمرده آن‏ها را پر نكند.


10 فوريه 1978
هنوز چشم به دنيا نگشوده بودم كه با طوفان‏هاى سخت زندگى روبه‏رو شدم. در تلاش بقا سخت به تكاپو پرداختم. چُست و چالاك در فراز و نشيب حيات، پستى‏ها و بلندى‏ها را طى مى‏كردم. از گرداب‏هاى خطرناك خود را نجات مى‏دادم، با امواج سهمگين خطر، دست و پنجه نرم مى‏كردم و مى‏خواستم كه ساحل نجاتى بيابم و لحظه‏اى بياسايم، آرزو داشتم كه تخته‏پاره‏اى بيابم و بر آن بياويزم و راه خود را به ساحل نجات هموار كنم.
طوفان‏هاى‏سخت همچون پركاه مرا از اين‏طرف به آن‏طرف پرتاب‏مى‏كرد و من نيز سعى داشتم كه تعادل خود را حفظ كنم و دستخوش سقوط نشوم.
در حيات خود، لحظه‏اى نيافتم كه در آرامش و اطمينان خاطر بياسايم، با خيال آسوده، به تماشاى زيبايى‏هاى عالم بپردازم و از غروب آفتاب، بى‏دغدغه خاطر لذت ببرم و با دقت كافى، به سير و سياحت ستارگان آسمان بپردازم. بدون ترس و وحشت، تا كرانه‏هاى بى‏نهايت تا وراى كهكشان‏ها پرواز كنم و با قدرت و شجاعت، از گردونه فلك بالا روم. با دلى آرام و روحى آسوده به ملاقات پروردگار خويش نايل آيم.
در حيات خود هيچ‏گاه امنيت نداشته‏ام، اطمينان خاطر نيافته‏ام، خانه و مأواى‏مستقل پيدا نكرده‏ام،پناه‏گاهى‏نجسته‏ام و اطمينان و استقرارى‏نداشته‏ام.
لذا خواستم كه امنيت و اطمينان و استقرار خود را از اشياى مادى بردارم و بر عشق و محبت تكيه كنم و استقرارگاهى در خانه دل بنا كنم، و امنيت و اطمينان خاطر خود را در بعدى بالاتر از ابعاد عادى زندگى جست‏وجو كنم، به عشق درآويزم كه در خلال طوفان‏ها و گرداب خطرها، باقى و پايدار است و حتى با مرگ زائل نمى‏شود.
آرزو داشتم يتيمى با چشم اشك‏آلود به خواب فرو نرود، ناله دردمندى در نيمه‏هاى شب، سكوت ظلمت را نشكافد، آه سوزانى از سر نااميدى به آسمان نرود.
آرزو داشتم كه تجلى صفات خدايى را در همه جا و همه كس ببينم، جمال و جلال، كمال و علم، خلاقيت و عشق، محبت و اخلاص و انسانيت را مدار زندگى بيابم.
آرزو داشتم كه شمع باشم، سر تا پا بسوزم و ظلمت را مجبور به فرار كنم. به كفر، جهل و طمع اجازه ندهم كه بر دنيا سيطره يابند.
آرزو داشتم، چه آرزوهاى دور و درازى، چه آرزوهاى طلايى كه احساس مى‏كنم همه‏اش خاك شده. اكنون نااميد و دل‏شكسته، دست از آرزوهايم برداشته، تسليم قضا و قدر شده‏ام.
فقير، بدبخت و بينوا، دل بر مرگ نهاده‏ام و فهميده‏ام كه در خلال اين تاريخ دراز پردرد، هزاران هزار همچو منى آرزوهاى بلند به سر داشته‏اند و همه پس از تجارب تلخ به خاك رفته‏اند، من نيز بهتر و بلندپايه‏تر از آن‏ها نيستم و ادعاهاى گزاف نبايد بپرورانم و نبايد انتظارات بى‏جا داشته باشم. اكنون، حيات آن‏قدر در نظرم پست شده كه به خاطر جان خود يا هستى همه دنيا حاضر نيستم حقى را زير پا بگذارم يا دانه‏اى را به زور از مورى بستانم يا در اداى كلمه حق از مرگ يا چيزى يا كسى وحشت كنم. بلكه دست از جان شسته، خود به پيشباز حوادث آمده‏ام و همه هستى خود را خالصانه تقديم كرده‏ام.
 
19 فوريه 1978
امروز عده‏اى از پدران و مادران، از قريه‏هاى مرزى جنوب به مدرسه آمدند تا بچه‏هاى خود را بيرون ببرند. سؤال شد، گفتند كه افسران اسرائيلى به آن‏ها تأكيد كرده‏اند كه هر كس فرزندى در مؤسسه جبل‏عامل دارد بيرون ببرد، زيرا اسرائيل مدرسه را بمباران خواهد كرد، و از اين جهت خوف و وحشتى زائدالوصف پدران و مادران را فراگرفته است و پريشان و نگران دسته‏دسته به مدرسه آمده، بچه‏هاى خود را مى‏برند.
آيا اسرائيل مدرسه را بمباران خواهد كرد؟
مدرسه جبل عامل، پايگاه حركت محرومين و امل، چشمه جوشان عشق و فداكارى، سرچشمه ايمان و اسلام حقيقى و ارزش‏هاى خدايى، مدرسه‏اى كه بيش از ده استاد و دانشجو تا به حال شهيد داده است، مدرسه‏اى كه مورد هجوم دشمنان قرار گرفته و با فرياد اللَّه‏اكبر، زير رگبار گلوله، راكت‏ها و خمپاره‏ها جنگيده و شرافتمندانه از موقعيت خود دفاع كرده، مدرسه‏اى كه پايگاه شيعه در جنوب لبنان است، مدرسه‏اى كه خانه امام موسى رمز طايفه است، مدرسه‏اى كه دژ شكست‏ناپذير شيعه به شمار مى‏رود...
با اين صفات بعيد نيست كه اسرائيل، مدرسه را بمباران كند و شاگردان بى‏گناه را، به خاك و خون بكشد. من در مدرسه مانده‏ام و مى‏خواهم بمانم، تا اگر هجومى صورت گرفت با شاگردانم به شهادت برسم.
بگذار اسرائيل مدرسه مرا به خاك و خون بكشد، من تصميم گرفته‏ام كه با قدرت ايمان و فداكارى و با قاطعيتِ شهادت، كابوسِ وحشت را به زانو درآورم و اژدهاى مرگ را رام كنم. باشد كه در تاريخ شيعه حسينى، برگ رنگينى از افتخار رسم كنم.
تكيه بر عشق و استقرار در خانه دل، اميد و آرزويى ملكوتى بود. تدبيرى عقلايى، زيركانه كه روح مضطرب و ناآرام مرا، از تشويش نجات مى‏داد. و براى من امنيتى در بعد عشق و روح، مستقل از جسد و مسكن به‏وجود مى‏آورد. اما افسوس كه خداى بزرگ به اين امنيت و آرامش، حتى در بعد عشق و روح هم، رضايت نداد و نخواست كه دل من بر عشق خانه بگيرد. و يا دلى استقرارگاه عشق سوزان من گردد، و از اين طريق امنيت و آرامشى براى من تأمين شود. به هر كسى كه دل باختم، عشق مرا تحمل نكرد و روح سرگشته مرا آرامش نداد و قلب شيفته مرا استقرار نبخشيد.
از عشق و آرامش نيز گذشتم. از همه دلبستگى‏هاى شخصى و لذات فردى صرف‏نظر كردم. خواستم قلب خود را، با مبارزه در راه عدالت و گسترش ارزش‏هاى خدايى آرامش بخشم، خواستم كه خود را با عشق خدايى و پيروزى نور بر ظلمت و شكست طاغوت‏ها و آزادى بشر از زنجير اسارت، و سعادت انسان‏ها خوشحال كنم. خواستم از ابعاد خواهش‏ها و آرزوهاى عادى بشرى بيرون آيم و رخت بخت خويش را بر سراپرده ملكوتى بارگاه خدا بگسترانم. از همسر خويش و جگرگوشه‏هايم گذشتم و همه را به‏دست تقدير سپردم. تا مگر يتيمان و دردمندان را كمك كنم. كوه غم و درياى درد را بر دلم پذيرفتم تا شايد غم‏ها و دردهاى بينوايان را درمان كنم. حرمان و محروميت و تنهايى را بر خود پذيرفتم تا قلبى از حرمان نسوزد و روحى از تنهايى پژمرده نشود. و آه دردمندى، در دل شب سكوت ظلمت را نشكافد.
 
19 فوريه 1978
خدا بود و ديگر هيچ نبود
خدا بود و ديگر هيچ نبود، خلقت هنوز قباى هستى بر عالم نياراسته بود، ظلمت بود، جهل بود، عدم بود، سرد و وحشتناك، و در دايره امكان، هنوز تكيه‏گاهى وجود نداشت. خدا كلمه بود، كلمه‏اى كه هنوز القاء نشده بود، خدا خالق بود، خالقى كه هنوز خلاقيتش مخفى بود، خدا رحمان و رحيم بود ولى هنوز ابر رحمتش نباريده بود، خدا زيبا بود، ولى هنوز زيبايى‏اش تجلى نكرده بود، خدا عادل بود ولى عدلش هنوز بروز ننموده بود، خدا قادر و توانا بود ولى قدرتش هنوز قدم به حوزه عمل نگذاشته بود، در عدم چگونه كمال و جلال و جمال خود را بنماياند؟ در سكوت چگونه كلمه زاييده شود؟ در جمود چگونه خلاقيت و قدرت تظاهر كند؟ عدم بود، ظلمت بود، سكوت و جمود و وحشت بود.
اراده خدا تجلى كرد، كوه‏ها، درياها، آسمان‏ها و كهكشان‏ها را آفريد، چه انفجارها، چه طوفان‏ها! چه سيلاب‏ها! چه غوغاها كه حركت اساس خلقت شده بود و زندگى باشور و هيجان زائدالوصفش به هر سو مى‏تاخت. درخت‏ها، حيوان‏ها و پرنده‏ها به‏حركت درآمدند. جلال، بر عالم وجود خيمه زد و جمال، صورت زيبايش را نمايان ساخت، و كمال، اداره اين نظام عجيب را به‏عهده گرفت. حيوانات به جنب و جوش و پرندگان به آواز درآمدند، و وجود نغمه شادى آغاز كرد و فرشتگان سرود پرستش سر دادند.
آن‏گاه، خدا انسان را از «حَمَاءِمَسْنُون» آفريد و او را بر صورت خويش ساخت، و روح خود را در او دميد و اين خلقت عجيب را در ميان غوغاى وجود رها ساخت.
انسان، غريب و ناآشنا، از اين‏همه رنگ‏ها، شكل‏ها، حركت‏ها و غوغاها وحشت كرد، و از هر گوشه به گوشه‏اى ديگر مى‏گريخت، و پناه‏گاهى مى‏جست كه در آن با يكى از مخلوقات هم‏رنگ شود و در سايه جمع استقرار بيابد و از ترس تنهايى و شرم بيگانگى و غيرعادى بودن به درآيد. به سراغ فرشتگان رفت و تقاضاى دوستى و مصاحبت كرد، همه با سردى از او گذشتند و او را تنها گذاشتند و در جواب الحاح پرشورش سكوت كردند. اين انسان وحشت‏زده و دل‏شكسته با خود نوميدانه مى‏گفت: مرا ببين، يك لجن خاكى مى‏خواهد انيس فرشتگان آسمان شود! و آن‏گاه با عتاب به خود مى‏گفت: اى لجن چطور مى‏خواهى استحقاق هم‏نشينى فرشتگان را داشته باشى؟ و سرشكسته و خجل، گريخته در گوشه‏اى پنهان شد، تا كم‏كم توانست بر اعصاب خود مسلط شود و از زاويه خجلت، بيرون آيد و براى يافتن دوست به مخلوقى ديگر مراجعه كند.
پرنده‏اى يافت در پرواز، كه بال‏هاى بلندش را باز مى‏كرد و به آرامى در آسمان‏ها سير مى‏نمود، خوشش آمد و از اين‏كه اين پرنده توانسته خود را از قيد زمين خاكى آزاد كند شيفته شد، اظهار محبت كرد و تقاضاى دوستى نمود و گفت: آيا استحقاق دارم كه هم‏پرواز تو باشم؟ اما پرنده جوابى نداد و به آرامى از او گذشت و او را در ترديد و ناراحتى گذاشت و او افسرده و سرافكنده با خود گفت: مرا ببين كه از لجن خاكى ساخته شده‏ام ولى مى‏خواهم از قيد اين زمين خاكى آزاد گردم! چه آرزوى خامى! چه انتظار بى‏جايى! به حيوانات نزديك شد، هر يك بلاجواب از او گذشتند و اعتنايى نكردند، خود را به ابر عرضه كرد و خوش داشت همراه تكه‏هاى ابر بر فراز آسمان‏ها پرواز كند، اما ابر نيز جوابى نداد و به آرامى گذشت، به دريا نزديك شد و طلب دوستى كرد، اما دريا با سكوت خود طلب او را بلاجواب گذاشت، او دست به دامن موج شد و گفت: آيا استحقاق دارم كه همراه تو بر سينه دريا بلغزم. از شادى بجوشم و از غضب بخروشم، و بر چهره تخته‏سنگ‏هاى مغرور سيلى بزنم و بعد تا به ابديت خدا پيش بروم و در بى‏نهايت محو گردم؟... اما موج بى‏اعتنا از او گذشت و جوابى نداد، انسان دل‏شكسته و ناراحت، روى از دريا گردانيد و به سوى كوه رفت و از جبروت عظمتش شيفته شد و تقاضاى دوستى كرد. كوه، جبروت كبريايى خود را نشكست و غرور و جلالش اجازه نداد كه به او نگاهى كند، انسان دل‏شكسته و نااميد سر به آسمان بلند كرد، از وسعت بى‏پايانش خوشحال شد و با الحاح طلب دوستى كرد... اما سكوت اسرارآميز آسمان به او فهماند كه تو لجن خاكى استحقاق هم‏نشينى مرا ندارى. به ستارگان رجوع كرد، ولى هر يك بى‏اعتنا گذشتند و جوابى ندادند. انسان به صحراهاى دور رفت و خواست در كويرى تنها زندگى كند و تنهايى خود را با تنهايى كوير هماهنگ نمايد و از تنهايى مطلق به‏در آيد، ولى كوير نيز با سكوت سرد و سوزان خود انسان آشفته و مضطرب را سرگردان باقى گذاشت.
انسان، خسته، روح مرده، پژمرده، دل‏شكسته، وحشت‏زده و مأيوس، تنها، سر به گريبان تفكر فرو برد، و احساس كرد كه استحقاق دوستى با هيچ مخلوقى را ندارد، او از لجن است، لجن متعفن، از پست‏ترين مواد و هيچ‏كس او را به دوستى نمى‏پذيرد... آن‏گاه صبرش به پايان رسيد، ضجه كرد، اشك فرو ريخت، و از ته دل فرياد برآورد: كيست كه اين لجن متعفن را بپذيرد؟ من استحقاق دوستى كسى را ندارم، من پستم، من ناچيزم، من بدبختم، من گناهكارم، من روسياهم، من از همه‏جا رانده شده‏ام، من پناه‏گاهى ندارم، كيست كه دست مرا بگيرد، كيست كه ناله‏هاى مرا جواب بگويد؟ كيست كه بدبختى مرا ملاحظه كند؟ كيست كه مرا از تنهايى به درآورد؟ كيست كه به استغاثه من لبيك بگويد؟
ناگهان طوفانى به‏پا شد، زمين به لرزه درآمد، آسمان غريدن گرفت، برق همچون تازيانه‏هاى آتشين، بر گرده آسمان كوفته مى‏شد، گويى كه انفجارى در قلب عالم به‏وقوع پيوسته است، صدايى در زمين و آسمان طنين‏انداز شد، كه از هرگوشه و از دل هر ذره و از زبان هر موجود بلند گرديد:اى انسان، تو محبوب منى، دنيا را به‏خاطر تو خلق كرده‏ام، و تو را بر صورت خود آفريده‏ام، و از روح خود در تو دميده‏ام، و اگر كسى به نداى تو لبيك نمى‏گويد، به خاطر آنست كه هم‏طراز تو نيست و جرأت برابرى و هم‏نشينى با تو را ندارد، حتى جبرئيل، بزرگ‏ترين فرشتگان، قادر نيست كه هم‏طراز تو شود، زيرا بالش مى‏سوزد و از طيران به معراج بازمى‏ماند.
اى انسان، تنها تويى كه زيبايى را درك مى‏كنى، جمال و جلال و كمال تو را جذب مى‏كند. تنها تويى كه خداى را با عشق - نه با جبر - پرستش مى‏كنى، تنها تويى كه در تنهايى نماينده خدا شده‏اى، اى انسان تنها تويى كه قدرت و خلاقيت خدا را درك مى‏كنى، تنها تويى كه غرور مى‏ورزى و عصيان مى‏كنى، و لجوجانه مى‏جنگى، و شكسته مى‏شوى و رام مى‏گردى، و جلال و جبروت خدا را با بلندى طبع و صاحب‏نظرى خود درك مى‏كنى، تنها تويى كه فاصله بين لجن و خدا را قادرى بپيمايى و ثابت كنى كه افضل مخلوقاتى! تنها تويى كه با كمك بال‏هاى روح به معراج مى‏روى، تنها تويى كه زيبايى غروب تو را مست مى‏كند و از شوق مى‏سوزى و اشك مى‏ريزى.
اى انسان، خلقت در تو به كمال رسيد، و كلمه در تو تجسّد يافت، و زيبايى با ديدگان زيبابين تو ظهور كرد، و عشق با وجود تو مفهوم و معنى يافت، و خدايى خود را در صورت تو تجلى كرد.
اى انسان، تو مرا دوست مى‏دارى و من نيز تو را دوست مى‏دارم، تو از منى، و به سمت من بازمى‏گردى.


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده