پاسداشت سالگرد شهادت سردار خيبر (1)
دوشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۴ ساعت ۱۳:۳۵
يك شب تانك ها را آماده كرده بوديم و منتظر دستور حركت بوديم. من نشسته بودم كنار برجك و حواسم به پيرامونمان بود و تحركاتي كه گاه بچه ها داشتند. يك وقت ديدم يك نفر بين تانك ها راه مي رود و با سرنشين ها گفت و گوهاي كوتاه مي كند. كنجكاو شدم ببينم كيست.
فرمانده شهيد حاج حسين خرازي، فرمانده خوش اخلاق، پرتلاش و پر جنب جوش بود؛ آنقدر كه با يك دست زمين را به آسمان مي دوخت. مقام معظم رهبري هم او را پرچمدار جهاد و شهادت خطاب كرده بود. جا دارد در آستانه شهادت اين فرمانده بزرگ، لحظاتي در زندگي و خاطرات او بينديشيم.

شهيد حسين خرازي؛ مردي كه جبهه را به مدرسه مجاهدت و خودسازي تبديل كرد

زندگي نامه


شهيد «حسين خرازي»، در سال ۱۳۳۶ه.ش در خانواده اي مذهبي و متدين در شهر اصفهان متولد شد. تحصيلات ابتدايي و راهنمايي و دبيرستان را در همان شهر، در فضايي مذهبي، پشت سر گذاشت و پس از اخذ ديپلم، در آستانه سال ۱۳۵۵به سربازي رفت. پس از پيروزي انقلاب اسلامي، با عضويت در كميته دفاع شهري اصفهان و درگيري با ضد انقلاب منطقه، نقش فعال و تعيين كننده اي ايفا نمود.

در اواسط بهمن ماه سال ۱۳۵۸، به مناطق درگيري با ضد انقلاب در كردستان رفت و به همراه گردان ضربت، به مبارزه با توطئه هاي نيرو هاي چپ و ضد انقلاب پرداخت. مقصد بعدي حسين، خوزستان بود. هنوز روزهاي آغازين جنگ بود كه حسين به همراه ۵۰ تن از يارانش عازم اين خطه شد و در نيمه دوم بهمن ماه سال ۵۹، فرمانده جبهه دارخوين را به عهده گرفت.

در سال نخست جنگ، جبهه دارخوين، به كلاس درس مجاهدت و خودسازي تبديل شد و عمليات «فرمانده كل قوا» در اين جبهه با موفقيت به انجام رسيد. در همين منطقه، هسته اصلي «تيپ ۱۴ امام حسين(ع)» شكل گرفت كه بعدها ثمرات مهمي براي كشور به ارمغان آورد.

عمليات «خيبر»، نبردي بود در منطقه «طلائيه» كه «حاج حسين» دست راست خود را در جريان آن تقديم آرمان هايش كرد و سرانجامِ حيات سراسر عاشقانه او در عمليات تكميلي كربلاي پنج، به تاريخ هفتم اسفند ماه ۱۳۶۵، رقم خورد.

خاطرات:

جرم، برپايي جلسه قرآن

حسين سرباز شده بود و برده بودنش قوچان. چند وقتي بود ازش بي خبر بوديم. يك روز بلند شدم رفتم سري بهش بزنم و احوالي بگيرم. وقتي رسيدم به پادگان، از دژبان جلوي در پرسيدم: حسين خرازي را كجا مي شه پيدا كرد؟
گفت: حسين الان تو مسجده!

راه را ازش پرسيدم و رفتم طرف مسجد. وارد مسجد كه شدم، ديدم چند سرباز را جمع كرده دور خودش و با هم قرآن مي خوانند. حال و احوال كرديم و من نشستم كناري تا جلسه تمام شود. هنوز مدت زيادي نگذشته بود كه يك دفعه سرهنگي با غيظ آمد داخل مسجد و سر بچه ها فرياد زد كه: شماها اين ساعت روز اين جا چه كار مي كنيد؟ كارتان به جايي رسيده كه تو پادگان جلسه راه  انداختين؟

حسين خيلي آرام و متين بلند شد و رفت جلو. گفت: جلسه نيست جناب سرهنگ؛ داريم قرآن مي خوانيم!
حرفش را آن قدر راحت زد كه من لذت بردم. سرهنگ اما گوشش به حرف او نبود. يك گام به طرفش برداشت و سيلي محكمي را نواخت توي گوشش. گفت: فردا خودتو معرفي مي كني به ستاد!
همين مسأله باعث شد كه فرستادندش به ظفار در عمان؛ جوري كه ما گاه تا شش ماه ازش بي خبر مي مانديم.

رعايت حق مردم

مانور تمام شده بود و برگشته بوديم به مقر. حالا نشسته بوديم دور هم و مي خواستيم ضعف ها و قوت ها را بررسي كنيم. شروع جلسه كه اعلام شد، حسين «بسم الله» را گفت و گفت: قبل از هر چيز بايد بگم در بخش كوچكي از زمين هايي كه در آن ها مانور برگزار شد، گندم ديم كاشته شده بود. اين گندم زار در طول مانور، آسيب ديد. يك نفر بايد بره خسارت وارده را برآورد كنه و بعد صاحبش را پيدا كنه تا خسارتش را پرداخت كنيم!

جنگ را فراموش نكني

حسين تصميم گرفت سر و ساماني به زندگي اش بدهد و به سنت پيامبرش عمل كند. آمد سراغ مادر من كه برايش به اصطلاح آستين بالا بزند. با شوخي به مادرم گفت: من پنجاه هزار تومان پول دارم؛ با اين پول مي خواهم هم خانه و ماشين بخرم و هم زن هم بگيرم. نظر شما چيه؟

مادرم خنديد و خوشحال از اين تصميم شروع كرد به جستجوي يك عروس مناسب و مومن. بالاخره و پس از ديدار و گفت و گو با افراد مختلف، به دختري مؤمنه برخورد. قرار مدار ملاقات و خواستگاري گذاشته شد و طرفين به توافق و تفاهم رسيدند. مراسم عقد در حضور رهبر كبير انقلاب امام خميني(ره) برگزار شد. آن روز لباس دامادي حسين، پيراهن سبز سپاه بود.
دوستان حسين كه از اين اتفاق بسيار شاد بودند، به ميمنت آن و به عنوان كادوي عروسي، يك قبضه تيربار گرنيوف را به همراه سي عدد فشنگ، كادو كردند و به بهش هديه دادند. آن ها روي كاغذ كادو و به شوخي، نوشته بودند: جنگ را فراموش نكني!
ما همه البته مي دانستيم كه حسين نه آن روز، و نه هيچ روز ديگر جنگ را فراموش نمي كند. او فرداي روز عروسي، با خانمش خداحافظي كرد و راه جبهه را در پيش گرفت.

ماه عسل

براي خواندن خطبه عقد، رسيده بودند خدمت حضرت امام. امام (ه) بعد از اجراي عقد، مقداري وجه نقد هديه داده بودند بهشان تا با آن بروند مشهد زيارت و به اصطلاح ماه عسل. حسين هديه را از دستان مبارك حضرت امام قبول كرده بود، اما وقتي از محضر ايشان مرخص شده بود، جلوي در پاكت پول را داده بود به مرحوم آقا سيد احمد و گفته بود: خيلي دوست دارم به پيشنهاد آقا عمل كنم و بروم زيارت، اما هر چه فكر مي كنم مي بينم زيارت را پس از جنگ هم مي شه رفت!
و بعد به همراه خانمش راه اهواز شده بودند.

نگاه به معنا

اصولاً نگاه حاج حسين به مسائل، سواي نگاه بود كه ما داشتيم. بيشتر مي ديدم كه از ظواهر امور گذر مي كند به باطن و معنا را مي بيند. اين بود كه باورهايش براي ما عجيب بود. براي نمونه، يادم است يك مأموريت داد برويم مقر براي تهيه تداركات. اما قبل از اين كه راهي مان كند، گفت: وقتي مي رويد قرارگاه تداركات بگيريد يا مهمات بگيريد، دروغ نگوييد؛ آمار اشتباه ندهيد. هر چه توي انبار داريد بگوييد. من نمي خواهم خداي ناكرده بچه هاي مردم غذاي شبهه ناك، غذايي كه با يك دروغ تهيه شده بخورند. چون اگر غذاي شبهه ناك يا غذايي كه بر اساس آمار نادرست به دست آمده بخورند، اين غذا در جنگيدن آن ها اثر مي گذارد؛ آنان نمي توانند خالصانه و با تمام وجود بجنگند. اگر خداي ناكرده چنين اتفاقي بيفتد، ما مسئول هستيم و بايد در پيشگاه خدا پاسخ بدهيم.

مي گفت: اگر مهمات آرپي جي را بيش از سهم خودتان بگيريد، بسيجي به جاي اين كه آن را به تانك دشمن بزند، توي هوا شليك مي كند؛ بنابراين، ما بايد وظيفه شرعي خود را انجام دهيم؛ خدا بقيه كارها را درست مي كند.

همه  چيز براي همه كس

گرما زده شده بود و منتقلش كرده بوديم بيمارستان. بيمارستان هم شلوغ بود. گرماي هوا همه را از پا انداخته بود. دكتر كه آمد، معاينه اش كرد و بعد سرم وصل كرده بهش. گفت: بهش برسيد؛ خيلي ضعيف شده.
رفتم ميوه و شيريني اي كه برايش كنار گذاشته بودند، آوردم. گفت: نمي خورم.
گفتم: چرا آخه؟
مريض هاي ديگر را نشانم داد و گفت: اين ها رو براي چي آورده اند اين جا؟
گفتم: خب، آن ها هم مثل شما گرمازده شده اند
گفت: پس مي بيني كه فرقي با من ندارند.
گفتم: حسين آقا، همه شان سهم شان را گرفته اند!
گفت: نمي شه. هر وقت همه بچه هاي لشكر از اين چيزها داشتند بخورند، من هم مي خورم!

تخفيف دژبان به فرمانده لشكر

يك  بار وقتي مي خواسته وارد موقعيت نظامي  شود كه خود فرمانده آن جا بوده، دژبان تازه جوانِ تازه واردي كه او را نمي شناخته، جلويش را مي گيرد و كارت شناسايي مي خواهد. نه حسين و نه همراهانش، هيچ كدام ورقه شناسايي نداشته اند.
دژبان مي گويد: بدون كارت نمي توانم اجازه ورود بدهم!
يكي از همراهان عصباني مي شود و داد مي زند: راه را باز كن ببينيم!
دژبان جوان هم كم نمي آورد و همه آن ها را از ماشين پياده مي كند تا سينه خيز بروند بلكه از اين پس يادشان بماند بدون كارت در منطقه تردد نكنند. حسين و دوستانش پياده مي شوند. دژبان با ديدن وضع جسماني حسين كه يك دست نداشته، به او تخفيف مي دهد و مي گويد: فقط تو، ده مرتبه بشين و پاشو!
در همين گير و دار، يكباره سر و كله مسئول دژباني پيدا مي شود. او سراسيمه و پرخاش كنان به طرف دژبان جوان مي دود و مي گويد: تو مگر نمي داني ايشان فرمانده لشكر هستند؟
اين حرف، چهره دژبان را درهم مي كند. حسين اما مهلت ناراحتي و شرمندگي به او نمي دهد؛ پيش مي رود و با تبسمي حق شناسانه در آغوشش مي كشد و مي گويد: تو وظيفه ات را خيلي خوب انجام دادي.

غريب
شنيده بودم حاج حسين توي منطقه است اما نمي شناختمش. شب كه وقت خواب شد، ديدم يكي آمد دم سنگر و بعد از سلام و حال و احوال، گفت: برادر، مي شه من امشب جا بخوابم؟
اول مسأله را كمي سبك سنگين كردم و بعد گفتم: مي توني بخوابي، ولي ما پتوي اضافي نداريم.
گفت: «اشكالي نداره!» و آمد داخل. وقتي مي خواست دراز بكشد، برزنتي را كه مدت ها بود افتاده بود گوشه سنگر نشان داد و پرسيد: اون مال كيه؟
گفتم: نه، مال كسي نيست. مي توني ازش استفاده كني!
برزنت را برداشت و كشيد رويش و خوابيد. صبح كه رفتم براي نماز، ديدم بچه ها همه ايستاده اند و عقب و يك عده دارند او را مي فرستند جلو تا امام جماعت شود. بچه ها بهش مي گفتند: نمي شه حاج حسين اين جا باشه و ما نماز فرادا بخوانيم!

بوسه بر پاي رزمندگان

حاج حسين رزمنده ها را عاشقانه دوست داشت و گاه اين عشق را جوري نشان مي داد كه انسان حيران مي شد. يك شب تانك ها را آماده كرده بوديم و منتظر دستور حركت بوديم. من نشسته بودم كنار برجك و حواسم به پيرامونمان بود و تحركاتي كه گاه بچه ها داشتند. يك وقت ديدم يك نفر بين تانك ها راه مي رود و با سرنشين ها گفت و گوهاي كوتاه مي كند. كنجكاو شدم ببينم كيست.
مرد توي تاريكي چرخيد و چرخيد تا سرانجام رسيد كنار تانكي كه من نشسته بودم رويش. همين كه خواستم از جايم تكان بخورم، دو دستي به پوتينم چسبيد و پايم را بوسيد. گفت: به خدا سپردمتون!
تا صداش را شنيدم، نفسم بريد. گفتم: حاج حسين؟
گفت: هيس؛ صدات درنياد!
و رفت سراغ تانك بعدي.

يك استثنا

يك روز بعد از ظهر، با قايق در حال گشت زني بوديم كه با هم برخورد كرديم. حسين با قايقش پيچيد جلوي ما و ما ناچار ايستاديم. حال و احوالمان را پرسيد و خبر گرفت. گفتيم: خوبيم؛ چند روزي قايق خراب شده بود و حالا ناچاريم صبح تا شب يك كله گشت بزنيم.
گفت: ناهار و شام را چكار مي كنيد؟
گفتيم: عصر كه مي شه، مي پريم پايين، صبحانه و ناهار و شام را يك جا مي خوريم!
پرسيد: پس نمازتان را كي مي خونيد؟
گفتيم: همان عصري!
گفت: نه ديگه؛ اين را قبول نمي كنم!
از قايق پياده مان كرد و همان لب آب با هم ايستاديم به نماز.

انسان بزرگ

در طلائيه، غوغا شده بود. دشمن با توپ و خمپاره همين طور يك ريز آتش مي ريخت، به گونه اي كه به نظر مي رسيد مي خواهند همه خط ما را يك باره نابود كند. ما رفته بوديم چپيده بوديم در عمق سنگر و لحظه شماري مي كرديم كي يك گلوله هم بيايد بيفتد آن جا. بالاخره و پس از لحظاتي كابوس گونه، منطقه آرام و آتش دشمن سبك شد. ما آرام آرام از سنگرها آمديم بيرون. عده اي از بچه ها به شكلي غريب شهيد شده بودند. نزديك كه رفتيم، ديديم يكي انگار هنوز زنده است و در حال مراقب از آن ها. دويديم طرفش؛ حاج حسين بود. يك دستش قطع شده بود و خون تمام هيكلش را سرخ كرده بود.
يكي از بچه ها جلوتر رفت و گفت: حاجي چي شده؟
نگاه به شهداي دور و برش انداخت و گفت: چيزي نيست؛ يك خراش كوچكه!
ما اما از جايمان نمي توانستيم تكان بخوريم. همين  طور  هاج  و واج مانده بوديم. باورمان نمي شد يكي دستش قطع شده باشد و بعد در كمال خونسردي مراقب اوضاع باشد و چيزي هم به روي خودش نياورد! نگاه به اجسادي كه در دور و اطراف افتاده بودند، انداختم و بعد خودم را در مقايسه با حسين انسان كوچكي ديدم.


سفر با بال شكسته

حسين عاشق جبهه و رزمنده ها و عاشق جهاد بود. او حتي وقتي شديدترين زخم ها را در بدنش داشت، نتوانست دوري يارانش را تحمل كند و با همان زخم ها راه منطقه شد؛ البته اين كار را بدون اطلاع ما انجام داد. فرداي روزي كه از بيمارستان مرخص شده بود، گفت: حوصله ام سر رفته!
دكتر بهش چهل وپنج روز استراحت داده بود. گفتم: فعلاً بايد تحمل كني!
گفت: نمي تونم!
گفتم: چي  كار كنم بابا؟
گفت: منو ببر سپاه بچه ها را ببينم.
گفتم نمي شود. اصرار كرد؛ ديدم صلاح نيست حرفش روي زمين بماند. بلند شدم و بردمش سپاه. آن جا كه رسيديم، به من گفت: شما بريد، خودم برمي گردم.
ناچار تنها برگشتم. تا ۱۰ شب، ازش خبري نشد. ساعت ۱۰ تلفن كرد، گفت: من اهوازم؛ بي زحمت داروهام را بديد يكي برام بياره!

مهياي شهادت

حسين خودش حس كرده بود كه ديگر وقت رفتن است. دو روز قبل از شهادتش بود كه گفت: خودم را براي شهيد شدن كاملاً آماده كرده ام.
با اين حرفش البته ما هم به فكر افتاديم اما چه كسي باور مي كرد كه به اين زودي. وقتي خبر شد ماشين غذاي رزمندگان خط مقدم را در بين راه زده اند، بسيار ناراحت شد. با بي سيم از مسئولين تداركات درخواست كرد تا هر چه زودتر، ماشين ديگري بفرستند. چند ساعت بعد ماشين حامل غذا جلوي سنگر ايستاد و حاج حسين براي بررسي وضعيت ماشين از سنگر خارج شد. يكي از تخريب چي هاي از خط بازگشته در حال مصاحفه با او بود. تخريب چي مي خواست پيشاني حسين را ببوسد كه يك باره صداي مهيب انفجاري بلند شد و ديديم كه قامتش خم شد و بعد پيكرش بر زمين افتاد. من بلافاصله سر را بلند كردم و تركش هايي درشت را بر سر و گردن او ديدم. آن روز، هشتم اسفند سال ۱۳۶۵ بود؛ روزي كه حاج حسين خاك خون آلود را به خاكيان وانهاد و خود همچون پرنده اي سفيد و پاك رو به آبي بي انتها و قدسي پرواز كرد.

اتفاق

پيرمردي آمد و سراغ حاج حسين را از من گرفت. گفتم: داخل سنگر منتظر باش، آمد خبرت مي كنم!
ساعتي بعد، توي محوطه بودم كه ديدم حاج حسين آمد. همين كه خواستم بروم به پيرمرد خبر بدهم، ديدم خودش زودتر خبر شده و از سنگر دويد بيرون. بچه ها جمع شده بودند دور ماشين حاجي. رفتم دست پيرمرد را گرفتم و بردم طرف ماشين. گفتم: بيا پدرجان؛ اين هم حاج حسين!
پرسيد: چي صداش كنم؟
خنديدم: هر چي دلت مي خواد!
سرش را تكان داد و رفت. ايستادم به تماشا. حاج حسين داشت با راننده اش حرف مي زد كه پيرمرد دست گذاشت روي شانه اش. حاجي برگشت طرفش. همديگر را بغل كردند. پيرمرد بلند شد براي بوسيدن پيشاني حاجي كه صداي سوت خمپاره آمد. همه خوابيديم روي زمين. خمپاره افتاد همان نزديكي و منفجر شد. يكي دو دقيقه بعد، وقتي از زمين بلند شديم، ديديم همه سالم هستند غير از حاجي و راننده اش.


تعهد در دم آخر

حاج حسين و راننده اش هر دو تركش خورده بودند و هر دو هم از گلو مجروح شده بودند. همين طور خون فواره مي زد و سر و سينه شان را سرخ مي كرد. هجوم برديم براي بستن حاجي و كمك به بند آمدن خون ريزي. حاجي اما اجازه نداد. تند تند با سر و دست اشاره مي كرد به راننده اش و مي گفت: اول اون؛ اول اون!
يكي دو تا از بچه ها بلند شدند رفتند سراغ راننده. لب هاي حاجي مي جنبيد: اون زن و بچه داره؛ امانته دست من..
بي هوش شد و بعد از آن من ديگر نديدمش. حسين پرواز كرد.


منابع
۱. يادگاران. كتاب خرازي. فاطمه غفاري. روايت فتح. چاپ دوم ۱۳۸۳
۲. ره يافتگان وصال. محمد قاسم فروغي جهرمي. مركز فرهنگي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي. چاپ اول ۱۳۷۳
۳. سيماي سرداران شهيد اسلام. غلامحسين قراگوزلو. كيهان. چاپ اول ۱۳۷۰
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده