دكتر سيد عبدالباقي مدرسي
آنچه در پي مي آيد خاطراتي است كه توسط مرحوم دكتر سيدعبدالباقي مدرسي در برخي از محافل خانوادگي و دوستانه، بيان و توسط آقاي دكتر علي مدرسي تقرير گرديده اند. آقاي دكتر مدرسي پس از نگارش اين مجموعه، بار ديگر متن را براي آن مرحوم خواندند و از استناد آن اطمينان يافتند.


مدرس چه گفت؟... /دكتر سيد عبدالباقي مدرسي


درآمد

 


آنچه در پي مي آيد خاطراتي است كه توسط مرحوم دكتر سيدعبدالباقي مدرسي در
برخي از محافل خانوادگي و دوستانه، بيان و توسط آقاي دكتر علي مدرسي تقرير
گرديده اند. آقاي دكتر مدرسي پس از نگارش اين مجموعه، بار ديگر متن را براي
آن مرحوم خواندند و از استناد آن اطمينان يافتند.

ملاي ولايت

 


صبح هاي جمعه، مدرس براي عده اي از طلاب و دوستداران علم، اسفار را درس مي
داد و تا آنجا كه به ياد دارم، بيش ازده نفر در مجلس درس او شركت مي كردند.
در آن ميان شيخ تنومند سياه چرده اي كه آبله، صورت او را سوراخ سوراخ كرده
و يكي از چشمان او را نابينا نموده بود، هميشه در كنار مدرس مي نشست و
مدرس هم به او علاقمند بود و گاهي او را ملاي ولايت خطاب مي كرد و مثلا مي
گفت، «نظر ملاي ولايت چيست؟» روزي چند نفر از رجال آمدند و در همان مجلس
درس، در مورد كشف حجاب و برنامه اي كه بعدها مي خواهد اجرا شود صحبت كردند.
مدرس عادت نداشت در خلوت با ديگران صحبت كند. بحث به درازا كشيد و مدرس
متوجه شد كه با استدلال و پيش بيني خطرات ناشي از اين برنامه نمي تواند
آنان را متوجه سازد كه چه نقشه اي در كار است. در پاسخ يكي از آنان كه گفت،
«آخر آقا! چرا شما با كشف حجاب مخالفت مي كنيد؟» با حالت خنده گفت، «شما
تصور كنيد، اگر همشيره مكرمه اين شيخ(اشاره به همان شيخ آبله رو) كه حتما
شبيه اخوي خود مي باشد، با توجه به چنين برنامه اي كه ساخته اند، بي حجاب و
نيمه عريان به كوچه و خيابان بيايد، مردم چه وحشتي خواهند كرد و چقدر بايد
كفاره بدهند و التماس كنند كه چنين عليا مخدره اي از خانه بيرون نيايد.
شما نمي دانيد كار از كجا عيب دارد.» با اين مطايبه بحث پايان پذيرفت.

طلبه درس نخوان

 


روزي يكي از اساتيد مدرسه، طلبه جوان و خوش لباسي را به مدرس معرفي كرد و
گفت، «ايشان از آقازادگان شيراز هستند و مي خواهند از مجالس درس اينجا
استفاده كنند. دستور فرماييد حجره اي در اختيار ايشان گذاشته شود.» مدرس
نگاهي عميق به طلبه جوان كرد و پس از اندكي تأمل گفت، «استاد! اين جوان را
در درس و بحث به جايي نمي رسد.» وقتي معرفت علت را پرسيد، مدرس گفت، «ايشان
بايد تمام وقتش صرف شود كه دكمه هاي قيطاني سراسري پيراهنش را در شبانه
روز چند بار ببندد و باز كند و مواظب لباس هايش باشد. ظاهر ايشان نشان مي
دهد كه به درد طلبگي نمي خورد.»

طلبه درس خوان

 


روزي طلبه هاي در حدود 25 ساله، آرام در وسط درس مدرس آمد و در كنار ايوان
غربي همجوار مدرسه كه زير ساعت مدرسه سپهسالار سابق بود، نشست و چشم به
دهان مدرس دوخت. مدرس متوجه شد و به او احترام خاصي گذاشت. همه تعجب كردند.
پس از خاتمه درس، آن طلبه جوان را پيش خود خواند و مطالبي را از او پرسيد.
سپس دستور داد حجره اي را در اختيار او بگذارند. يكي از اساتيد، با سابقه
ذهني كه از جريان طلبه شيرازي داشت، از آقا سئوال كرد، «شما اين جوان طلبه
را مي شناختيد؟ از بستگان شما بود ؟» مدرس گفت، «هيچ كدام، براي اولين بار
بود كه او را مي ديدم. از وضع لباس پاكيزه و بي رياي او دانستم طلبه درس
خواني است. وقتي مطالبي را از او پرسيدم، نظرم همان شد كه حدس زده بودم.
طالب علم بايد جز علم، انديشه ديگري نداشته باشد.»

رفع كدورت صدها ساله

 


رئيس بهداري كردستان بودم. يكي از روزها پيشواي ديني آن ديار به ديدنم آمد.
پس از مدتي، يكي از همكاران يادآوري كرد كه شيخ بزرگ (نام ايشان را
متأسفانه فراموش كرده ام. به نظرم شيخ مردوخ بود) منتظر است كه از او
بازديد كنيد. بعدازظهر يكي از روزها به ديدار او رفتم. به استقبالم آمد و
مرا به اتاقي دعوت كرد و از من مي خواست در نقطه به خصوصي كه قطعه پوستي را
در آنجا گسترده بود، بنشينم. من و نمي خواستم در حقيقت تكيه بر جاي بزرگان
بزنم. ايشان هم اصرار داشت در همان مكان جاي گيرم. بالاخره با همان لهجه
مخصوص گفت، «آقاي دكتر ! شما فرزند مدرس بزرگ ما هستيد. از اين جهت اصرار
دارم كه در اين محل بنشينيد كه جاي مخصوص پدر شماست. روزي ايشان در بازگشت
از سفر مهاجرت به اينجا آمدند و به همين خانه وارد شدند و در همين نقطه
نشستند و اختلافي كه صدها سال ما بين ما و شيعيان بود، در كرمانشاه و توابع
حل و فصل نمودند و كدورت ها برطرف شد و سال هاست ما دو فرقه از نتيجه
انفاس قدسي ايشان با صميميت با هم ودر كنار هم زندگي مي كنيم. من اين مكان
را تاكنون به همين صورت نگهداري كرده ام.»

طبيب، خدا و داروي آفتاب

 


سه سال بعد از تبعيد مدرس به خواف، با سختي و مشقات زياد كه قابل توصيف
نيست، اجازه ملاقات با ايشان را از عمال شهرباني رضاخان گرفتم و مأموري را
همراهم كردند كه بي نهايت سختگير و بدبين بود. در طي راه از هيچ گونه آزادي
كوتاهي نكرد. بالاخره به خواف رسيدم و سه روز در كنار آقا در اتاقي كه
زندان بود و فقط مي توانست صبح و بعداز ظهر، در حياط دژ زندانش قدم بزند،
ماندم. آقا سرحال بود و هر صبح براي رئيس زندان و جمعي از زندانبانانش درس و
تفسير مثنوي مي گفت. از ايشان پرسيدم، «به حمدالله احساس كسالتي نمي
كنيد؟» گفتند، «عبدالباقي! من در اينجا، طبيبم خدا و دوايم آفتاب است و
سالم و سرحال تر از زماني هستم كه در تهران بودم.»

پيشگويي اعجاز آميز

 


در دومين روز اقامت در خواف به آقا گفتم، «نمي شود كاري كنيد كه از اين
زندان بيغوله رهايي يابيد؟» آقا فرمودند، «چرا، خيلي هم آسان است. همين يك
ماه پيش رضاخان به وسيله مأموري پيغام داده بود كه من دخالت در سياست نكنم و
به عتبات بروم و مجاز شوم. به او گفتم به رضاخان بگو مدرس، گفت، «من وظيفه
خود را دخالت در سياست مي دانم. اينجا هم جاي خوبي است و به من خوش مي
گذرد. تو را هم روزي انگليسي ها كنار مي گذارند و به جايي پرتابت مي كنند.
اگر قدرت داشتي و توانستي، بيا همين جا (خواف). هر چه باشد بهتر از
تبعيدگاه ها و زندان هاي خارج از ايران است ؛ ولي مي دانم كه من در وطنم به
قتل مي رسم و تو در غربت و سرزمين بيگانه خواهي مرد.»

خانه وقفي

 


روزي، يكي از روحانيون نزديك امامزاده يحيي، از آقا براي ناهار دعوت كرد.
آقا هم قبول كرد. من هم همراهشان بودم. وقتي پدرم وارد شد و نشست، به
ميزبان گفت، «از در و ديوار اين خانه غم مي بارد. علت آن چيست؟» گفت، «آقا!
اين خانه وقفي است.» آقا فرمود، «يا متولي آن را مي شناسي و اجازه اش را
مي دهي؟»گفت، «نه آقا، نمي شناسم.» آقا فرمود، «همين است كه خودت را دچار
گرفتاري كرده اي. حقوق وقف را ضايع و نيت واقف را نابوده كرده اي و زندگي
خودت را تباه. هر چه زود تر خودت را خلاص كن!».

پيشقدم در مبارزه

 


در اوائل دوره چهارم مجلس شورا، چند نفر از روحانيون تهران به مدرس اعتراض
كردند كه مدرس، همه جا در صف مبارزه پيشقدم است و مجالي به ما نمي دهد.
مدرس جواب مي دهد، «اولا، شما بفرمائيد جلو. من پشت سر شما هستم ثانياً. به
اين ميدان رفتن جرئت مي خواهد و انتظار پاداش از كسي نداشتن. شما مي
خواهيد اول مزد بگيريد، بعد بياييد و اين كار درست نمي شود. آنگاه اين بيت
را خواند:

در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن

شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي



امنيت و ناامني

 


به مدرس گفتند، «آقا! رضاخان، تمام راه هاي مملكت را در اين مدت امن كرده
است. هيچ كس جرئت دزدي ندارد.» گفت، «ناامني را به تهران آورده است!»

سازش

 


روزي يكي از نمايندگان كه با رضاخان ارتباط برقرار كرده بود، خدمت آقا آمد و
گفت، «آقا! اگر با رضاخان بسازيد بهتر است و بهتر مي توانيد به مردم خدمت
كنيد. او به شما علاقمند است، به شما ارادت دارد.» آقا جواب داد، «سردار
سپه دو عيب بزرگ دارد. اولا، درغگوست. ثانيا، طمع وي، حد و مرزي ندارد. لذا
من مي توانم با او كنار بيايم.»

شعور وكلا

 


روزي، پدرم از مجلس بازگشت. عده اي از مردم با سر و صداي زياد به خانه ما
ريختند كه آقا اين چه لايحه اي بود كه امروز تصويب شد! اين خلاف مصلحت است.
آقا فرمود، «اگر بيست رأس اسب و الاغ و يك نفر آدم را در مجلسي جمع كنند و
بپرسند ناهار چه مي خوريد، جواب چه مي دهند؟» همه گفتند، «جو!» آقا فرمود،
«آن يك نفر هم ناچار است سكوت كند. اين وكلايي را كه براي شما انتخاب
كردند، شعورشان همين است. برويد خودتان آدم انتخاب كنيد.»

جيب بزرگ

 


يك روز، رضاخان بر سبيل مزاح و شوخي در مجلس، دست به جيب آقا گذاشت و گفت،
«آقا! جيب شما خيلي بزرگ است.» مدرس جواب داد، «بزرگ هست، ولي ته دارد. اين
جيب شماست كه ته ندارد!»

نظام وظيفه

 


وقتي حاج آقا نورالله و گروهي از علما در قم جمع شدند، به مدرس هم خبر
دادند. آقا نتوانست به قم برود. در جلسه اي كه تشكيل شد، حاج آقا نورالله
اصرار داشت قانون نظام وظيفه لغو شود. آقا به وسيله ي نامه جواب مي دهد،
«اولا نظام وظيفه امري مشروع و براي تمام افراد مملكت ضروري است و درخواست
شما منطقي نيست. بهتر فكر كنيد. ثانيا سعي كنيد ريشه فساد را قطع كنيد.
بگذاريد اسلحه دست مردم بيفتد و كاربرد آن را ياد بگيرند تا دمار از روزگار
اين نوكران بيگانه درآورند.»

قرارداد

 


روزي وثوق الدوله در زماني كه مجلس وجود نداشت، پس از تنظيم قرارداد معروف
خود به خانه ما آمد، درست به خاطر دارم كه عده اي در آنجا حضور داشتند.
وثوق الدوله گفت، «آقا ! شنيده ام شما با قرارداد تنظيمي بين ما و دولت
انگليس مخالفت كرده ايد.» آقا فرمود، «بلي.» گفت، «آيا قرارداد را خوانده
ايد ؟» فرمود، «نه!» وثوق الدوله گفت، «پس به چه دليل مخالفيد؟» آقا فرمود،
«قسمتي از آن قرارداد را براي من خوانده اند. جمله ي اولش را نوشته بوديد
كه دولت انگليس استقلال ما را به رسميت شناخته است، آقا! انگليس كيست كه
استقلال ما را به رسميت بشناسد؟ آقاي وثوق! چرا شما اين قدر ضعيف هستيد ؟»
وثوق الدوله گفت، «آقا! به ما پول هم داده اند.» آقا فرمود، «آقاي وثوق!
اشتباه كرديد. ايران را ارزان فروختيد!».

درخت زردآلو

 


مرحوم آقا گاهي پيشگويي هاي عجيبي داشتند كه مطابق واقع در مي آمد. وقتي
سيد ضياء كودتا كرد، عده اي از رجال معروف را دستگير كرد و به زندان انداخت
و يا تبعيد نمود. از جمله، مرحوم آقا و شيخ حسن يزدي را به قزوين تبعيد
كرد. خوب به خاطر دارم ايام نوروز بود. در خانه ي ما يك درخت زردآلو وجود
داشت كه پر از گل بود. مأمورين براي تبعيد پدرم آمدند، آقا هم آماده حركت
بود. من و چند نفر از دوستان متحير مانده بوديم كه چه خواهد شد و ما چه
بايد بكنيم. آقا به در حياط كه رسيد، نگاهي به من كرد و فرمود، «ناراحت
نباشيد. زردآلوها كه رسيد، خواهم آمد.» اتفاقا همين طور هم شد. سه ماه
بيشتر طول نكشيد. وقتي آقا بازگشت، درخت پر از زردآلو بود!

برنامه ريزي درازمدت

 


در سال 1312 مسافرتي به قلعه خواف كردم. در اين سفر، سه روز خدمت آقا بودم،
مطالب زيادي فرمودند. از جمله فرمودند، «آسيد عبدالباقي! بدان انگليسي ها
روي مهره اي كه بيست سال ديگر در اين مملكت حاكم خواهد شد، از هم اكنون كار
مي كنند. ولي ما در مورد امروز خودمان هم نمي توانيم تصميم بگيريم. هر وقت
ما شعور و آگاهي و هوشياري پيدا كرديم و توانستيم متكي به غير نباشيم، آن
وقت مي توانيم مسائل مملكت خود را حل نمائيم. از مسائل بزرگي كه مردم ما
گرفتار آن هستند و خارجي ها آن را به ما تحميل كرده اند، اين است كه، اتكاي
ما به غير است. همه چيز را بايد از غير بخواهيم، اسلحه، پوشاك، خوراك، همه
چيزمان اتكا به غير دارد. روزگاري كه اين مملكت متكي به خود بوده، موفق
بوده است و هر وقت به خود اتكا پيدا كرد، آن روز روز نجات مملكت است!».

زندگي راحت و نان حلال

 


تشكيلات دادگستري (عدليه) تازه سروساماني گرفته و مشيرالدوله با تشويق و
ترغيب مدرس، وزارت عدليه را به راه انداخته بود. دوستان مدرس اقدام نمودند و
مرا براي عدليه اصفهان در نظر گرفتند. مدرس اقدام نمودند و مرا براي عدليه
اصفهان در نظر گرفتند. مدرس از اين جريان بي خبر نماند، يك روز صبح، در
مدرسه سپهسالار گفت، «سيد اسماعيل! درس ات را بخوان و در همان اسفه به كار
كشاورزي بپرداز. زندگي آرام و نان حلال در همان اسفه و كار كشت و زرع است.»
دانستم كه آقا با كار من در عدليه مخالف است، لذا كشاورزي را انتخاب كردم.
در جلسه اي كه مرحوم نواب صفوي و سيد اسماعيل، هر دو حضور داشتند ؛ مرحوم
نواب، با مخاطب قرار دادن سيد اسماعيل، گفت، «پسر عموجان! از مدرس بگو. در
ابتدا، آمدنش را به تهران برايم شرح دهيد.» سيداسماعيل چنين اظهار داشت،
«خوب به خاطر دارم، من بيست و دو ساله بودم كه پدرم، از طرف مجتهدين نجف،
به عنوان طراز اول در مجلس شورا تعيين شده بود. مرحوم آقا و من و علي خادم و
سورچي، به همراه مختصر اثاثيه ضروري، با يك گاري يك اسبه و اصفهان حركت
كرديم. هوا كمي سرد بود. شب اول در مورچه خورت مانديم. پدرم به زندگي ساده
خود عادت كرده بود و هيچ گاه نمي خواست بر كسي تحميل شود. شب دوم، بين راه
نظنز در امامزاده اي به نام سلمان اقامت كرديم، خادم امامزاده با چاي و
قلياني كه آماده كرده بود، خدمت آقا آمد، و گفت، «پيرمردي فقيير و معيل
هستم. دو دختر بزرگ دارم كه هنوز كسي به خواستگاري آنها نيامده است.» پدرم
شبانه سراغ كدخداي ده فرستاد. او آمد و چند نفر از روستائيان نيز در محل
حاضر شدند. دو جوان را انتخاب كردند و آقا آن دو دختر را به عقد آنان در
آورد و فورا قباله ي نكاحيه را نوشت و امضا كرد و به آنان داد. صبح زود، از
آنجا به سوي كاشان حركت كرديم. شب سوم در قهوه خانه اي اقامت كرديم كه چند
نفر آمدند و سراغ آقا را گرفتند. معلوم شد اهالي كاشان آماده استقبال شده
اند و اين چند نفر را به جستجو فرستاده اند. فردا صبح زود حركت كرديم. در
چند فرسخي كاشان جمع زيادي از مردم به استقبال آمده بودند. آقا به منزل
آشيخ كاشاني كه از نجف با هم آشنا بودند، وارد شد و براي ديدار مردم به
مدرسه سلطاني رفت.


منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 25



نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده