عباس گفت سر زلفم را با جبهه گره زدهام ...
چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۰۰
نوید شاهد: با بچههای هیئت به مشهد رفته بودیم. به دلیل اینکه من ورزشیتر بودم و چهرهام آشنا تر بود، مسئولین استخر هیچ پولی دریافت نمیکردند. بچهها را به استخری در مشهد بردم. عباس هم با بقیه بچهها آمد. در استخر علاوه بر اینکه با هم شنا میکردیم
شما از چه زمانی با عباس محمد ورامینی آشنا شدید؟
خوشبختانه در محله ما؛ که شامل پاچنار، کنار بازار، سید نصرالدین، گلوبندک و درخونگاه است. به خاطر بافت مذهبی که داشت، از ابتدای نوجوانی که من خودم را در امر کار، ورزش و درس شناختم، دوستان بسیاری داشتم که در هیئت محبان الزهرا(س) با آنها آشنا شدم. چند نفر از این بچهها بعد از انقلاب سر از جنگ و جبهه در آوردند که اسیر و یا شهید شدند. یکی از این افراد، عباس آقا بود.
به سه دلیل علاقه خاصی از آن ابتدا به او داشتم. اول اینکه او پسر بسیار مؤدبی بود. علت دوم، خوش تیپ بودن او بود. عباس خیلی خوش لباس بود. من هم از آدمهای خوش لباس و با تربیت خوشم میآمد. دلیل سوم هم مشارکت او در کارهای هیئت بود. عباس ابتدا در هیئت ما چای میریخت.
خاطراتی از آن روزها دارید؟
با بچههای هیئت به مشهد رفته بودیم. به دلیل اینکه من ورزشیتر بودم و چهرهام آشنا تر بود، مسئولین استخر هیچ پولی دریافت نمیکردند. بچهها را به استخری در مشهد بردم. عباس هم با بقیه بچهها آمد. در استخر علاوه بر اینکه با هم شنا میکردیم، بچهها با من کشتی هم میگرفتند. عباس همیشه یار کمکی من میشد و روی دوش من میپرید و من داخل آب شنا میکردم. تا اینکه یک بار در هیئت ما اختلاف پیش آمد و چند نفر از بچهها من جمله عباس خودشان را از آمدن به هیئت کنار کشیدند. یک شب که حکومت نظامی بود، من سر پاچنار آمدم. عباس هم به اتفاق چند نفر از بچهها که همگی آنها شهید شدند به آنجا آمده بود، از جمله: داود نیازی، حسین روانستان، حسن سبکرو، احمد ژولیده، حمید شیخوند و... .
آن شب با اینها صحبت کردم و گفتم: بچهها هیئت امام حسین را نباید تفکیک کنیم. آنها هم البته حرفهایی داشتند. بالاخره یک روز قرار گذاشتیم بچهها را با هم جمع کنیم بدين ترتيب بود كه هیئت بار دیگر راه افتاد. همان روز من از عباس خواستم در کار ریختن خورشت بر روی غذا کمک کند. چون جمع ما یک جمع هم سن وسال بود بچهها دارای جنبهبالا و به راحتی و بدون اینکه اختلافی پیش بیاید با هم شوخی میکردیم. همان روز من در جمع بچههای هیئت گفتم: بچهها از امروز آب به دست شمر افتاده است، دیگر گوشت در خورشتها پیدا نمیشود. این جمله سبب خنده بچهها شد.
خاطرهای هم از بعد انقلاب دارید؟
یک روز آمدیم سر پاچنار و شنیدم که میگویند برای رفتن جبهه اسمنویسی میکنیم. احمد ژولیده اولین کسی بود که فوری همانجا نام خودش را برای رفتن به جبهه نوشت. بعد از او مهدی رضایی که فوتبالیست بود و در تیم نوجوانان بازی میکرد برای رفتن ثبت نام کرد که هر این دو بزرگوار شهید شدند. چند وقت بعد یک شب عباس ورامینی به همراه حسین روانستان را سرپاچنار دیدم. بهش گفتم: عباس کجا هستی؟ گفت: ما جایی را برای رفتن به جبهه درست کردهایم و نیرو هم به جبهه فرستادهایم. خودمان هم میخواهیم هفته آینده برویم. حسین روانستان و دیگر دوستان من هم با او رفتند. دیگر عباس را ندیدم تا چند وقت بعد در هیئت که دیدم عباس به تهران برگشته و برای خودش مردی شده بود. گفتم: عباس کجا هستی، پیدات نیست؟ گفت: ما سر زلفمان را با جبهه گره زدهایم. آن روز عباس را طور خاصی دیدم و خاطره آن روز هیچ وقت از یادم نمیرود.
حاج عباس به چه ورزشی علاقه داشت؟
خیلی از بچههای محله ما فوتبالیست بودند. یک بار که با عباس به زمین شماره پنج، در محله مولوی نرسیده به چهار راه سیروس رفته بودیم. عباس فوتبال را خوب بازی میکرد. و به قول ما ورزشیها او از جمله افراد تیزی بود که در هر رشته خوب میدرخشید.
بهترین خاطرهای که شهید عباس ورامینی دارید چیست؟
ما معمولا ظهرهای جمعه در هیئت ناهار میدادیم.
یکی از همین هفتهها، ناهار منزل آقای با تقوا و خوبی بودیم. بعد از ناهار آن آقا یک غذا به من داد و گفت فلانی تو چون ورزش کار هستی و برای هیئت زحمت میکشی این غذای اضافه را میخواهم به شما بدهم. او در ذهنش این بود که اگر کسی برای امام حسین(ع) بیشتر گریه کند، آدم خوبی است. گرچه اینها نیست؛ انسان باید در عمل نوکری امام حسین(ع) را بکند.
هیچ وقت یادم نمیرود، آن زمان غذا در ظرف مسی میریختند. یک غذای دونفره در ظرف مسی به ما تحویل داد. راستش خجالت میکشیدم غذا را به خانه ببرم چون آن موقع بردن غذا به خانه باب نبود. عباس را صدا زدم و به او گفتم: عباس جون من این غذا را برای تو گرفتم. عباس تا غذا را دید خیلی خوشحال شد. الان دقیقا یادم نیست ولی گفت پدر یا مادرم مریض است. این غذا را که به من دادی، یاد آنها افتادم تا آن را برای شفا برایشان ببرم.
از آن پس هر وقت من غذای امام حسین(ع) را میبینم یاد عباس ورامینی میافتم که غذای متبرک شده امام حسین را برای پدر یا مادر مریضش برد.
کدام ویژگی شخصیتی او در ذهن شما پر رنگ است؟
یکی از مهمترین شاخصههای او ادب، کمحرفی و متانتش بود. به نظر من هم یکی از دلایلی که باعث شده شهید عباس ورامینی گمنام باقی بماند این است که او در مدت طول زندگی خود هم دوست نداشت متمایز باشد. ضمن اینکه عباس در مدتی که در جبهه حضور داشت از جمله فرماندهان سطح بالا و قوی بود. دوستانی هم که او را در جبهه دیده بودند و با او آشنا بودند در خاطراتشان به این نکته اشاره میکنند که عباس کارهای بزرگ و تاثیر گذاری را در جبهه انجام داده.
حالا یک بخش از زندگی اجتماعی انسانها این است که در جایی مطرح میشوند. اما بعضیها مثل عباس همیشه مثل نقطه مفقودهای میمانند که دوست ندارند معروف و مشهور باشند. گرچه ماجور هستند و اجرشان هم بالاست. عباس آنقدر خالص بود که هیچ وقت دنبال کاری نبود که همان زمان و یا بعدها ارزشش مشخص شود. به همین دلیل ما کمتر عکس او را در جایی میبینیم یا حرف در مورد او میشنویم. اما انصافا در بین بچههای محل از چهرههای خوب و تابناک و حذفنشدنی بود.
ما در هیئت با عباس ورامینی آشنا شدیم و در هیئت از هم جدا شدیم. در اغلب دستههای سینهزنی بازار و اغلب هیئتها او را میدیدیم و جمعهها هم به هیئت میآمد اما همیشه او را یک آدم موجهی میدیدم. عباس با اینکه فرد خوش سیمایی بود اما همیشه تمیز و خوش لباس بود. عباس از جمله افرادی بود که وقتی به هیئت میآمد با خود انرژی مثبت میآورد. اغلب اوقات که از خیابان وحدت اسلامی عبور میکنم و تصویر عباس را میبینم، متاسف میشوم که چرا هیچ اثری از این مرد در سطح شهر وجود ندارد. گرچه که او بسیار مأجور است و در آن دنیا جایگاه مرتفع و دست نیافتنی دارد و انسان به حال اینها غبطه میخورد، حتی اگر اسمشان در میان نباشد. آنها به خاطر خلوصشان، لوجهالله هستند.
با اینکه وضع مالی خوبی نداشتند اما حاج عباس همیشه خوش لباس میگشت.
او بسیار خوشتیپ بود. آن بچهها حفظ آبرو میکردند. پدر من متمول بود اما چندین بار ورشکست شده بود. انقلاب متعلق به مستضعفین است. در بینشان هم افراد خوشتیپ پیدا میشود. خوشتیپی به لباس نیست، باطن انسانها چیزهایی را نشان میدهد که گاهی در ظاهر هم نمود پیدا میکرد.
خاطراتی از فعالیت انقلابی شهید ورامینی به یاد دارید؟
همه بچههایی که عضو هیئت ما بودند تفکرات ضد رژیم طاغوت داشتند. پدران اکثر این بچهها جزو فعالین انقلاب ازسال 42 بودند. من هنوز یادم هست که شهید بهشتی یا آقای هاشمی رفسنجانی به منزل ما برای سخنرانی میآمدند. حتی پدرم تصویر امام را پشت یک قاب عکس زده بودند و وقتی هیئتیها به منزلمان میآمدند، عکس امام به دیوار نصب میشد. خود من قبل از انقلاب وقتی در اردوی تیم ملی نماز میخواندم مورد تمسخر واقع میشدم. همه این بچهها به نوعی عقاید خود را ابراز میکردند. اکثر مبارزین هم از همان موقع مقلد امام خمینی بودند.
اما چون سن وسالمان کمتر بود نمی توانستیم بیشتر از این فعالیت داشته باشیم. در روزهایی که دیگر حس و حال انقلابی کل جامعه را در بر گرفته بود، ما اغلب بعدازظهرها سر پاچنار با هم قرار داشتیم. آن موقع من ماشین داشتم. بچهها را سوار میکردم و هر روز هم به نقاط مختلف میرفتیم. مثلا میدانستیم امروز جلوی دانشگاه تهران شلوغ است، به آنجا میرفتیم. روز دیگر میرفتیم میدان شهدا (ژاله سابق). یک روز میرفتیم قیطریه. عباس هم به همراه مابقی بچهها همراه ما میشد.
با توجه به حضور شما در روز ۱۲ بهمن کنار حضرت امام در بهشت زهرا، نقش بچههای هیئت در محله چگونه شد؟
قبل از آن روز من چند روزی در پاریس خدمت امام رسیدم. روز بازگشت ایشان هم، هر کس پیگیر کاری بود که به او سپرده بودند. به همین دلیل خاطرهای از عباس در آن روز ندارم. بعد از آن روز وقتی تلویزیون تصویر من را نشان داد و روزنامهها عکس مرا کنار آقا چاپ کردند. در پاچنار محوریت دیگری پیدا کردم. حتی یادم هست دومین روز بعد از انقلاب بود که به مسجد ارگ برای ختم یکی از آقایان رفته بودم. مرحوم سید احمد خمینی و آقای ناطق نوری هم در مجلس ختم حضور داشتند. آقای ناطق با عصا به پای من زد و گفت: کجایی؟ یالله، محله پاچنار و بازار باید اولین جایی باشد که کمیته در آن راه بیفتد. ما هم به کمک همین بچهها اولین کمیته را راه انداختیم. دقیقا هم به یاد دارم که عباس هم در کمیته پاچنار فعالیت داشت.
عباس در جمع بچهها مسائل سیاسی هم تحلیل میکرد؟
همه بچههای هیئت مشغول به فعالیتهایی سیاسی بودند. و چون با هم حرف میزدند و شوخی میکردند خیلی به هم نزدیک بودند. البته یکسری فعالیتهایی هم داشتند که ما از آن اطلاع نداشتیم و بعد از شهادتشان وقتی خاطرات آنها را میشنویم، متوجه عملکرد آنها میشویم. مثلا شهید حسین روانستان، فردی بسیار شوخ طبع بود. اصلا ما باورمان نمیشد که او مدرس جنگ و جبهه بوده است. وقتی شهید شد متوجه شدیم. در ضمن چون سن من کمی از دیگر بچهها بزرگتر و ورزشی بودم، بچهها از من حیا میکردند و کمتر از فعالیتشان صحبت میکردند اما یقین دارم در زمینههای سیاسی در قبل از انقلاب خیلی فعالیت داشتند.
در مورد تسخیر لانه جاسوسی عباس مطلبی را برای شما تعریف کرد؟
عباس آدم توداری بود و در مورد این مسائل کمتر صحبت میکرد.
آخرین بار که عباس را دیدید
در مسجد پاچنار او را دیدم که گفت عدهای را جمع کردهایم که به جبهه برویم. خودم هم تا هفته دیگر میروم. ازش پرسیدم: چه کسانی دیگری با تو به جبهه میآیند که نام چند نفر از بچههای محل مثل احمد ژولیده را آورد.
حاج عباس را در یک جمله تعریف کنید.
ما در بین بچههای محل انسانهای خیلی خوبی داشتیم. اما عباس بیشتر در خاطر من مانده است. به دلیل اینکه خاطرات خوب و نامرئی زیادی از او دارم. یعنی اینکه او انرژی مثبتی به من منتقل میکرد. او همیشه میخندید. من دو سال از او بزرگتر بودم اما زمانی که مرا میدید و دست میداد، همدیگر را میبوسیدیم. خیلی گرم و متواضع بود. بسیار محجوب و کمحرف هم بود. عباس بیشتر اهل عمل بود. این سبب میشد دوستداشتنیتر باشد. همیشه علو درجات او را از خدا خواهانم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران
نظر شما