«شهيد دكتر آيت در قامت يك همسر» در گفت و شنود شاهد ياران با مهرانه معلم

نحوه آشنائي خود با شهيد آيت و ازدواج با ايشان را نقل كنيد.
ازدواج ما در زماني پيش آمد كه آيت در دامغان بود. او سه سال در آنجا معلم بود و من شاگرد دبيرستان بودم. سه سال معلم من بود. بعد از سه سال درست موقعي كه ديپلم مي گرفتم، قبل از امتحانات كنكور، از من خواستگاري كرد و در 15 تير سال 45 ازدواج كرديم.
ايشان چند سال داشت؟
27 سال. آيت متولد 1317 بود و من متولد 1327. او دانشجوي سال آخر دانشكده حقوق بود.
اين تفاوت سني مشكل ساز نشد؟
الان شايد دخترها فكر كنند كه مشكل ساز است، ولي آن موقع اين طور نبود و رابطه شاگرد و معلمي به شكلي بود كه اين مسئله طبيعي جلوه مي كرد، به خصوص وقتي كه او به مدرسه ما آمد، يكدفعه سر و صدائي شد كه آدم تحصيلكرده اي آمده و وارد مدرسه دخترانه اي شده است و دارد درس مي دهد. او در دامغان در مدارس پسرانه و دخترانه درس مي داد و براي شركت در كلاس هاي دانشكده حقوق به تهران مي رفت. در ترم آخر بود. آن سال ها دوره دانشكده حقوق سه ساله بود. بديهي است كه ما خيلي جذب چنين دبيري مي شديم. تازه اجازه داده بودند كه دبيران مجرد در كلاس هاي دخترانه درس بدهند. معلم ادبيات ما آقاي مروج، دبير بسيار باسوادي بود كه رفت و بعد از او آيت آمد.
چه درس مي داد و تدريسش چقدر جذابيت داشت؟
اولا چون دوره دانشسرايعالي را ديده و ليسانس اولش را از آنجا گرفته بود، كاملا يك معلم حرفه اي بود و مي دانست بايد با شاگرد چه برخوردي داشته باشد و چه بگويد. كلاس داري او به شكلي بود كه بچه ها تا لحظه آخر ساكت مي نشستند و گوش مي دادند. حتي بعدها كه در دانشگاه درس مي داد از خيلي از دانشجوها مي شنيدم كه كلاس را بسيار عالي اداره مي كند. موقعي كه در دانشگاه لاهيجان، روش تحقيق در علوم اجتماعي را درس مي داد، خيلي از اساتيد مي رفتند و در كلاس او مي نشستند و به مباحثي كه مطرح مي كرد گوش مي دادند؛ خيلي جذب او شده بودند. كلاس بسيار زنده اي داشت، از ادبيات استفاده زيادي مي كرد و بر اين موضوع هم بسيار مسلط بود و ادبيات را خيلي خوب خوانده بود. هم قصه مي گفت، هم شوخي و هم از ظرائف روان شناسي استفاده مي كرد. بچه هاي دبيرستاني هم اين چيزها را دوست دارند.
آيا گرايش سياسي او معلوم بود؟
گرايش سياسي او آن چندان معلوم نبود، البته ما هم در باغ نبوديم، ولي مي دانستيم مخالف دستگاه است و از اينكه در جشن هاي مذهبي صحبت كند، استقبال مي كند. اين هم يكي از نشانه هاي گرايش او به مسائل سياسي بود. جسته و گريخته يك چيزهائي مي گفت، ولي خيلي مشخص نبود.
دامغان اصولا يك شهر مذهبي است. گرايش مذهبي شهيد آيت چقدر بارز بود؟
يكي از نشانه هاي ظاهري همه مردها اين بود كه كراوات مي زدند، ولي آيت خيلي وقت ها كراوات نمي زد. غير از اين نشانه، صريحاً در باره مسائل سياسي صحبت نمي كرد. او به ما عربي درس مي داد و چون به مسائل مذهبي مسلط بود، موقعي كه مي خواست مثال بزند و يا تجزيه و تركيب به ما مي داد، آيات انقلابي قرآن را بيان مي كرد و مي گفت اين را تجزيه كنيد. ما از روي اين تأكيدها متوجه چيزهائي مي شديم. ما كلاً 12 تا شاگرد بوديم. يادم هست در سال آخر يك بار اين سئوال را مطرح كرد كه آيا تا به حال چشمان كسي به نظر شما نافذ آمده است؟ هر كدام از ما به فرد يا افرادي اشاره كرديم. آخر سر از خودش پرسيديم كه به نظر او چشمان چه كسي نافذ است؟ و در آنجا بود كه او اسم آيت الله خميني و آيت الله كاشاني را آورد.
كساني را كه خودش ديده بود.
از اينها نام برد. شايد مي خواست ببيند ما چقدر متوجه موضوع هستيم. به كتاب هاي مختلفي اشاره مي كرد. در درس انشاء هم گريزهاي لازم را مي زد. اگر غير از اين بود كه كلاسش مثل بقيه دبيرها مي شد. بخشي از جاذبه كلاس هايش به خاطر همين چيزها بود.
آيا حرف هائي كه سركلاس مي زد حساسيت برانگيز نشده بود؟
دستگاه روي او حساس بود كه آن داستان دامغان را برايش علم كرد. آن داستان مربوط به زماني بود كه ما ازدواج كرده بوديم. جالب است كه من چه از لحاظ خانوادگي و چه از لحاظ درسي در مدرسه آدم شاخصي بودم. بعد كه ازدواج كرديم، من سال اول امتحان دانشكده حقوق را دادم و قبول نشدم. آن روزها دانشكده ها جداگانه امتحان مي گرفتند. سال بعد از كه پسرم تازه به دنيا آمده بود و من يك ماه بعدزايمان، دو باره كنكور دادم. دانشكده حقوق را در واقع به پيشنهاد آيت رفتم. خودم دوست داشتم فلسفه بخوانم، چون از فلسفه خيلي خوشم مي آمد. آيت معلم فلسفه ما هم بود و فلسفه و اخلاق كانت و منطق را خيلي خوب درس مي داد و كلاس منطق آيت براي ما خيلي جاذبه داشت. نمره هاي من هميشه 20 بود و دردو سه شهرستان هم نفر اول شده بودم، ولي نرفتم و به پيشنهاد او در سال 46 به دانشكده حقوق رفتم. سال اول ازدواج (سال 45) را در دامغان بوديم و او هم در آنجا بود و خيلي دوندگي كرد كه او را به تهران منتقل كنند. مي گفت تهران جاي بزرگي است و مي شود فعاليت هاي وسيع تري كرد. هميشه مي گفت: «ز آب خرد، ماهي خرد خيزد/ نهنگ است آنكه با دريا ستيزد» مي گفت بايد به محيط بزرگ تري برويم. خيلي دنبال انتقالش مي دويد، ولي نشد و موافقت نكردند و ماند. من در سال 46 قبول شدم و به تهران آمدم و او مي آمد و مي رفت و در دامغان در خانه پدرم بود كه آن داستان را برايش علم كردند، چون تشكل دبيران و اينكه در خانه اش جمع مي شدند و آنجا پايگاه شده بود، براي دستگاه حساسيت برانگيز شده بود. مخصوصا مخالفتي كه با خريد اجباري قرآن آريامهري كرد، بر حساسيت آنها افزود.
آن داستاني كه براي شهيد آيت درست كردند، چقدر زمينه باور براي مخاطبان داشت و سرانجام كار به كجاكشيد؟
باور نكردند، چون خيلي مورد اعتماد مردم بود. بچه هائي بودند كه مي خواستند درس بخوانند و او گاهي در ساعت 10 يا 11 شب مي رفت و به آنها درس مي داد، آن هم تدريس خصوصي به دختران. يك خانواده شهرستاني بايد به يك دبير مرد خيلي اعتماد داشته باشد تا اجازه بدهد كه به دخترشان درس بدهد. دبيران ديگر هم بودند كه چنين موقعيت ممتازي نداشتند. برخي از بستگان خود من شاگرد آيت بودند و قبوليشان را در دانشگاه ها مديون او هستند. بسياري از آنها هستند كه مي گويند اگر عربي را نزد آيت نخوانده بوديم، اصلا قبول نمي شديم، بنابراين مردم خيلي به او اعتماد داشتند و او را خيلي خوب مي شناختند. او براي خود در دامغان جا باز كرده بود و مردم متوجه اين موضوعات بودند. دامغان اساساً آدم هاي كنجكاوي دارد كه در زندگي ديگران دقت مي كنند تا ببينند چه كسي آمد و چه كسي رفت و چه كرد، به همين دليل خيلي مراقب بودند كه آيت در كدام مجالس و جشن ها شركت مي كند، كجاها هست، كجاها نيست، كجا صحبت كرد، كجا حرف نزد. مردم اين پيگيري ها را داشتند و خيلي به او علاقمند بودند. در ميان دبيران هم وجهه خاصي داشت و حرفش را رد نمي كردند و متشكل مي شدند. كار به سمنان هم كشيده بود و به آنجا هم مي رفت و صحبت مي كرد. فكر مي كنم اين رفتارها حساسيت دستگاه را نسبت به او برانگيخته بود.
داستان قرآن آريامهري چه بود؟
خود او در هنگام صحبت درباره اعتبارنامه اش در اين باره هم صحبت كرد. شاه قرآني را چاپ كرده بود و همه را مجبور كرده بودند كه آن را بخرند.
شخصي يا براي مدرسه؟
فكر مي كنم براي مدرسه بود، منتهي از حقوق معلم ها كم كرده بودند. آيت اعتراض كرد و پولش را پس گرفت. بعد از اين كار او بود كه آن داستان ها را برايش ساختند و پس از آن به تهران منتقل شد.
خيلي ها معلم و استاد خوبي هستند، اما ممكن است همسر خوبي نباشند. ايشان در مقام يك همسر چه شخصيتي داشت؟
از لحاظ معنوي اگر بخواهيد حساب كنيد، مرد فوق العاده اي بود. من الان حتي در كار و حرفه ام كمتر با كسي شبيه به او برخورد مي كنم. بچه هايم مي گويند اصلا مثل پدر، كسي را نداريم و حرف هائي كه شما مي گوئيد، به الان نمي خورد. از لحاظ معنوي مرد فوق العاده اي بود و من بسياري از درس هاي اخلاقي را واقعا از او آموختم. نه تنها من كه تمام افراد خانواده ام تحت تاثير شخصيت او بودند، ولي به لحاظ انجام تكاليف روزمره مثل خريد، ابداً اين طور نبود و از همان اول هم گفت كه اين كارها را اصلاً بلد نيستم و واقعاً هم بلد نبود. مي گفت كارهاي زيادي هست كه بايد به آنها برسم و مديريت منزل را كلاً به من سپرده بود.
به نظر مي رسد موقعي كه با هم ازدواج كرديد، شما از نظر مالي كمي بر شهيد آيت تفوق داشتيد، چون بر اساس آنچه كه رفقاي او مي گويند خيلي محروميت كشيده بود و مشكل مالي هم داشت و از صفر شروع كرده بود. اين مسئله روي زندگي شما تأثير نداشت؟
من بعضي از مصاحبه ها را ديده ام. بعضي ها قضيه را خيلي شور كرده اند، در حالي كه اين طور نبود. خانواده آيت از نظر امكانات مالي در نجف آباد كشاورزي محدودي داشتند، ولي او واقعاً روي پاي خودش ايستاده بود. يك خانواده چند نفره بودند و البته حقوق ثابتي نداشتند. پدر خود من هم كشاورزي داشت، ولي ما فئودال نبوديم كه بگويم زمين ها و ثروت فراوان داشتيم. مي توانم بگويم هم كفو بوديم، البته خانواده او خيلي از خانواده من مذهبي تر بودند. ما به آن شدت مذهبي نبوديم. از نظر درآمد هم ما هم آنها آنچنان درآمدي نداشتيم. پدر من جوان تر و فعال تر بود و كار كشاورزي مي كرد، پدر آيت مسن تر بود و ديگر كار كشاورزي نمي كرد؛ مضافاً اينكه دامنه كشاورزي نجف آباد هم آن قدرها گسترده نبود، درحالي كه پدر من در دامغان از فعالين كشاورزي بود و حتي تا 80 سالگي هم كارش را رها نكرد. ترجيح مي داد برود و كوير را اباد كند و اهل كار بود. ما درآمد خيلي ويژه اي نداشتيم كه تفوق خاصي بر خانواده آيت داشته باشيم، ولي آيت موقعي كه با من ازدواج كرد، آدم تحصيلكرده اي بود، فوق ليسانس علوم اجتماعي داشت و حقوق آموزش و پرورش او هم بد نبود. بعد هم كه در دانشگاه ها درس مي داد.
پس زندگي متوسطي را شروع كرديد.
همين طور است. او خودش چيزي نداشت. موقعي كه به خواستگاري من آمد، 5000 تومني را كه بابت ايام تعليق طلبكار بود، پس گرفته بود. دو تا قاليچه هم داشت كه تا اين اواخر هم آنها را داشتيم. كتاب و مجله هم هرچه دلتان بخواهد. پشتوانه مالي آن چناني نداشت و پدر و مادرش هم كمك خاصي نمي توانستند بكنند.
چيزي هم براي خانواده باقي گذاشت؟
نه، حتي ما روي وام مسكن خانه بدهكار بوديم كه شهيد شد. در سال 57 هم به خاطر اينكه ديابت شديد داشت، خودم دنبال بازنشستگي او رفتم. تا سالي كه نماينده شد، هيچ درآمدي جز حقوق بازنشستگي نداشت. دانشگاه ها هم كه تعطيل شده بودند. خود من بعد از اينكه ليسانس گرفتم، به عنوان كارشناس حقوقي در بيمه ايران نزديك 5 سال كار كردم. در آن دوره بايد سن فرد به 25 سال مي رسيد تا مي توانست دنبال وكالت برود و من 22 سال بيشتر نداشتم. مي خواستم براي قضاوت بروم كه دنبالش هم رفتم، ولي احتمالاً بايد به شهرستان مي رفتم. از آنجا كه ما مي خواستيم در تهران مستقر باشيم، از قضاوت انصراف دادم و به بيمه ايران رفتم و استخدام شدم. بعد از5 سال با اينكه مزاياي خوبي هم داشتم، استعفا دادم، چون اساساً تحمل محيط اداري برايم آسان نبود. بعد دنبال كارآموزي وكالت رفتم كه خورد به اعتصاب ها و به جاي يك سال، سه سال طول كشيد و سرانجام در ارديبهشت سال 58 پروانه وكالت گرفتم.
زندگي سياسي آيت تا چه حد روي زندگي خانوادگي او سايه انداخته بود؟ با توجه به فعاليت ها و انگيزه هاي زياد شهيد آيت، آيا زندگي خانوادگي شما تحت تاثير قرار نگرفته بود؟
طبيعتاً تأثير كه داشت. آيت خيلي جاها نمي آمد، خيلي از معاشرت ها را نمي كرد؛ ولي تأثيرش بيشتر مثبت بود، چون واقعاً روي نقش تربيتي خيلي تاكيد داشت. حتي در سخنراني هايش از جمله همان نوار مشهور كه در آن گفته بود بايد 200 تا آدم تربيت كرد و گفتند منظورش اين است كه 200 تا آدم مي خواهند جمع بشوند كه چنين و چنان كنند، منظور آيت اين نبود، بلكه به نقش تربيتي اي كه افراد در آينده ايران خواهند داشت، فكر مي كرد. خواهرهايم از من كوچك تر و تحت تاثير تعليمات تربيتي او بودند، چون آيت مقيد بود كه ما داريم آدم ها را تربيت مي كنيم تا در آينده نقش هاي خود را درست ايفا كنند و به آنها خوراك هاي فكري لازم را مي داد.
عملاً نقش يك حزب را ايفا مي كرد.
در واقع همين طور بود، حتي در كلاس هايش هم تا مي توانست همين كار را مي كرد. مي گفتم اين همه شاگرد داري و درس مي دهي، درحالي كه مي تواني وكالت كني. آن روزها، هم مي شد شغل دولتي داشته باشيد و هم وكالت كنيد. مي گفت من اهل وكالت نيستم، شغل اداري هم نمي خواهم و سيستم رئيس و مرئوسي را نمي توانم تحمل كنم. معلمي را به اين دليل انتخاب كرده ام كه نه رئيس هستم و نه مرئوس. بعد هم جنبه تربيتي قضيه برايم خيلي مهم است. در يك كلاس 60 نفره، يك نفر هم كه درست تربيت بشود، كافي است. روي تربيت شاگردانش خيلي تأكيد داشت. حتي موقعي كه در دانشكده علوم و فنون ارتش درس مي داد – كه اين موضوع را در زمان بني صدر در مجلس علم كردند، در حالي كه معتقد بود بايد به ارتشي ها از نظر تاريخي و سياسي آگاهي داد و با آنها صحبت كرد و روي آنها تأثير گذاشت. جنبه تربيتي برايش از هر چيزي مهم تر بود.
هنگامي كه انسان به شخصيت فردي نزديك و همسر او مي شود، خيلي خوب متوجه مي شود كه شخصيت او چقدر واقعي و چقدر ساختگي بوده است. شهيد آيت روي مذهب بسيار تاكيد داشت و اين نكته در نطق هاي مجلس و ساير سخنراني هايش كاملا مشهود بود. اشاره كرديد كه قبل از ازدواج گرايشات قوي مذهبي داشت. بعد از ازدواج و تا زمان شهادت، چقدر او را در اين زمينه صادق ديديد؟
آيت صادق ترين آدمي است كه در تمام عمرم ديده ام. شاخصه او صداقتش بود و به نظر من هرچه كرد، به خاطر صداقتش بود. تدبير سياسي داشت، با نقشه پيش مي رفت و بي گدار به آب نمي زد، ولي اهل شيله پيله نبود. واقعاً آدم صادقي بود، به خصوص در زندگي خانوادگي، همان چيزي بود كه شب اولي كه به خواستگاري من آمد، بود و گفت و حتي براي من نوشت و تأئيدش را هم از من گرفت و بعد آمد و با خانواده ام صحبت كرد. خيلي رو راست، درآمد و دارائي خود و خانواده اش را گفت. حتي گفت مي توانيد برويد تحقيق كنيد، اما اين نكته را هم در نظر داشته باشيد كه افراد مختلف در باره يك فرد قضاوت هاي متفاوتي دارند. حتي اگر بخواهيد در باره امام حسين(ع) هم تحقيق كنيد، دوستان ايشان يك چيز مي گويند، دشمنانشان چيز ديگري. چيزهائي كه من مي گويم عين واقعيت است و در باره هيچ چيزي غير واقع نگفته ام. در آمدم اين قدر است، ولي حتي ممكن است اين هم نباشد و به دلايلي آن را قطع كنند. بايد چنين آمادگي هائي را داشته باشيد. دقيقاً همه را گفت و همان هم بود.
از نظر مذهبي هم به آنچه كه مي گفت واقعا اعتقاد قلبي داشت و تا آخر هم همان بود. آيت به هيچ وجه اهل تظاهر نبود. حتي روزي كه 72 تن شهيد شدند- و جزو معدود مواردي بود كه من ديدم آيت گريه كرد – لباس مشكي نپوشيد. آيت اساساً لباس مشكي نداشت و از اين رنگ خوشش نمي آمد. آن روز موقعي كه مي خواست به مجلس ترحيم برود، من برايش بلوز سرمه اي آوردم. پيراهن را پوشيد و بعد در آورد و همان پيراهن سفيد هميشگي را پوشيد و گفت: «من هيچ وقت لباس تيره نپوشيده ام. به نظرم مي آيد اگر اين را هم بپوشم، ريا كرده ام. نمي پوشم.» يك بار هم برايم تعريف كرد كه با يكي از آقايان وكلا پياده به طرف مجلس مي رفتند كه او گفت: «گمانم وقتش رسيده كه ما هم ريش بگذاريم» و آيت جواب داده بود: «نمي توانم تغيير چهره بدهم.» آن آدم ريش گذاشت، ولي آيت هرگز اين كار را نكرد. نمي توانست خودش را راضي كند كه به چيزي تظاهر كند. آيت آدم صد در صد مذهبي اي بود و هرگز برخلاف اعتقاداتش كاري نمي كرد، اما تظاهر به چيزي هم نمي كرد.
دوستان شاخص شهيد آيت چه كساني بودند؟ از چه كساني بريد و با چه كساني تا به آخر ماند؟
آيت چندان اهل معاشرت نبود، البته در سطح خانواده و فاميل به شكل محدود معاشرت داشتيم. دوستانش را هم خيلي وارد محيط خانواده نمي كرد. من بسياري از دوستان او را بعد از شهادتش شناختم و با آنها معاشرت كردم. همه احتياط هاي لازم را در اين زمينه مي كرد و مي گفت خيلي مايل نيستم زن وشوهرها و خانواده هاي سياسي با ما معاشرت خانوادگي داشته باشند. براي حفظ آرامش خانواده ترجيح مي داد اين كار را نكند.
شهيد آيت از نظر اخلاقي نسبت به كساني كه در گذشته با آنها كار كرده بود، نوعي وفاداري داشت، هرچند ممكن بود از نظر سياسي با آنها مخالف باشد، مثلاً در مجلس هنگامي كه بحث دكتر بقايي مطرح شد، گفت مخالفت شما با دكتر بقائي به خاطر بدي هايش نيست، بلكه به خاطر خوبي هاي اوست. دكتر بقايي در خاطراتش نوشته كه او مي توانست در آنجا دو تا دشنام هم به من بدهد و براي خودش وجهه اي كسب كند، ولي اين كار را نكرد.
آيت اين طور نبود كه به خاطر منفعت خودش پا روي حق بگذارد.
به رغم اختلافاتي كه با دكتر بقائي پيدا كرد، نگاهش به او چگونه بود؟
دكتر بقائي را به عنوان يك فرد سياسي قبول داشت و مي گفت سياست سرش مي شود. به لحاظ اخلاقي هم او را آدم بدي نمي دانست و خيلي چيزها از جمله شجاعتش را تحسين مي كرد، ولي مرام فكري و مسيري را كه مي خواست برود، قبول نداشت. آيت حتي در مورد بني صدر هم كه اواخر آن وضعيت پيش آمد، اهل اين نبود كه فحاشي كند و عين همان حرف هائي را كه پشت سرش زده بود، روبروي او هم گفته بود.
هيچ وقت به او گفتيد كه اين شيوه ممكن است تعبير به پرخاش شود و بايد آن را تغيير بدهد؟
آيت به چيزي كه اعتقاد داشت، پاي آن مي ايستاد و با تمام وجود دفاع مي كرد و فرقي هم نمي كرد كه چه موضوعي باشد. آيت خيلي عصبي مزاج نبود. حتي در خانه و بيرون نديدم كه صدايش را بلند كند. ممكن بود در كلاس يا موقع سخنراني صدايش را بالا ببرد، اما در شرايط عادي و در بحث ها اين كار را نمي كرد. شيوه اش بسيار منطقي بود و درست صحبت مي كرد، طوري كه حتي مخالفين هم احساس نمي كردند كه او اهل جدل و دعواست. در ايام نزديك به انقلاب، خيلي ها به خانه ما مي آمدند و با او حرف مي زدند و درددل مي كردند و من يادم نمي آيد سر و صدا كرده باشند. هميشه سعي مي كرد با توجه به موقعيت مخاطب، او را آرام كند و حرفش را بشنود. من اين صفاتي را كه به او نسبت مي دهند، در او نديدم. واقعاً آدمي با وسعت نظر و حوصله او در شنيدن حرف هاي ديگران، كمتر ديده ام.
شايد اين قضاوت نتيجه تبليغاتي بود كه عليه او مي شد.
حتماً همين طور است. آيت چندان آدم خنده روئي نبود و خيلي ها مي گفتند عبوس و بداخلاق است، ولي باطناً اين طور نبود و حتي اگر يك بچه دوساله هم نزد او مي آمد، او چيزي براي او داشت كه سرش را گرم و با او بازي كند. حتي با يك بچه كوچك هم مثل يك آدم مسن مي توانست رابطه برقرار كند. در خانواده، همه دوستش داشتند.
خود من هم شخصاً در سخنراني هائي كه بعضاً فيلم هاي آن را ديده ام، شهيد آيت را آدمي منطقي، دقيق و آرام يافته ام و اين نوع نتيجه گيري، حاصل بمباران تبليغاتي عليه ايشان بوده است. در دوراني كه هجمه عليه شهيد آيت فوق العاده زياد بود، اين تبليغات چه تأثيري بر محيط خانواده مي گذاشت؟ قطعاً تركش هاي چنين آزارهائي به خانواده هم مي رسيد، زنگ مي زدند، نامه مي نوشتند. خاطراتتان را از آن دوره نقل كنيد.
همين طور است. خودش كه خيلي خونسرد بود و مي گفت اين هياهوها همه به نفع ماست! مي گفت اتفاقاً دشمن دارد با اين كارهايش ما را بزرگ مي كند! مي گفت روي همه در و ديوارها نوشته اند مرگ بر آيت، توطئه آيت...
نوشته بودند مظفر آيت، حسن بقائي و ...
در نارمك پشت ديوار خانه ما و اين طرف و آن طرف در همه جا عليه او نوشته بودند. پسرم محسن كه مي رفت مدرسه و برمي گشت، اين چيزها را مي ديد و عصباني مي شد، اما خود آيت خيلي آرام بود و نوع برخوردي كه با قضايا مي كرد، براي ما حكم مسكّن را داشت. من گاهي اوقات مي گفتم به اين شكلي كه تو داري پيش مي روي، در واقع اسلحه را به دست ديگران مي دهي كه به سراغت بيايند، ولي او مي گفت اين چيزها اصلاً مهم نيست. اينها جوّ و موج است و مي گذرد.
هيچ وقت او را مضطرب نديديد؟
اصلاً، ما اعتماد به نفسمان را از او مي گرفتيم. حتي تا آخرين روز هم لاي در خانه باز بود. ديگران مي گفتند كه چرا لاي در را باز مي گذاريد؟ خطرناك است، ولي ما با اينكه مي دانستيم اوضاع خطرناك است و همان شب هم به ما تلفن تهديد آميز زدند، باز روش عادي زندگي خودمان را ادامه مي داديم. در بسياري از مواقع، نامه هاي تهديد آميز را خود من باز مي كردم. ما چندان احساس خطر نمي كرديم و از او روحيه مي گرفتيم. مي گفت براي آدم سياسي اين اتفاقات مي افتد، مهم نيست. حتي ممكن است آدم كشته هم بشود. اين قدر دلواپس من نباشيد. ممكن است انسان توي خيابان هم كه مي رود، اتفاقي بيفتد. با حفاظت كه نمي شود جلوي اين چيزها را گرفت. هركسي مي تواند بيايد يك گلوله بزند و برود.
روابط شما با همسايه ها چگونه بود؟ موافق داشتيد يا مخالف؟
بيشتر مخالف داشتيم، چون جوّ محل بيشتر بني صدري بود. ما حتي براي گرفتن نفت يا گرفتن محافظ، مشكل داشتيم. محافظ ها مي آمدند و طبقه بالا مي خوابيدند و ما خودمان جا نداشتيم. خانه ما يك خانه قديمي بود و من در طبقه بالا كرسي گذاشتم. حتي آن سال خاكه زغال براي منقل تهيه كردم. نفت كه مي آوردند، مي گفتيم ما سه تا محافظ داريم كه در اتاق بالا هستند و سرما مي خورند، چون ما نفت را در بخاري اتاق پائين كه خودمان بوديم، مي ريختيم و اضافي نمي آمد، اما برخوردهائي كه با ما مي شد، برخوردهاي قشنگي نبودند. خود آيت رفت و در مسجد احمديه كه با او مخالف بودند، رأي داد. كلا جوّ محله عليه ما بود.
آيا به مرور زمان برخوردها عوض شدند يا تا روز شهادت به همين شكل ادامه داشتند؟
وقتي بني صدر رفت، جوّ فرق كرد. خيلي ها تلفن مي زدند و حلاليت مي طلبيدند. بعضي ها هم پاي تلفن به من مي گفتند ان شاءالله چارقد سياه به سر كني، ولي بعد خيلي ها تلفن مي زدند و عذرخواهي مي كردند كه ما اشتباه كرديم و حالا داريم متوجه مي شويم. بعد از شهادتش هم مردم خيلي خوب از ما استقبال كردند، ولي باز هم چندان جوّ مناسبي نبود و در هفتم يا چهلم آيت، تعداد كساني كه به بهشت زهرا آمدند، از تعداد انگشتان دست تجاوز نمي كرد.
البته جوّ ترور هم سنگين بود.
بله، من به بسياري از آقايان تلفن زدم كه براي سخنراني در ختم او به مسجد بيايند و گفتند احتياط مي كنيم و نمي آئيم. دوستان آيت نيامدند و گفتند شرائط مناسب نيست.
شهيد آيت در منزل درباره مخالفينش چه مي گفت و چه كساني را مخالف خود مي دانست؟
جبهه ملي ها و ليبرال ها. مي گفت مخالف سرسخت من اينها هستند، اما كساني كه در حزب با او مخالف بودند، بيشتر ناراحتش مي كردند، چون مخالفت جبهه ملي ها براي او مشخص و روشن بود و از قبل مي دانست، ولي مي گفت در حزب خط و خطوطي هست كه با من مخالفت مي كنند و ناراحتي اش بيشتر از اين جنبه بود.
از محاكمه اي كه شب قبل از انفجار حزب در آنجا برايش برگزار كردند، چيزي نگفت؟
خيلي دلخور بود و مي گفت برخورد خوبي نمي كنند. برخي در آنجا به او گفته بودند تو براي انقلاب چه كردي؟ در حالي كه آيت انصافاً در مجلس خبرگان و پس از آن خيلي زحمت كشيد. آيت بيمار بود و ديابت شديد داشت و من هميشه نگرانش بودم، چون با قند 250، 300 اصلا نمي شود راه رفت، چه رسد به آن همه تلاش و هيجان. منظور اينكه با آن حال و بيماري شديد، روزي 18 ساعت كار مي كرد و توقع نداشت چنين برخوردي با او بشود.
آيت چندان به الزامات حزبي پايبند نبود و اين هم قبل از انقلاب و در حزب زحمتكشان پيش آمد و هم بعد از انقلاب در حزب جمهوري، به محض اينكه كوچك ترين زاويه اي با حزب پيدا مي كرد، بيرون مي آمد. او كه نمي توانست با حزب كنار بيايد، اساساً چرا كار حزبي مي كرد؟
آيت به حزب و تشكل بسيار اعتقاد داشت، ولي حرف شما را قبول دارم. روز آخري كه شهيد شد، من طبق معمول چكيده مطالب روزنامه ها را برايش مي گفتم و بعضي از مطالب مهم را مي بريدم و كنار مي گذاشتم.
البته خود ايشان هم به اين كار عادت داشته...
موقع اسباب كشي آن قدر گوني هاي متعدد داشتيم كه من نمي دانستم داخل آنها چيست. دائماً مي گفت اين گوني ها و صندوقچه آهني فراموش نشود. جاي اين گوني ها و صندوقچه ويژه بود. حتي اگر يك آپارتمان كوچك هم داشتيم، اينها را بايد جدا و با احتياط نگه مي داشتيم. خود من هم آرشيو خوبي از روزنامه ها جمع كرده بودم، ولي به دليل نقل و انتقالات، بخشي از آنها از بين رفت. بخش زيادي از آن مطالب در حافظه اش بود، اما من كاغذها را جمع و جور و برايش تنظيم مي كردم.
به هرحال در روز آخر چند تا از اخبار را برايش بازگو كردم و گفتم: «هم خودت، هم من و هم بچه ها خسته شده ايم. بهتر است از مرخصي ات استفاده كني. چرا مي روي؟» گفت: «امروز قرار است لايحه [و يا طرح] مطبوعات در مجلس بررسي شود و بايد بروم».
قرار بود آن روز به كليت كابينه شهيد باهنر رأي بدهند و ايشان با وزارت امور خارجه ميرحسين موسوي مخالف بود.
بله، گويا شب قبل در حزب رأي مثبت داده بود، ولي صبح گفت كه مي خواهم به مجلس بروم، يا رأي نمي دهم يا رأي ممتنع مي دهم. من گفتم چطور در حزب رأي دادي و حالا مي گوئي رأي نمي دهم؟ گفت در اينجا به عنوان يك فرد رأي خودم را مي دهم و در آنجا تصميم حزبي بود.
تهديدها از كي شروع شدند و دو سه روز مانده به شهادت، چه سمت و سوئي پيدا كردند؟
تهديدها از زماني كه گروه فرقان مطرح بود، يعني از سال 58 شروع شدند. در بهمن و اسفند 57 فرقاني ها او را تهديد كردند. يك شب كه تهديد تلفني شديم، به خانه نرفتيم ولي بعد ديديم به اين شكل نمي شود ادامه داد. آيت شايد فقط يك شب به خانه خواهرم آمد، ولي فردا به خانه برگشت. مي گفت: «چه معنا دارد؟ مگر مي شود هميشه بيرون از خانه ماند؟» به هرحال فرقان، آيت و عده ديگري را تهديد كرده بود. اولين تهديد را فرقان كرد. از آن به بعد هم روزي نبود كه عليه آيت، در روزنامه مجاهد چيزي ننويسند.
روز14 مرداد بود كه آيت شهيد شد. روزهاي تاريخي هميشه يادش بود و يادآوري مي كرد. آن روز هم روز مشروطيت و چند روز بعد از ماه رمضان بود. آيت يكشنبه قبل از آن به منزل مهندس احمد كاشاني رفته بود و خانم ايشان مي گفت به قدري خسته بود كه همان جا روي مبل خوابش برد. ما هيچ وقت نديده بوديم آيت اين طور عميق خوابش ببرد. روز سه شنبه هم تشييع جنازه بزازي بود كه مجاهدين در ميدان صد نارمك ترور كرده بودند. محسن آمد و گفت: «تشييع جنازه بود. من به فكرم رسيد كه حتي يك لباس مشكي هم براي اين جور مواقع ندارم.» چند روز قبل از آن هم همسايه ديوار به ديوارمان آمد و گفت: «دو تا موتورسوار آمدند، از جلوي خانه شما رد شدند و از لاي در خانه تان به داخل نگاه كردند. وقتي من پرسيدم با چه كسي كار داريد، فرار كردند.» شب قبل از ترور هم داشتيم شام مي خورديم كه يك نفر زنگ زد و محسن گوشي را برداشت. طرف گفته بود بابات هست؟ محسن مانده بود چه بگويد كه طرف قطع كرد. تلفن را كه گذاشت، آيت پرسيد: «كي بود؟» محسن گفت: «مشكوك بود و با لحن خشني حرف زد. از دوستان شما نبود.» آيت: «گفت مهم نيست.» و فرداي آن روز آن اتفاق افتاد. همسايه ها مي گفتند دو تا ماشين آمدند.
ضاربين دستگير شدند؟ از هويت آنها چه فهميديد؟
بله، دستگير شدند. روز قبل از خريد برگشتم و ديدم محافظ جديدي آمده است. محافظ قبلي يعني جواد خرديار براي ده روز به مرخصي رفته و آقاي ديگري جاي او آمده بود.
اين مرخصي دادن طبيعي بود؟
نمي دانم. آيت خودش چندان به اين چيزها توجه نداشت. اولين بار در سال 59 ماشين پيكان در اختيارش بود و در خيابان ويلا ماشين را دزديدند. حتي موقع انتخابات رياست جمهوري عده اي براي محافظت از او آمدند كه ظاهراً ويژه بودند. ما مستخدمي داشتيم كه حقوقش را كه مي گرفت، طلا مي خريد و در چمداني در طبقه بالا مي گذاشت. ما هم تصور مي كرديم كه آن بچه ها مورد اعتمادند، ولي اين طلاهاي آن بندة خدا را بردند. به آيت كه گفتيم، گفت: «بد است. آدم به چه كسي و چه بگويد؟ مثل تف سربالاست.» شهيد كلاهدوز آن روزها به خانه ما مي آمدند. آيت گفت: «من به كلاهدوز مي گويم يك كمي بيشتر دقت كنند كه آدم هاي ناجور نفوذ نكنند».
از روز شهادت بگوئيد.
من آن محافظي را كه آن شب آمد، نمي شناختم. قبلا راننده آيت، آقا قاسم بود كه در تيراندازي آن روز، تير به كمرش خورد و از نخاع فلج شد. سال ها بعد من خانمش را پيدا كردم و فهميدم كه او در آن ماجرا فلج شده است. همان روز صبح به آيت اعتراض كردم كه: «قاسم دير كرد. كليد را مي دهي مي روند، اين چه جور محافظت كردن است؟» پشت شيشه اتاق نشسته بودم و بيرون را مي ديدم و ديدم كه قاسم آمد. به آيت اعتراض كردم كه: «چرا دقت نمي كني؟اين چه وضع رفت و آمد است؟ چرا كنترل نمي كني؟» آيت گفت: «من نمي توانم چيزي به آنها بگويم. ما كه جا نداريم آنها را اينجا نگه داريم.» من حتي براي خوردن غذا هم نمي گذاشتم بروند سپاه و خودم برايشان غذا مي پختم. آقا قاسم مثل اينكه سه سال بعد به شهادت رسيد. او قديمي تر بود و سه چهار ماه قبلش آمده بود. خرديار از همه قديمي تر بود كه آن روز در مرخصي بود و جاي او آدم جديدي آمده بود. غروب روز قبل، وقتي آيت به خانه آمد، به آن آقا كه روي پشت بام بود، اشاره كردم و گفتم: «هر روز آدم هاي جديدي توي اين خانه مي آيند. تو اينها را مي شناسي؟» گفت: «نه، مي فرستند و مي آيند. من از كجا بشناسم؟ ذهن خودت را مشغول اين چيزها نكن.»
صبح كه بيدار شديم صبحانه درست كردم و صدايش زدم كه صبحانه را ببرد. حتي اسمش را هم بلد نبوديم! رفتند سوار ماشين بشوند كه آن اتفاق افتاد. آن جوان داخل ماشين بود. قاسم اسلحه اش را روي صندلي ماشين گذاشته و پياده شده بود و داشت چفت در را مي انداخت كه در همين اثنا تير به كمرش خورد. محسن سر كوچه ايستاده بود و اينها را تماشا مي كرد. خود من او را فرستاده بودم برود سر كوچه و به اين طرف و آن طرف نگاهي بيندازد. گفته بودم: «اگر پدرت كشته شود، بعد خودت را سرزنش مي كني.» طفلك را از خواب بيدار كردم و رفت سر كوچه ايستاد كه در اين اثنا ماشين از ته كوچه مي آيد و محسن دقيقاً منظره را مي بيند. موقعي كه من رفتم آيت را از ماشين بيرون بكشم، فكر مي كردم محسن هم آن طرف افتاده.
يكي از بچه هاي نيروي هوائي كه فرم به تن داشت، آمد به كمك من و آيت را از ماشين بيرون كشيديم. آقاي پيرمردي هم سبد دستش بود و داشت عبور مي كرد كه بعداً به من گفتند مي گفته خيلي دلم مي خواهد آيت را ببينم و آن روز داشته مي آمده كه با او حرف بزند. همسايه ها به تصور اينكه جنگ شده، همه قايم شده بودند. همة شيشه هاي منزل روبروئي خرد شده بود. خدا رحم كرد همه آنها در حياط خوابيده بودند، وگرنه آنها هم كشته مي شدند. من آن آقاي محافظ را ديدم كه از ماشين پياده شده بود و توي سر خودش مي زد. ظاهراً يك تير هوائي هم زده بود كه از سقف ماشين عبور كرده بود. پايش زخم برداشته بود و مي لنگيد. شب هم با تلويزيون و رسانه ها مصاحبه كرد و بعد هم ديگر خبري از او نشد. قبل از خرديار، پسر بسيار دقيق و منظمي محافظ آيت بود كه آيت خيلي هم دوستش داشت. يك روز آمد و خداحافظي كرد و به جبهه رفت. بعد از آن يكي دو نفر ديگر آمدند.
آثار مشاهده تا چه مدت روي پسر شما باقي ماند؟
يادم هست دختر كوچكم را براي تابستان نزد پدر و مادرم در دامغان فرستاده بودم. من و محسن تنها بوديم كه اين ماجرا پيش آمد. محسن حتما تاثير گرفته، ولي يادم هست كه خيلي به خودش مسلط بود. آن روز وقتي به طرفم آمد، من خيلي تعجب كردم و پرسيدم تو زنده اي. خوشحال بودم كه حداقل او طوري نشده. گفتم: «پدرت را كشتند، برو ببين محافظ پدرت چه شد؟» مي خواستم ماشينم را بردارم و آيت را به بيمارستان برسانم، ولي جواني گفت شما رانندگي نكن.
شهيد آيت را با ماشين خودتان برديد؟
نه، چند نفر از جوان ها با تاكسي بردند بيمارستان رويال، پل سيد خندان، البته مي گفتند به ميدان رسالت كه رسيديم تمام كرده بود. ما به تصور اينكه او را به بيمارستان بوعلي برده اند، داشتيم جاده تهران نو را مي رفتيم كه من به آن جوان گفتم برگرد! فكر مي كنم داريم اشتباهي مي رويم. محسن را هم تنها در خانه گذاشته بودم كه در آنجا خبري نشود.
خبر خيلي زود اعلام شد.
فكر مي كنم هفت و ده دقيقه بود كه داشت از خانه مي رفت بيرون و گفت ديرم شده كه تلفن زنگ زد. با عجله دو سه دقيقه اي با تلفن حرف زد و با عجله كفش هايش را پوشيد و رفت. فكر مي كنم ساعت 8 آمدند و با محسن مصاحبه كردند و حدود ساعت هشت و ده دقيقه بود كه آقاي ميرسليم اولين تسليت را به من گفت. من بلافاصله به مادر و پدرم در دامغان زنگ زدم و گفتم آيت را كشتند.
از بازتاب هاي مثبت و منفي شهادت ايشان چيزي يادتان هست؟
شهادتش خيلي تأثير داشت. من بسيار خوشحالم كه تنها شهيد شد. برايم خيلي مهم بود كه آيت به كسي ضميمه نشود. آيت براي خودش آن قدر ارزش داشت كه نبايد زير سايه كس ديگري قرار مي گرفت. به نظر من حتي دوستان آيت هم باور نمي كردند كه او آن قدر مهم باشد كه به در خانه اش بروند و او را شهيد كنند.
آن هم با 60 گلوله...
همين طور است. آن قدر برايش اهميت قائل بودند كه اين قدر روي او سرمايه گذاري كرده بودند. حتي يك ماه قبل از شهادتش، يكي از اقوام از لندن به من زنگ زد و گفت اينجا دارند در هايدپارك لندن شعار مي دهند كه شيخ حسن آيت از 7 تير در رفته! منظورشان اين بود كه زنده مانده. به من التماس مي كرد كه توي آن خانه نمانيد و به جاي ديگري برويد. اصلاً به خانه ما برويد. مي گفت گوشي را بده من خودم به آيت بگويم كه حتما برويد. هركس هرچه مي گفت گوش نمي داد و مي گفت من از خانه ام جائي نمي روم. آرزوي شهادت داشت، ولي اينكه تك به شهادت رسيد و ضميمه به جائي و كسي نبود، به نظر من خيلي ارزش دارد.
از تشييع چه خاطره اي داريد؟
جلوي مجلس تشييع خوبي شد و مردم هم خيلي استقبال كردند.
حتي مخالفين، از جمله دكتر سحابي و اعضاي نهضت آزادي هم آمدند.
به اين نكته اشاره كنم كه ايت از لحاظ مشي سياسي با نهضت آزادي مخالف بود، اما از نظر شخصي به دكتر سحابي و مهندس بازرگان احترام مي گذاشت. روزي سررسيد نامه اي را آورد و گفت اين را مهندس سحابي به من داده. آيت آدمي نبود كه مشي سياسي را با مسائل ديگر قاتي كند و خيلي جاها از مشي اخلاقي آنها تعريف هم مي كرد. او هيچ وقت اخلاقيات خوب آدم ها را كتمان نمي كرد.
از دكتر بقائي هيچ واكنشي نديديد؟
نه، به شخص خود من چيزي نگفتند. من اساساً با دكتر بقائي ملاقاتي نداشتم و اصلا ايشان را هيچ وقت از نزديك نديدم و هر تعريف و توصيفي كه مي شنيدم، از زبان خود آيت بود. يادم مي آيد كه آيت دو بار وصيت نامه سياسي دكتر بقائي را گوش داد و كتاب هايش را هم مي داد كه ما بخوانيم.
همسر دكتر آيت بودن چه حال و هوائي دارد؟
بعضي ها خيلي خوب او را شناختند و خيلي خوب از او ياد مي كنند، اما از مخالفان، هم خود من و حتي فرزندانم خاطرات آزاردهنده اي داريم، منتهي براي ما چندان چيز عجيبي نبود و نيست، چون يك آدم سياسي، هم مخالف دارد و هم موافق.
آيا هنوز سايه دكتر آيت بر زندگي شما هست؟
من هنوز پس از 30 سال وجودش را احساس مي كنم و نمي توانم به خودم بگويم نيست. هميشه براي فرزندانم نقل و خاطره اي دارم كه پدرتان اين طور مي گفت يا اين طور مي كرد. دختر كوچكم كه پس از شهادت پدرش به دنيا آمد، هيچ خاطره اي از او ندارد. دختر ديگرم هم شش ساله بود كه پدرش شهيد شد، ولي محسن خاطرات خوبي از پدرش دارد. نگذاشتم بچه ها بعد از شهادت پدرشان، چندان جاي خالي او را احساس كنند. خود آيت ضمن اينكه نسبت به همه احساس مسئوليت داشت، اما در ايجاد وابستگي ديگران به خود تلاش نمي كرد و به شدت مخالف وابستگي بود.
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده