چگونه با شهيد منتظري آشنا شديد؟
شهيد منتظري همشهري ما بود. در زمان طفوليت به مغازه عمويش كه چاقوسازي داشت، مي رفت و شب ها به اكابر مي آمد و درس مي خواند. پسر عمه پدرش در نجف آباد مكتبخانه اي را درست كرده بود كه ما را هم شب ها دعوت مي كرد و مي رفتيم تدريس مي كرديم. ايشان در آنجا در پايه فارسي شاگرد ما بود، ولي ايشان با توجه به هوش سرشاري كه داشت توانست سريع، خواندن و نوشتن را ياد بگيرد و بعداً به دنبال درس طلبگي رفت.
شهيد منتظري يكي دو بار وارد كارهاي كارگري شده بود. آن زماني كه در مغازه عمويش در نجف آباد كار مي كرد، به جهت علاقه اش به تجربه كارگري بود و يا به خاطر درآمد؟
به خاطر هر دو. پدربزرگش(خواجه علي) حاضر نبود كه پدر محمد از وجوهات شرعي استفاده كند و حتي مخارج تحصيلي اش را از اين طريق تامين كند و لذا پدربزرگ خاركني مي كرد. او قبل از اذان صبح به بيابان مي رفت و دو پشته خار مي كند، يكي از آنها را به نام حسينعلي كه فرزندش بود و يكي را هم براي مخارج زندگي خودش جمع مي كرد. به ايشان گفتم كه پسرتان طلبه است و مي تواند از وجوهات شرعي استفاده كند. ايشان گفت حاضر نيست پسرش از وجوهات شرعي استفاده كند و حداقل در ابتداي كار نبايد اين كار را بكند، به همين دليل هم محمدعلي كه نوه ايشان و پسر آيت الله منتظري بود، به خاطر نيازي كه داشت، كارگري مي كرد.
در كلاسي كه شهيد هم حضور پيدا مي كرد، چه بحث هايي را مطرح مي كرديد؟
در آن موقع معمولاً فارسي و خواندن و نوشتن و يكي دوتا كتاب مذهبي مانند حليه المتقين براي مردم عادي تدريس مي شد. البته ايشان بعدها به دنبال درس طلبگي رفت و با هوش سرشاري كه داشت، هم عربي و هم زبان انگليسي را به خوبي آموخت.
به طلبگي علاقمند بود؟
بله خودش هم به طلبگي علاقه داشت. خيلي آدم متديني بود و در اين مسير خيلي تلاش و كوشش كرد. شايد ما در بين انقلابيون كسي را در حد او نداشته باشيم، به طوري كه حضرت امام در هنگام شهادت او فرمودند: "ايشان در حمايت اسلام سر از پا نمي شناخت." واقعيت هم همين بود.
در سال 42 كه امام سخنراني كردند و پايه و اساس انقلاب گذاشته شد، او هم يكي از افرادي بود كه در سن پايين، يعني در15،14سالگي، يكي از فعالين خيلي خوب بود كه زندان هم رفت و در زندان شكنجه هم شد، چيزي كه تا آن موقع، كسي نظير آن را نديده بود. از جمله شكنجه هايي كه خودش در نامه اي كه به پدرش مي نويسد اين طور بيان مي كند: «بخاري چوبي (وقتي چوب در آن مي سوزد، سرخ مي شود) را سرخ و بدنم را لخت مي كردند. بعد بلندم مي كردند و مرا روي بخاري مي گذاشتند و بوي سوختن بدن من بلند مي شد. آن قدر اين كار را مي كردند كه خودشان مشمئز مي شدند. بعد از من مي خواستند كه تنم را به بخاري داغ بچسبانم.»
از ديگر شكنجه ها اين بود كه چندين شبانه روز نگذاشته بودند بخوابد و وادارش كرده بودند كه به طرف خورشيد بايستد و به آن نگاه كند. همچنين ضربات خيلي شديدي به گوشش زده بودند، به طوري كه هم چشم و هم گوشش معيوب شده بود. بعدها به خارج كشور رفت، منتهي در راه، به هر شهري كه مي رسيد، افراد مستعد و باهوش را پيدا و با آنها صحبت و تربيت و آماده سازي شان مي كرد و بعد مي رفت. او بيشتر به كشورهايي نظير عراق، لبنان و سوريه مي رفت، اما هيچ وقت نمي شد فهميد كه دقيقاً در كجاست، به طوري كه ساواك در يكي از گزارش هايش عنوان مي كند كه سردرگم است كه او كجاست. من برخي از اين گزارش ها را دارم.
آيا بعد از اينكه ايشان از محضر شما مرخص شد و به قم رفت،آيا باز هم با وي ارتباط داشتيد؟
بله در مورد مسائل مربوط به انقلاب، با او ارتباط داشتم. شهيد نامه هاي حضرت امام را به ايران ارسال مي كرد و رابط بود. اگر اشتباه نكنم آقايي بود به نام شيخ اسدالله روح اللهي كه تا آخر عمر هم ازدواج نكرد. به خاطر فعاليت هاي انقلابي و نياز به ناشناس ماندن، عمامه نگذاشته بود. او از اينجا تامرز عراق مي رفت و از آنجا چندين كيلومتر به صورت قاچاق پياده مي رفت و اعلاميه هاي حضرت امام را مي آورد. يك بار هم بازداشتش كردند و چون چند تا پول سوري و عراقي همراهش بود، ساواك اعلام كرد كه ما كسي را به عنوان جاسوس پيدا كرديم.
رابط ما بين ايران و عراق، محمد منتظري بود و اعلاميه هايي را كه مي فرستادند، مي آورد و به ما مي داد. در آن موقع امكان تكثير هم كه نبود و ما خودمان اعلاميه ها را تكثير مي كرديم. خود من وقتي اعلاميه ها به دستم مي رسيد، براي اينكه خط طرف شناخته نشود، كاربن را وارونه مي گذاشتم و از سمت چپ مي نوشتم و 10 الي 11 نسخه تهيه مي شد و به اين شكل، تكثير مي كرديم.معمولاّ هم براي رساندن به دست افراد، روي پاكت، اسم و آدرس خودم را مي نوشتم و اعلاميه را داخل آن قرار مي دادم كه اگر بين راه، مرا گرفتند، بگويم اين را با پست برايم فرستاده اند و من از هيچ چيز خبر ندارم. بعدها هم تكثير ما به اين صورت شد كه در آن موقع مي گويم كه هيچ امكاناتي نبود. آن اواخر، براي تكثير، مهر مانندي را درست كرده بوديم به اندازه 20 در 5 سانتي متر. چون استاد دانشگاه بوديم، مي توانستيم بگيريم كاغذ استنسيل بگيريم و اعلاميه ها را دستي بنويسيم و بعداً به عنوان جزوه هاي درسي دانشجويان تكثير كنيم. معمولاً اعلاميه ها را سه خط سه خط مي نوشتيم و يك خط را رها مي كرديم. اين سه خط را روي آن وسيله مهر مانند كه به اندازه سر يك دوات يا سر يك شيشه جوهر بود، مي گذاشتيم و اينها را به صورت مهر مي زديم. صد تا كه مي زديم، اين را برمي داشتيم و سه خط بعدي را مي زديم و اين دستگاه تكثيرمان بود. اواخر هم يك دستگاه پلي كپي داشتيم كه متعلق به يك تشكيلات بود، يعني مال آقاي كلهر بود كه الان معاون آقاي جاسبي يا مشاور ايشان است و آن موقع در شركت نفت بود. ايشان دبير بود و آموزشگاه زبان داشت و ما آموزشگاه را از او خريديم. اين دستگاه، هم با دست كار مي كرد و هم با برق. آن را در كوه پنهان كرده بوديم و با دست از آن استفاده مي كرديم. يكي ديگر از خاطراتم اين است كه در دانشگاه اصفهان تدريس مي كردم و شهيد بدون خبر قبلي به ملاقاتم آمد. خيلي آدم تيزهوش و سريعي بود. يك وقت ديدم كه يك نفر دارد در مي زند. در را باز كردم و ديدم محمد است. يك سري اعلاميه به همراه دستورالعمل به من داد و رفت!
شيوه هاي مبارزاتي شما چگونه بود؟
يكي از روش هاي ما اين بود كه هيچ آدرس و تلفني را از كساني كه انقلابي بودند يادداشت نمي كرديم كه اگر يك وقت بازداشت شديم هيچ اثري از كسي نباشد؛ روي اين حساب در دانشگاه اصفهان كه بوديم، رژيم مي دانست كه ما داريم كارهايي را انجام مي دهيم، ولي هيچ رد پايي را از ما پيدا نمي كردند. من چند تا سخنراني در آنجا كردم و آنها از لابلاي سخنراني هايم چيزهايي را فهميدند، ولي اينها مسايلي نبودند كه حساسيت ايجاد كنند. يكي دو باري هم كه مرا بازداشت كردند، بيشتر از چند ساعت طول نكشيد و چون مدركي نداشتند، رهايم كردند. در سال 48 من را به اهواز تبعيد كردند البته نه به عنوان تبعيد، بلكه به عنوان انتقال اجباري به دانشگاه اهواز. البته اين انتقال بيشتر از دو سه هفته طول نكشيد، چون در همان زمان، شاه با حسن البكر درگيري لفظي داشت و مرا به دانشگاه پلي تكنيك آوردند. يك سال در دانشگاه اميركبير بودم و با وجود اينكه 14 سال سابقه كاري داشتم، ولي به من ابلاغ ندادند و تنها حقوقم را مي دادند. بعد از مدتي كاغذي به ما دادند تحت عنوان عنصر نامطلوب و ضد نظام شاهنشاهي و مرا از كار بركنار كردند. من تحت نظر بودم و نمي گذاشتند فعاليتي بكنم. با تاكتيك هايي مانند فروش خانه، حدود 22 هزار تومان پول تهيه كردم و دست يك نفر امانت دادم تا كار كند و ماهي 300 تومان به پدر و مادرم كه عليل بودند، بدهد. مقداري را هم نزد همسرم و بچه ها گذاشتم و تنها با 7500 تومان كه در حساب بانك صادرات داشتم، وارد انگليس شدم. در آنجا 4000تومان شهريه دانشگاه دادم و با 3500 تومان نزديك به يك سال زندگي كردم. روزي 50 پنس هزينه داشتم و تنها نان و مقداري هم شير مي خوردم و شب ها هم به صورت مخفيانه در دانشگاه مي خوابيدم.
يادم هست بعد از مرگ دكتر شريعتي بسيار ناراحت بودم و رفته بودم كه ببينم چه شده است. ساعت يك بعد از نصف شب بود. من تازه اتاقي را اجاره كرده بودم كه هيچ كس از نشاني آن خبر نداشت. يك وقت ديدم محمد و محمد هاشمي برادر آقاي هاشمي رفسنجاني و فردي به نام احمد كه ساواك مي خواست دستگيرش كند و فرار كرده بود، آمدند جلوي در خانه من و در زدند و گفتند پاشو برويم جايي. يكي از جاهايي كه قرار بود برويم، منزل شهيد وحيد دستگردي بود كه از انگلستان آمده بود و اينها مي خواستند از او وجوهاتي بگيرند. رفتيم ديدن ايشان و محمد تا صبح با ايشان مذاكره كرد. يك نفر ديگر را هم ديديم كه اسمش را به ياد ندارم. محمد تا نزديك صبح بيدار بود و همان طور كه صحبت مي كرد، مرتباً سيگار مي كشيد. گفتم: «چرا اين قدر سيگار مي كشي؟» گفت: «به خاطر كم خوابي است.» از احمد پرسيدم: «محمد چند وقت است كه نخوابيده؟» گفت: «از دو روز پيش.» و بعد تعريف كرد: «ما در سوريه بوديم و او در فرودگاه دمشق با افرادي ملاقات كرد. بعد آمديم عراق و در بغداد هم افرادي را ديد. ديروز ظهر در پاريس و ديروز عصر هم در لندن با افرادي ملاقات كرد!»
من به محمد گفتم: «خسته اي. مقداري استراحت كن»، ولي او گفت: «براي خواب آن قدر وقت زياد است كه آن سرش ناپيدا!»
با توجه به رفاقت شما با شهيد آيت، اگر مواردي از ارتباط شهيد منتظري با وي را به خاطر داريد، بيان كنيد.
يادم هست حضرت امام در پاريس بودند و محمد هم همراه ايشان آمده بود. شهيد آيت هشدارهايي به محمد منتظري و گفت؛ «راجع به بني صدر و خيلي از ملي گراها به امام اين نكات را بگو.» اين به خاطر شناختي بود كه مرحوم آيت از آنها داشت و گفت: «مراقب باشيد كه اينها تنها براي دزديدن انقلاب آمده اند.» و بعد هم كه قضايا به آن صورت شد.
وقتي محمد به ايران آمد، حضرت امام در مدرسه رفاه بودند. محمد و شهيد كلاهدوز و شهيد آيت و در آنجا در اتاقي كه مرحوم حضرت امام هم در آنجا بودند، كميته ها و سپاه را پايه گذاري كردند. شهيد آيت و محمد، تئوريسين بودند و شهيد كلاهدوز كه فرد باسابقه اي در ارتش بود، به عنوان مجري عمل مي كرد. محمد منتظري مرتباً پيشنهاداتي را خدمت امام مي برد و امام هم با اعتمادي كه به او داشتند، از پيشنهاداتش استقبال مي كردند. از جمله پيشنهادات او اين بود كه از درجه سرهنگ به بالاي ارتش شاه بازنشسته شوند. خيلي از كارهاي ديگر را هم پايه گذاري كرد.
يكي ديگر از خاطراتي كه دارم اين است كه شهيد محمد منتظري در حدود يك روز تمام كه در منزلش بوديم آب و غذايي برايمان نياورد. به او گفتم: « ناسلامتي ما مهمان تو هستيم.» بعد از اين حرف ما، يك مشت خرما را كه قابل خوردن نبود، با كمي غذا آورد و گفت: «اگر مي خواهيد، بخوريد. مردم همين را هم نمي توانند بخورند.»
موضع شهيد منتظري نسبت به دكتر شريعتي چه بود؟
من سئوالي در اين مورد از او نكردم، ولي يادم هست كه روحانيون انقلابي نسبت به مرحوم شريعتي موضع خوبي داشتند. واقعيت اين است كه دكتر شريعتي ممكن است اشتباهاتي داشته باشد، ولي علاقمند به اسلام بود. شما شايد يادتان نيايد، ولي او براي انقلاب، موتور محركه جوانان بود و با صحبت هايش، جوانان را خيلي خوب جذب كرده بود.
شهيد منتظري در بسياري از مسايل به شدت اصول گرايانه برخورد مي كرد و با ليبرال ها و افرادي كه با روحانيت مشكل داشتند، زاويه داشت. به همين دليل قضاوت ايشان نسبت به دكتر شريعتي از حساسيت خاصي برخوردار است.
يكي از خصوصيات محمد منتظري اين بود كه بسيار تيزهوش بود. او حتي با عده اي از مجاهدين خلق هم رفيق بود، ولي بعدها كه آنها تغيير موضع دادند، او اولين كسي بود كه اين تغيير موضع را فهميد. در عراق يكي از افراد در بيان خاطراتش مي نويسد: "ما در آنجا خيلي ناراحت شديم و حتي پدر ايشان هم گفتند كه چرا محمد نسبت به انقلابيون اين قدر بدبين است؟ پدرش هم مي گويد كه نكند فريب خورده باشد، ولي بعدها فهميدند كه او زودتر از همه فهميده است كه اينها تغيير موضع داده اند و اين بود كه ديگر دنبال اينها نرفت و در يك قضيه اي صريحاً گفت كه اينها كمونيست هستند.»
از مذاكرات انگلستان چيزي به ياد داريد؟
صحبت ايشان بيشتر متمركز روي كارهاي انقلاب و رد و بدل كردن وجوهات بود.
شما خودتان در پاريس حضور داشتيد؟
بله، ولي بعد از انقلاب و در ايامي كه شهيد منتظري بود، بنده نبودم و بعدها رفتم.
بعد از پيروزي انقلاب هم ارتباط داشتيد؟
بله، قبل از آن هم به طور غيرمستقيم ارتباط داشتيم، ولي او بيشتر در خارج از كشور و در لبنان و فلسطين و سوريه و همراه فلسطيني ها بود و با آنها كار مي كرد. خيلي از بچه هاي ايراني را به آنجا مي برد و كارهاي چريكي را هم ياد گرفته بودند.
اطلاعيه هايي كه براي شما مي آوردند، همه متعلق به امام بود؟
بله تقريباً همه آنها متعلق به امام بودند. در سال 53 من در انگليس دانشجو بودم كه آقاي سيد صادق لواساني، توسط فرزندشان اعلاميه اي را فرستاده و عنوان كرده بودند كه در ايران مطلقاً نمي شود اعلاميه هاي امام را پخش كرد و سختگيري مي كنند. آن را تكثير و در ايام حج توزيع كنيد. در آن ايام 1000 نسخه كپي كردم و هر كپي براي من 2 پنس تمام شد. آن موقع سازمان دانشجويي عربستان، 80 پوند از انگلستان مي گرفت و دانشجويان را به مكه مي برد و بر مي گرداند. من هم به عنوان حاجي رفتم. وارد جده شدم كه وسط بيابان بود. در آنجا اعلاميه هاي مرا ديدند و گفتند: «اينها چه هستند؟» من گفتم: «هذا درس.» نگاهي كردند و گفتند: «همه آنها يكي هستند و بسم الله دارند.»
مرا به سازمان امنيت بردند. در آنجا پيرمردي بود كه فارسي را خوب مي فهميد و به من گفت اين را بخوان. من هم يك اعلاميه ضدكمونيستي و ضدشعوبي را برايش خواندم. به نظرم در آن زمان، پادشاه عربستان، پدر خالد بود. آن را خواندم و داشت تمام مي شد كه بزرگشان گفت اين طور نمي شود. بايد يكي يكي خودش آنها را بخواند. در اين موقع اذان ظهر را گفتند و كار خدا بود، چون در آن زمان هركسي را كه مي گرفتند، تحويل ساواك مي دادند. اينها ايستادند به نماز. گفتم وضو ندارم و آنها وضوخانه را به من نشان دادند و تا اينها به ركوع رفتند، كفش هايم را پوشيدم و فرار كردم و چون موقعيت خيلي خطرناك بود، بليط گرفتم و از همان جده به انگليس برگشتم و حج را انجام ندادم و سال بعد رفتم.
بعد از پيروزي انقلاب، از برخورد شهيد با ليبرال ها و گروهي كه شهيد آيت قبلاً در باره شان هشدار داده بود چه خاطراتي داريد؟
من خوف دارم اينها را بيان كنم، چون بيست سال است كه اينها را كنار گذاشته ام. در روزنامه ها هم چيزهايي راجع به ليبرال ها و ما مي نويسند كه حوصله ندارم جواب دهم.
مرحوم آيت ضربه اي به اينها زد كه تا ابد فراموش نمي كنند و آن هم دفاع از ولايت فقيه است. اينها مخالف ولايت فقيه هستند و مدام مي گويند كه آيت اين كار را انجام داده است و يا فلان كار را كرده است. اخيراً هم چيزي را از قول آيت الله منتظري نو و از قول من نوشته بودند. دفتر ايشان فاكسي براي من داد كه اين چيست؟ من هم جواب دادم: ولايت فقيه از ابداعات آيت نبود و از كارهاي خود امام بود و او، آن را تبيين كرد.
مرحوم آيت نسبت به من، ارتباط بيشتري با شهيد منتظري داشت. يادم هست وقتي بازرگان بر سر كار آمد و نخست وزير شد، مرحوم آيت خيلي عصباني شد و گفت: "انقلاب اخته شد و از مردي افتاد". مرحوم منتظري هم همين نظر را داشت و معتقد بود كه اينها نمي توانند انقلاب را حفظ كنند. اين دو معتقد بودند كه انقلاب به مثابه يك گردن بند مرواريد و اشرفي است كه حالا به دست يك بچه داده اند و آنان، انقلاب را در لجنزار خود، غوطه ور مي كنند. شهيد منتظري معتقد بود كه اينها مسير انقلاب را طي نمي كنند و روي اين حساب سر از پا نمي شناخت و نمي توانست اين اوضاع را تحمل كند.
در همان ايام پدر ايشان اعلاميه اي داد كه او به خاطر شكنجه ها بيمار شده است.
من اين چيزي را كه شما مي گوييد نشنيده ام. پدر ايشان عنوان كرد كه محمد به دليل شكنجه هايي كه ديده، برخي از مسايل را نمي تواند تحمل كند. برخي آمدند و گفتند منظور ايشان اين است كه محمد ديوانه شده است.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده