ساده زيست تر از او هرگز نديدم ...
شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۱ ساعت ۱۱:۳۲
آشنايي شما با شهيد منتظري مربوط به چه زماني است؟
ما هم مثل خانواده ايشان، نجف آبادي بوديم. ايشان فردي مطرح و اهل مبارزه بود و لذا افرادي كه در همان خط بودند با اسم و اخلاقيات و افكارش آشنا بودند. من در آن زمان دانشجو بودم و خانواده ام در مبارزات شركت داشتند. جو نجف آباد آن زمان با ديگر شهرها فرق مي كرد. مردم اين شهر نسبت به شهرستان هاي ديگر خيلي آگاه تر بودند. خواهر و شوهرخواهرم هم فعال بودند و دستگير شدند و پدر هم از اين جمع جدا نبود. در هر صورت دوره دانشجويي من با اين مسائل گذشت تا سال 56. همين مسئله باعث شده بود كه هفت سال قبل از ازدواج با تيپ فكري و اخلاقي ايشان آشنايي داشته باشم، ولي ايشان را از لحاظ ظاهر تا اوايل سال 58 نديدم.
زماني كه ايشان از شما خواستگاري كردند، دانشجو بوديد؟
من به تازگي در رشته كشاورزي فارغ التحصيل شده بودم. بعد از فارغ التحصيلي از دانشگاه، براي تحصيل در مكتب توحيد به قم آمدم. آن سال جو، جو خيلي بدي بود، چون مجاهدين تغيير ايدئولوژي داده بودند و اين مساله بر نيروهاي مذهبي خيلي تاثير بدي گذاشته بود. مسوول مكتب توحيد آقاي قدوسي بود. كلاس هاي مكتب توحيد فشرده بود و استادهاي آن افرادي بودند كه حالا بسيار شناخته شده اند مثلاً آقاي قدوسي نهج البلاغه درس مي داد. آقاي حائري شيرازي اخلاق و نهج البلاغه مي گفت. آقاي رازيني صرف ساده درس مي داد. يك شخصي هم بودند كه به ما مبادي درس مي دادند. چند وقت نتوانستند بيايند و به جاي ايشان آقاي فلاحيان به ما مبادي درس داد. درس ها طوري بود كه كسي احساس اتلاف وقت نداشت.
از نظر ايشان مانعي براي تحصيلات بانوان وجود نداشت ؟
خير، ايشان نه تنها مانع نمي شدند، بلكه جزو افرادي بودند كه خيلي اصرار داشتند افراد مطالعات و تحصيلات دانشگاهي داشته باشند. بسيار روشنفكر بودند. در جو آن زمان برخي از خانواده هاي روحاني از تحصيلات بانوان ممانعت به عمل مي آوردند و مشكلاتي را ايجاد مي كردند، ولي ايشان، اين گونه نبودند و تفكراتشان خلاف اين امر را مي رساند. به هر حال من دوره كوتاهي در مكتب توحيد بودم تا اعتصابات شروع شد و كلاس ها نيمه تعطيل شد. اين وضعيت بود تا انقلاب پيروز شد. سال 57 زمينه ازدواج من با شهيد منتظري ايجاد شد. البته آن زمان ايشان فراري بودند.
از چگونگي خواستگاري وازدواجتان با ايشان نكاتي را بفرماييد.
ايشان در نجف و نزد امام بودند. زماني هم كه در اواخر سال 56 تصميم گرفتند ازدواج كنند، در نجف بودند. قبل از مهاجرت امام به پاريس بود و اين طور كه خودشان مي گفتند وقتي تصميم گرفتند ازدواج كنند قرار شد تحقيقاتي توسط دوستان و خانواده شان انجام شود و عنوان مي كردند كه در نهايت، نتيجه هر دو تحقيق به شما ختم شد. افرادي كه اين تحقيقات را انجام دادندآقاي حبيب اللهي و اشرف خانم، خواهر ايشان بودند. چون آقا محمد نمي توانستند به ايران بيايند، قرار شد خانواده ايشان به خواستگاري بيايند و خواهرشان با خود من صحبت كردند و با آقاي هاشمي به طور رسمي براي خواستگاري به خانه ما آمدند. بعد قرار شد با اين عنوان كه مي خواهيم به سفر مكه برويم، به عربستان برويم و ايشان هم به آنجا بيايند آنجا تا خطبه عقدي خوانده شود. اين مسئله مقداري طول كشيد. آيت الله منتظري به ديدن امام رفته بودند و محمدآقا مخفيانه، همراه ايشان به ايران برگشت.
يادتان هست كه با چه اسمي به ايران برگشتند؟
خير. حدود 6 ماه بود كه ايران بودند و من هم ايران بودم، ولي تا اواخر 58 ايشان را نديدم. جو آن زمان به گونه اي بود كه بچه ها جذب حوزه مي شدند. من هم بعد از تحصيلات دانشگاهي جذب حوزه شدم. ما كساني را داشتيم كه پزشكي مي خواندند، پزشكي را رها كرده و به حوزه آمده بودند. من خودم بلافاصله بعد از فارغ التحصيلي به مدرسه آيت الله قدوسي رفتم. در حوزه، هم مسايل حوزوي بود و هم دوره هاي فشرده جالبي بود كه بچه ها خيلي جذب مي شدند. من هم در اين مدارس ثبت نام كردم.
مكتب توحيد شبانه روزي بود؟
براي كساني كه خوابگاه مي خواستند، بله، ولي كساني كه نمي خواستند در خوابگاه بمانند، نمي ماندند. در آنجا بخشي براي كارمندان و افرادي كه بالاي ديپلم بودند، اختصاص داده شده بود. ما در كلاس ها شركت مي كرديم، ولي در قسمت شبانه روزي نبوديم و كلاس هاي شبانه روزي گذاشته بودند و مسايلي را كه بالاتر از حد ديپلم بودند، در اين كلاس ها مطرح مي كردند. نهج البلاغه و اخلاق و بررسي مكاتب و ..موضوعاتي بودند كه مطرح مي شدند. در اين دوره ما مثلاً نامزد بوديم، اما شش ماه نتوانستيم همديگر را ببينيم. تا انقلاب پيروز شد و ما اوايل سال 58 توانستيم دو بار همديگر را ملاقات كنيم. ارديبهشت سال 58 مراسم عقد و عروسي در نصف روز برگزار شد. ما تنها دو سال و دو ماه با هم زندگي مشترك داشتيم تا ايشان شهيد شدند.
شما كه مي دانستيد او چنين شخصيتي است كه دغدغه اولش مبارزه است، چرا حاضر به ازدواج شديد؟
در آن زمان ملاك ها براي ازدواج، خيلي متفاوت بود و در ازدواج، براي ما افكار و ارزش ها ملاك بود. يادم هست در اولين ديداري كه با ايشان داشتم، سعي كردم تا جايي كه ممكن است نگاهم به نگاه ايشان نيفتد تا قيافه ايشان در تصميم گيري هايم تأثير نداشته باشد.
جلسه اول هم به اين ترتيب گذشت. در دومين جلسه عقد كرديم و مجلس مختصري در منزل خود آقاي منتظري برگزار شد. افراد شركت كننده، بيشتر، اقوام درجه يك بودند. يادم هست كه قبل از ظهر بود و مادر ايشان خورشت قورمه سبزي پخته بودند. مراسم خيلي ساده بود و از ليبي و فلسطين هم چند نفري آمده بودند. آيت الله طالقاني نيز حضور داشتند. آيت الله طالقاني بعدها به من حرفي را زدند كه خيلي جالب بود. ايشان مي گفتند: «وقتي خطبه عقد را خواندند، شناسنامه خواستند و دنبال محمدآقا گشتند كه شناسنامه اش را بگيرند. همه در به در دنبال شناسنامه مي گشتند و نبود و محمدآقا داشت در زيرزمين اسلحه اي را تميز مي كرد. اينها چيزهايي است كه براي نسل جوان آموزنده است. روز عقد، يك چنين وضعيتي را در خانه تصور كنيد. آن روز تنها چيزي كه مطرح نبود، لباس و جهيزيه و ... از اين مسايل بود.
اين برخورد آن زمان به نظر شما توهين آميز نمي آمد؟
نه، به هيچ وجه. من قبول كرده بودم همسر ايشان بشوم و اخلاق ايشان را هم مي شناختم. خود من هم سر عقد يك دست مانتو و شلوار پوشيده بودم كه دو سال در دانشكده به تن داشتم. وضعيت ظاهري محمد آقا هم دست كمي از من نداشت، لباسي كه پوشيده بود، خيلي ساده بود. چون شب عروسي رفته بودند سخنراني و كفش هايشان را دزديده بودند و با يك جفت دمپايي سر سفره عقد آمدند؛ كفش او يك جفت دمپايي پلاستيكي بود كه الان هيچ كس حاضر نيست آن را بپوشد و يك قدم راه برود. جالب بود كه با همين تيپ و لباس با گروه هاي مختلف ليبييائي هم راحت برخورد مي كرد. ما حتي حلقه ازدواج هم نداشتيم. يعني اين مسائل براي من اصلاً مطرح نبود. در جامعه هم مطرح نبود. من حس مي كنم ما ايرانيان در تمام مسائل حالت افراط و تفريط داريم. آن زمان اين طور بود و حالا جشن هاي مفصل و آنچناني. حد واسط نداريم.
در مورد مهريه هم صحبتي شد؟
من مهريه نمي خواستم و قبول نمي كردم. اين برخورد در بين افرادي كه در انقلاب بودند، رايج بود. و جالب بود كه وقتي به ايشان گفتيم بياييد به خانه، گفتند تجملاتي مي شود. كساني را داشتيم كه با ايشان در كنار كيوسك تلفن قرار مي گذاشتند و تلفن مي زدند و مي آمدند و خطبه عقدشان را مي خواندند و مي رفتند. محمدآقا، حتي در جلسه عقدش هم كار داشت. ايشان با افراد مختلف در هر لحظه قرار ملاقات داشت و گفت خانه اي در تهران كه به آنجا رفت و آمد دارد و اتاقي هم دارد كه مي شود در آنجا زندگي كرد. به من گفت كارهايم را انجام بدهم و عصر ساعت 5 با هم راه بيفتيم. من عروس بودم و خودم آمدم سر قرار ساعت 5 كه برويم خانه براي زندگي مشترك، با همان لباس و با همان كيفيت، راه افتاديم و به طرف تهران. اين هم از روز عقدمان بود. تا آمديم حركت كنيم شب شد و نماز خواندند و راه افتادند. آقاي طالقاني هم مي خواستند بيايند. گروه لبناني و ليبييائي هم به تهران آمدند. زماني كه رسيديم، حدود ساعت 1 بعد از نصف شب بود. آن روز كه ما رفتيم تا آنجا زندگي كنيم، كلي پشت در مانديم تا بنده خدا آمد در را باز كرد. صاحبخانه اصلاً خواب بود و نمي دانست ما قرار است برويم آنجا. تا رسيديم ديديم يك گروهي آنجا منتظر هستند. ظاهراً جلسه داشتند. آقاي عبدالله نوري كه چند روز پيش ايشان را ديده بودم، گفتند به ماربطي ندارد كه افراد عروسي شان است. جلسه امشب بايد برگزار شود. آن جلسه تا حدود ساعت 3 شب ادامه داشت و بحث مي كردند. خلاصه يك چنين وضعيتي بود.
در تهران مستقر شديد؟
چون كار ايشان در تهران بودتا زمان شهادت ايشان در تهران بوديم. در تهران تا زماني كه كاري داشته باشي، مي شود زندگي كرد، وگرنه شهرستان براي زندگي بهتر است.
منزل متعلق به چه كسي بود؟
آقاي شفيعي از بازاري هاي تهران كه عضو كميته هم بودند و كارهاي انقلابي مي كردند. ايشان گفته بودند كه بياييم در خانه شان، ولي چون رفت و آمد خيلي زياد بود و گاهي مي شد كه حدود 80 نفر هم مي آمدند و ما هم در طبقه دوم منزل ايشان سكونت داشتيم، احساس كرديم كه مزاحمت زيادي ايجاد كرده ايم، طبقه دوم اين خانه يك اتاق بود و ما آنجا ساكن بوديم. بعد از آن ديگر مرتب خانه ما عوض مي شد. تقريباً يك جا ساكن نبوديم. تا من گفتم اين وضعيت خيلي سخت است. بنابراين مدتي به قم آمديم و يك طبقه از يك ساختمان مصادره اي كه براي فعاليت به گروه ها واگذار كرده بودند را گرفتيم و در آنجا مستقر شديم و در يك طبقه آن زندگي كرديم اما چيزي به عنوان زندگي مشترك كه امروز مطرح است، نداشتيم. بدون اغراق ايشان حتي يك بار خريد خانه نكردند. وقت هايي بود كه گروه هاي فلسطيني به ايران مي آمدند. ايشان براي راهنمايي مي رفتند و با وجود اينكه هر دو در تهران بوديم سه شبانه روز همديگر را نمي ديديم و شهيد منتظري به خانه نمي آمدند. اما به دليل وضعيت خاص بعد از انقلاب يعني حضور گروه هاي سياسي وضعيت دولت موقت و ديگر مسائل، آدم به اين جمع بندي مي رسيد كه واقعاً نبايد توقع داشته باشد. دخترم 9 ماهش بود كه پدرش شهيد شد و پسرم را هم سه ماهه حامله بودم. تحمل اين وضعيت واقعاً براي من دشوار بود.
پس از ازدواج، آيا غيبت ايشان موجب بحث بين شما نمي شد؟
ايشان صبح ها مي رفت و اگر شب مسئله اي پيش نمي آمد، به خانه برمي گشت. بستگي به وضعيت كاري ايشان داشت. ايشان در عين حال كه خيلي گرفتار بود، مشكلات شخصي اش را در خانه نمي آورد و اگر سخت ترين روز كاري را هم گذرانده بود، وقتي به خانه مي آمد، حالت گرفتگي و اخم كردن نداشت، در صورتي كه مي دانستم در مجلس حجم كاري بالايي دارد و يا بعداً اخبارش را مي گرفتم و گوش مي كردم. من خودم با انقلاب مرتبط بودم و چه در خانواده و چه در زندگي مشتركمان كم و بيش در انقلاب حضور داشتم، ولي فاز كاري ايشان خيلي بالا بود، به همين دليل نمي توانستم به طور كامل با ايشان همراهي كنم. اصلاً هيچ وقت نمي دانستم شهيد منتظري كي خانه مي آيد، كي مي رود. نماينده مجلس هم بودند و بالاخره بايد به آنجا هم مي رفتند. به خاطر كارهايي كه داشتند، من يك دفعه مي ديدم بعد از چند روز خسته آمدند خانه يعني چند شبانه روز نه خوابيده بودند و نه غذا خورده بودند. من با اين وضعيت كه نمي توانستم انتظار داشته باشم حالا بروند خريد خانه بكنند.
وقتي ايشان به خانه مي آمد، نامه هايي را كه برايش مي آمد، مي گرفتم و بررسي مي كردم. يك بار متوجه شدم كه از طرف گروهك ها فوق العاده تهديد مي شود. نامه هاي بسيار توهين آميزي براي ايشان مي آمد و سعي مي كردم ايشان چنين نامه هائي را كمتر بخواند. اگر چه روحيه ايشان قوي بود، ولي مي توانست تأثير داشته باشد.
اين نوع زندگي حس خوشبختي يا اگر بخواهيم دقيق تر بگوييم حس رضايت از زندگي داشتيد؟
خب خود من اهداف و كارهاي ايشان را قبول داشتم. به همين دليل ترجيح مي دادم به جاي رسيدن به من به كارهايشان برسند. ويژگي ديگر ايشان اين بود كه با وجود شكنجه هائي كه ديده بود، هيچ گاه از خود تعريف نمي كرد. حتي در خاطراتي كه ايشان در زندان نوشته بود و به خط خودش هست و در آن، تمام شكنجه هائي را كه ديده بود، ذكر كرده (من اين دفترچه را بعد از شهادت ايشان ديدم)، به هيچ وجه به گذشته برنمي گردد و از خود تعريف نمي كند. حتي در زماني كه خيلي شديد توسط افرادي، اذيت مي شد، يك بار هم نديدم كه گفته باشد ما تا به حالا چنين و چنان كرده ايم. هميشه در اين فكر بود كه الان بايد چه كار كرد.
سخن معروفي از ايشان به ياد دارم كه مي گفت: «طول عمر كه در دست ما نيست، حداقل عرض زندگي را زياد كنيم. الان كه هستم بايد بيشترين كارآئي را داشته باشم.» اين روحيه اي كه در افراد مختلف كمتر مي بينيم. ايشان فوق العاده متواضع بودند و احساس مي كنم اين ويژگي ها به خاطر اخلاص بالاي ايشان بود.
با اين خصوصياتي كه به آنها اشاره كرديد، قطعاً براي شهادت آمادگي داشتند. به اين ويژگي شهيد هم اشاره اي داشته باشيد.
ايشان در عين حال كه خودش خطر را خيلي احساس مي كرد و خيلي هم تهديد مي شد، ولي معتقد بود كه عمر دست خداست. يادم هست كه به افرادي در اوايل انقلاب كلت كمري مي دادند كه از خود حفاظت كنند. نكته جالب اين است كه اين كلت كمري هميشه در جانماز من بود. وقتي علت را مي پرسيدم، مي گفت: « اگر كسي بخواهد كاري بكند، با اين اسلحه ها نمي شود مانع شد. فكر مي كنيد كه ترور كردن مگر چقدر كار دارد؟» و واقعاً هم راست مي گفت. در همان زمان، شهيد مفتح را خيلي راحت در چند متري خانه ما ترور كردند!
به نظر من اين ديدگاه ايشان به دليل ديد عميق و صحيحي بود كه نسبت به مسايل داشت،. چون در جريانات چريكي لبنان و مسايل انقلاب، اگر كسي بخواهد كاري كند، مي تواند. هيچ وقت نديدم كلت را با خودش ببرد و خيلي راحت با تاكسي رفت و آمد مي كرد، تا آن اواخر كه از همه طرف فشار آوردند كه صحيح نيست اين طور رفت و آمد كنيد و يك نفر كه هم پاسدار و هم راننده بود، با ايشان مي رفت و مي آمد. به مراقب و محافظ، اعتقادي نداشت.
ايشان در اوج اين ترورها در نجف آباد سخنراني داشت. در سال 59 با اتوبوس به آنجا مي رفتيم. در اتوبوس، مردم ايشان را مي شناختند و برمي گشتند و نگاه مي كردند. من و ايشان بدون هيچ مراقبي مي رفتيم و مي آمديم. ايشان هيچ وقت نمي گفت بعد از شهادت من چه كار كنيد. معتقد بود اگر قرار باشد مسئله اي پيش بيايد، پيش مي آيد، تا حالا هم كه پيش نيامده است، بعد از آن هم يك كاري مي كنيد. ايشان به دليل شناختي كه از من داشت، نگران نبود. و به طور كلي، ايمانش بسيار قوي بود و هميشه به خدا توكل مي كرد.
سال هاي زندگي مشترك شما با شهيد منتظري، سال هاي اوج مسايل ايدئولوژيك در جامعه بود. آيا از اين مباحث ايدئولوژيك چيزي هم در خانه مطرح مي كردند؟
مسلم است كه مطرح مي شد، يعني اين گونه نبود كه ايشان مطرح نكنند. به هر حال هر سَري عقيده اي دارد و نمي شود كه دو نفر كپي هم باشند.
آيا با شما بحث مي كردند؟
كسي كه در بند دنيا نباشد و همه عمرش را هم بر سر همين مسايل بگذارد، به هر حال در كوران مسائل جامعه قرار مي گيرد و در تمام لحظات، پيگير و درگير مسايل ناب روز است. طبيعي است كه ايشان هم مسايلي را مطرح مي كرد و در باره شان بحث و اظهارنظر مي كرد. بيان خاطره از كسي كه انسان مدام با او بوده، خيلي سخت است، يعني اگر شما از من بخواهيد كه يك خاطره تعريف كنم، خيلي سخت است، به دليل اينكه در طول زندگي كوتاه خودم با ايشان، هميشه همراهي اش مي كردم و بايد بگويم كه همه خصوصيات ايشان شاخص بود. ايشان موضوع بني صدر و دولت موقت را مدام مطرح مي كرد و انتقاد مي كرد.
اين بحث ها دو طرفه بود، يا فقط نظر خودشان را اعلام مي كردند؟
مطالعه ايشان خيلي زياد بود، به خصوص در زمينه انقلاب هاي جهان. قبل از اينكه مسايل ايران پيش بيايد، ايشان انقلاب هاي مختلف را بررسي كرده بود و نه تنها پيروزي انقلاب را كه ادامه پيروزي را نيز مد نظر داشت و معتقد بود كه انقلاب كردن راحت است، ولي حفظ آن مشكل است. ايشان هميشه انقلاب هاي جهان را بررسي و نقاط ضعف آنها را پيدا و نقد مي كرد كه چرا به قهقرا كشيده و آن گونه كه بايد پيش نرفته اند.
با اينكه در مسايلي چون مبارزات مسلحانه شركت داشت و اطلاعات و تجربه عملي زيادي داشت، اخلاقش طوري بود كه ديگران را خيلي تحويل مي گرفت و اكرام ديگران در وجودش متبلور بود. به افراد خيلي عادي عنوان استاد مي داد، در صورتي كه طرف، يك دانش آموز يا دانشجو بود. به طرف مقابل خيلي احترام مي گذاشت و به گونه اي برخورد مي كرد كه طرف، اعتماد به نفس فوق العاده اي پيدا مي كرد. دولت موقت مي گفت كه ما قحط الرجال داريم، ولي ايشان معتقد بود كه اين يك اشتباه بزرگ است، ما در مملكت خودمان رجال بسياري داريم، ولي شناخته شده نيستند، يعني به آنها ميدان داده نشده است. معتقد بود كه به جوانان و دانشجوها بايد ميدان داده شود. هيچ وقت متكلم وحده نبود و به افراد خيلي بها مي داد.
انتقادات تند ايشان معمولاً موج آفرين بود. طبيعي است كه اين موج ها به خانواده نيز كشيده مي شد. حتماً شما بارها مورد انتقاد اطرافيان قرار مي گرفتيد. آيا هيچ وقت از شهيد منتظري گلايه كرديد كه چرا اين گونه برخورد مي كردند؟
من برخوردهاي ايشان را درك مي كردم. البته نمي گويم كه تمام رفتارها و عملكرد ايشان درست بود. من اين حرف را قبول ندارم كه هر كس شهيد مي شود، همه ويژگي هايش مثبت است. به هر حال اين فرد هم يك انسان است و احتمال دارد در برخي مسايل اشتباه كرده باش،د ولي در عين حال كه به اين مسئله ايمان دارم، ولي ايشان را نيز درك مي كردم.
شهيد منتظري زحمات بسياري براي انقلاب زجر كشيده بودند و اين تنها لفظ نيست، چه بعد از انقلاب و چه قبل از انقلاب، ايشان به معناي مصطلح، زندگي نكرد و از كوچك ترين لذات زندگي نيز خودش را محروم مي كرد و به دليل اينكه احساس مسئوليت مي كرد و دلسوزي خاصي داشت و چون خيلي انقلابي بود، برخي از رفتارهاي خشونت آميز را داشت، ولي در عين حال خيلي عاطفي بود و زود رنجش پيدا مي كرد. همين فعاليت هاي انقلابي باعث شده بود كه در مورد مسايل انقلاب، بسيار حساس باشد و كوچك ترين مسئله اي كه پيش مي آمد، باعث مي شد كه زندگي ايشان به هم بريزد.
به هر حال افراد معمولا ً در روابط خود با خانواده عاطفي هستند و براي خانواده وقت مي گذارند. ايشان با تمام حالات عاطفي اي كه داشت، به خاطر مسئله اي در مورد انقلاب همه چيز را كنار مي گذاشت. يك بار كه به خانه آمده بود، شايد حدود سه شبانه روز چيزي نخورده و نخوابيده بود. در اين گونه موارد خيلي دلواپس مي شد. موضع گيري هايش نسبت به انقلاب بسيار قوي و منتقدانه بود. حب و بغضي نسبت به افراد نداشت و همه كارهايش به دليل دلسوزي بود.
يكي از پرهياهوترين مواردي كه درباره مواضع ايشان پيش آمد كه معمولاً انعكاسش بعدها هم زياد بود، بحث رابطه ايشان با شهيد بهشتي بود. ايشان در ابتدا با حزب جمهوري ارتباطاتي داشتند و بعد ارتباطشان را قطع كردند و مواضع تندي را عليه شهيد بهشتي اتخاذ كردند و بعد از مواضعشان عدول كردند و سپس به همراه شهيد بهشتي در يك جا به شهادت رسيدند. در اين مورد توضيح دهيد؟
يكي از مواردي كه احساس مي كنم موضع گيري درستي نبود، همين مسئله بود. اتفاقاً چند روز پيش مطلبي را در اين مورد خواندم كه از خود ايشان صريحاً سئوال كرده بودند كه شما نسبت به شهيد بهشتي مواضع مخالفي داشتيد و ايشان جواب داده بود كه من چون ايشان را با دولت موقت مي ديدم و دولت موقت به گونه اي عمل مي كرد كه با انقلاب سازگار نبود، واقعاً احساس مي كردم انقلاب را از بين مي برد و شهيد بهشتي را نيز همراه دولت موقت مي دانستم، به همين دليل همان طور كه با دولت موقت برخورد مي كردم، با شهيد بهشتي هم همان طور برخورد مي كردم، ولي بعدها وقتي متوجه شدم كه نظرات ايشان با دولت موقت متفاوت است، نظرم نسبت به ايشان برگشت و الان هم برخوردهاي خيلي دوستانه اي با ايشان دارم. من اين مطلب را به صورت تصادفي در جايي خواندم.
در مورد ديدار آخر چيزي براي شما بيان نكرده بودند؟
خير، سالني كه اين اتفاق روي داد، من در سال 58 به جلسه اي رفتم. حدود 80 نفر از ليبي آمده بودند. جلسه اي بود كه مقام رهبري، آقاي هاشمي و دكتر هادي هم بودند. شب بود و يك مدت كه گذشت، برق، قطع و جلسه تعطيلي شد و ما برگشتيم. مي دانستم كه ايشان نظرش از حزب برگشته است. يك نفر از حزب جمهوري نجف آباد زنگ زده و ايشان را براي سخنراني دعوت كرده بود. من به آن آقايي كه زنگ زده بود، گفتم: «آيا شما نظر ايشان را در رابطه با حزب مي دانيد؟ ايشان نظرشان عوض شده است.» به خانه كه رسيديم، ماجرا را گفتم. ايشان خنديد و سري تكان داد.
از رابطه ايشان با امام نكاتي را ذكر كنيد.
ايشان با امام رابطه خيلي عميقي داشت و تا لحظه آخر، به امام ايمان و اعتقاد داشت.
آيا نسبت به حمايت امام از دولت موقت انتقاد نمي كردند؟
نمي دانم اين مسئله را چگونه براي خودش حل مي كردند، ولي در مورد امام چيزي نمي گفت. ايشان مقلد امام بود.
خاطره آخرين لحظات همراهي تان با ايشان را براي ما بيان كنيد؟
آن روز بعد از مجلس شوراي اسلامي عصر آمدند خانه چون يكي از كارهايشان اين بود كه عده يي را براي مسائل عقيدتي آموزش مي دادند تا بتوانند سفير ايران باشند. از آنها تست مي گرفتند. آن روز هم از يكي از همين افراد تست گرفتند. چون ايشان به صدور انقلاب بسيار معتقد بود و مي گفت كه ما اگر منحصر به كشور خودمان بشويم و انقلاب در حد ايران محصور بماند و با كشورهاي خارج روابطي نداشته باشيم، آنها خيلي راحت ما را از مسير خودمان منحرف مي كنند، در حالي كه اگر روابط به گونه اي باشد كه در سطح جهان و با كشورهاي غيرمسلمان و به خصوص نهضت هاي آزادي بخش ارتباط داشته باشيم، قدرتمند خواهيم بود. ايشان خيلي به آنها اعتقاد داشت و زماني كه در ايران نبود، با آنها ارتباطات خيلي نزديكي داشت و به آنها خيلي كمك مي كرد. مسايلي را از آنها ياد مي گرفت و مسايلي را هم انتقال مي داد.
به هر حال ايشان خيلي معتقد بود كه نبايد قايل به حد و مرزهاي خودمان باشيم و در همين راستا توانست كارهايي بكند و كلاس هايي گذاشت و افراد را از لحاظ سياسي و عقيدتي آموزش مي داد. در هر حال آقايي را آورده بود به خانه كه كلاس ها را سطح بندي مي كرد. شهيد گفت: «امشب زودتر به خانه مي آيم، چون چند روزي است نخوابيده ام و خيلي خسته ام. امشب در حزب جلسه داريم. و بعد گفتند مي روم حزب اما زود بر مي گردم.» دختر من خيلي زود زبان باز كرده بود و اولين بار آن روز توانست اسم پدرش را بگويد و مرتب مي گفت؛ «محمد، محمد».
ايشان رفت، ولي خبري از او نشد. كم كم اخباري پيچيد كه محل حزب منفجر شده است و خيلي نگران شدم. آن موقع دخترمان كوچك بود و 9 ماه داشت و من در خانه تنها بودم. يكي از خانم هايي كه در ساختمان ما بود، آمد و نزد دخترم ماند و من با يكي از برادرها رفتيم تا ببينيم چه خبر است.
رفتيم و ديديم كه خيلي شلوغ است. چيزي كه خيلي نگران كننده بود، منظره بولدوزرهائي بود كه مي آمدند و سالني را كه سقفش بتوني بود و ريخته بود، كناز مي زدند. يك لحظه فكر كردم كه اگر كسي هم زنده مانده باشد، اين بولدوزرها او را از بين مي برند. نيروي انتظامي نمي گذاشت جلو برويم. هنوز كه هنوز است نمي دانم چرا يكي از ماموران اين حرف را به من زد، چون نه من ايشان را مي شناختم و نه ايشان مرا مي شناخت. ايشان خيلي راحت گفت محمد منتظري شهيد شده است و دكتر بهشتي را به بيمارستان برده و سرپايي معالجه كرده اند. نمي دانم چرا اين حرف را زد. آن آقايي كه همراه من آمده بود، گفت كه چي مي گويي؟ ايشان همسر محمد منتظري است، ولي او به هر حال حرفش را زده بود.
من اين جمله را كه شنيدم، نشستم زمين. اين مسئله خيلي سنگين بود، چون شهيد منتظري را نه تنها به عنوان يك شوهر و همسر، بلكه مجموعه افكار و عقايدش را بسيار قبول داشتم. در عين حال كه اين سنگيني را احساس مي كردم، به ذهنم خطور كرد كه آيا لياقت دارم همسر يك شهيد باشم. بيمارستاني كنار آنجا بود كه گفتند همه را به آنجا منتقل كرده اند. رفتيم بيمارستان. دكتر هادي كه مرا ديدند، گفتند: «محمد چيزي اش نيست و الان او را بردند به بيمارستان. اگر مي خواهيد برويم و او را ببينيم.» گفتم مي خواهم محمد را ببينم اما اجازه ملاقات نمي دادند. مدت طولاني دم در بيمارستان ماندم، گفتند كه افرادي را كه از زير آوار در آورده اند، از لحاظ ظاهري وضعيت خوبي ندارند كه خانم ها بخواهند بيايند و ببينند. گفتند به خانه برويد و بعد بياييد. ساعت حدود 3 بود كه به خانه آمدم. اما كم كم برايم مسلم شد كه ايشان شهيد شده اند و بعد هم اخبار اعلام كرد.
نظر شما