مبارز خستگي ناپذير...
شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۱ ساعت ۱۱:۲۵
من سابقه انس و ارتباط زيادي با محمدآقا نداشتم. درست از سال 30 كه رفتم قم با آيت الله منتظري مانوس شدم، بالاخص از سال 31 و شايد 32 براي درس منزل ايشان رفتم و به دنبالش مكاسب را پيش ايشان خواندم.
گرچه پاي درس آقاي طالقاني مي رفتم، اما درس آيت الله منتظري را بيشتر مي پسنديدم و علاقه خاصي به محمد منتظري داشتم. معيارهاي عجيبي در آقاي محمد منتظري يافتم كه روحيه مرا به محمد نزديك نشان مي داد، ولي ارتباط نزديك و مستقيم من، لحظات فرار و اختناق ايشان بود. در قم چند تا از برادران كه در حقيقت دوستان يا شاگردان محمد بودند، كار محمدآقا را به اصطلاح مي چرخاندند و از محل اختفايش خبر داشتند. وضع محمد آقا به هرحال خيلي مخدوش بود.از من پرسيدند:« منزل شما براي اين كار مساعد هست؟» گفتم: «خيلي»، محمد را آوردند به منزل ما. من براي اينكه هيچ كس نفهمد كه ايشان داخل منزل ما هستند (حتي عيال من هم نمي دانست و ايشان شايد 5 شبانه روز در منزل ما بود) و جز من و آن دو سه نفر كه محمد را آوردند و بسيار بچه هاي خوب و مطمئن و فعالي بودند، هيچكس خبر نداشت.. منزل من در قم پرت افتاده بود و ساختمان سه طبقه اي بود كه طبقه سوم آن سه تا اتاق داشت، يك اطاقش انبار اثاثيه ما بود و در لحظاتي كه من نبودم، ايشان در اين انبار زندگي مي كرد گرچه هيچ جور وسائل آسايشي براي ايشان فراهم نبود، اما ايشان با آن روحيات و با آن پذيرش رنج ها، از آنجا خيلي خوشش مي آمد و مي دانست شرايط جوري است كه راحت مي تواند بماند و حتي مطالعه كند. اتاقي كه او در آن بود بزرگ، سفيد و روشن و پاكيزه بود و خرت و پرت هم زياد بود كه ايشان مي توانست حتي پشت آن خرت و پرت ها مخفي بشود. در اين اطاق هم بسته مي شد. من جهت تدريس از منزل بيرون مي رفتم و برمي گشتم و به اسم اينكه مهمان آمد، در انبار را و در بيروني را از اين طرف باز مي كردم. يا الله ياالله كسي نباشد يك كسي را هم همين طوري سر پله ها مي بردم و مي گفتم مثلا آقا بفرمائيد! آقا بفرمائيد! سرو صدا راه مي انداختم تا مي رفتم ايشان را از توي انبار مي بردم بالا در همان اتاق بالا كه مثلا وضو بگيرد و نمازشان را بخواند و غذايي مي بردم بالا. باز اگر عصر مي خواستم بروم بيرون همين طوري يا الله يا الله مي گفتم كه كسي نباشد.
ايشان مدت 5 شبانه روز به اين نحو در خانه ما بود و هيچ كس از او اطلاع پيدا نكرد. من هم گرفتار بودم و دلال هاي منزل، فهميده بودند كه من مي خواهم خانه ام را بفروشم و چون خانه من پرت افتاده بود، ناگهان جمعيتي راه مي افتاد و مي آمد و من نمي توانستم ردشان كنم و ايشان را مي فرستادم تا رختخواب و لحافي را رويش بكشد و من از آن پائين مي گفتم كه آقا! مهمان دارم مريض است و خوابيده، صدا نكنيد. اينها مي آمدند خانه را ببينند، همه اتاق ها را مي ديدند و ايشان را هم مي ديدند كه در رختخواب خوابيده است.
اين دوره خاصي بود كه نزديكي روح من و او نمودار شد و او فهميد كه من به اين حركت و فعاليت هاي پارتيزاني او براي خدمت به اسلام خيلي علاقمند هستم. بالاخره يك روز به من گفت كه شرايط خانه ات مثل اينكه نامساعد است، زياد رفت وآمد مي شود. گفتم: من كل خطر را تقبل مي كنم. گفت بناست جاي ديگري تهيه بشود. بايد مسائل امنيتي رعايت مي شد.
او رفت و بعد از مدتي آقاي منتظري از من پرسيدند: «خبري از محمد نداري؟» گفتم: «محمد پيش من بوده است و مطمئنا بچه هاي خوبي با او هستند. شما هيچ ناراحتي نداشته باشيد.» فكر مي كنم كه اين صحنه ها مربوط به خرداد 50 باشد. بالاخره من آمدم تهران و داستان دستگيري پيش آمد و رابطه من با زندان ها زياد شد و اگر به مناسبتي مجاهدين دستگير مي شدند، من با تمام مجاهدين و يا خانواده هاي مجاهدين مي فهميديم كه اينها كجاها هستند. آقاي منتظري پرسيدند كه تحقيق كن ببين محمد در زندان است يا نه؟ اين كار ظاهرا در زمستان 50 بود. من ديگر اطلاع چنداني نداشتم و اين بچه ها را چند وقت بود نمي ديدم. تهران آمده بودم و آقاي منتظري هم هيچ جا از آنها اطلاع نگرفته بود. من خيلي از زندان هاي تهران و بعضي شهرستان ها را به وسيله خانواده هاي مجاهدين تحقيق كرده بود و تقريباً چيزي نفهميدم. من به ايشان گفتم: «مطمئن هستم كه در ايران نيست، اين طور نيست كه مسئله اي پيش آمده باشد، آرام باشيد. اين بچه اي هم كه ما بالاخره كم و بيش مي شناسيم و من با او مانوس شدم، احساس مي كنم كه زرنگ تر از اين است كه گرفتار شود».
خوب اين صحنه ها بود تا تقريبا بعد از برگشتن او كه من يكي دو مرتبه ملاقات هاي ساده و مختصري داشتم تا لحظات پيروزي انقلاب. و اما بعد از انقلاب هم ديدم ايشان در كارهاي خاصي به من توجه دارد و دلش مي خواهد من توي اين كارها باشم. شديدا علاقمند بودم كه بتواند يك سازماندهي خاصي را انجام بدهد، يكي دو مرتبه هم بعد از تشكيل سپاه و آن مسئوليت هاي خاصي كه ابوشريف داشت، او را ديدم. يك روز من اتفاقا رسيدم و ديدم او دوستان را در اتاقي جمع كرده و دم در نشسته و اظهار كرد كه من نمي گذارم از اينجا برويد بيرون تا يك سري تعهداتي بدهيد براي اينكه نظام اسلامي فعال باشد و عناصر سياسي مرموز در آن رخنه نكنند. او خيلي هيجان زده اين مسئله را دنبال مي كرد كه نكند اين انقلاب به شكست بينجامد.
نظر شما