اولين آشنايي شما با شهيد منتتظري چگونه رخ داد؟
آشنايي ما به اوايل نهضت بر مي گردد. اولين باري كه من ايشان را ديدم، دقيقاً نمي دانم چند سالش بود. احتمالاً محرم سال 50 بود و ما به نجف آباد و به منزل آقاي منتظري رفتيم و من در آنجا محمد را به طور گذرا ديدم. بعدها با او آشنا شدم و هر وقت به تهران مي آمد و يا فراري نبود و آزاد بود، او را مي ديدم.
سرانجام به سوريه فرار كرد و من براي چند تا كار و نيز ديدن شهيد كه در آنجا به جعفري معروف بود، به سوريه رفتم. مي خواستم حق شناس از سران مجاهدين را ببينم و شهيد به من گفت او كمونيست شده است.
محمد زندگي زاهدانه و عجيبي داشت. وقتي او را در سوريه ديدم، پوست و استخواني بيش نبود. به او گفتم: «يعني اين قدر بي پولي!؟» گفت: «نه، هر چه از ايران برسد، چون فراري در اينجا زياد است، با آنها مي خوريم.» اتفاقاً از ايران مقداري پول برده بودم. گفت: «همين را با دوستان با هم مي خوريم.»
اين گذشت و وقتي كه من برگشتم، به زندان افتادم. يكي از چيزهايي كه باعث دردسر من شد، نامه اي در كيف من بود كه رويش نوشته بودند جعفري. يك طرفِ نامه هم چند آدرس به عربي نوشته شده بود. اينها فشار مي آوردند كه آيا اين همان جعفري است؟ و من مي گفتم: «نه، شوهر خواهر من است و پاكتش در كيفم جا مانده.» تصادفاً اسم شوهر خواهر من، جعفري بود.
قبل از ورود حضرت امام، محمد منتظري به ايران و بعد از مدتي به كميته استقبال آمد. مي توان به جرئت بگويم كه اكثر شب و روزها با هم بوديم و تماس هاي زيادي با هم داشتيم.
لطفاً در بارة نقش شهيد منتظري در تاسيس سپاه توضيح دهيد.
يكي از فكرهاي دائمي او تشكيل يك سپاه مردمي بود. همان تشكيلاتي كه امام فرمودند:" اگر سپاه نبود، كشور نبود" شهيد منتظري قبل از پيروزي انقلاب مطرح كرد كه به طور قطع، انقلاب در حال پيروزي است و فعلاً طرف انقلاب، ارتش است. سران ارتش كه بروند و يا فرار كنند، ارتش نمي تواند از انقلاب دفاع كند و لذا بايد يك گارد انقلابي درست كنيم. او اين فكر را خيلي جدي گرفت و عده اي من جمله بنده را انتخاب كرد. در خيابان ايران آقايي به نام اخوان بود و خانه محمد آنجا بود. او اكثر شب ها افراد را در خانه اخوان جمع مي كرد و در آنجا در باره ايجاد گارد ملي صحبت مي كرد.
اين صحبت ها بود تا زماني كه امام آمدند و من ديگر كمتر به آن جلسات مي رفتم. وقتي امام به مدرسه علوي آمدند، من 26 روز از مدرسه خارج نشدم و تا روز 9 اسفند 1357 به خانه هم نرفتم. در يكي از همان روزها كه من در مدرسه علوي مشغول فعاليت بودم، نزديك پله هاي مدرسه علوي، شهيد بهشتي و شهيد مطهري و مقام معظم رهبري و آقاي هاشمي رفسنجاني را ديدم. شهيد بهشتي من را صدا زدند و فرمودند امام همين الان فرمان تشكيل سپاه پاسداران را به آقاي لاهوتي دادند. شما همين الان كارهايت را رها كن و برو در سپاه ثبت نام كن. اين تقريباً مصادف با تاسيس حزب جمهوري شده بود. مردم به كانون توحيد مي رفتند و در حزب ثبت نام مي كردند. من هم گفتم كه مي خواهم در حزب ثبت نام كنم، ولي شهيد بهشتي گفتند: «نه، نمي خواهد در حزب بيايي، برو به سپاه.» اسم سپاه در نامه دولت موقت به امام بود. آنها از امام درخواست كردند اجازه بدهيد ما سپاه پاسداران را تشكيل بدهيم. آنها از همان اول قصد مقابله با تشكيلاتي را داشتند كه شهيد منتظري در رابطه با تشكيل گارد ملي در نظر داشت. به هر حال ما به آنجا رفتيم و ديديم كه يك عده مانند صباغيان و تهرانچي و همين آقاي سازگارا كه الان در صداي آمريكا حرف مي زند و حسن جعفري و سنجقي و فرزين و تقريباً غير از تهرانچي و دانش آشتياني كه از معلمان مدرسه رفاه و از رفقاي مرحوم شهيد رجايي و زماني هم استاندار فارس و وكيل مجلس بود، بقيه از دانشجويان خارج از كشور هستند كه از اروپا آمده اند.
من رفتم و اعلام همكاري كردم و اين گونه بود كه وارد سپاه شدم. شهيد منتظري از اينكه امام دستور دادند سپاه زير نظر دولت موقت تشكيل شود، نگران بود و رفت و محل گارد دانشگاه را گرفت و تشكيلاتي به نام پاسداران انقلاب اسلامي با اسم مخفف پاسا را تأسيس و عده اي را هم جمع كرد؛ بعد هم براي خودش اسلحه گرفت و مي رفت و مي گرفت و مي بست. عباس آقا زماني معروف به ابوشريف كه تا قبل از انقلاب فراري بود، در پادگان جمشيديه به اتفاق يك عده ديگر مانند آقاي ميرسليم و منصوري تشكيلات گارد انقلاب را درست كردند و سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي را در مقابل مجاهدين خلق كه كارهاي مسلحانه مي كردند به راه انداختند.
من روزي فكر كردم بايد چاره اي انديشيد و اينجا كه من هستم سپاه قانوني است و امام دستور داده است و عجيب بود كه بزرگان هم از آن سه مركز به نوعي حمايت مي كردند، يعني از گارد پادگان جمشيديه، ابوشريف و آقاي موسوي اردبيلي حمايت مي كردند و از پاسا مرحوم بهشتي و از مجاهدين انقلاب، آقاي راستي حمايت مي كرد.
روزي محمد بروجردي را كه از قبل از انقلاب توسط مرحوم شهيد عراقي با او آشنا شده بودم و ابوشريف را كه از قبل از انقلاب و پيش از فراري شدنش مي شناختم و محمد منتظري را به سپاه سلطنت آباد در پاسداران دعوت كردم. ساعت دو بعد از ظهر بود و من اين مسئله را مطرح كردم كه شما سه نفر كاري را مي كنيد كه قانوناً كار ماست و مي خواهيد كار ما را خنثي كنيد و اينكه سپاه زير نظر دولت موقت است و....
كميته را جمع كردند و گفتند: سپاه قانوني ما هستيم، امام فرمان داده است. من هم با شما هم عقيده هستم كه اين سپاه، آن سپاهي كه امام مي خواهد نيست. سپاهي كه از بچه هايي درست شده باشد كه از خارج آمده اند و رئيس آن تيپ هايي مثل يزدي باشند، سپاه نيست؛ ولي راهش اين نيست كه هر يك از شما ساز خودتان را بزنيد. بياييد همه در اين سپاه ادغام شويم. گفتند: «مگر مي شود؟» گفتم: «به هر حال راهش را پيدا مي كنيم.»
من يك كلت داشتم كه گذاشتم روي ميز و گفتم اگر توافق نكنيد، من اول شما سه تا را مي كشم و بعد خودم را، تا مملكت از شر شما راحت شود. بالاخره به اين صورت توافق كرديم كه از هر يك از اين مراكز 3 نفر انتخاب شوند و اين 12 نفر بنشينند و سپاه اصلي را از داخل اينها در بياوريم.
من خودم از پايگاه ابوذر آمده بودم. تنها كسي كه در آن جلسه با كراهت قبول كرد و بعد هم از زيرش در رفت، محمد منتظري بود. محل جلسات را هم در پادگان جمشيديه گذاشتيم و سه نفر را انتخاب كرديم كه يكي من بودم و دانش و سومين نفر را كه يادم نيست و به درد شما هم نمي خورد، ولي در خاطراتم هست.
خلاصه در آن جلسات سه نفر از طرف محمد منتظري مي آمدند، ولي در نهايت وقتي به نتيجه رسيديم، يك شوراي فرماندهي از مجموعه اينها ايجاد شد. تا آن زمان آقاي دانش فرمانده بود، ولي آن روز، ما آقاي ابوشريف و منصوري از گروه هاي ديگر و شهيد كلاهدوز را از پايگاه شهيد محمد منتظري را انتخاب كرديم.
من تشكيل اين جلسه را به اطلاع شوراي انقلاب رساندم و آنها هم خيلي خوشحال شدند. آقاي هاشمي از طرف شوراي انقلاب مأمور شدند كه در جلسات ما شركت كنند و هر روز هم جلسه مي گذاشتيم. اين كار تقريباً تا 25 فروردين سال 58 طول كشيد و ما ليست منتخب را به شوراي انقلاب داديم و شوراي انقلاب براي آن هفت نفر جديد حكم صادر كرد. محمد منتظري در بين اين اشخاص نبود و خودش هم علاقه اي نداشت داوطلب شود. به جاي او بيشتر شهيد كلاهدوز مي آمد و خودش هم كم و بيش مي آمد. مهدي هاشمي در اين مقطع نبود و بعدها سر و كله اش پيدا شد.
وقتي اين ادغام انجام شد، اينها آمدند و هر چه نيرو داشتند به پادگان جمشيديه آوردند و قرار هم بر اين شد كه بچه هايي كه در سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي هستند، هر كسي مي خواهد كار مسلحانه انجام دهد، از سازمان بيرون و به سپاه بيايد و هر كسي هم كه نمي خواهد، نيايد. اين در زماني بود كه امام گفتند سپاه سياسي نباشد. برخي مانند عرب سرخي ها از سپاه بيرون رفتند و كساني مانند محمد بروجردي و نيروهاي مسلح سازمان از آن بيرون آمدند، ولي شهيد محمد منتظري غير از اين چند نفري كه ما با خودمان آورديم، تشكيلاتش را در سپاه نگاه داشت و آن را منحل نكرد، تا اينكه يك روزي من و ابوشريف را به محل گارد دانشگاه دعوت كرد. ما به آنجا رفتيم و همان كاري را كه من با او كردم، اين بار او با ما انجام داد، يعني در اتاق را قفل كرد و گفت: «اين سپاهي كه شما درست كرده ايد سپاه ايده آل نيست. دولت موقت، خائن و امريكايي است. بايد آن را به هم بزنيد و بياييد با هم كار كنيم.» و تا غروب ما را در آنجا حبس كرد.
بالاخره با خواهش و تمنا و هنگام غروب بيرون آمديم و نزد شهيد بهشتي رفتيم و جريان را گفتيم و ايشان مخالفت كرد.
كم كم روابط محمد با اكثر جاهايي كه ارتباط داشت، قطع شد تا اينكه بالاخره ما اجازه گرفتيم برويم و گارد دانشگاه ها را خلع سلاح كنيم، ولي اين كار را با مسالمت انجام داديم و محمد را وادار به تسليم كرديم كه ديگر گروه مسلح نداشته باشد.
پس از اين مقطع باز هم با آن شهيد همكاري داشتيد؟
به علت كثرت كاري كه براي تشكيل سپاه داشتم، ارتباط من با محمد كمتر شده بود تا تقريباً دو هفته قبل از7 تير سال60 و قبل از 30 خرداد، روزي در پادگان خليج (محل سابق مستشاري آمريكا كه در دست سپاه بود و من هم دفترم در آنجا بود)، نشسته بودم كه ديدم محمد منتظري آمد. سرم خيلي شلوغ بود و او اصرار داشت با من صحبت كند. ناهار را با هم خورديم و حدود 5 ساعت در مورد اينكه تو با ما بد كردي و اينكه روابط خود را با دكتر بهشتي به هم زدي، كار درستي نبود، با او صحبت و او را متقاعد كردم كه بيايد با ايشان آشتي كند.
من اين موضوع را با مرحوم بهشتي هماهنگ نكرده بودم. قرار شد بروم و قرار بگذارم و بعد رو در رو شوند. شب، بعد از اينكه كارم تمام شد، رفتم به حزب و داستان را براي شهيد بهشتي تعريف كردم. همين كه اسم او را بردم، ايشان گفت: «محمد خودمان را مي گويي؟» گفتم: «بله»، بعد از چند روز هم با محمد به حزب رفتيم و در پله ها به شهيد بهشتي گفتم: «حاج آقا! محمد تحويل شما.» و از پله ها آمدم پايين و رفتم.
آندو يكديگر را بغل كردند و محمد خيلي گريه كرد. دو سه روز بعد محمد نزد من آمد كه آخرين ديدار ما با هم بود و گفت: «من از ظلمي كه در حق دكتر بهشتي كردم، توبه كردم. اين مرد چه قدر آقا و باكرامت است.» گفتم: «به شرطي كه ديگر رهايش نكني.»
و اين هم ملاقات آخرش با ما بود. آن شب اتفاقاً من در حزب نبودم، ولي يكي از چهره هايي را كه كلاهي دعوت كرده بود، من بودم و شهيد لاجوردي كه كمتر در جلسات حزب شركت مي كرد. براي كاري كه با ايشان داشتم، تماس گرفتم. گفت كه من امشب مي خواهم به دفتر حزب بروم و دعوت شده ام. گفتم من هم دعوت شده ام. گفت تو براي چه؟ گفتم نمي دانم. كلاهي تماس گرفت و گفت جلسه خيلي مهمي است. گفت: من هم حتماً مي آيم. وقتي به ميدان بهارستان رسيدم، تا در خيابان نظاميه، محل حزب پيچيدم كه انفجار صورت گرفت و راه بند آمد. ماشين را همان جا گذاشتم و همان جا مديريتي هم كردم و به كمك ديگران آوارها را كنار زديم و چند تا از اجساد را بيرون آورديم.
فرداي 7 تير من به بيت امام رفتم و ديدم آقاي رباني در حياط نشسته است و گريه مي كند. تا مرا ديد گفت:" قتل في محراب عبادته لشده عدله" گفتم: «منظورتان چيست؟» گفت: «ديشب وقتي كارمان در قوه قضاييه تمام شد، با هم بلند شديم بياييم حزب. تا جلوي در رسيديم، به من گفت شما حزب نيا. شنيده ام كه اين بچه هاي ما را در اوين اذيت مي كنند (منظورش مجاهدين خلق بود) برو آنجا و براي من گزارش بياور. موقعي كه انفجار شد، من داشتم به وضعيت مجاهدين رسيدگي مي كردم.
اشاره كرديد كه شهيد محمد منتظري را يك بار در سوريه ديديد. در آنجا چه كار مي كرد؟
به سوريه فرار كرده بود و در آنجا افراد ايراني را جمع و با سازمان فلسطين مرتبط مي كرد. كار هم مي كرد.
آيا به جنگ مسلحانه براي مبارزات سياسي اعتقاد داشت؟
عموم كساني كه با امام ارتباط داشتند، مي دانستند كه ايشان ترور را تأييد نمي كردند، ولي معتقد بودند كه مسلمان بايد فنون نظامي را ياد بگيرد. اين را مراجع قديم هم مي گفتند كه ما بايد حداقل بتوانيم از زن و بچه خودمان دفاع كنيم. او بيشتر براي براندازي نظام فعاليت مي كرد.
آيا با سازمان مجاهدين خلق ارتباط داشت؟
آن زماني كه من رفتم تقريباً برهه اي بود كه تغيير ايدئولوژي و تغيير مواضع اتفاق افتاده بود و عموم ما يا سر در گم بوديم و يا قضيه را فهميده بوديم. خدا رحمت كند شهيد محمدصادق اسلامي را. يكي از رابط هاي من با سازمان مجاهدين ايشان بود. يك روز ساعت 5 صبح بود كه آمد جلوي در خانه ما. عبا روي دوشش بود. به من گفت: «ديگر به مجاهدين كمك نكن كه حرام است. اينها كمونيست هستند و فرقي هم با هم ندارند. همه از ريشه خرابند، مگر اينكه از سازمان بيرون بيايند و جدا كار كنند.»
من هميشه مي گويم قبل از انقلاب، سه نفر زود و دقيق ماهيت منافقين را تشخيص دادند كه به ترتيب عبارتند: شهيد استاد مطهري، شهيد لاجوردي و شهيد اسلامي. شهيد منتظري پيش از تغيير ايدئولوژيك با آنها رابطه داشت، ولي خودش را جدا كرد. همه اين گونه بودند و ارتباط داشتند، غير از شهيد مطهري كه اصلاً زير بار نرفت، همه با سازمان ارتباط داشتند.
رابطه ايشان با شهيد اندرزگو چگونه بود؟
با هم ارتباط داشتند، ولي از جزييات رابطه شان خبر نداشتم. اين قبيل ارتباطات در آن زمان بسيار سري بود.
يكي از برنامه هاي جنجالي شهيد منتظري سفرهاي او به ليبي بود. از اين سفرها اطلاعي داريد؟
براي اين كار با هم رفتيم. وقتي كه انقلاب پيروز شد، مرتباً با محمد بوديم تا روزي خبر دادند كه هيئتي مي خواهد از ليبي به ايران بيايد. رييس هيئت عبدالسلام جلود بود كه نخست وزير ليبي بود. وقتي اينها آمدند گروه نهضت آزادي به دستور شهيد چمران رفت و هواپيما را محاصره كرد. ايشان نگذاشت پياده شوند و محمد هم با ما قرار گذاشت كه برويم اينها را بياوريم. رفتيم هتل هماي فعلي و آنجا را آماده كرديم و آنها را زديم عقب و گروه ليبي را آورديم و سوار ماشين كرديم و به هتل برديم.
تا زماني كه آنها اينجا بودند، گروه طرفدار نهضت آزادي مي رفتند مقابل هتل و به خاطر امام موسي صدر عليه ليبي شعار مي دادند. ما مي گفتيم الان وقت اين كار نيست، بعداً هم مي توانيم اين كار را بكنيم و راجع به اين موضوع هم با ليبييائي ها صحبت كنيم.
اين موضوع گذشت. بعد من مي خواستم به ليبي بروم و از قذافي كمك بگيرم و با محمد منتظري رفتيم. البته من قبلاً يكي دو سفر به آنجا رفته بودم. در آنجا 8 روز در هتل مانديم. محمد روزي يك باكس سيگار مي كشيد. پولمان تمام شده بود و نماينده آنها هم مي رفت و مي آمد و ملاقات ما با قذافي را به تأخير مي انداخت. بالاخره بليط هايمان را اوكي كرديم و مي خواستيم سوار هواپيما شويم كه برگرديم كه ما را پياده كردند و به كاخ قذافي بردند و با او ملاقات كرديم.
ماحصل گفتگوي شما با قذافي چه بود؟
حمايت از انقلاب ايران و تأثير گذاري حكومت ليبي بر كشورهاي اسلامي.
هدف از سفر دومتان به ليبي چه بود؟
من خودم مأموريت داشتم كه بروم و شهيد منتظري هم با من بود، ولي خودش كاري نداشت و در واقع، من اورا با خودم بردم.
برخي معتقدند كه شهيد منتظري از ليبي اطلاعات نيز دريافت مي كرد، مثل اطلاعاتي كه عليه اميرانتظام در دادگاه بيان كرد.قضيه امير انتظام چه بود؟
مطالبي كه عليه اميرانتظام درآمد، كلاً از لانه جاسوسي بود. ارتباطات شهيد هم به ليبي منحصر نبود. اتفاقاً او ارتباط خوبي با سفير عربستان در ايران داشت و هر كسي را معرفي مي كرد، فوراً به او ويزا مي دادند. حتي خودم هم چند بار از او كمك خواستم و فوراً دستخط نوشت و بردم و فوراً ويزا دادند.
نقش شهيد منتظري در كميته استقبال چه بود؟
سمت رسمي نداشت.
كار اجرايي هم مي كرد؟
همه كار مي كرد.
از ارتباط شهيد با امام چه مي دانيد؟
تا آنجا كه من مي دانم، در نجف با امام ارتباط داشت. زماني هم كه در سوريه بود، مطيع امام بود. تا زمان شهادت هم اگر كاري مي كرد، در جهت اصلاح امور بود. از اول با نهضت آزادي مخالف بود و زير بار دولت موقت نمي رفت. حركتي كه مخالف سخن امام باشد نمي كرد و به گونه اي حركت مي كرد كه منجر به اصلاح امور شود.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده