شجاع تر و متوكل تر از او هرگز نديدم...
شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۱ ساعت ۱۱:۱۱
آشنايي شما با شهيد محمد منتظري از كجا شكل گرفت و چگونه آغاز شد؟
محمد منتظري «رحمه الله عليه» را از سال هاي حدود 50 يا اواخر 49 شناختم. آيت الله رباني شيرازي «رضوان الله تعالي عليه» تازه از زندان آزاد شده بودند و ملاقاتي 3 الي 4 نفره بود. بعد از اين، قضيه موكول شد به شهادت و مسايل بعد از شهادت آيت الله سعيدي «رضوان الله تعالي عليه» كه بعد از اين مدت وقتي بنده در سال 52 دستگير شدم، در زندان هم جسته و گريخته اطلاعات كوتاهي از ايشان مي رسيد كه فعاليت هايي دارند، منتها به فرماندهي و مسئوليت اصليِ پدرشان (آقاي منتظري)بود. در آن زمان روحانيت مبارز به تازگي شكل گرفته بود و تعدادي از آقايان دستگير شده، تعدادي در زندان و تعدادي هم تبعيد شده بودند. آقاي منتظري و آقاي رباني شيرازي و خيلي از آقايان علما دستگير شده و در زندان بودند.
بعد از اينكه بنده را براي معالجه به بيمارستان منتقل كردند، اولين ملاقات مستقيم من با محمد منتظري در بيمارستان بود. البته نام بيمارستان را به ياد ندارم، ولي آدرس آن نبش وصال شيرازي بود. محمد آقا براي خيلي ها زحمت كشيد. در آنجا خانمي بود به نام زينت احمدي نيلي كه پاسپورت گرفته و مريض بود و بايد براي درمان از كشور خارج مي شد. او بليط گرفته بود و صبح ساعت 6 براي انگليس پرواز داشت. شهيد منتظري شبانه، پاسپورت او را آورد به بيمارستان و عكسش را برداشت و عكس ما را روي پاسپورت گذاشت و خلاصه صبح ساعت 6، بنده با پاسپورت و بليط خانم زينت احمدي نيلي از ايران خارج شدم. پاسپورت در حال حاضر در دفتر نشر آثار حضرت امام(ره) هست. اگر بخواهيد مي توانيد كپي هم داشته باشيد، چون تمام مدارك را تحويل آنجا دادم.
بنده وقتي از ايران خارج شدم، محمد 5 دلار يا 10 دلار به من داد و به انگلستان رفتم. در آنجا جواني به نام احمد به فرودگاه آمده بود و من را به هتلي كه مسئول آن يك پاكستاني بود، برد. محمد قبلاً راجع به ايشان صحبت كرده بود. اين آقا به مدت دو روز به ما يك اتاقِ يك تخته داد، ولي من پولي نداشتم كه به او بدهم. احمد آقا از غروب تا نصف شب مسئول رزرويشن بود. او درس هم مي خواند. او با آنها صحبت كرد و قرار شد براي نظافت هتل كار كنم و در آنجا جايي براي خوابيدن و صبحانه مجاني به من بدهند. من صبحانه را مي گرفتم و كم كم مي خوردم.
شايد نزديك به بيست روز كمتر يا بيشتر، محمد به انگليس آمد و روز يكشنبه اي ما را به كانوني برد كه عده اي از بچه هاي دانشجو در آنجا بودند. آقايي هم بود به نام دكتر احمدي كه بعداً فهميدم نام خودش احمد است كه تبديل به فاميل كرده بود. مدتي هم در بعد از انقلاب رييس دانشگاه بود و الان اطلاع دقيقي از ايشان ندارم. دكتر سروش هم در آن موقع در لندن برو بيايي داشت. عصرهاي يكشنبه جلسه اي را در جايي به عنوان مسجد تدارك ديده بودند و همه ايرانيان در آنجا جمع مي شدند. حتي از نيوكاسل و جاهاي ديگر هم مي آمدند. دانشجويان يكشنبه شب جلساتي مي گذاشتند. گاهي اوقات خود محمد در آنجا صحبت مي كرد و به بعضي از سئوالات جواب مي داد. نزديك به دو سه ماهي كه در آنجا بودم، محمد رفت و آمدهايي داشت، اما اطلاع نداشتيم در آنجا چه كار مي كند و كجا مي رود و بر مي گردد. بعد يك روز آمدند و گفتند كه قرار است اعتصاب غذايي در كليسايي در فرانسه داشته باشيم و مقدماتش را فراهم كرده ايم، شما هم بياييد، رفتيم فرانسه و اعتصاب غذا را انجام داديم. محمدآقا خودش سردمدار قضيه بود. افرادي نظير آقاي غرضي و دعايي و يكي دو تا از برادران هم كه به رحمت خدا رفتند، حضور داشتند. عده اي هم از كشورهاي مختلف، مِن جمله آمريكا به آنجا آمده بودند.
بعد از اعتصاب غذا، بنده به همراه محمد منتظري به سوريه رفتم. در آنجا برادران ساختمان چهار اتاقه اي را در جنوب لبنان، در منطقه شياح، گرفته بودند. بچه ها وقتي براي آموزش نظامي مي رفتند، در آنجا ساكن مي شدند. اكثراً بچه هاي خودمان بودند كه 16 نفر از برادران بودند و يك نفر هم خود بنده بودم كه مي شديم 17 نفر. خانه متعلق به يكي از فلسطينيان به نام محمد بود. از4 اتاق، دو تا دست ما بود و دو تا هم دست خودش.
محمد هيچ وقت با ما نبود و مثل بقيه بچه ها در آنجا سكني نداشت. از نظر پوشش هم طوري لباس مي پوشيد كه اكثر فكر مي كردند آدم فقير و مستمندي است كه آدم بايد كمكش كند. يك كتِ خيلي بزرگ تر از خودش مي پوشيد كه آويزان و كهنه بود. در جيب اين كت، مهر سفارتخانه اكثر كشورهاي منطقه مانند پاكستان، افغانستان، حجاز، ليبي، مصر و امثالهم بود. ما به اين كت مي گفتيم سفارت سيار. فرض كنيد در ليبي مأموريت داشتم، به ايشان مي گفتم محمد! من در ليبي كار دارم. مي گفت: برويم به قهوه خانه و چايي بخوريم. در آنجا از زير ميز پاسپورت من را مي گرفت، امضاء مي كرد و مهر مي زد، بعد مي رفتيم بيرون و از هم جدا مي شديم.
اقامتگاه ما خيلي كوچك بود و 7 الي 10 نفر آدم بايد كنار هم دراز مي كشيدند. زندگي بسيار سختي بود. هيچ وقت نشد كه محمد يكسره تا صبح بخوابد. دائماً در راه بود و مي رفت و مي آمد و يا بچه هايي را كه از ايران مي آمدند، مي برد و آموزش سياسي مي داد.
نكته مهم اين بود كه در كويته و در خليج يك سازماندهي جالبي داشت. بچه هايي كه مشكل داشتند، به هر زحمتي بود خودشان را به خليج و يا كويته مي رساندند و با پاسپورت هايي كه محمد آماده كرده بود، به سوريه مي آمدند، بدون اينكه به پاسپورت خودشان مهري زده شود. آنها به آنجا مي آمدند و در ظرف يك هفته يا ده روز، دوره شان را مي ديدند؛ بعد آنها را برمي گرداندند به خليج و يا كويته و در آنجا با پاسپورت خودشان بر مي گشتندبه اين ترتيب رژيم طاغوت نمي توانست بفهمد اين آقاياني كه براي مسافرت بيست روزه و يا يك ماهه از ايران خارج شده اند، كجا رفته و برگشته اند و او با پاسپورتش سالم برمي گشت.
اين ابتكار بسيار دقيق امنيتي از محمد بود. تعدادي از دوستانش هم آنجا بودند و كمك مي كردند. من هم كمك مي كردم. كساني مثل علي رضا آلادپوش، آقاي غرضي، آقاي تبريزيان، آقاي سراج الدين موسوي و عده ديگري هم بودند. اين برنامه هاي گسترده را محمد انجام مي داد و ما هم ناظر بر قضايا بوديم. ما را هم به عنوان مادرشان قبول كرده بودند و فقط عده اي مي گفتند خواهر.
محمد خيلي از وقت ها مخفيانه به ايران مي آمد و برمي گشت. بچه هاي ديگر خيلي از اين دل و جرئت ها نداشتند، ولي محمد هر ماه و يا هر 45 روز يك بار مي رفت و برمي گشت و اطلاعاتي را مي آورد و مي برد. بعضي از مسائلي را كه بايد از نجف به ايران منتقل مي شد، كمك مي كرد و مي برد. خيلي آدم عجيبي بود. در طول سال هاي مبارزه، يعني از سال48 كه با شهيد سعيدي وارد عرصه مبارزات شدم و با افراد مختلفي كه مأموريت هايي داشتند، رفت و آمدهايي داشتم، هيچ كدام را باجربزه تر و دليرتر و باتوكل تر از محمد نديدم. البته گاهي اوقات، حالت مستبدي داشت كه آن را هم وقتي فكرش را مي كنم، مي بينم دقيقاً براي سلامت گروه بوده است.
لطفاً در خصوص اختلاف شهيد با شما و دوستانتان توضيح دهيد.
موضوع از اين قرار است كه من در لبنان بودم و يكي از برادران را به آنجا آورده بودم كه معرفي كنم و به كار آموزش بپردازد. من با ايشان از سوريه به لبنان رفتم. ايشان در دفتر امام موسي صدر بود كه اگر زنده است، خداوند سلامتش بدارد و اگر به شهادت رسيده است، خداوند او را با شهداي كربلا محشور كند. در هر حال ايشان به همان هتلي كه ما بوديم، آمد و گفت: «آقايي با گريه آمده بود نزد امام موسي صدر و گفت كه دو سه سال است نمي دانم همسرم كجا رفته؟ نمي دانم كشته شده يا زنده است؟ به من گفتند كه بيايم لبنان تا شما مرا راهنمايي كنيد. امام موسي صدر هم گفتند شما برويد و سه چهار ساعت به من وقت بدهيد تا بررسي كنم و ببينم چه كار مي شود كرد.»
امام موسي صدر من را مي شناختند و براي من از طريق همان لبنان، كارت صادر كرده بودند كه تردد من بين لبنان و سوريه عادي باشد و هر موقع مي خواستم، بروم و پول خروج و ورود را ندهم. به اين برادرم(روح الله) گفتم كه اين مشخصاتي كه شما مي گوييد، بايد حاجي ما باشد منتهي كاري كنيد كه قضايا فاش نشود. شما برويد و به امام موسي صدر بگوييد كه مشخصاتي را كه اين آقا مي گويد من مي شناسم، او را برداريد و بياوريد. امام موسي صدر هم آقا روح الله را شناخته بودند و به ايشان اعتماد داشتند و گفتند كه اين آقا را ببريد تا خانمش را ببيند و حاجي را آورد آنجا. من توضيحاتي را به ايشان دادم و گفتم كه شما كار خيلي بدي كرديد كه آمديد و خيلي براي من گران تمام شد. به هر حال شب را آنجا ماندند و يك سري وسايلي تهيه شد و ايشان را آورديم به سوريه و فرودگاه و ايشان را برگردانديم به ايران تا سروصدايش در نيايد و اين طور وانمود شود كه براي زيارت آمده و برگشته اند.
من رفتم هتل و با دو ريال پول سوريه اي كه داشتم، يك دانه نان گرفتم و رفتم بالا. عصر بود كه محمد آمد و گفت كه شنيده ام با ايشان ملاقات كرده ايد. همه موضوع هم اين بود كه براي ايشان تعريف كرده باشم كه من كي هستم تا يك موقع ساواك متوجه اين ارتباطات نشود. محمد چيزي به من نگفت، ولي بعدها فهميدم كه محمد مي خواسته من را تنبيه سازماني كند، به همين دليل رفت و تقريباً 5 روز پيدايش نشد. من هم بجز آن يك ريالي كه داشتم و يك دانه نان، چيز ديگري نداشتم. آن نان را هم نصفش را يك روز خوردم و نصف ديگر را فردا خوردم و با دو ريال ديگر نان ديگر گرفتم. به هرحال ضعف خيلي فشار آورده بود و نماز ظهر و عصر را كه خواندم، بلند شدم كه بروم دراز بكشم كه ديدم حال بدي دارم. گوشي تلفن را برداشتم كه به رزويشن بگويم دكتر خبر كنند كه ديگر نتوانستم و از هوش رفتم. اينها ديده بودند كه گوشي تلفن سر جايش نيست و آمده و در را باز كرده و ديده بودند كه روي تخت افتاده ام. مرا منتقل كردند به بيمارستان و چون هيچ مدركي همراه من نبود، نفهميدند من كي هستم. تنها مدرك من، تلفن آقا روح الله بود كه در هتل ديگري اتاق داشت. به او زنگ زده بودند كه بانويي ايراني در اينجا هست و الان در بيمارستان است. بعد از ظهر آن روز، چشم هايم را كه باز كردم، ديدم آقا روح الله كنار تخت من نشسته و احوا ل پرسي مي كند كه چي شده؟ گفتم به خاطر گرسنگي اين طو.ر شده ام. شما اگر مي توانيد برويد در حرم حضرت زينب بنشينيد و از برادران هر كدام را كه ديديد، قضيه را بگوييد.
ايشان به مقر ما در حرم حضرت زينب رفتند و با دو نفر از برادران ملاقات كردند و دو سه تا از اين برادران آمدند. بحث اين بود كه چگونه من را از بيمارستان بيرون ببرند. به هر حال با هر ترفندي كه بود ماشيني را آوردند و فرداي آن روز در زماني كه هوا تاريك و روشن بود ، ما را از بيمارستان فراري دادند و يكسره به لبنان رفتيم.
برخي از برادران از جمله آقاي غرضي و برخي ديگر از برادران معتقد بودند محمد حق نداشته اين كار را بكند و با محمد دعوا كردند. دعوا مقداري بالا گرفت و محمد دو بار آمد با من صحبت كند، ولي من گفتم: «نمي توانم حرفت را به عنوان يك مرد مسلمان گوش كنم.» علي آقا، آقازاده آقاي جنتي با ما كار مي كرد و آمد تا اختلاف را برطرف كند. آن چيزي كه الان در ذهنم هست اين است كه ايشان از طرفِ آقاي رفسنجاني و رهبري و شهيد بهشتي مأموريت داشت.
برخي از برادران به حمايت از من برخاستند كه اگر تلفن آقا روح الله نبود، معلوم نبود چه اتفاقي براي من مي افتاد. الحمدالله مسئله حل و فصل و قضيه تمام شد.
شايد 4 يا 5 روز از قضيه گذشته بود كه گرفتاري اقتصادي پيش آمد و شاه رفت و آمد مسافرين به سوريه را ممنوع كرد. آقايان روحانيوني كه با كاروان ها مي آمدند، كمك مي دادند و بعضي وقت ها، كساني كه واقعاً با مبارزات و هم هدف با حضرت امام و با عزاداري ها موافق بودند، از نظر اقتصادي به ما كمك مي كردند. در هر حال حدود 2 الي 3 ماه، مشكلاتي ايجاد شد و زندگي براي همه ما بي نهايت سخت شد.
سرانجام قرار شد با يكي از برادران به نجف اشرف به محضر مبارك حضرت امام «رضوان الله عليه» بروم كه امام راهنمايي كنند. باز محمد پاسپورتي را كه متعلق به يك مادر و پسر بود، برايم تهيه كرد. اينكه اين پاسپورت ها چگونه به دستش مي رسيد، به ما نمي گفت. عكس اين پاسپورت را تغيير داد و ويزا داد و با يكي از برادران كه جوان تر از بقيه بود، به نجف اشرف، خدمت حضرت امام رفتيم. در آنجا هم مسايلي پيش آمد و آقاي محتشمي و دعايي زحمات بسياري كشيدند و دفتر را قانع كردند كه من با امام ملاقاتي داشته باشم و مسايل را مفصلاً براي حضرت امام بيان كنم كه شرح آن در كتابم هست.
اين سفر تقريباً خيلي طول كشيد و بالاخره به سوريه برگشتيم. محمد گفت كه من بايد به ايران بروم و اگر كسي كاري دارد، بگويد. از من هم خواست كه آدرس و مشخصات كسي را در تهران كه لو نرفته باشد، به او بدهم. يك چمدان را كه كفِ آن را پر از فشنگ و فتيله كرده و دو تا كلت كوچك گذاشته بود. من يك سري كادو براي بچه ها خريدم و نامه كوتاهي را هم براي يكي از دامادهايم نوشتم. او در سرچشمه مغازه اي داشت و محمد اين چمدان را به ايران برد و به ايشان داد و آن نامه را هم داد. او هم فهميده بود كه در چمدان چي هست. آقايي بايد مي آمد و چمدان را مي گرفت.
به هرحال اين احساس خطر بود كه ورود و خروج محمد با مشكل مواجه شود، ولي او با يك شجاعت خاصي اين كارها را مي كرد و در دفعات مختلف، به طرق ديگري رفتار مي كرد. بعد از اينكه محمد به سوريه برگشت، گفت به كويت مي روم. شايد هم برگردم به سوريه يا لبنان.
بعد از مدتي متوجه شديم كه رهبر كبير انقلاب رفته اند به فرانسه. از نوفل لوشاتو و از مقر حضرت امام تلفني به من زده شد. محمد آنجا بود و در فرانسه هم ارتباطاتي با انجمن هاي اسلامي آمريكا داشت. من نيز پس از مدتي به فرانسه رفتم.
شهيد منتظري با شهيد سعيدي هم ارتباطات مبارزاتي داشت؟
من خبر ندارم، ولي در راس روحانيت مبارز، آيت الله منتظري و آيت الله رباني شيرازي و آقاي هاشمي رفسنجاني و رهبر انقلاب بودند كه آن موقع در اطراف مشهد تبعيد بودند. اين آقايان همه با هم بودند و لذا نمي شد كه محمد تنها باشد.
به نظر مي رسد امام با برخي از كارهاي ايشان مثل تحصني كه در كليسا بود، مخالف بودند. چرا شهيد اين كارها را مي كرد؟
حضرت امام با جنگ مسلحانه مخالفت داشتند، به دليل اينكه معتقد بودند كه اسلحه زور مي آورد و ممكن است خداي ناكرده از چارچوب تقوا بيرون بيايند و خيلي از مسايل را ناديده بگيرند. در هيچ جايي مستقيم سراغ نداريد كه امام اين اذن را به هيچ گروه و يا دسته اي داده باشند كه دست به اسلحه بزنند و اينكه شما مي بينيد كه منصور ترور مي شود و يا آن، آمريكايي اي كه ترور مي شود امام مخالفت نمي كنند. ايشان نه مستقيماً مي گفتند كه اين كارها انجام شود و نه مي گفتند كه انجام نشود، ولي من خودم وقتي در كنار خواهران و برادران فلسطيني جنوب لبنان قرار گرفتم و از ايشان اذن خواستم، مستقيماً به من گفتند كه اين تكليف شرعي است و فرق مي كند مبارزه مستقيم با دشمن يا اينكه شما بخواهيد با يك گروه، مبارزه مسلحانه كنيد. در مورد قضيه كليسا چون آن موقع در جبهه فلسطين بودم، اطلاعي نداشتم.
بعد از پيروزي انقلاب كه به ايران آمديم، دو بار محمد منتظري را در حزب جمهوري ديدم كه يك بار در جلساتي بود كه هر هفته تشكيل مي شد. بنده به دليل اينكه مسئوليت سپاه همدان را داشتم، هميشه نمي توانستم در جلسات باشم و فقط هر وقت فرصتي بود و در تهران كاري داشتم و براي ارائه كار خدمت امام مي رسيدم، در جلسات شركت مي كردم. دفعه اول كه شركت كردم، همه آقايان و خانم ها آنجا بودند. دفعه دوم كه جلسه تمام شد، رفتم سوار ماشينم شدم. مي خواستم استارت بزنم كه محمد در ماشين را باز كرد و آمد و نشست در ماشين و گفت: «مستقيم بگو با مايي و يا برمايي؟» گفتم: «منظورت را نمي فهمم!» گفت: «نه، داري سفسطه مي كني! به خاطر مسايل فلسطين نمي توانيم تحمل كنيم كه ببينيم كه وضع مملكت كي ثبات پيدا مي كند و ممكن است بخواهيم كارهايي را انجام بدهيم. مي تواني همكاري كني يا نه؟» گفتم: «من مسئوليت سنگيني را قبول كرده ام. آنجا گلوگاه كردنشين هاست و من شرعاً نمي توانم كار ديگري بكنم، اما اگر بدانم چه كار مي خواهيد انجام بدهيد، شايد بتوانم كمك و همفكري كنم.» گفت: «تو هم فاسد شدي!!!»
من ديگر محمد را نديدم تا اينكه نامه آقاي منتظري به دستم رسيد كه نوشته بودند اين پسر ديوانه و....است. ما در كردستان به شدت با كومله ها و كردها درگير بوديم، مخصوصاً در سنندج كه منافقين هم همراهي مي كردند. آمدم به تهران براي گرفتن برخي از اذن ها از حضرت امام و گفتم اينها اين جنايات را انجام مي دهند و مخصوصاً منافقين و كثافت كاري هاي دخترها و پسرها در كمپ هايشان مواردي است كه بدن انسان مي لرزد و من نمي دانم كه بايد چه كار بايد كنم.
شب رفتم حزب جمهوري و ديدم كه برادران جلسه سري دارند و راجع به اين قضايا كه دولت موقت از پرواز هواپيماي اينها ممانعت كرده بود و اينها هم تحصن كرده بودند و باز زدند. بعد از اين قضيه ديگر محمد را نديدم، ولي دقيقاً اين احساس براي من هست كه واقعاً سيد مهدي ملعون با آن زبان بازي هايي كه داشت و تحصيلات بالا و از طريق برادرش، سعي مي كرد حتي فكر و عقل محمد را هم از او بگيرد.
آيا ارتباط شهيد منتظري با مجاهدين تا قبل از سفر به پاريس ارتباط مثبتي بود؟
من نمي دانم، چون نه ارتباطي با مجاهدين خلق داشتم و نه خودش آدمي بود كه از اين مسايل حرفي بزند. فرض كنيد همين آقاي آلادپوش را كه عنوان كردم، برادر و زن برادرش جزو بچه هاي مجاهدين خلق بودند و او هم با آنها ارتباط داشت، ولي اين گروهي كه جمع شده بوديم، هيچ كدام از يكديگر اطلاعات وافي و كافي نداشتيم. فرض كنيد خود آقاي غرضي مدتي را در نجف بودند و در خانه آقاي دعايي زندگي مي كردند و گاهي هم قدري عصباني مي شدند و مي گفتند هيچ وقت مانند دوره اي كه در آنجا بودم، براي من سخت نبوده است ولي هيچ وقت نگفتند كه اين سختي و فشار براي چه بوده است. بعدها كه از مجاهدين اطلاعاتي به دست آمد، معلوم شد كه ايشان هم مورد غضب آنها واقع شده بوده و شايد دنبالش بوده اند كه ايشان را از بين ببرند، ولي اينكه محمد اينها را علناً تكذيب و يا تأييد مي كرد، خبري ندارم.
در جمع شما اطلاعيه هاي سازمان مجاهدين خلق مطرح نمي شد؟
نه، اين مسايل را در جمع مطرح نمي كرديم. اين برداشت شخصي من است كه ما به عنوان روحانيت مبارز به سمت محمد كشيده شده بوديم. شايد برخي از برادران در جريان بودند، ولي من اطلاع ندارم.
در آن دوران دو نگاه نسبت به مبارزه مسلحانه وجود داشت. يك نوع نگاهي بود كه شما مثال زديد از جمله ترور منصور و امثالهم كه صرفا تلاشي براي كمك به پيشبرد مبارزات مردمي بود و يك نوع مبارزه هم مبارزات چريكي براي براندازي نظام از طريق مبارزه مسلحانه صرف بود. شهيد منتظري به كدام يك از اين نگاه ها اعتقاد داشت؟
به هر دو كمك مي كردند. افرادي به سوريه مي آمدند و دوره چريكي مي ديدند و بنده هم براي يكي از آنها رفتم به يكي از روستاهاي لبنان و از آقاي فارسي برايش يك مسلسل خودكار و جمع و جور با 150 فشنگ خريدم و به شكمم بستم و به سوريه آوردم و برايش جاسازي كردند و خيلي هم تحويلش گرفتند. محمد با همكاري الفتح، پايگاهي را براي آموزش چريكي تدارك ديده بود. آنها به هر كسي اعتماد نمي كردند. شيوه كار هم اين گونه بود كه با كسي كه قرار بود آموزش ببيند، مثلاً در حرم حضرت زينب قرار و مدار مي گذاشتند. آنها آموزش هايي را مي ديدند و بر مي گشتند.
در بين اينها اعضايي از سازمان مجاهدين هم نزد آن شهيد مي آمدند كه آموزش ببينند؟ چون برخي از آنها در خاطراتشان هست كه ما به اردوگاه هايي در سوريه و امثالهم رفته و آموزش ديده ايم.
نمي دانم. اين مسايل سري است و به هيچ وجه نمي آمدند در جمع بنشينند و صحبت كنند. در اينجا بد نيست نكته جالبي را بيان كنم. برادران همه دنبال اين بودند كه بفهمند اين خواهر دباغ اهل كجاست و اسم واقعي اش چيست. آن شبي كه آيت الله جنتي آمده بودند براي آشتي بين من و محمد، آقاي غرضي با لهجه اصفهاني حرف زدند. وقتي من شروع كردم، لهجه پيدا كردم و چند جا اصفهاني بودن خودم را لو دادم. برخي از برادران گفتند به هر حال براي ما معلوم شد كه شما اصفهاني هستيد و اين جلسه نفعي هم براي ما داشت. ماها تا اين حد سعي مي كرديم از يكديگر تقيه داشته باشيم، چون هنوز هيچ كدام صد در صد به يكديگر اعتماد نداشتيم.
رابطه شهيد با امام موسي صدر چگونه بود؟برخي مي گويند رابطه خوب و مطلوبي داشتند؟ ا
شواهد نشان مي دهند كه محمد هركسي را كه به لبنان مي برد، اطلاعاتي را هم تحت اختيار ايشان قرار مي داد، چون مي خواست تحت حمايت امام موسي صدر باشد.
برخي چنين القا مي كنند كه شهيد امام موسي صدر ليبرال و غرب زده بودند. تحليل شما در اين مورد چيست؟
امام موسي صدر با توجه به موقعيتي كه در لبنان داشتند، بايد عملاً چنين رويكردي مي داشتند. ايشان انسان مخلصي بودند. حالات خاصي داشتند و ذره اي تكبر در وجود ايشان نبود.
ارتباط شهيد با دكتر شريعتي چگونه بود؟
خيلي وقت ها كتاب هاي دكتر را مي خواند و كيف هم مي كرد. در آوردن جنازه او به دمشق هم خيلي نقش داشت.
ايشان معمولاً چه مسائلي را به افرادي كه مي آمدند، آموزش مي داد؟
كساني كه براي طي دوره مي آمدند، به آنها كار با اسلحه را ياد مي داد. نمي توانست كار سياسي آموزش بدهد، چون كار سياسي لازمه اش اين است كه دشمن شناس باشيد و موقعيت دشمن را بتوانيد ارزيابي كنيد و بعد شروع به مبارزه كنيد، والا ماشه اسلحه را فشاردادن كاري ندارد، محمد قبل از اينكه كسي بيايد و به امور نظامي بپردازد، يك سري كلاس هاي عقيدتي برايشان مي گذاشت، همان برادراني كه عرض مي كنم، يعني آقاي غرضي و آقاي موسوي و ... مي رفتند و در موارد مختلف با امام صحبت مي كردند. خانم ها هم كه براي آموزش مي آمدند، باز همين بحث ها بود و اين آموزش عقيدتي و سياسي توسط محمد بود و بعد، اينها را مي بردند در پادگان ها و آموزش مي دادند.
در رفت و آمدهائي كه به ايران داشتند، چه فعاليت هايي را انجام مي دادند.
هر وقت كه برمي گشت، اعلاميه هايي را مي آورد و در اختيار ما قرار مي داد و يا بعضي از كتاب هايي را كه چاپ شده بود، مي آورد. كتاب هاي پليسي را زياد مي خواند. به كساني كه قصد مبارزه داشتند، آموزش هاي تاكتيكي و شيوه هاي فرار را ياد مي داد.
اسامي مستعار ايشان چه بود؟
ما به اسم محمد، صدايش مي زديم و خيلي ها هم به نام حيدري، موحدي و يا حميدي او را مي شناختند.
در باره حضور شهيد منتظري در پاريس توضيح دهيد؟
در پاريس مثل بقيه، از جمله علي رضا آلادپوش و غرضي و موسوي بود. آقاي غرضي به زبان فرانسه تسلط داشتند و لذا وجودشان در آنجا خيلي مورد نياز بود. برخي كه مي خواستند نظرات امام را ترجمه كنند، نظرات خودشان را در آن مي گنجاندند، از جمله بني صدر و قطب زاده و امثالهم، ولي آقاي غرضي خيلي دقيق مطالب امام را منعكس مي كردند. برادران ديگر هم انگليسي مي دانستند و برخي اوقات مچ يزدي را مي گرفتند. او خود را نماينده امام مي دانست و اينها مي رفتند و به او مي گفتند كه دروغ نگو.. وجود خيلي از اين برادران موثر بود. محمد هم بي كار نبود و افرادي را كه مي شناخت، جذبشان مي كرد و يا عده اي را بيرون و اعلام موضع مي كرد. آدم تيزهوشي بود و دو كلام كه با طرف صحبت مي كرد كاملاً مي فهميد كه طرف، چند مرده حلاج است، مثلاً توطئه دو نفري را كه براي جمع آوري اطلاعات و يا خداي ناخواسته براي خيانتي به امام از ساواك آمده بودند و يا توطئه افراد ديگر را خنثي مي كرد.
يكي از ديگر مسايل اين بود كه مجتبي طالقاني را در كشتن محبوبه افرا شناسايي كرد. اين دختر ملاقات كوتاهي با امام داشت. امام نماز مي خواندند و اين دختر هم آمد و نمازي خواند. البته به صورت ناشناس آمد، ولي من او را مي شناختم، چون معلم بچه هايم بود. بعد رفت و تقريباً يك هفته بعد، مرحوم حاج احمد اقا گفتند شوهر خواهر بزرگ افرا كه در هلال احمر كار مي كرد و مسئول نامه هاي اسرا بود، آمده جسد افرا را تحويل بگيرد. شب رفته بودند خانه اش و ديده بودند كه جسد باد كرده است. تمام كشفيات اين قضيه نزد محمد بود و مجتبي طالقاني در قتل محبوبه، دخيل بود. او الان در خارج است، ولي در اوايل انقلاب، ما دستگيرش كرديم و ماجراي قهر آقاي طالقاني و باقي قضايا كه همه مي دانند.
شهيد منتظري در دوران بعد از انقلاب، شديداً در برابر خط ليبرال ها، چه در مجلس و چه در ماجراي دادگاه امير انتظام، به شدت مقاومت كرد. عده اي مي گويند اين رويكرد، حاصل شناختي بود كه ايشان از اين گروه به دست آورده بود. آيا شما هم چنين برداشتي داريد؟
دقيقاً همين طور است. تحمل افرادي مانند قطب زاده و يزدي براي محمد خيلي سخت بود. دليلش هم اين بود كه آنها هيچ كس غير از خودشان را در اين حلقه قبول نداشتند.اگر دقت كرده باشيد در مسئله آوردن امام به فرانسه، يزدي مي خواست طوري وانمود كند كه اين ما بوديم كه به امام پيشنهاد كرديم كه به فرانسه بروند كه امام نگذاشتند. اگر محمد بود، با قطب زاده، بني صدر و يزدي و امثالهم برخورد مي كرد.
س: آيا پس از اين و تا شهادت ايشان ملاقاتي با ايشان داشتيد؟
خير، اين سعادت را نداشتم.
نظر شما