تدبير فرمانده
يکشنبه, ۰۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت ۰۷:۴۱
... عمليات والفجر ده در تاريخ 23/12/66 آغاز شد.
چون دشمن از قبل، متوجه تحركات رزمندگان اسلام شده بود، ما نتوانستيم به تمام اهداف از پيش تعيين شده ي خويش دست يابيم و به همين خاطر متحمل خسارات و تلفاتي شديم و تعدادي از بچه هاي لشكر در منطقه ي دشمن جا ماندند. در يكي از معبرهاي عملياتي كه به «تپه مجيد» و «تپه حميد» ختم مي شد، تعدادي از بچه ها مجروح و شهيد شدند.
چون دشمن از قبل تمام شيارهاي منتهي به مواضع پدافندي اش را «گراد» گرفته بود، به محض شليك اولين گلوله ي ما و آغاز عمليات، آتش خمپاره اندازها و آتش بارهايش را روانه حتي نزديك ترين نقاط به مواضع پدافندي و سنگرهاي دفاعي مي نمود و با همين شگرد توانست تلفاتي از ما بگيرد، هر چند كه رزمندگان اسلام با قدرت توانستند مواضع و خطوط اوليه ي دشمن را در هم بكوبند و جمعي از نيروهاي بعثي را به جهنم واصل نمايند و تعدادهاي از آن ها را به اسارت بگيرند.
فرماندهان يگان ما صبح روز بعد از عمليات، دستور دادند تا مواضع تصرف شده ي دشمن را تخليه نموده و به عقب برگرديم. منطقه ي عمليات، منطقه اي كوهستاني و داراي قللي سر به فلك كشيده بود. نيروهاي عمل كننده با چندين ساعت راهپيمايي و تحمل سختي ها خود را به مواضع دشمن رسانيده، و مهمات شبِ عمليات و روز بعدش را با خود حمل كرده، و اكنون خسته و كم رمق نظاره گر پيكر غرق در خون دوستان خويش، بايد به عقب برمي گشتند و شاهد جا ماندن از قافله ي مهاجران ملكوت و شهداي هم رزم خويش باشند و وارد دنيايي ديگر كه فريب و نيرنگ و ريا و تزوير خشت بناي آن است و جهاد در راه خدا از آن رخت بربسته، وارد شوند. به هر حال، عقب نشيني را آغاز و در زير آتش دشمن از شياري گذر كرديم كه جواناني پاك و دل باخته و عاشق شهادت، آن جا در خون خود مي غلتيدند و از ما درخواست كمك و مساعدت داشتند. ما هم خسته و كوفته توان پاسخ به درخواست آن ها را نداشتيم و به ناچار آن ها را جا مي گذاشتيم، در حالي كه چشمان بينا و حقيقت بين آن ها نااميدانه ما را تعقيب مي كردند و ما ناگزير بوديم آن ها را كه پاره هاي پيكر ما و جان ما بودند، بگذاريم و به مقر خود بازگرديم. پس از مقداري رفع خستگي، ظهر روز بعد شهيد پاينده، رئيس ستاد لشكر، شهيد علي بسطامي، فرمانده اطلاعات لشكر، و حاج نعمان غلامي تصميم گرفتند تا با كمك بچه ها پيكر مجروحان و شهيدان را به عقب منتقل نمايند. شهيد به همراه تعدادي از فرماندهان و پرسنل در يگان مستقر شدند و ما هم به همراه شهيد علي و حاج نعمان كه در مجموع نزديك به پنجاه نفر بوديم، عازم منطقه شديم. چون دشمن متوجه حركت ما شده بود، با انواع خمپاره اندازها ما را زير آتش گرفت، اما بچه ها در حالي كه اكثراً اسلحه هم با خود نداشتند، مصمم به انتقال هم رزمانشان بودند. به نقطه اي از منطقه رسيديم كه توسط چند شيار به طرف مواضع دشمن تقسيم مي شد و معابر اصلي ما از آن ها مي گذشت و به خطوط پدافندي دشمن منتهي مي شد. در آن جا حاج نعمان، به همراه بقيه ي بچه ها و نيروهاي تعاون لشكر توقف كردند و يكي دو نفر را در بالاي شيار به نگهباني گماردند. بچه هاي اطلاعات هم در دو مسير، جهت شناسايي محل شهدا و مجروحين حركت كردند.
بسطامي، ملكشاهي، عباس احمدي، احمد يوسفي، عزت آتشبار و تعداد ديگري از بچه ها كه اسامي شان را به ياد ندارم، به سمت چپِ تپه مجيد حركت كردند و بعد از مدتي ضمن شناسايي محل شهدا، تعدادي از مجروحين و پيكر شهيد شيرزاد نظري، از پرسنل اطلاعات را به خود آوردند... ما همراه با شهيد علي، به طرف تپه مجيد حركت كرده، تا چند قدمي مجروحين و شهدا پيش رفتيم كه شهيد ملكشاهي خودش را به ما رساند. چند ساعتي به غروب آفتاب مانده بود.
بسطام به علي گفت: ما محل مجروحين و شهدا را شناسايي كرده، و پيكر شهيد شيرزاد را هم همراه آورده ايم، اكنون دستور چيست؟ علي گفت: برو پيش نعمان و به او بگو كه بچه ها را به طرف ما حركت دهد تا مجروحين و شهدا را منتقل كنيم. هنوز چند قدمي از ما دور نشده بود كه صداي شليك تيربار و آرپي جي منطقه را درنورديد. متوجه شديم كه عراقي ها با بچه هاي همراه نعمان درگير شده و در تلاش براي محاصره و دستگيري آن ها هستند. ما هم در حالي كه فقط دو اسلحه هم راه داشتيم، به كمك بچه ها شتافتيم. در بين راه به بسطام رسيديم، او هم خبر نداشت قضيه از چه قرار است. شهيد علي در جلو ستون با حالتي كه اسلحه را به صورت تهاجمي گرفته بود، مي دويد و ما هم پشت سر او به نقطه اي مي رفتيم كه تعدادي درختچه در كنار رودخانه وجود داشت و راه ما از كنار آن ها مي گذشت. ناگهان متوجه شديم، دو نفر خود را در ميان آن درختچه ها پنهان كرده، و با دست به ما اشاره مي كنند. ابتدا خيال كرديم عراقي هستند! علي خواست به طرف آن ها تيراندازي كند، اما متوجه شديم از بچه هاي اطلاعات هستند. جريان را از آن ها جويا شديم. گفتند: عراقي ها ما را محاصره كردند. اكنون جمع ما به هشت نفر رسيده بود؛ شهيد علي رحيم پور، پيمان، بسطام، پورحجت، حاج كرم نوروزي، و بوستاني يا سالار… علي گفت: بچه ها، اكنون همين جا مي مانيم. چون علي تجربه ي زيادي داشت و در عمليات عاشورا در ميمك به همراه تعداد ديگري از بچه ها به محاصره ي عراقي ها درآمده بود، اكنون ديگر مشكل و هراسي نداشت! بچه ها هر چه اصرار كردند كه به كمك ديگر دوستان برويم، علي قبول نكرد، چون او مي دانست كه ديگر هيچ كاري از دست ما برنمي آيد و به محض خروج از داخل اين درختچه ها همگي اسير و كشته مي شويم؛ مخصوصاً اين كه بچه ها اكثراً اسلحه هم نداشتند و تنها چند نارنجك و چند خشاب تير كه از بچه ها جا مانده بود، با خود داشتند. در اين حين، آتشِ آتش بارهاي خودي و دشمن در اين شيار كه ما در آن پنهان شده بوديم، متمركز شده بود و دود و آتش، فضاي شيار را پر كرده بود و هر گلوله اي كه به زمين فرود مي آمد، ما را بيشتر به ياد مرگ مي انداخت و منتظر فرود گلوله بعدي در آغوش خويش بوديم. بچه ها شهادتين را زمزمه مي كردند و دل از دنيا بريده بودند، اما علي از همان روحيه اي كه در منزل و يا در بين دوستان داشت، برخوردار بود و در چنين شرايطي اخلاقش را حتي ذره اي تغيير نمي داد و با لبخندهاي مخصوص خويش به ما روحيه مي بخشيد و اصرار بچه ها بر خروج از داخل درختچه ها و كمك به بچه هاي همراهِ نعمان در او تأثير نداشت. به هر حال، زمان به كندي سپري مي شد تا كه خورشيد غروب كرد و هوا تاريك شد. آن گاه گفت: اكنون به سمت مواضع دشمن حركت كنيد. تدبير فرمانده آگاه و شجاع اطلاعات، باعث شد، بدون كوچك ترين تلفاتي از محاصره رها شده، و نيروهاي دشمن را دور بزنيم. وقتي به مقر برگشتيم، متوجه شديم، بقيه ي بچه ها هم با تدبير حاج نعمان سالم از محاصره خارج شده اند.
چون دشمن از قبل، متوجه تحركات رزمندگان اسلام شده بود، ما نتوانستيم به تمام اهداف از پيش تعيين شده ي خويش دست يابيم و به همين خاطر متحمل خسارات و تلفاتي شديم و تعدادي از بچه هاي لشكر در منطقه ي دشمن جا ماندند. در يكي از معبرهاي عملياتي كه به «تپه مجيد» و «تپه حميد» ختم مي شد، تعدادي از بچه ها مجروح و شهيد شدند.
چون دشمن از قبل تمام شيارهاي منتهي به مواضع پدافندي اش را «گراد» گرفته بود، به محض شليك اولين گلوله ي ما و آغاز عمليات، آتش خمپاره اندازها و آتش بارهايش را روانه حتي نزديك ترين نقاط به مواضع پدافندي و سنگرهاي دفاعي مي نمود و با همين شگرد توانست تلفاتي از ما بگيرد، هر چند كه رزمندگان اسلام با قدرت توانستند مواضع و خطوط اوليه ي دشمن را در هم بكوبند و جمعي از نيروهاي بعثي را به جهنم واصل نمايند و تعدادهاي از آن ها را به اسارت بگيرند.
فرماندهان يگان ما صبح روز بعد از عمليات، دستور دادند تا مواضع تصرف شده ي دشمن را تخليه نموده و به عقب برگرديم. منطقه ي عمليات، منطقه اي كوهستاني و داراي قللي سر به فلك كشيده بود. نيروهاي عمل كننده با چندين ساعت راهپيمايي و تحمل سختي ها خود را به مواضع دشمن رسانيده، و مهمات شبِ عمليات و روز بعدش را با خود حمل كرده، و اكنون خسته و كم رمق نظاره گر پيكر غرق در خون دوستان خويش، بايد به عقب برمي گشتند و شاهد جا ماندن از قافله ي مهاجران ملكوت و شهداي هم رزم خويش باشند و وارد دنيايي ديگر كه فريب و نيرنگ و ريا و تزوير خشت بناي آن است و جهاد در راه خدا از آن رخت بربسته، وارد شوند. به هر حال، عقب نشيني را آغاز و در زير آتش دشمن از شياري گذر كرديم كه جواناني پاك و دل باخته و عاشق شهادت، آن جا در خون خود مي غلتيدند و از ما درخواست كمك و مساعدت داشتند. ما هم خسته و كوفته توان پاسخ به درخواست آن ها را نداشتيم و به ناچار آن ها را جا مي گذاشتيم، در حالي كه چشمان بينا و حقيقت بين آن ها نااميدانه ما را تعقيب مي كردند و ما ناگزير بوديم آن ها را كه پاره هاي پيكر ما و جان ما بودند، بگذاريم و به مقر خود بازگرديم. پس از مقداري رفع خستگي، ظهر روز بعد شهيد پاينده، رئيس ستاد لشكر، شهيد علي بسطامي، فرمانده اطلاعات لشكر، و حاج نعمان غلامي تصميم گرفتند تا با كمك بچه ها پيكر مجروحان و شهيدان را به عقب منتقل نمايند. شهيد به همراه تعدادي از فرماندهان و پرسنل در يگان مستقر شدند و ما هم به همراه شهيد علي و حاج نعمان كه در مجموع نزديك به پنجاه نفر بوديم، عازم منطقه شديم. چون دشمن متوجه حركت ما شده بود، با انواع خمپاره اندازها ما را زير آتش گرفت، اما بچه ها در حالي كه اكثراً اسلحه هم با خود نداشتند، مصمم به انتقال هم رزمانشان بودند. به نقطه اي از منطقه رسيديم كه توسط چند شيار به طرف مواضع دشمن تقسيم مي شد و معابر اصلي ما از آن ها مي گذشت و به خطوط پدافندي دشمن منتهي مي شد. در آن جا حاج نعمان، به همراه بقيه ي بچه ها و نيروهاي تعاون لشكر توقف كردند و يكي دو نفر را در بالاي شيار به نگهباني گماردند. بچه هاي اطلاعات هم در دو مسير، جهت شناسايي محل شهدا و مجروحين حركت كردند.
بسطامي، ملكشاهي، عباس احمدي، احمد يوسفي، عزت آتشبار و تعداد ديگري از بچه ها كه اسامي شان را به ياد ندارم، به سمت چپِ تپه مجيد حركت كردند و بعد از مدتي ضمن شناسايي محل شهدا، تعدادي از مجروحين و پيكر شهيد شيرزاد نظري، از پرسنل اطلاعات را به خود آوردند... ما همراه با شهيد علي، به طرف تپه مجيد حركت كرده، تا چند قدمي مجروحين و شهدا پيش رفتيم كه شهيد ملكشاهي خودش را به ما رساند. چند ساعتي به غروب آفتاب مانده بود.
بسطام به علي گفت: ما محل مجروحين و شهدا را شناسايي كرده، و پيكر شهيد شيرزاد را هم همراه آورده ايم، اكنون دستور چيست؟ علي گفت: برو پيش نعمان و به او بگو كه بچه ها را به طرف ما حركت دهد تا مجروحين و شهدا را منتقل كنيم. هنوز چند قدمي از ما دور نشده بود كه صداي شليك تيربار و آرپي جي منطقه را درنورديد. متوجه شديم كه عراقي ها با بچه هاي همراه نعمان درگير شده و در تلاش براي محاصره و دستگيري آن ها هستند. ما هم در حالي كه فقط دو اسلحه هم راه داشتيم، به كمك بچه ها شتافتيم. در بين راه به بسطام رسيديم، او هم خبر نداشت قضيه از چه قرار است. شهيد علي در جلو ستون با حالتي كه اسلحه را به صورت تهاجمي گرفته بود، مي دويد و ما هم پشت سر او به نقطه اي مي رفتيم كه تعدادي درختچه در كنار رودخانه وجود داشت و راه ما از كنار آن ها مي گذشت. ناگهان متوجه شديم، دو نفر خود را در ميان آن درختچه ها پنهان كرده، و با دست به ما اشاره مي كنند. ابتدا خيال كرديم عراقي هستند! علي خواست به طرف آن ها تيراندازي كند، اما متوجه شديم از بچه هاي اطلاعات هستند. جريان را از آن ها جويا شديم. گفتند: عراقي ها ما را محاصره كردند. اكنون جمع ما به هشت نفر رسيده بود؛ شهيد علي رحيم پور، پيمان، بسطام، پورحجت، حاج كرم نوروزي، و بوستاني يا سالار… علي گفت: بچه ها، اكنون همين جا مي مانيم. چون علي تجربه ي زيادي داشت و در عمليات عاشورا در ميمك به همراه تعداد ديگري از بچه ها به محاصره ي عراقي ها درآمده بود، اكنون ديگر مشكل و هراسي نداشت! بچه ها هر چه اصرار كردند كه به كمك ديگر دوستان برويم، علي قبول نكرد، چون او مي دانست كه ديگر هيچ كاري از دست ما برنمي آيد و به محض خروج از داخل اين درختچه ها همگي اسير و كشته مي شويم؛ مخصوصاً اين كه بچه ها اكثراً اسلحه هم نداشتند و تنها چند نارنجك و چند خشاب تير كه از بچه ها جا مانده بود، با خود داشتند. در اين حين، آتشِ آتش بارهاي خودي و دشمن در اين شيار كه ما در آن پنهان شده بوديم، متمركز شده بود و دود و آتش، فضاي شيار را پر كرده بود و هر گلوله اي كه به زمين فرود مي آمد، ما را بيشتر به ياد مرگ مي انداخت و منتظر فرود گلوله بعدي در آغوش خويش بوديم. بچه ها شهادتين را زمزمه مي كردند و دل از دنيا بريده بودند، اما علي از همان روحيه اي كه در منزل و يا در بين دوستان داشت، برخوردار بود و در چنين شرايطي اخلاقش را حتي ذره اي تغيير نمي داد و با لبخندهاي مخصوص خويش به ما روحيه مي بخشيد و اصرار بچه ها بر خروج از داخل درختچه ها و كمك به بچه هاي همراهِ نعمان در او تأثير نداشت. به هر حال، زمان به كندي سپري مي شد تا كه خورشيد غروب كرد و هوا تاريك شد. آن گاه گفت: اكنون به سمت مواضع دشمن حركت كنيد. تدبير فرمانده آگاه و شجاع اطلاعات، باعث شد، بدون كوچك ترين تلفاتي از محاصره رها شده، و نيروهاي دشمن را دور بزنيم. وقتي به مقر برگشتيم، متوجه شديم، بقيه ي بچه ها هم با تدبير حاج نعمان سالم از محاصره خارج شده اند.
نظر شما