سكاندار هندل كشيد. قايق روشن شد. چند گاز پشت سر هم داد. پروانه قايق توي نيزارها و باتلاقها مانده بود و نمي چرخيد. شهبازي با تندي گفت: «پس چكار مي كني؟ عجله كن...»
- «والا حاجي، تا خرخره رفته توي گل. قايق سنگينتر از شباي قبل شده.»
عيوضي كوله اش را از كف قايق برداشت و رفت نشست نوك قايق. وزوايي و قوجه اي هم در دو سمت جلو قايق ايستادند. سكاندار پارو را اهرم كرد و قايق از لب ساحل جدا شد و سينه امواج كارون را شكافت. هنوز راه نصف نشده بود كه چند منور همزمان روشن شد. همه دراز كشيدند كف قايق؛ جز سكاندار كه نيم خيز گاز قايق را گرفته بود و به سمت ساحل مي راند. نور تند منورها چشمها را مي زد و صداي كبكي آن، فضاي كارون را پر كرده بود. در پرتو منورها، ماهيها كه قوس برمي داشتند و از آب بيرون مي جهيدند، بهتر نمايان مي شدند. عيوضي سرش را بالا گرفت و گفت: «اگه بخوان مسير رو اين جوري چراغوني كنن، عروسي مونه!»
شالي گفت: «هول نكن شاداماد... كار هر شبشونه... اولش يه در باغ سبز نشون مي دن. بعدش ما مي مونيم و اين برهوت تا جاده.»
قايق به ساحل رسيد و قارچهاي آتش، گله به گله در نخلستان باز شد. بوي تند باروت و توده سياه دود از ميان صورت بچه ها كه رد شد، شهبازي گفت: «از همين جا مي دويم.»
شالي سر قرقره را باز كرد و در حالي كه ته ستون مي دويد، در همان حالت به عيوضي گفت: «درسته كه شب اولته، اما اگه سالم برگردي، مي توني ادعا كني كه قهرمان ماراتوني!»
عيوضي حرفي نزد. گامها تندتر شد. فقط هرازگاهي شهبازي مي ايستاد، يك گرا از دشت مي گرفت و مطمئن مي شد كه راه را درست آمده. آنوقت باز مي دويد.
تپه هاي خاك كه ميان سياهي ها در قاب چشمان عيوضي نشست، با هيجان گفت: «حاجي حاجي... اونجا چيزايي هست؟»
شهبازي مكثي كرد. نفس زنان گفت: «آره، اين خاكريزهاي هلالي، خط اولشونه.»
و باز راه افتاد؛ اما لنگ مي زد. سوزش زخمهاي كف پا، مثل تير توي رگ و گوشتش مي نشست ايستاد. پشت سرش همه نفس نفس مي زدند. صدا از كسي درنمي آمد. به خودش هي زد: «چت شده محمود؟ حالا كه راه نصف هم نشده؟ خودت پيشنهاد دادي كه امشب حتماً بايد بريم شناسايي... نه؟ اگه پاهات از مچ هم جدا بشه، بايد برسي به جاده.»
چفيه قرمزش را از دور گردن كشيد. عرق سرد صورتش را گرفت و آن را محكم بست به دور كمرش. از همداني پرسيد: «چقدر داريم تا جاده؟»
همداني دولا شد و زير نور خفه مهتاب كالك را پاييد و گفت: «هشت كيلومتر.»
شهبازي نگاهي به ساعتش انداخت و به همداني گفت: «بيفت جلو... اما جوري حركت كن كه تا دوازده شب به جاده برسيم.»
همداني كالك و نقشه را گذاشت توي كوله اش. يك آن، ياد شناسايي تنگ كورك افتاد و قيافه استخواني شهبازي را برانداز كرد. به دلش برات شده بود كه تب باز هم آمده سراغش. خواست حرفي بزند كه شهبازي گفت: «معطل چي هستي؟ راه بيفت.»

منبع:  كتاب راز نگين سرخ، نويسنده: حميد حسام، ناشر: نشر صرير، سال نشر: زمستان 78، صفحه 271-269.
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده