سه‌شنبه, ۰۲ خرداد ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۵۱
نور كم سوي چراغهاي بي رمق، خودشان را به چشمان شهبازي مي رساند و اردوگاه انرژي اتمي داخوين را نشان مي داد. ساعت دوازده نيمه شب بود و او نگران بود كه مبادا باقري تيم شناسايي را روانه آن سوي كارون كرده باشد.
اردوگاه نشان مي داد كه بچه ها تازه مستقر شده اند. افراد تداركات داشتند تانكرهاي آب را پر مي كردند و نيروهاي تبليغات جلو كانتينرها و چادرها تابلو مي زدند. شهبازي تابلوها را مرور كرد: تخريب، اطلاعات، ادوات، فرماندهي.
يكراست به سمت سوله فرماندهي رفت. پتوي در سنگر را كنار زد و چشمش افتاد به باقري، متوسليان، همت و همداني. هر چهار نفر دولا شده بودند روي نقشه. شهبازي سلام كرد. بيشتر از منطقه به اصفهان رفته باشد. دستي به چشمانش كشيد. شهبازي گفت: «دير كه نكردم؟»
متوسليان از همداني شنيده بود كه او به اصفهان رفته. به شوخي گفت: «اگه بال هم مي زدي، نمي تونستي اينقدر زود بياي، مهاجر.»
شهبازي آرام نشست كنار نقشه  و باقري عكسهاي هوايي را كه از خاكريزهاي هلالي آن سوي كارون گرفته شده بود به شهبازي نشان داد. گفت: «بايد از لا به لاي اين خاكريز ها رد شي و برسي به جاده.»
بعد مكثي كرد و باقي مانده چايش را سركشيد. و ادامه داد: «سه فلش براي رسيدن به جاده هست. فلش اول رو قرارگاه قدس دنبال مي كنه. اونا از خطوط تماسشون در ابتداي دژباني اهواز-خرمشهر، كار رو شروع مي كنن. فلش دوم ماييم كه از شكم منطقه بايد به جاده رخنه كنيم و فلش سوم دست چپ ما، نيروهاي سپاه خرمشهر هستند. اينطور بگم كه مرحله اول عمليات آزادسازي خرمشهر وقتي آغاز مي شه كه دست شهبازي و بچه هاش بخوره به جاده آسفالته اهواز-خرمشهر. البته حاج محمود بايد يادش باشه كه وقت و زمان براي ما مهمه. عراقي ها بعد از فتح المبين دارن سازماندهي مي شن. از طرفي هر چي به تابستان نزديك بشيم، گرما امان بچه ها رو خواهد گرفت. به اين لحاظ شما بايد كار شناسايي رو طي دو هفته تموم كنين. مسيري رو كه من از لب جاده تا كارون پيشنهاد مي دم، اينه.»
با خودكار از اين سوي آب تا لا به لاي خاكريز ها و جاده مسيري كشيد. شهبازي رو كرد به همداني: «بچه ها رو آماده كرده ي؟»
همداني پاسخ داد: «از فرمانده گردانها، مظاهري، وزوايي، قوجه اي و از بچه هاي همدان، عيوضي و شالي آماده ان.»
متوسليان گفت: «تا فردا روي نقشه كار مي كنيم، فردا شب اولين گشت رو بريد.» و دستي به چشمانش كشيد: «حالا بريم يه چرت بزنيم كه فردا خيلي كار داريم.»
اسم خواب كه آمد، چشمان شهبازي بازتر شد. بلند شد و فانوسي را برداشت. فتيله اش را بالا كشيد و از سوله خارج شد.
همداني طاقت نياورد. افتاد دنبالش و بيرون سنگر مچش را گرفت: «اون پدر مادرت هم دل دارن. مي گذاشتي چند روز ديگه مي اومدي.»
شهبازي حرفي نزد. تنها يك لبخند حواله همداني كرد و به سمت تانكر آب به راه افتاد. آستينهايش را بالا زد، جورابهايش را كند و نشست پاي تانكر.

منبع:  كتاب راز نگين سرخ، نويسنده: حميد حسام، ناشر: نشر صرير، سال نشر: زمستان 78، صفحه 251-253.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده