كوچه بوي خاطره مي داد. خاطره نوجواني و جواني. در و ديوار محل قديمي براي او حكايت ها داشت؛ اما همه خاطره ها يك طرف، خاطره مادر تنهايي كه تشنه ديدار او بود، طرف ديگر. شايد تا اين ساعت كه پا توي كوچه گذاشته بود، هيچ وقت تا اين اندازه دلش هواي مادر را نكرده بود. «بسم الله» گفت و دست روي زنگ در گذاشت. انگار مادر ماه ها پشت در انتظار او را مي كشيد. دست محمود كه پايين آمد، در باز شد.
محمود سلام كرد. چشم مادر به سر تراشيده و صورت سوخته محمود كه افتاد، هاج و واج ماند. محمود دستانش را مثل بال باز كرد و مادر ميان آغوش او خزيد. مادر به گلايه گفت: «باز زندان ساواك بودي كه اينجوريت كردن؟» و با دست سر تراشيده و صورت زخمي محمود را نشان داد.
- ساواكي ديگه كدوم گوري بود مادر! رفته بودم دعات كنم. حدس بزن كجا بودم؟
- بعد از چهار ماه اومدي، تازه سيم جين هم مي كني؟ شايد، چه مي دونم... باز هواي درس زده به سرت و مثل بچگي هات سرتو خلوت كرده ي.
- اولاً سيم جين نه و سين جيم... ثالثاً سرم رو خلوت كردم، براي حج.
- «چي؟»
- آره... رفته بودم كنار خانه خدا و قبرستان بقيع.
مادر زبانش بند آمد. با گوشه چادر اشكش را گرفت و گفت: «زيارتت قبول پسرم؛ اما هيچ مي گي اين دل وامونده چه قدر بايد مثل سير و سركه بجوشه تا محمودش رو ببينه؟»
محمود آب دهنش را قورت داد. چيزي نگفت. سرش را پايين انداخت. مادر گفت: «از بس چشم انداختم كنج در، ديگه چشام سو نداره... حالا كه ديدمت، دست و پام رو گم كردم.»
محمود دلش گرفت ولي لبش به خنده وا شد: «در عوض من هميشه با شما بودم؛ قدم به قدم؛ توي طواف؛ كنار حرم پيغمبر؛ روي خاكهاي بقيع.»
آرام عرق پيشاني اش را گرفت و گفت: «از اين كه نيومدم خداحافظي، شرمنده م. آخه كي فكر مي كرد كه روي تخت بيمارستان به آدم خبر بدن كه بيا و برو مكه!»
مادر چشم توي چشم محمود دوخت و با صداي بلند پرسيد: «تخت بيمارستان؟!»
محمود تازه فهميد كه مادر تحمل شنيدن اين حرفها را ندارد. دستش را كرد توي جيبش. يك شيشه آب زمزم درآورد و داد به مادر و خيلي خونسرد گفت: «آره، بيمارستان... توي سرپل ذهاب بودم. يكي از برادر ها گرما زده شده بود. زير سرم بود كه كسي اومد پيشم همون جا گفت: از حج و زيارت دعوتنامه اومده واسه فرمان...»
محمود آخر حرفش را خورد.
مادر كه كلمات را يكي يكي از دهان محمود مي گرفت، با ولع پرسيد: «واسه كي، تو يا اون مجروحه؟»
محمود مكثي كرد. مادر منتظر جواب بود. محمود دو دستش را دور شانه مادر انداخت. قامت خميده او را كمي راست كرد و مهربانانه پاسخ داد: «واسه اونايي كه مادر گلي مثل من دارن؛ صبور و با صفا.»
- نگفتي صورتت چي شده...
- سيرتم مهمه كه رنگ توئه. صورتم هم تا وقت خواستگاري خوب مي شه!
مادر به زور خنديد و گفت: «يعني راست مي گي محمود؟»
محمود دست مادر را گرفت و گفت: «دروغم چيه مادر؟»
-كي؟
- وقتي جنگ تموم شد.
اخم مادر تو هم رفت. در را باز كرد و گفت: «مادر، من ديگه دل و دماغ شوخي ندارم... راست بگو تا كي مي موني؟»
- تا فردا عصر دربست در خدمتتون هستم.
مادر تند جواب داد: «بعدش مي ري و شش ماه ديگه مي ياي؟»
مثل بچه ها، مچ محمود را گرفت و داخل خانه كشيد و غرولندكنان گفت: «بالاخره يه روز مي يام همدان و به فرمانده تون گلايه مي كنم.»
- مثلاً بهش چي مي گي؟
مي گم كه حكماً شما خودتون بچه ندارين كه بدونين پدر و مادرا چه مصيبتي مي كشن كه بچه رو بزرگ كنن و مهندس كنن، وقتي هم آرزو داشتن زنش بدن، جنگ بشه و بچه شون راه بيفته و بياد ولايت همدان، اون وقت نذارين يه تك پا بياد مادرش رو ببينه.»
پدر داشت گلها را آب مي داد. وارد حياط كه شدند، محمود چشمش به چهره شكسته و قامت خميده پدر افتاد و حرف مادر را بريد: «فرمانده ما يه آدميه مثل من... يه سر داره و هزار سودا. اگه اجازه بدين درد دلاتون رو خودم واسش مي گم... حالا اجازه بده بابا رو ببينم.»
قيافه محمود كه در قاب چشمان در نشست، به طرف او دويد. شلنگ آب از دستان پدر ول شد و روي گلها افتاد. محمود صورت چروكيده و استخواني پدر را بوسيد. پدر رنجور و دل گرفته پرسيد: «آشيخ محمود اقور بخير!»
صداي گرفته پدر، عطر مهرباني داشت. محمود بوسه اي به پيشاني او زد و گفت: «شرمنده م... فقط همين.»
پدر، خوب قامت محمود را ورانداز كرد و گفت: «سر كوتاه، ريش بلند، اگه يه عمامه هم داشته باشي، من يكي مريدت مي شم!»
و با لبخند ادامه داد: «قصه شيخ علي اندرزگو را شنيدي، پسرم؟»
- آره، چطور مگه؟
- بعضي وقتها كه توي خاطرم مي ياي، حس مي كنم نسخه ثاني شيخ علي هستي. يه روز معلم قرآن و نهج البلاغه، يه روز مربي فوتبال، يه روز ساواكي ها رو دنبال خودت از اين خونه به اون خونه مي كشي، يه روزي مي ري دانشگاه و ژست مهندسي مي گيري يه روز از ديوار جاسوس خونه آمريكا بالا مي ري يه روز مي ري كردستان با گروهك ها سر و كله مي زني، حالا هم كه ماشالا ماشالا آخوند شده ي. شيخ علي مگه غير از اين بود؟!
- سر به سرم مي ذاري بابا. ما خاك زير نعلين طلبه ها هم نمي شيم. گفتند و ما هم رفتيم.
آب ساقه هاي تمام گلها را تا كمر خيس كرده بود. اطلسي ها همه خوابيده بودند روي هم. پدر شلنگ آب را برداشت و گفت: «پير شده م؛ ولي گوشام هنوز مي شنوه... زيارت قبول پسرم.»
شلنگ آب را به سمت مادر چرخاند و گفت: «ننه محمود، مگه نشنيدي كه نيومده مي خواد بره؟ برو سور و سات آماده كن كه همينم از حاج شيخ محمود غنيمته. برو.»
منبع:  كتاب راز نگين سرخ، نويسنده: حميد حسام، ناشر: نشر صرير، سال نشر: زمستان 78، صفحه 147-151.
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده