ديدار دوست
سهشنبه, ۰۲ خرداد ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۱۳
نيمه شب بود و پلكهاي نگهبان از بي خوابي سنگيني مي كرد. اگر قل قل كتري روي چراغ نبود، چرت نگهبان پاره نمي شد. نگهبان، فتيله چراغ را پايين كشيد. بوي سوختگي گيجش كرد. سرش را تا زير چراغ پايين آورد. به داخل آن فوت كرد و از خير چاي گذشت.
داشت در تمناي يك چرت چند ذقيقه اي چشمانش را مي بست كه صدايي در گوشش نشست. داد زد: «اون پشت كيه؟... هان؟»
- اا هيچ چي آقا... منم...
- شما كي هستيد؟
- مسافرم... يه مسافر.
نگهبان با قيافه اي در هم و عصباني، زل زد به چشمهاي مسافر: «آقا جان، اينجا كه مسافر خونه نيس!»
- مي دونم سپاهه... منم همين جا كار دارم.
- با كي؟
- يه دوست، يه دوست قديمي.
لهجه مسافر نشان مي داد كه اهل اصفهان است. با اين حال نگهبان پرسيد: «از كجا اومدين؟ با كي اين موقع شب كار دارين؟»
- از اصفهان اومدم سراغ دوستم.
مسافر از «دوست» كه گفت، به خودش هي زد: «اگه آقاي شهبازي بگه من دوستي با اين نام و نشان ندارم چي؟»
با اين حال چاره اي نداشت جز اين كه خودش را دوست معرفي كند.
- والله حاج آقا، بنده دوست يكي از همكاران شما هستم به اسم آقاي محمود شهبازي.
اسم شهبازي كه آمد، خواب به طور كامل از سر نگهبان پريد. مكثي كرد. درآمد كه بگويد: «اين دوست كه ميگي، فرمانده سپاهه... چطور دوستي هستي كه اينو نمي دوني؟!»
اما ترجيح داد بيشتر سؤال كند.
- خوب نگفتي با آقاي شهبازي چه كار داري/
- به خودش مي گم.
- اما اگه ندونم باهاش چيكار داري، ملاقات بي ملاقات.
مسافر اين را كه شنيد، دستي روي سبيل پرپشتش كشيد كه تا روي لب زيرينش آويزان شده بود. دستهايش كاملاً مي لرزيد. سرش را پايين انداخت و ادامه داد: «از يه گذشته هيچ و پوچ فرار كردم. اومدم يه نامه بگيرم.»
نگهبان حرفش را بريد: «بايد بازديد بدني بشين.» و بلا فاصله از سر تا پاي او را دست كشيد. وقتي مطمئن شد كه چيزي همراه او نيست، با لحني آرامتر گفت: «امشب رو خدمت شما هستم تا صبح. فردا هم آقاي شهبازي را ملاقات مي كني. اون وقت بقيه حرفاتو واسه خودش بزن.»
مسافر سري به علامت تشكر تكان داد. نگهبان نفر ديگري را با آيفن صدا زد و خودش با مسافر به سمت آسايشگاه رفت. گام به گام با مسافر حركت مي كرد. مسافر ته دلش مي لرزيد كه مبادا نگهبان از حرفهاي او به شك افتاده باشد و او را يكسره ببرد به بازداشتگاه.
عطر گلهاي شب بو محوطه سپاه را برداشته بود. نگهبان هر وقت پستش تمام مي شد، اينجا كه مي رسيد مكثي مي كرد، بويي مي كشيد و به راه مي شد؛ اما اينبار انديشه دوستي دوستي اين مسافر غلط انداز با فرمانده سپاه، شب بوها را از خاطرش برد. مسير گلخانه كه تمام شد، چشم مسافر به كسي افتاد كه توي باغچه نشسته بود و گلهاي هرز را مي چيد. همان جا ايستاد و با شادي رو به نگهبان گفت: «همونه... خودشه... دوستم رو كه ميگفتم. آقاي شهبازي رو مي گم!»
چشم نگهبان به انتهاي باغچه افتاد. فرمانده سپاه بود كه داشت باغچه را تميز مي كرد، آن هم دو ساعت بعد از نيمه شب. نگهبان لحظه اي فكر كرد كه هنوز چرت مي زند. دستهايش را به چشمانش ماليد. قيافه جدي گرفت. احساس كرد كه بايد به هر حال، خوب انجام وظيفه كند. با تغير رو به مسافري كه اسمش را نمي دانست كرد و گفت: «اصلاً اسم شما چيه؟»
- بگيد روزبه... همكلاسي دوره دانشگاه علم و صنعت... خودشون مي شناسن.
- آقاي روزبه، قبلاً هم گفتم، شما تا صبح استراحت مي كنين. صبح مي برمت خدمت ايشان.
- ولي اون كه الان تنهاست...
- آقاي محترم، ما هم يه وظيفه اي داريم. شما بفرماييد آسايشگاه.
روزبه اصرار را بي فايده ديد. از ديدن صحنه باغباني شهبازي، غبار غمي به دلش نشست. به آسايشگاه كه رسيد، تن خسته اش را روي تخت انداخت، دو دستش را زير سرش بالش كرد و خيره شد به سقف. آشوبي در دلش به راه افتاده بود. اگر از آمدنش نتيجه مي گرفت، رنج سفر اصفهان تا همدان چيزي نبود؛ اما غوغاي انديشه هاي در هم، تا دم صبح خواب را از چشمانش ربود. با خود گفت: « اگه راستي راستي شهبازي بگه كه منو نمي شناسه چي؟ يا اگر بشناسه اما پته مو بريزه رو آب و بگه كه من ماركسيستم اون وقت چي؟ مي دونم، اون وقت بايد از اين آسايشگاه يه راست برم به بازداشتگاه.»
غلتي زد و بر شانه راست خوابيد. چشمش به چراغي بود كه بالاي باغچه سوسو مي زد. جرئت نمي كرد كه بيرون برود و شهبازي را آنجا ببيند. خيالهاي درهم او را دربر مي گرفت: «اصلاً من نفهم رو بگو كه اين همه راه رو اومدم پيش پاسدار متعصب، واسه اينكه بگم توبه كردم. اون شهبازي كه من تو دانشگاه مي شناختم، دشمن شماره يك ماركسيست ها بود.»
صحنه باغباني دوباره در ذهنش نقش بست: «اما... اما انگاري اينجا كاره اي نيس... جارو مي كشه... گل آب مي ده و ...»
احساس مي كرد سرش از بي خوابي مثل توپ پر بادي شده و دارد مي تركد. ترس همه وجودش را برداشته بود. پتو را كنار زد و نشست: «خداي من، چطور مي تونم ثابت كنم كه توي جنگ مسلحانه نبوده م؟»
باز ذهنش بالا و پايين شد. به ياد مشاجره چند ماه قبل افتاد؛ توي اصفهان، جلوي مسجد شفيعي. همان روزي كه شهبازي ميان جمع فرياد مي زد: «من اين جنايتكارا رو مي شناسم. من ديدم تو كردستان چطور سر مي برن. حالا اومدن دايه مهربانتر از مادر شدن واسه مردم!»
پژواك كلمات شهبازي در مغز روزبه مي پيچيد. احساس كرد كه زانوهايش مي لرزد؛ از خنكاي نسيم دم صبح كه نه؛ از ترس بازداشت و شايد اعدام. صداي بلندگوي محوطه سپاه اين افكار را از ذهنش خارج كرد. صداي اذان صبح بود. بايد هر چه زودتر خودش را مي رساند به شهبازي. اما نگهبان گفته بود: «همين جا باش. بعد از نماز صبح مي برمت پيش برادر شهبازي.»
نماز كه تمام شد، در روي پاشنه چرخيد. نگهبان شب قبل بود، سلاح به دست و آماده. روزبه كه بيشتر از هر چيز به دستان او نگاه مي كرد، با صدايي لرزان گفت: «برادر وقتشه كه بريم؟»
- آره، واسه همين اومدم.
هر دو به سمت ساختمان هاي اداري به راه افتادند. از چند اتاق تو در تو كه گذشتند، نگهبان گفت: «يه لحظه اينجا باش.»
روزبه با قيافه اي درهم و نگران به سردر اتاق نگاه كرد. نوشته تابلو قلبش را لرزاند: «فرماندهي.»
بيشتر كه به تابلو خيره شد، نوشته زير آن را هم مرور كرد: «يا حسين، فرماندهي از آن توست.»
دستپاچه شد. مي خواست برگردد؛ يا فرار كند؛ اما كجا و چطور؟ نمي دانست. نگهبان كه برگشت، با التماس گفت: «برادر، خدمت شما عرض كردم... من آقاي شهبازي رو مي خواهم... همون آقايي كه نصف شبي داشت به گلها آب مي داد.»
لبخن گوشه لبان نگهبان نقش بست. دستي به شانه روزبه زد و به دلجويي گفت: «درست اومديم.»
در اطاق كه باز شد، چشم روزبه به سبزپوش باوقاري افتاد كه پشت ميز نشسته يود. جا خورد. منگ و گيج شده بود. باور نمي كرد كه شهبازي فرمانده سپاه باشد؛ اما درست مي ديد. چشم شهبازي كه به او افتاد، تمام قد بلند شد، سلام كرد و از پشت ميز به سمت او آمد.
نگهبان كه بيرون رفت، شهبازي دو دست روزبه را فشرد. روزبه هنوز مات و درمانده بود. فقط توانست پاسخ دهد: «سلام...»
شهبازي سر گفتگو را باز كرد: «پارسال دوست، امسال آشنا... از ولايت چه خبر؟» روزبه، خيس عرق شد. دهانش خشك شده بود. شهبازي گفت: «نگهبان به من گفت واسه چي اومدي.»
و يك ليوان آب خنك گذاشت جلو روزبه و ادامه داد: «همون موقع، تو دانشگاه، تو اصفهان، هر جا كه مي ديدمت، به چشم يه غريبه بهت نگاه نمي كردم.»
روزبه آب خنك را لاجرعه سركشيد. آرامتر شد. تته پته كنان گفت: «اما من يه ماركسيست بودم...»
- بودي... آره بودي. الان نيستي. حالا نه مقابل من، كه كنار مني.»روزبه با دستمال عرق پيشاني اش را گرفت. احساس آسودگي كرد؛ اما باز نمي توانست توي چشمهاي شهبازي نگاه كند.
- من از وقتي كه فهميدم سازمان اعلام جنگ مسلحانه كرده، برگشتم. اونام دنبال منن. اگه پيدام كنن، تيكه تيكه ام مي كنن. تو اصفهان داشتم ديوونه مي شدم... هم از دوست اونا فرار مي كردم، هم از دست پاسدارا... ولي به خدا هيچ كاري نكردم.
شهبازي لبخند زد: «نگفتي كه منارجنبون باز مي جنبه يا نه؟»
روزبه باز نتونست بر خودش مسلط شود. سرش را به سمت شهبازي چرخاند و گفت: «باورم نمي شه... انگار خواب مي بينم... شما همون نيستي كه نصف شب محوطه سپاه رو جارو مي كشيدي، به گلها آب مي دادي؟ اما مثل اينكه فرمانده اي، نيس؟»
اين دفعه شهبازي سرش را پايين انداخت و آهسته گفت: «بيرون، بالاي سردر اتاق نوشته فرمانده كيه.»
روزبه با سادگي گفت: «آره، خوندم. منظورتون امام حسينه؟»
- «آره، امام حسين. ما پيرو دين و مذهبي هستيم كه امامش هم حكومت مي كرد هم زراعت. تو سپاه ما، يه نسيم از اون مكنب اومده. همه مثل همند. اسمشون با هم فرق داره؛ ولي رسمشون نه.
روزبه كمي گرم شد. حالا احساس غربت نمي كرد. مي خواست سفره دلش را پيش شهبازي باز كند و بگويد كه از ماركسيس ها بيزار است. مي خواست داد بزند كه گوشه دلش نوري سوسو مي زند و امروز با ديدن شهبازي آن نور بيشتر شده. دلش مي خواست بيفتد روي دست و پاي شهبازي.
شهبازي هم اين گرمي را احساس كرده بود. وقتي زير چشمي به روزبه نگاه نداخت، دانه هاي اشك را مي ديد كه با سرعت روي گونه هايش مي غلتيد. با لهجه اصفهاني گفت: «اولاً از باغبوني ما حرفي نزن كه مي برندمون لب زاينده رود و مي گن تو خوب بلدي گل آب بدي. دوماً از شغل و كار من واسه كسي چيزي نگو كه بچه محلي ها و خصوصاً ننه ام فكر نكنن كه علي آباد خرابه هم شهر شده. سوماً تو كه گز اصفهو ن واسه مون نياوردي، طوري نيس. ما تو رو با يه صلوات بدرقه مي كنيم و با يك هديه.»
بوسه اي به پيشاني روزبه زد و از كشو ميز مهر نمازي به او داد و گفت: «خالص خالصه... مثل خودت. ما رو دعا كن.»
منبع: كتاب راز نگين سرخ، نويسنده: حميد حسام، ناشر: نشر صرير، سال نشر: زمستان 78، صفحه 95-101.
داشت در تمناي يك چرت چند ذقيقه اي چشمانش را مي بست كه صدايي در گوشش نشست. داد زد: «اون پشت كيه؟... هان؟»
- اا هيچ چي آقا... منم...
- شما كي هستيد؟
- مسافرم... يه مسافر.
نگهبان با قيافه اي در هم و عصباني، زل زد به چشمهاي مسافر: «آقا جان، اينجا كه مسافر خونه نيس!»
- مي دونم سپاهه... منم همين جا كار دارم.
- با كي؟
- يه دوست، يه دوست قديمي.
لهجه مسافر نشان مي داد كه اهل اصفهان است. با اين حال نگهبان پرسيد: «از كجا اومدين؟ با كي اين موقع شب كار دارين؟»
- از اصفهان اومدم سراغ دوستم.
مسافر از «دوست» كه گفت، به خودش هي زد: «اگه آقاي شهبازي بگه من دوستي با اين نام و نشان ندارم چي؟»
با اين حال چاره اي نداشت جز اين كه خودش را دوست معرفي كند.
- والله حاج آقا، بنده دوست يكي از همكاران شما هستم به اسم آقاي محمود شهبازي.
اسم شهبازي كه آمد، خواب به طور كامل از سر نگهبان پريد. مكثي كرد. درآمد كه بگويد: «اين دوست كه ميگي، فرمانده سپاهه... چطور دوستي هستي كه اينو نمي دوني؟!»
اما ترجيح داد بيشتر سؤال كند.
- خوب نگفتي با آقاي شهبازي چه كار داري/
- به خودش مي گم.
- اما اگه ندونم باهاش چيكار داري، ملاقات بي ملاقات.
مسافر اين را كه شنيد، دستي روي سبيل پرپشتش كشيد كه تا روي لب زيرينش آويزان شده بود. دستهايش كاملاً مي لرزيد. سرش را پايين انداخت و ادامه داد: «از يه گذشته هيچ و پوچ فرار كردم. اومدم يه نامه بگيرم.»
نگهبان حرفش را بريد: «بايد بازديد بدني بشين.» و بلا فاصله از سر تا پاي او را دست كشيد. وقتي مطمئن شد كه چيزي همراه او نيست، با لحني آرامتر گفت: «امشب رو خدمت شما هستم تا صبح. فردا هم آقاي شهبازي را ملاقات مي كني. اون وقت بقيه حرفاتو واسه خودش بزن.»
مسافر سري به علامت تشكر تكان داد. نگهبان نفر ديگري را با آيفن صدا زد و خودش با مسافر به سمت آسايشگاه رفت. گام به گام با مسافر حركت مي كرد. مسافر ته دلش مي لرزيد كه مبادا نگهبان از حرفهاي او به شك افتاده باشد و او را يكسره ببرد به بازداشتگاه.
عطر گلهاي شب بو محوطه سپاه را برداشته بود. نگهبان هر وقت پستش تمام مي شد، اينجا كه مي رسيد مكثي مي كرد، بويي مي كشيد و به راه مي شد؛ اما اينبار انديشه دوستي دوستي اين مسافر غلط انداز با فرمانده سپاه، شب بوها را از خاطرش برد. مسير گلخانه كه تمام شد، چشم مسافر به كسي افتاد كه توي باغچه نشسته بود و گلهاي هرز را مي چيد. همان جا ايستاد و با شادي رو به نگهبان گفت: «همونه... خودشه... دوستم رو كه ميگفتم. آقاي شهبازي رو مي گم!»
چشم نگهبان به انتهاي باغچه افتاد. فرمانده سپاه بود كه داشت باغچه را تميز مي كرد، آن هم دو ساعت بعد از نيمه شب. نگهبان لحظه اي فكر كرد كه هنوز چرت مي زند. دستهايش را به چشمانش ماليد. قيافه جدي گرفت. احساس كرد كه بايد به هر حال، خوب انجام وظيفه كند. با تغير رو به مسافري كه اسمش را نمي دانست كرد و گفت: «اصلاً اسم شما چيه؟»
- بگيد روزبه... همكلاسي دوره دانشگاه علم و صنعت... خودشون مي شناسن.
- آقاي روزبه، قبلاً هم گفتم، شما تا صبح استراحت مي كنين. صبح مي برمت خدمت ايشان.
- ولي اون كه الان تنهاست...
- آقاي محترم، ما هم يه وظيفه اي داريم. شما بفرماييد آسايشگاه.
روزبه اصرار را بي فايده ديد. از ديدن صحنه باغباني شهبازي، غبار غمي به دلش نشست. به آسايشگاه كه رسيد، تن خسته اش را روي تخت انداخت، دو دستش را زير سرش بالش كرد و خيره شد به سقف. آشوبي در دلش به راه افتاده بود. اگر از آمدنش نتيجه مي گرفت، رنج سفر اصفهان تا همدان چيزي نبود؛ اما غوغاي انديشه هاي در هم، تا دم صبح خواب را از چشمانش ربود. با خود گفت: « اگه راستي راستي شهبازي بگه كه منو نمي شناسه چي؟ يا اگر بشناسه اما پته مو بريزه رو آب و بگه كه من ماركسيستم اون وقت چي؟ مي دونم، اون وقت بايد از اين آسايشگاه يه راست برم به بازداشتگاه.»
غلتي زد و بر شانه راست خوابيد. چشمش به چراغي بود كه بالاي باغچه سوسو مي زد. جرئت نمي كرد كه بيرون برود و شهبازي را آنجا ببيند. خيالهاي درهم او را دربر مي گرفت: «اصلاً من نفهم رو بگو كه اين همه راه رو اومدم پيش پاسدار متعصب، واسه اينكه بگم توبه كردم. اون شهبازي كه من تو دانشگاه مي شناختم، دشمن شماره يك ماركسيست ها بود.»
صحنه باغباني دوباره در ذهنش نقش بست: «اما... اما انگاري اينجا كاره اي نيس... جارو مي كشه... گل آب مي ده و ...»
احساس مي كرد سرش از بي خوابي مثل توپ پر بادي شده و دارد مي تركد. ترس همه وجودش را برداشته بود. پتو را كنار زد و نشست: «خداي من، چطور مي تونم ثابت كنم كه توي جنگ مسلحانه نبوده م؟»
باز ذهنش بالا و پايين شد. به ياد مشاجره چند ماه قبل افتاد؛ توي اصفهان، جلوي مسجد شفيعي. همان روزي كه شهبازي ميان جمع فرياد مي زد: «من اين جنايتكارا رو مي شناسم. من ديدم تو كردستان چطور سر مي برن. حالا اومدن دايه مهربانتر از مادر شدن واسه مردم!»
پژواك كلمات شهبازي در مغز روزبه مي پيچيد. احساس كرد كه زانوهايش مي لرزد؛ از خنكاي نسيم دم صبح كه نه؛ از ترس بازداشت و شايد اعدام. صداي بلندگوي محوطه سپاه اين افكار را از ذهنش خارج كرد. صداي اذان صبح بود. بايد هر چه زودتر خودش را مي رساند به شهبازي. اما نگهبان گفته بود: «همين جا باش. بعد از نماز صبح مي برمت پيش برادر شهبازي.»
نماز كه تمام شد، در روي پاشنه چرخيد. نگهبان شب قبل بود، سلاح به دست و آماده. روزبه كه بيشتر از هر چيز به دستان او نگاه مي كرد، با صدايي لرزان گفت: «برادر وقتشه كه بريم؟»
- آره، واسه همين اومدم.
هر دو به سمت ساختمان هاي اداري به راه افتادند. از چند اتاق تو در تو كه گذشتند، نگهبان گفت: «يه لحظه اينجا باش.»
روزبه با قيافه اي درهم و نگران به سردر اتاق نگاه كرد. نوشته تابلو قلبش را لرزاند: «فرماندهي.»
بيشتر كه به تابلو خيره شد، نوشته زير آن را هم مرور كرد: «يا حسين، فرماندهي از آن توست.»
دستپاچه شد. مي خواست برگردد؛ يا فرار كند؛ اما كجا و چطور؟ نمي دانست. نگهبان كه برگشت، با التماس گفت: «برادر، خدمت شما عرض كردم... من آقاي شهبازي رو مي خواهم... همون آقايي كه نصف شبي داشت به گلها آب مي داد.»
لبخن گوشه لبان نگهبان نقش بست. دستي به شانه روزبه زد و به دلجويي گفت: «درست اومديم.»
در اطاق كه باز شد، چشم روزبه به سبزپوش باوقاري افتاد كه پشت ميز نشسته يود. جا خورد. منگ و گيج شده بود. باور نمي كرد كه شهبازي فرمانده سپاه باشد؛ اما درست مي ديد. چشم شهبازي كه به او افتاد، تمام قد بلند شد، سلام كرد و از پشت ميز به سمت او آمد.
نگهبان كه بيرون رفت، شهبازي دو دست روزبه را فشرد. روزبه هنوز مات و درمانده بود. فقط توانست پاسخ دهد: «سلام...»
شهبازي سر گفتگو را باز كرد: «پارسال دوست، امسال آشنا... از ولايت چه خبر؟» روزبه، خيس عرق شد. دهانش خشك شده بود. شهبازي گفت: «نگهبان به من گفت واسه چي اومدي.»
و يك ليوان آب خنك گذاشت جلو روزبه و ادامه داد: «همون موقع، تو دانشگاه، تو اصفهان، هر جا كه مي ديدمت، به چشم يه غريبه بهت نگاه نمي كردم.»
روزبه آب خنك را لاجرعه سركشيد. آرامتر شد. تته پته كنان گفت: «اما من يه ماركسيست بودم...»
- بودي... آره بودي. الان نيستي. حالا نه مقابل من، كه كنار مني.»روزبه با دستمال عرق پيشاني اش را گرفت. احساس آسودگي كرد؛ اما باز نمي توانست توي چشمهاي شهبازي نگاه كند.
- من از وقتي كه فهميدم سازمان اعلام جنگ مسلحانه كرده، برگشتم. اونام دنبال منن. اگه پيدام كنن، تيكه تيكه ام مي كنن. تو اصفهان داشتم ديوونه مي شدم... هم از دوست اونا فرار مي كردم، هم از دست پاسدارا... ولي به خدا هيچ كاري نكردم.
شهبازي لبخند زد: «نگفتي كه منارجنبون باز مي جنبه يا نه؟»
روزبه باز نتونست بر خودش مسلط شود. سرش را به سمت شهبازي چرخاند و گفت: «باورم نمي شه... انگار خواب مي بينم... شما همون نيستي كه نصف شب محوطه سپاه رو جارو مي كشيدي، به گلها آب مي دادي؟ اما مثل اينكه فرمانده اي، نيس؟»
اين دفعه شهبازي سرش را پايين انداخت و آهسته گفت: «بيرون، بالاي سردر اتاق نوشته فرمانده كيه.»
روزبه با سادگي گفت: «آره، خوندم. منظورتون امام حسينه؟»
- «آره، امام حسين. ما پيرو دين و مذهبي هستيم كه امامش هم حكومت مي كرد هم زراعت. تو سپاه ما، يه نسيم از اون مكنب اومده. همه مثل همند. اسمشون با هم فرق داره؛ ولي رسمشون نه.
روزبه كمي گرم شد. حالا احساس غربت نمي كرد. مي خواست سفره دلش را پيش شهبازي باز كند و بگويد كه از ماركسيس ها بيزار است. مي خواست داد بزند كه گوشه دلش نوري سوسو مي زند و امروز با ديدن شهبازي آن نور بيشتر شده. دلش مي خواست بيفتد روي دست و پاي شهبازي.
شهبازي هم اين گرمي را احساس كرده بود. وقتي زير چشمي به روزبه نگاه نداخت، دانه هاي اشك را مي ديد كه با سرعت روي گونه هايش مي غلتيد. با لهجه اصفهاني گفت: «اولاً از باغبوني ما حرفي نزن كه مي برندمون لب زاينده رود و مي گن تو خوب بلدي گل آب بدي. دوماً از شغل و كار من واسه كسي چيزي نگو كه بچه محلي ها و خصوصاً ننه ام فكر نكنن كه علي آباد خرابه هم شهر شده. سوماً تو كه گز اصفهو ن واسه مون نياوردي، طوري نيس. ما تو رو با يه صلوات بدرقه مي كنيم و با يك هديه.»
بوسه اي به پيشاني روزبه زد و از كشو ميز مهر نمازي به او داد و گفت: «خالص خالصه... مثل خودت. ما رو دعا كن.»
منبع: كتاب راز نگين سرخ، نويسنده: حميد حسام، ناشر: نشر صرير، سال نشر: زمستان 78، صفحه 95-101.
نظر شما