تپه ماهورها يكي يكي مقابل چشمان سه فرمانده قد مي كشيدند. بهمني درآمد كه:
«اون تپه هم مشرف به جاده س، هم خوب تأمين مي شه. انگار خدا اون رو ساخته
واسه يه پدافند قرص و محكم.»
همداني دستي به قبضه «ژ3» كشيد و گفت: «اما اگه سقوط كنه، گام بعدي عراقي ها تو خونه هاي سر پل ذهابه، نيست؟»
چشمان
فريدي هم روي دو چشمي دوربين چسبيده بود و تپه ها را مي كاويد. آهي از ته
دل كشيد و گفت: «خدا مي دونه كه اگه تمامي اين تپه ماهورا رو بذاريم روي
هم، بازم عراقي ها از روي بازي دراز دست روي حلقوم ما گذاشتن.» و ادامه
داد: «كاش بعد از سقوط قصر شيرين و اسارت بچه ها، خودمون رو سريع مي
رسونديم روي يكي از قله ها.»
بهمني ابرو گره كرد و گفت: «با كدوم نيرو؟ با دو گروه پانزده نفري، بي تأمين و پشتيباني و آتيش توپخونه؟!»
دستي
روي شانه فريدي گذاشت و ادامه داد: «يقين بدون كه عراقي ها واسه مانور
تانكاشون و رسيدن به سر پل ذهاب اين مسير رو انتخاب مي كنن.»
صداي
انفجاري خفيف، بحث و مجادله فرماندهان را در انتخاب زمين بر هم زد. دود
سفيد و سنگيني از كار سه فرمانده، آرام آرام به هوا برخاست. همداني به خنده
گفت: «اگه شما دو تا به تفاهم نرسيديد، بعثي ها بهمون دارن مي گن كه آره،
بايد همين جا پدافند كنيم... از قرار معلوم اونا جاي خودشون رو انتخاب
كردن. اگه ما هم به اين حاشيه جاده راضي نشيم، بايد دو دستي سر پل رو تحويل
اونا بديم و بريم تو پادگان ابوذر.»
همداني معطل نكرد. پانزده پاسدار
را كه تا از همدان آورده بود به حاشيه جلويي تپه هدايت كرد. بي آنكه از
حضور نيروهاي عراقي در چپ و راست جاده حرفي بزند، خطاب به گروه گفت: «از
حالا، اينجا محل استقرار شماس. هم كمينه، هم خط مقدمه. اگه عراقي ها از
اينجا رد شن، تا بيست كيلومتر اون طرفتر جنبنده اي هم مقابلشون نيست.»
گروه
بي سر و صدا شروع كردند به كندن سنگر. هياهوي رعد و برق آسمان در ميان
انفجار توپها و گلوله هايي كه بي هدف به روي تپه ها مي خورد، گوش خراش
ترشد. عقده دل آسمان كه باز شد، نم نم باران، بوي خاك را تازه كرد. كم كم
دانه هاي درشت تگرگ هم مثل نقل و نبات، موسيقي بمي روي كلاه هاي آهني
نواخت. باران سيل آسا تپه ها را مي شست و در مسير، چاله هايي را كه به زحمت
كنده مي شدند، از آب پر مي كرد.
- تا چند ساعت ديگه عراقي ها مي رسن اين جا، توي اين تپه ماهورهاي لخت و عور، پونزده نفر با «ژ3» مقابل تانكها چيكار مي خوان بكنن؟
فرياد
اعتراض يكي از بچه ها نگاه سه فرمانده را به سوي خود كشيد. قطره هاي باران
از نوك بيني او مي چكيد. سرما تا عمق استخوانش رسوخ كرده بود و لرزش دهن و
دندانش، وسوسه يافتن يك سرپناه را در وجود سه فرمانده تقويت مي كرد.
ناگهان
فريدي مسير حركت باران را كه از شيار بين دو تپه سرعت مي گرفت و به پائين
مي دويد، دنبال كرد؛ تا جايي كه باران در كنار جاده آسفالت ناپديد مي شد.
دوباره لابه لاي رگبار تند و سريع باران نگاهي به انتهاي مسير آب انداخت.
فرياد كشيد: «يافتم!»
و
بي آنكه حرف ديگري بگويد، بند كوله پشتي و تسمه سلاح خود را به گردن
انداخت و از ميان انبوه گل و لاي به سمت جاده دويد. با اشاره دست فريدي، هر
پانزده نفر با بدنهاي خيس و خسته به سمت دهليز زير جاده دويدند. هيچ كس به
فكر دشمن نبود. لحظاتي بعد بچه ها شانه به شانه هم، زير دالان تنگ و كوتاه
جاده آرام گرفتند. از انتها صدايي به خنده برخاست: «برادر فريدي، غلط
نكنم، نشاني اين آلونك رو از بنگاه جناب عزرائيل گرفتي، آدم رو ياد شب اول
قبر مي ندازه!»
پرويز اسماعيلي كه تا زانو توي آب بود، كف دستهايش را به
هم كشيد و گفت: «آره، سقفش كوتاس. زمينش هم تعريفي نيس؛ ولي قيرگوني بامش
حرف نداره. توپ هم داغونش نمي كنه. انگار ساختنش واسه يه خانواده اجاره
نشين جمع و جور مثل ما پانزده نفر!»
محمود حياتي كه به خاطر قد بلندش از دهانه مسيل بيرون زده بود، به حرف آمد:
«فقط يه اشكال كوچولو داره... اونم اينه كه، هر وقت بارون مثل صاحب خونه آمد، بايد جل و پلاسمون رو، بريزيم كوچه هاي سرپل ذهاب!»
انبوه
بخاري كه از دهان بچه ها متصاعد مي شد، فضا را گرم كرد. همه زدند زير خنده
غير از همداني و بهمني كه در دهانه مسيل نشسته بودند و پايان باران را
انتظار مي كشيدند.
طيفي از رنگين كمان زرد و نارنجي از دل آسمان تا پشت
تپه قراويز فرود آمد و چشمان بهمني روي قله قراويز متوقف ماند. عراقي ها
با شتاب در حال كندن سنگر بودند. آهي از ته دل كشيد و كلمات در انبوه بخار
دهانش لرزيد:
«خدايا چي مي بينم! يه گروه پيشرو عراقي او بالاس!»
- كجا؟
- درست راست موقعيت ما، بالاي تپه قراويز.
غمي
به حجم يك كوه، برقامت همداني خيمه زد. نگاه به نگاه بهمني كشيد. هر دو به
ياد حادثه چند روز پيش و اسارت نيمي از بچه هاي سپاه در پاسگاه تيله كوه
افتادند. همداني انگشتش را جلو دهانش گرفت و رو به بچه ها كه همچنان مي
خنديدند، گفت: «ساكت!»
فريدي هم از معبر تنگ و كوتاه زير پل جلو آمد. پرسيد: «چي شده؟»
همداني گفت: «عراقي ها ما رو دور زدن، اومدن بالاي سرمون.»
با
حسرت ادامه داد: بايد قبل از اونا مي رفتيم روي قراويز. وتنها آرپي جي
گروه را برداشت. سربه داخل دهانه پل برد و به بچه ها گفت: «خوب گوش كنيد!
ما الان زير پاي عراقي هستيم. دشمن، هم روي قراويز مستقر شده و هم بالاي
بازي دراز، يعني چپ و راست جاده دست اوناس. از اون بالا هر جنبنده اي رو تا
سر پل ذهاب مي بينن.»
بعد، خيلي جدي گفت: «توي روز هيچ كس نبايد از زير
جاده خارج بشه. همين جا مي جنگيم، شايد انشاا.. مشهد ما باشه. اگه دست و
پامون رو ببرن و جسدمون رو بيندازن زير تانكهاشون، نمي زاريم سر پل ذهاب
سقوط كنه.»
گرمي و حرارت سخنان همداني، جان بچه ها را جلا داد. مجيد
بيات فرياد زد: «به اون ستون پنجم دشمن، به منافقاي كوردل كه اسم خودشون رو
گذاشتن مجاهد، مي فهمونيم مجاهد واقعي كيه.»
همداني خواست چيزي بگويد كه خش خش بي سيم او را متوقف كرد.
- بهمني، بهمني، حاج بابا... شنيدي؟ به گوشم، موقعيت...
بچه ها ساكت شدند. بي سيم دوباره به صدا درآمد.
بهمني ... حاج بابا... بهمني... حاج بابا... موقعيت
موقعيت
كمين، جايي بود ناآشنا و بي كد رمز. همداني بي سيم را از دست بي سيم چي
گرفت. همه منتظر جواب او بودند. طنين كلمات آميخته با هيجان مجيد بيات در
گوشش مي پيچيد و گرمي جانبخشي زير پوست او مي دويد. كليد بي سيم را فشار
داد و بدون رمز با اقتدار تمام گفت:
«حاج بابا... حاج بابا... بهمني...»
- به گوشم
- موقعيت، كمين مجاهد!

منبع:  كتاب راز نگين سرخ، نويسنده: حميد حسام، ناشر: نشر صرير، سال نشر: زمستان 78، صفحه 37-41 .
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده