خورشيد پشت آسمان شلمچه رنگ باخته بود؛ اما هنوز تف گرما از روي خاك بر مي خاست و دانه هاي عرق را مثل شبنم روي پيشاني او و راننده جوان مي نشاند. نگاهي به ساعت انداخت. داشت دير مي شد. با چشم دل مي ديد كه گردانها پشت دژ مارد نشسته اند تا رمز آغاز مرحله نهايي عمليات را بشنوند. رو كرد به راننده و گفت: «سريعتر برو.»
راننده پايش را خواباند روي گاز. اولين بار بود كه به جبهه مي آمد. دل دل مي كرد كه سر صحبت با فرمانده را باز كند؛ اما خجالت مي كشيد. به جاده آسفالت كه رسيد، پيچيد به سمت خرمشهر. شهبازي خنديد و خنده اش كش آمد: «گفتم عجله كن؛ ولي نه اينقدر. هنوز شهر دست اوناست.»
- پس كجا برم؟
- برو به اونجايي كه آفتاب داره غروب مي كنه. سر كيسه اونجاست.
راننده كنجكاوانه پرسيد: «سر كيسه؟!»
- آره، اگه به خواست خدا، گردانها امشب خط رو بشكنند و برسند به جاده بصره- خرمشهر، سي هزار عراقي مي افتن تو تله.
- يعني برا فرار راهي جز شلمچه ندارن؟
- نه. يه طرفشون كارونه، پشت سرشون ارونده، رو به اهواز هم نمي تونن بيان. فقط مي مونه جاده خرمشهر-بصره.
راننده ذوق زده شد. گاز ماشين را گرفت تا رسيد به جايي كه دور تا دور از زمين تير آهنهاي كج و كوله و ماشينهاي اسقاطي سبز شده بود كه ته شان داخل يك كوپه خاك بود و سرشان رو به آسمان. راننده جيپ با چشمان خيره گفت: «به حق چيزاي نديده! چرا اين قدر آهن و ماشين علم كردن؟»
- كارشناساي نظامي عراق فكر مي كنند براي حمله به خرمشهر ما يه راه بيشتر نداريم. اون هم از سمت جاده اهواز- خرمشهر، با پياده كردن چترباز!
راننده دماغش را بالا كشيد و سرش را تكان داد: «پس اين ميخا رو كاشتند كه زير پاي چتربازا رو قلقلك بدن، ها؟»
- اگه چتربازي وجود داشته باشه.
راننده از اينكه فرمانده با صميميت حرف مي زد، لذت مي برد. احساس كرد كه سالهاست او را مي شناسد. همين طور كه گاز مي داد، گفت: «كم لطفي مي كنين فرمانده، چترباز كه هست.»
شهبازي با قيافه حق به جانب پرسيد: «ا راست مي گي؟... كي؟... كجا؟»
- همين هفته گذشته چهار تا اتوبوس چترباز، برگه اعزام گرفتند. همشون دوره چتربازي ديده بودند. من هم با اونا بودم، دست فرمانم خوب بود، گفتند برو راننده فرماندهي بشو!
- خوب بقيه؟!
- رفتند دنبال چتر. البته از اين چترا كه عراقي ها سفره شو چيدند، چتر منور!
راننده كه حرف مي زد چند منور گوشه و كنار آسمان روشن شد. يكي كه بزرگتر بود، بالاي يك تپه خاك گر گرفت. در زير نور قوي آن، دكل بي سيم خودنمايي مي كرد.
شهبازي رو كرد به راننده: «آهاي چترباز! اون منور رو واسه تو فرستادن هوا. چترش مال تو.»
جيپ مثل اسبي كه خار زير دمش گذاشته باشند، يكهو شتاب گرفت. نگاه شهبازي روي يك قطعه چوب كه داخل كپه خاك نشسته بود، افتاد: تاكتيكي تيپ 27
دستي به محبت روي شانه راننده جوان زد و گفت: «رسيديم؛ اما قول بده خرمشهر كه آزاد شد، دو ركعت نماز برا من تو مسجد جامع بخوني، باشه؟»
راننده جا خورد. نفهميد كه شهبازي چه مي گويد. زد روي ترمز. با صداي كشيده شدن لاستيك روي خاك، همت از دهانه سنگر بيرون آمد. آستينش را بالا زده بود تا وضو بگيرد. نتوانست خوشحالي اش را پنهان كند. جلوتر آمد: «مي دونستم كه مياي؛ اما حاج احمد گفت كه...»
شهبازي دستش را دور مچ همت حلقه كرد: «آره، مي دونم پيغام فرستاده كه برگردم. امشب اينجام، فردا برمي گردم.»

منبع:  كتاب راز نگين سرخ، نويسنده: حميد حسام، ناشر: نشر صرير، سال نشر: زمستان 78، صفحه319-317 .
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده