شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۰۷:۳۱
غروب ستارة غرب ...

شهيد بروجردي؛ روايت شهادت / حسين مسجدي

برف سنگين اواخر پاييز بسيار زودرس بود و همه را غافلگير كرد. در اين حجم برف دست و پاي انسان را انگار توي قير مي گذاشتند. امكان تحرك و عمليات را كمتر از حد تصور مي كرد. با اين وجود ابتداي كار سلسلة عمليات قبل را متوقف نكردند و توانستند آبادي "نوره ـ حور" مريوان را پاكسازي كنند. قصد اجراي بخش بعدي عمليات را هم داشتند اما تراكم برف در برخي از نقاط سبب شد آن را لغو كنند. همه جا سپيد و سرد بود و گرد تنهايي و غربت روي دل آدم مي ريخت.
اين روزها تنهايي ميرزا (نام كوچك شهيد محمد بروجردي در بين دوستان و خانواده) بيشتر به او نمود داشت. ديگر نه ياري مثل ناصر كاظمي وجود داشت و نه نيرويي مثل علي گنجي زاده. اغلب اوقات آن ها پيش نظرش مي آمدند اما ميرزا دردهاي دروني خويش را همچنان پنهان نگاه مي داشت و كسي شريك لحظه هاي غربتش نبود. فقط گاهي قطرة اشكي گرم كه روي شبنم هاي يخ زدة صورتش راه خود را باز مي كرد ديگران را متوجه مي ساخت كه دارد به ناصر فكر مي كند. براي همين اغلب تنها اين طرف و آن طرف مي رفت. مثل حالا كه در راه همدان بود و به بهانة مأموريتي بيرون زده بود.
روزهاي گذشته را به ياد آورد. چند ماه پيش از شهادت علي بود و او خسته وارد پادگان پيرانشهر شد. عده اي از نيروها را در آن پادگان مشاهده كرد كه مشغول پاره كردن خربزه بودند. او كه مي دانست در آن روزها خربزه اي در پادگان نيست از گنجي زاده پرسيد:
ـ علي! خربزه ها را از كجا آوردين؟
گنجي زاده پاسخ داد:
ـ بچه ها ميگن از ماشين كردها به غنيمت گرفتيم.
بروجردي كه آثار ناراحتي در چهره اش پديدار بود به ميان نيروها آمد و از آن ها خواست كه بگويند چه كساني خربزه برداشته اند. عده اي دست گرفتند. در حالي كه متغير شده بود به آن ها گفت:
ـ مگر خربزه هم غنيمتي مي شه؟ برين استغفار كنين. باس صاحب اونا را پيدا كنين و رضايتش را جلب كنين.
تا دو روز بعد پيگير اين ماجرا بود. آن ها هم كه با اين برخورد غيرمنتظره ميرزا غافلگير شده بودند پس از جست وجوي بسيار صاحب خربزه ها را پيدا كردند اما او ابراز مي كرد كه هيچ چيز نمي خواهد. به بروجردي خبر دادند. او گفت:
ـ او يا از شما مي ترسه يا قلباً به شما علاقه منده. در هر دو حال بايد رضايت كتبي او را برام بيارين.
به هر شكل بود او را راضي كردند و نوشته اي براي ميرزا آوردند تا از اين خطا گذشت. ميرزا كاري به اين نداشت كه ممكن است بهانه به دست بهانه گيران بدهد. عده اي غرولند مي كردند. شب در اطراف تلويزيون آسايشگاه پادگان بحث بر سر اين برخورد او با نيروها بود. او اتفاقي از پشت پنجرة آسايشگاه مي گذشت كه صداي جر و بحث آن ها را شنيد. ناخود آگاه ايستاد و گوش كشيد. يكي از پاسداران كه كفري شده بود با رگ هاي متورم گردن با ديگران بحث مي كرد:
ـ بابا! من ميگم نيرويي كه به ميل و رغبت اومده اين جا ميون اين همه خطر و هر روز با مرگ دست و پنجه نرم مي كنه و اين همه به اين كرداي حق ناشناس خدمت مي كنه؛ حالا به خاطر چهار تا خربزه اين همه بايد خفت بكشه؟ اگه بد ميگم بگين بد ميگي؟
مجيد محمديان كه گوشه اي روي تخت مشغول وصله كردن شلوارش بود گفت:
ـ دِ بد ميگي احمد جون! بعله كه بد ميگي. حق الناس كه اين حرفا رو نداره.
ـ يعني چه حق الناس؟ پس جون ما حق الناس نيس كه داريم برا اين مردم مي ذاريم وسط؟ اون وخت دوباره خيلي شون پنهوني با كومله ها همكاري مي كنن.
ـ اين مسأله كه منت نداره. خود حاجي و رفقاي قديمي حاجي هم كه چند ساله خونه و زندگي شونو ول كردن اومدن اين جا جون شون رو كه معامله مي كنن هيچ؛ حق خونواده هاشون رو هم فداي اين جا كردن. مگه خود حاجي اين جوري نيس؟ مگه هدايت - ايزدي - سنجقي - بختياري - استكي - قاسمي - هاشمي - غزلي - جلالي اين جور نيستن؟ مگه كاظمي خدا بيامرز اين جوري نبود؟ تو توي همين مدتِ كم كه اين جايي تا حالا ديدي حاجي بروجردي ده روز تهرون يا كرمانشاه مونده باشه؟ يا دو روز پشت سر هم پيش خونواده سر كنه؟ حتي دوستان نزديكش پارسال تصميم گرفتن از كردستان هجرت كنن. يعني يك مسؤولي برخورد بسيار نادرستي داشت. اونام دلزده شدن. اما حاجي اونا رو تو حسينية پادگان جمع كرد و با يك سخنراني غرا رأي اونا را زد. اونا باز هم موندن و مقاومت كردن.
سعيد همتي كه تا حالا دراز كشيده روي تخت به مشاجرة آن ها گوش مي داد در حالي كه روي يكي از دست هايش نيم خيز شد گفت:
ـ مجيد جون! مسأْلة ايشون اينه كه نمي دونه اصلاً فلسفه اين كاراي حاجي و امثال حاجي چيه. تو هم لازم نيس اين قدر بحث كني. هر كس چار صباح با حاجي كار كرده باشه خودش مي فهمه.
ـ (با تمسخر) مثلاً شما كه فهميدين؛ مسألة حاجي چيه؟
همتي رو كرد به پاسدار جدل كننده و آرام گفت:
ـ يكي از كاراي من تو اين چند ماهه اين بوده كه حاجي مأمورم مي كرد تو پاكسازي ها به خونواده هاي كرد سر بزنم. او هميشه مي گفت: "بگرد ببين تو اين جنگ چه كساني محتاجن؟ هر نوع نيازي را منعكس كن." بخش امدادي ترتيبي داده بود تا پول و برنج و ضروريات ديگه را در اختيار ما مي ذاش كه تو خانه ها ببريم. يه بار يادمه همراه حاجي تو محلة فيض آباد به خانه اي رفتيم كه يه پيرمرد كُرد با زن پيرش اون جا زندگي مي كردن. راه اتاق اونا از يه پلكاني رد مي شد كه بالا رفتن از اون خيلي مشكل بود. نمي تونستيم به راحتي بالا بريم. اونا را صدا زديم. به هر ترتيبي بود پايين اومدن و كنار حياط نشستن. پيرمرد شروع كرد به درد دل كردن برا حاجي. حاجي بروجردي حالتي داره كه كردها زود با او صميمي مي شن. دل به دل شون مي ده. حرف شون رو ولو اين كه نفهمه خوب گوش مي ده. پيرمرده از هفتاد سال بيشتر داشت. زنش هم از پنجاه سال بالاتر رفته بود. بچه اي هم نداشتن و تنها زندگي مي كردن. پيرمرد از گذشته اش مي گفت كه خياط بود و از كار افتاده و همون خويش و قوم هاي تك و توكش هم فراموشش كرده بودن. بعد از فقرش گفت و از اين كه يه زماني كه كومله و دموكرات اون جا را تسخير كرده بودن چه كارا كه نكردن! و هيچ كس به اونا كمكي نمي رسوند. نه ناني مي دادن و نه كسي از اونا توي اون بيغوله سراغي مي گرفت. بعد با بغض خاصي گفت: "ديگه نزديك بود اين جا هلاك بشيم." اين جمله را كه گفت ديدم اشك حاجي در اومد و هاي هاي كنار باغچة پيرمرد گريه كرد. وقتي آروم شد حدود ششصد تومان پول به اونا داد و يه مقداري وسائل خوراكي اون جا گذاشت و بغض كرده بيرون اومد. تا چن ساعت با هيش كس حرف نزد.
اخم هاي ميرزا در تاريكي درهم بود. و چشمان خيسش برق افتاد. دوست نداشت سعيد اين مسائل را مطرح كند. اما همتي ول كن نبود. ادامه مي داد:
ـ مسأله حاجي نجات ملت كرده؛ مسألة چن تا خربزه كه نيس. خيلي از خونواده هاي فقير كرد هنوز هم كمك هاي مالي اونا يادشونه: هزار تومن دو هزار تومن پنج هزار تومن. به بچه هاشون جداگانه كمك مي كنه تا بتونن درس بخونن. محبت هايي داره كه از ميون فرماندهان فقط مال اونه و كم كم نام اون رو بر سر زبان كردها انداخته. بسياري از كردها ناخواسته اون رو امين خودشون مي دونن. هر كجا تو شهر ديده مي شه كردهايي كه مشكلاتْ اونا رو عاصي كرده اطرافش رو مي گيرن و اون بدون هيچ واهمه اي از جو ترور به گفته هاي اونا خوب گوش مي ده و اگر بتونه دنبال حل مشكلات شون مي ره.
اميني كه نمازش گوشه آسايشگاه تمام شده بود و حرف هاي آن ها را گوش مي داد لبخندي زد و گفت:
ـ پارسال پاسداري سالمند و بومي داشتيم كه پيشمرگ بود. فرزندان اون عضو سپاه كردستان شده بودن. بعد اونا با هم تو عمليات پاكسازي منطقة "شيخ صالح جوانرود" شركت داشتن. همسر اون تو روانسر بيمار شد و تو بيمارستان باختران بستري اش كردن. بعد كه خوب شد خانوم هاي پرستار به او گفته بودن كه خوب شده و مرخص مي شه. اون هم كه ديده بود همة اهل خانواده اش تو جنگن و تنها شده و توي باختران هم كسي را نداره خواهش كرده بود كه اگه ممكن باشه تا تموم شدن عمليات و برگشتن شوهر و فرزندانش تو بيمارستان بمونه. اما مديران بيمارستان نمي پذيرفتن. زنه كه خودشو در برابر اصرارهاي اون ها عاجز مي بينه يه مرتبه ياد بروجردي مي افته و مي گه با اون نسبت داره و حاجي برادر اونه. همين جمله كافي بوده كه با عزت و احترام اونا نگهش دارن تا وختي كه پسرش مي ياد و اونو مي بره.
قربان علي ابراهيمي كه وسط جمع روزنامه مي خواند گفت:
ـ به هر حال هيش كسي تا حالا از حاجي نشنيده كه بگه ما بايد ضد انقلابو از بين ببريم. اون هميشه مي گه ما بايد ملت كرد رو نجات بديم.
هنوز بحث گرم بود و مسألة خربزه كم كم داشت فراموش مي شد. بروجردي ديگر حوصله شنيدن اين تعريف ها را نداشت. آرام از پشت پنجره به طرف دفتر خزيد و ديگر نمي شنيد چه مي گويند. تنها صداي مبهم آن ها به گوشش مي رسيد.
ـ اِ... كجا مي ياي مؤمن؟!! اِ اِ... آخ!
فقط صداي غليظ ترمز تريلي شاخ به شاخ شدن آن با خودروي ميرزا يادش ماند و ديگر چيزي نفهميد.
چشمانش را كه باز كرد نمي دانست چه مدت گذشته است. همه جاي بدنش درد مي كرد. دريافت در خانه است؛ باختران پيش خانواده. صداي بازي حسين و زينب در حياط مي آمد. برف بازي مي كردند. يك بخاري بي رمق در كنار اتاق مي سوخت. بقيه فضاي اتاق سرد و ساكت بود. فاطمه در كناري مشغول درست كردن سوپ بود.
ـ به هوش اومدي؟ سلام!
ـ سلام! من كجا؟ اين جا كجا؟
ـ مگه اين جوري بكشونيمت تو خونه!
بروجردي لبخندي زد و گفت:
ـ حالا چه مدت گذشته؟
ـ سه روز و سه شب. همكارات هر صب و شب سر مي زنن.
قنديل هاي يخ از سر ايوان پشت پنجره پيدا بود. سردش شد. سر انگشتانش كه از باند بيرون بود يخ كرده بود.
ـ خدا خيلي بهت رحم كرد. رانندة تريلي مي گفت يا خواب بوده يا تو خيالات.
ـ كجا؟ هَمِدون؟
ـ آره تو ميدون رَزَنِ همدون. مث اين كه روزش جدول كشي مي كردن. مصالح ريخته بودن اين جا. سرعتت خيلي كم بوده و الا...
فاطمه در قابلمه را برداشت. بخار مطبوعي در هواي سرد اتاق پخش شد و بوي سبزي خام را به نفسش زد.
ـ ديروز دوباره دكتر آوردن بالا سرت. مي گفت اكثر جاهاي بدنت كوفته شده و جراحت داره. اولش مي خواستن تو بيمارستان نگهت دارن. اما وقتي من فهميدم مشكلي برات تو خونه نيس گفتم بيارنت خونه. بلكه از تو اين جا گرم بشه!
ميرزا خجالت كشيد و چشمانش را بست. گويي زخم هاي ميرزا هم مثل خود او تعجيل داشتند. چند روز بعد به هر ترتيبي بود راه رفت و كم كم از رفقايش خواست ماشين بفرستند تا سر كار برود. مي دانست به زودي باز هم بايد همه آن چه را كه بدان دلبسته بود رها كند و برود. رها كند و رها شود. دل تو دلش بند نبود. چند شب بعد به او خبر دادند كه قرار است جلسه اي بين فرماندهان سپاه شهرستان هاي منطقه هفت كشور در سردشت برگزار شود. ميرزا با اصرار در اين جلسه شركت كرد. نقشه هاي جديد و طرح هاي تازه بررسي شد و پس از قرار و مدار در پايان جلسه به همراه هاشمي - گلباز - خانيان و عربستاني سوار چرخبال 214 ارتش شدند كه به اروميه بروند.
در راه روي آسمان از يك مقر فرماندهي با چرخبال تماس برقرار شد و قرار گذاشتند تا ضمن اين سفر سه مجروح جنگي را كه وضعيت وخيمي داشتند از پادگان بين سردشت ـ ايرانشهر به اروميه منتقل كنند. چرخبال چرخي زد و در فضاي داخلي پادگان نشست و در بين گرد و غبار فراوان سه پاسدار مجروح را سوار كردند.
حاملان مجروح ها از ميرزا خواستند به چند نفر پرستار زن براي مراقبت مجروحان اجازه سوار شدن دهد. ميرزا كه وخيم بودن حال مجروحان را ديد حرفي نداشت. فقط نگران سنگين شدن چرخبال بود. پرستاران يكي پس از ديگري سوار شدند. ميرزا و دوستانش از ساك ها و وسايل شخصي آنان دريافتند كه پرستاريِ مجروحان فريبي بيش نيست و خانم ها چون تصميم گرفته اند به شهرهاي شان برگردند و سفر با چرخبال را راحت تر و سريع تر از خودرو ديده اند مجروحان را بهانه سوار شدن كرده اند. سر و وضع شان نيز دروغي را كه گفته بودند نشان مي داد و ميرزا را مكدر كرد.
وقتي عصبانيت او بيشتر شد كه ديد آن ها جلوي چرخبال رفتند و با كمك خلبان بناي گفتن و خنديدن را گذاشتند و توجهي به مجروح ها ندارند. ميرزا خويشتنداري كرد و براي پنهان كردن تألم خود كلاهش را تا آخر روي سر و چشمانش كشيد و خود را به خواب زد. ديگران هم خود را به تماشاي مناظر سرسبز روستاهاي بيرون سرگرم كردند. باغ هاي سبز هنوز با وجود لكه هاي گسترده برف آشكار بود.
صداي خندة زن ها و كمك خلبان گاهي آن ها را به خود مي آورد. ميرزا پيش خود مي انديشيد كه چرخبال هر باري را بتواند تحمل كند جز گناه! پس از گذشت دقايقي ناگهان چرخبال دچار لرزش غريبي شد. خلبان مانند كمك خويش وحشت زده شده بود. با اين حال داد زد:
ـ هول نشو! به فرمان مسلط باش!
اين تكان شديد حدود چند ثانيه بعد قطع شد. همه به خود آمده بودند و در حالتي نگران به هم نگاه مي كردند. چيزي نگذشت كه دوباره لرزش شديدتر از پيش شروع شد. ظاهراً چرخبال به علت وزن زياده از حد دچار مشكل شده بود. همه چيز تكان مي خورد. كمك خلبان فرمان را رها كرد و دو دستش را روي صورتش گرفت. چرخبال سرازير شده بود. مي چرخيد و به زمين نزديك مي شد. زن ها با دو دست گوش هاي شان را گرفته بودند و در حالي كه روي زانو خم شده بودند از ته گلو جيغ مي كشيدند. يكي از مجروحان نيم خيز شد. خلبان مرتب فرياد مي كشيد. چرخبال دورزنان در حاشية دهي روي يك باغ كه مملو از درخت و جعبة سيب پاييزي بود به زمين كوبيده شد و به گونه اي شگفت سه تكه شد. مجروحان بيهوش شدند. اما چون چرخبال در برخوردش با زمين سرعت چنداني نداشت بقيه به هوش بودند. هوا بسيار سرد بود. زن ها هنوز جيغ خفيفي مي كشيدند و هر كدام دست هاي شان را به جايي بند كرده بودند.
هاشمي نالان خود را بيرون انداخت و داد زد:
ـ از موتور دود بلند مي شه. خطر انفجار داره.
خلبان هم وحشتزده بيرون پريد و گفت:
ـ خودتون رو از هلي كوپتر دور كنين!
همه حتي زن ها درد را فراموش كردند و به سرعت در دور شدن از لاشة شكستة چرخبال سعي داشتند. هاشمي وقتي بيست قدمي از چرخبال دور شد همه را در حال گريز ديد. اما از ميرزا خبري نبود. بي درنگ به طرف چرخبال برگشت. درد عضلات از تصادف چندي قبل هم دوباره در رگ هاي ميرزا جان گرفته بود. هاشمي او را ديد كه پايش ميان صندلي له شدة چرخبال گير افتاده است و درد مي كشد. هنوز از چرخبال دود برمي خاست. تأمل جايز نبود. عده اي از روستاييان ترك زبان اطراف كه منظرة سقوط چرخبال را ديده بودند به طرف آن مي دويدند.
هاشمي فرياد زد و كمك خواست. يكي از روستاييان كه پيرتر از بقيه بود خود را به ميرزا رساند. صندلي او تكان نمي خورد. پيرمرد ساده دل پاي بروجردي را گرفت و شروع به بيرون كشيدن كرد. بروجردي فريادي خفه و غليظ از ته دل كشيد و يك دستش را روي پيشاني گذاشت. هاشمي با ديدن اين وضع سر پيرمرد داد زد:
ـ مرتيكه مگه متوجه نيستي پاهاش خرد شده؟ يواش!
با گفتن اين جمله بروجردي يك لحظه دردهايش را فراموش كرد و دستش را از روي پيشاني برداشت و نگاه معني داري به هاشمي كرد و گفت:
ـ آقاي هاشمي! اين چه برخورديه با مردم؟
هاشمي گفت:
ـ برو بابا حاجي! داره پاي تو را بدتر مي كنه تو ميگي اين چه برخورديه؟!
با اين حال از گفتة خود پشيمان شد و از تأسف سرش را تكان داد. رفتار ميرزا آن هم در چنين شرايطي برايش عجيب بود. ميرزا و بقيه را با هر وسيله اي كه در آن نزديكي يافت مي شد به بيمارستان رساندند. از ناحية كمر آسيبي شديد ديده بود و پايش نيز تقريباً خرد شده بود. يكي دو ساعت بعد پا و كمر او را كاملاً گچ گرفته بودند اما به هوش بود.
بعد در حالي كه با تلفن بيمارستان شماره مي گرفت به هاشمي گفت:
ـ ديدي گناهان مخدرات چه جور پاپيچ همه شد؟!
هاشمي با سر ناخن دو انگشتش به انتهاي بيني فشار آورد و چشمانش را بست. ميرزا تلفني به نگهبان بيمارستان سلام كرد:
ـ حال تون خوبه؟ من بروجردي ام. محمد بروجردي. اتاق ... اتاق 416 بخش ارتوپدي. مي خواستم خواهش كنم اگر يه خانم به نام بي غم با دو تا بچه اومدن اجازه بدين بيان تو ... بله بله فاطمة بي غم. با آقاي سبحاني هماهنگ شده. خانم و بچه ها هستن. بله خيلي متشكر. خداحافظ.
بعد به سختي خم شد و گوشي را گذاشت. هواي بيمارستان گرماي مطبوعي داشت. با وجود سر و صداي بلندگو كم كم پلك هايش سنگين مي شد. روح و جسمش خسته و كوفته بود. آن قدر كوفته و پردرد كه وقتي صداي پسرش حسين را شنيد و بيدار شد نفهميد چه مدت خواب بوده است. فقط حس مي كرد پاهايش حس ندارد و نيمي از بدنش را گويي در سيمان محكم قالب گرفته اند. چشمان شفاف دختر خردسالش در آب براقي دل دل مي كرد.
ـ چطوري زينب؟ عزيز دل بابايي!
ـ سلام باباجون. چي شده؟
انگار گرماي ولرمي در شريان هايش جاري شد. صداي همسرش فاطمه بود:
ـ سلام. تو كه جايي بند نمي شدي چطوري كردنت تو گچ محمد؟
بعد همه با هم لبخند زدند. حسين روي گچ پاي ميرزا دست مي كشيد. همسرش نگاه تلخي به بدن او انداخت و آهسته گفت:
ـ امسال نمي خواد تموم بشه؟ انگار سال نحسيه! چند بار ديگه مي خواد اين بدن بيمارستوني بشه حاجي!
ـ قسمته كه شماها رو بيشتر ببينم.
ـ حاجي سلام.
دو سه نفر پاسدار وارد اتاق شدند و صورت ميرزا را بوسيدند. مقداري كمپوت از لاي چفيه در دست درآوردند و روي يخچال گذاشتند. بعد با همسر او سلام و احوالپرسي كردند و بچه هاي او را بوسيدند. يكي از آن ها در حالي كه سرش را زير انداخته بود به همسر بروجردي گفت:
ـ حاجي خودشو زمينگير كرد كه شما را بيشتر ببينه.
بعد لبخندي زد. فاطمه هم ميرزا را نگاهي گرم كرد و گفت:
ـ بيشتر از يه ساله كه كرمونشاهيم اما بعضي وختا دو سه هفته يه بار ايشونو مي ديديم. خودتون كه مي دونين حاجي اهل اين حرفا نيس.
ميرزا براي آن كه حرف تو حرف بياورد گفت:
ـ خب! بچه ها چه خبر؟
ـ هيچي "دوليندي" ديوان دره و چند تا روستاي ديگه مث "تنگي سر" هم آزاد شد.
ديگري گفت:
ـ داريم ترتيبي مي ديم كه ايشاءالله يه خونه تو اروميه بگيرين. خيلي نزديكتره. بلكه اون جا حاجي بتونه بيشتر به خونه برسه.
يكي از ملاقات كنندگان خنديد و گفت:
ـ آقا! مسأله اين ها نيس مسأله كردستانه.
بعد نگاهش را به ميرزاي خندان دوخت و گفت:
ـ بگم حاجي؟ ... همين پارسال بگم به من چي گفتين؟
ميرزا لبخندي مي زد. دوستش ادامه داد:
ـ پارسال به حاجي گفتم زنم گفته يا مياي تهرون يا منو طلاق ميدي. چي كار كنم؟ حاجي هم بدون معطلي گفت: "طلاقش بده!"
همه خنديدند. محمد نيا گفت:
ـ دِ مسأله اين جاس كه تهرون هم همين جوري بود. درسته خانم بروجردي؟
همسر ميرزا در حالي كه روي زمين نگاه مي كرد خنديد. او ادامه داد:
ـ يادمه چند سال پيش تو پادگان ولي عصر(عج) فقط يه موتور بود؛ اون هم دست حاجي. چون متأهل بود هر شب مي تونس بره خونه. اما بعضي وختا دو سه هفته طول مي كشيد تا حاجي به خونه بره. درسته خواهر من؟
ـ بله. بله.
ـ حتي يه بار يادمه خود شما اومده بودين دم در پادگان و حاجي رو تو بلندگو پيج كردند كه خانومت كارت داره. اين قدر مشغله داشت كه نرفت. اگه حاجي را نمي شناختيم فكر مي كرديم با شما دعواشه. بعد از ده بيست دقيقه رفتيم گفتيم حاجي! بابا اين دختر مردم گناه داره. اين همه وقت معطلش نكن! درسته خواهر؟
ميرزا كه تا آن وقت ساكت بود گفت:
ـ خدا مي دونه اصلاً صداي بلندگو رو نشنيده بودم.
بعد در حالي كه مي خنديد بلند رو به رفقايش گفت:
ـ آقا! شما كار و زندگي ندارين. مي خواين صداي اين زنو در بيارين؟
همسرش بلافاصله گفت:
ـ تو همين كرمونشاه اين قدر دير به دير به خونه ميومدن كه حسين و زينب گاهي ازشون غريبي مي كردن.
پاسداران خنديدند و دستي به سر دو بچه حاجي كه ساده و مظلومانه نگاه شان را به پدر دوخته بودند كشيدند. همسرش رو به ميرزا ادامه داد:
ـ به هر حال ديگه حالا به خونه بيشتر اهميت بدين.
ميرزا خنده اش را آرام آرام خورد و به نقطه اي بيرون پنجره نگاه كرد و گفت:
ـ شما هيچ وخت از ذهن من دور نشدين و نمي شين. اما چه كنم؟ مسؤوليت اين جا و اين انقلاب سنگين تره.
دوستانش كه ديدند كم كم صحبت ها جدي مي شود خداحافظي كردند و رفتند. در روزهاي بعد هم چند بار به ديدنش آمدند. گاهي برايش درد دل مي كردند. صحبت ها بوي اختلاف مي داد. بوي ترديد. بوي سخن هاي ناملايم. بوي غيبت. بوي تهمت. بوي خط بازي. بوي سردي. هوا بسيار سرد بود. امكانات نامناسب زندگي در اروميه را سخت مي كرد. سكوت و بي شكايتي فاطمه هم بدتر از شكايت و تندي بود. هزاران جمله در اين سكوت از برابر چشمانش رژه مي رفت. ساعت ها در رختخواب فكر كرد. غرب در سينه اش غروب كرده بود. سردي و سكوت و تاريكي بيش از سال هاي قبل بود.
دفترچه تلفن را برداشت و شماره يكي از مراجع قم را گرفت. به سرعت وصل شد. گويي منتظرش بودند:
ـ سلامٌ عليكم. حاج آقا! من يك سرباز جزئم. در غرب كشور مسؤوليت سنگيني بر عهده دارم...
وضعيتش را جزء به جزء بيان كرد. انگار لحظه به لحظه خالي مي شد.
گره سينه اش باز مي شد.
ـ با اين اوصاف تكليف من چيه؟ پزشكا هم تو اين هواي سي درجه زير صفر استراحت دادند؛ تهرون يا اروميه؟ غرب يا مركز؟ تكليف چيه؟
صداي آن طرف تلفن پس از اندكي تأمل تكليف او را در ماندن در اروميه دانست؟
راحت شده بود. يكي از دوستانش به ديدنش آمد. با اين كه يك بخاري برقي هم به اتاق اضافه كردند اما كفاف سرما را نمي داد. دوستش خنديد و گفت:
ـ حاجي! مگه مرض داري كه با اين حال مريض و مجروح اين جا نشستي؟ پاشو برو تهرون! نشستن تو يخ و سرما چه فايده اي داره؟ تو اين يخچال موندي كه چي بشه؟
اما ميرزا خيلي رسمي جواب داد:
ـ موندن من اين جا تكليفه.
با اين كه كتف و پايش آسيب جدي ديده بود از همان روز سعي كرد تحركش زيادتر شود و راه بيفتد.
***
نيمه ارديبهشت هواي مهاباد در روز هم مفرح و خواب آور مي شد؛ چه رسد به شب ها كه بوي روستايي نسيم صبح از همان ابتداي شب همه جا پراكنده بود. شهري بود كه هنوز بافت سنتي خود را حفظ كرده بود. بيننده را به ياد ماسوله مي انداخت با آن خانه هاي پلكاني سوار بر هم. كوچه هاي سرازير و سربالا و باغ هاي پر محصول و رودخانه پر آب صفاي مهاباد را دوچندان مي كرد.
اما براي ميرزا فعلاً آن چه اهميت داشت پاكسازي كامل اطراف مهاباد بود. هنوز بعضي از محورهايي كه به آن جا ختم مي شد چركين و ناامن بود. يك سلسله عمليات ديگر لازم بود كه آن ها طبق آن در پنج شش مرحله ظرف مدت يك ماه تدريجاً بر همة محورهاي اطراف آن جا مسلط شوند و خيال شان براي هميشه راحت گردد. زمستان قبل يعني سال 1361 طرح اوليه اين سلسله عمليات تدوين شده بود اما هنوز نياز به كار دقيق و مفصل تري داشت. نام اين مجموعه عمليات را بعثت گذاردند و به عنوان فتح باب مرحله اول آن را در محور بانه و منطقه "ارمرده" و "نوگران" و "چرخه بيان" قروه به اجرا گذاشتند. اين آزادسازي ها به سرعت در دو روز هجدهم و نوزدهم ارديبهشت سال 1362 با موفقيت انجام پذيرفت. البته قبلاً به عنوان مقدمات طرح در فروردين ماه شهر "كندي بوكان" را تسخير كرده بودند و اوايل ارديبهشت نيز محور "بسطام" در مريوان پاكسازي شده بود. ديگر نوبت مناطق اطراف سردشت و مهاباد بود اما به دليل جغرافياي خاص منطقه پيچيدگي ويژه اي در اين مناطق بود كه كمي كار را مشكل تر مي كرد. ميرزا پيشنهاد يك نشست اضطراري را داده بود و بلافاصله در مهاباد جلسه اي با حضور فرماندهان براي آزاد سازي منطقة "قره داغ" تشكيل شد كه ميان جادة مهاباد ـ سردشت در محلي به نام "كيتكه" واقع شده بود. ناحيه اي بسيار حساس با منطقه اي وسيع و تعداد زيادي گروهكي پنهان.
اين عمليات بخش عمده اي از "كشك دره" را در بر مي گرفت. جلسه چندين ساعت طول كشيد. نيروي ذخيره اي مي خواستند كه به سرعت وارد عمل شود. اختلاف بر سر تعيين محلي براي استقرار اين نيرو باعث گرديد نتيجه اي حاصل نشود. در اين منطقه صعب العبور مرحله دوم عمليات بعثت گويي به بن بست رسيده بود. جسم ها و روح ها خسته بود.
جلسه در واپسين ساعت هاي شب بي نتيجه پايان يافت. ميرزا و سرهنگ ظهوري نقشه ها را برچيدند و به همراه داوود عسگري و فرماندهان ديگر همان جا از فرط خستگي خوابيدند.
دقايقي بعد ميرزا برخاست. تاريكي در هزار توي شب خزيده بود و زمين در زير سنگيني شب به سختي نفس مي كشيد. سجاده اش را كف اتاق گسترانيد و درون شب با معبود خويش خلوتي عاشقانه داشت. وقتي دلش را اندكي سبك تر يافت به رختخواب خزيد و چشم هاي خسته اش را بر هم نهاد.
در همة ثانيه هاي شب در لحظه لحظه گذران تاريكي فكر اين گره از سرش بيرون نمي رفت. چند ساعتي از خوابيدن او نگذشته بود كه ناگهان از خواب پريد. گويي جاني ديگر گرفته بود ظهوري را صدا زد و با شوق غريبي نقشة عمليات را كنار او گسترد. دستش را روي نقطه اي خاص گذاشت كه در ميان نقاط مورد اختلاف شب گذشته نبود و آن جا را براي استقرار نيروي ذخيره و نقطة ورود به عمليات مناسب ديد. چنان قاطعانه و جزم مي گفت كه جاي ترديد براي كسي باقي نماند. يكي از دوستانش با تعجب پرسيد:
ـ اين راه را از كجا پيدا كردي كه چنين بي شك و شبهه آن را تعيين مي كني؟
ميرزا با شوق پاسخ داد:
ـ راهشو در خواب پيدا كردم!
اين ابتكار خواب را از سر همه پراند. از ميرزا اين چشمه اش را نديده بودند. او در صفحه روز بيست و سوم ارديبهشت تقويمش ريز و درهم نوشت: "مرحله دوم عمليات بعثت". بيست و چهار ساعت بعد وارد عمل شدند. مثل باد مهاباد سبك اما با نفوذ ناحيه اي در بانه به نام "هنگه ژال" را آزاد كردند. توجه گروهك ها كه به آن سمت معطوف شد پاكسازي راه مهاباد ـ سردشت و پيرانشهر شروع شد و توانستند محور "كله گاوي" و "بازرگان" را به تصرف درآوردند.
بروجردي در اين چند هفته ديدني شده بود. گويي در قالب خويش نمي گنجيد. همه جا بود و نبود. در اين درگيري هاي مهلك و دهشتناك كه حتي رزمنده هاي مجرب را در رعب فرو مي برد او را ديدند كه عين خيالش نيست و كار خودش را مي كند. خاطرة روز پاكسازي كوريجال براي همة اطرافيانش جالب و به ياد ماندني بود. روزي كه گروهك ها از روي ارتفاعات - بسيار مسلط - بر آن ها آتش مي ريختند. هر كس قدم از قدم بر مي داشت تيري جلوي پايش مي خورد. همه در پناه جايي سنگر گرفته بودند و در انديشة چاره فرو رفته بودند. صداي چرخبالي آمد. بالا را نگاه كردند. در هنگامة آن آتشباران عجيب چرخبال نشست و ميرزا از آن پياده شد. بي خيال - و نه خيلي تند - قدم برمي داشت. همه متعجب بودند. به حيدري كه رسيد اعتراض و تعجب او را متوجه شد. لبخندي زد. حيدري گفت:
ـ حاجي! اينا تو رو نمي بينن يا تو اين وضع رو...؟
ميرزا خنديد و گفت:
ـ شما آية "وان يكاد..." يا "وجعلنا..." را با ايمان بخونين؛ هيچي نمي شه.
خودش هم مي خواند و اغلب مي ديدند "آيت الكرسي" را نيز در آغاز هيچ حركتي ترك نمي كند. و لحظه عبادتش با معبود ديدني و به ياد ماندني بود و او را در هيچ لحظه اي حتي در گذر از جاده هايي كه ميهمان آتش بودند از ياد نمي برد. گويي اين باور پولادين ترس را در وجود او كشته بود. دوستانش مي دانستند ميرزا سعي دارد با سياست هاي مخصوصي اين "نترسيدن" را به ديگر يارانش منتقل كند. حالا يك نمود ديگر اين سياست او اين بود كه در مواضع حساس كه همه مي ترسيدند بسيار راحت به صورتي در جمع ظاهر مي شد كه از بي ترسي او قلب ها قوت مي گرفت و دست كم ترس ها در پس سينه ها مانند خصم نهان مي شد. در اين روزها بسياري از شب ها دو سه ساعت بيشتر نمي خوابيد. فعاليت هاي ميرزا گاهي ناخودآگاه او را به مرحله بي خودي مي رساند. برخي روزها با وجود فاصلة زياد بين پايگاه هاي كردستان او را در چند پايگاه مي ديدند: پايگاه پيرانشهر و پايگاه مهاباد يا پايگاه بعثت. گويا مرز زمان و مكان در زندگي پر فراز و نشيب او شكسته شده بود. در آن واحد با سه خط تلفن صحبت مي كرد. در يكي فرمان ارسال تداركات مي داد. در يكي داد مي زد: "برادر حقيقت! چرا عمليات نمي كني؟ چرا ضد انقلاب رو راحت گذاشته اي؟" و در تلفن ديگري اعلام مي كرد: "چند دقيقة ديگر صبر كنين راه مي افتم." با وجود اين مشكل اين عمليات ها يكي دو تا نبود.
يكي از صعوبت هاي كار؛ تقسيم بندي غير معقولانة جغرافيايي نظامي در نواحي غرب بود. كردستان تحت نظر باختران(كرمانشاه) بود و آذربايجان غربي زير نظر منطقه پنج كشور. اما ميرزا با همة اين دشواري ها معتقد بود نبايد كار زمين بماند. به هر ترتيبي بود با اين جا و آن جا تماس مي گرفت و كار را پيش مي برد.
در اين پاكسازي هايي كه مسلسل و به هم پيوسته حدود چند هفته به طول انجاميد تنها چيزي كه به ذهن مشغولش خطور نكرد فكر رفتن به خانه و سر زدن به اروميه بود.
پس از پاكسازي ها نياز به بعضي از اجناس احساس شد. پادگان تأمين نبود و حصار گرداگرد آن ها در جريان پاكسازي تا حدي از ميان رفته بود. تلفن ها و ساير وسايل ارتباطي قطع بود. نمي شد معطل ترميم آن ها شد.
ميرزا خود با خودرويي به بيرون شهر نقده رفت و در اولين پاسگاه كه داراي تلفن بود با تداركات تماس برقرار كرد و تقاضاي سيم خاردار نبشي گوني و اقلامي از اين دست كرد. اما با اين كه از پاسگاه تا اروميه راهي نبود سري به خانه نزد و به سرعت به نقده برگشت. نمي خواست اين زنجيرهاي تعلق كه بر دست و پاي آدم ها پيچيده اند او را از انجام رسالتش باز دارد.
فرصت ها چون غزالي تندپا از دستش مي گريختند و او هنوز راه درازي در پيش داشت. هنوز مرحله دوم عمليات كار بسياري داشت. با همه تلاشي كه ميرزا در انجام وظيفه اش مي كرد گاه تصميم اشتباه يكي از فرماندهان رشته هاي او را پنبه مي كرد.
وقتي فهميد كه بختياري بدون اجازه دستور عقب نشيني نيروها را داده خشم سراپاي وجودش را گرفت. بختياري كه به خطاي خود در محاسباتش پي برده بود سرش را زير انداخت. ميرزا سكوت كرد. دلش مي خواست اندكي با او حرف بزند و اگر رنجشي بوده از دلش بيرون آورد. سپس در سكوتي غليظ در كنار هم اندكي قدم زدند. بعد از گذشت دقايقي براي اين كه شرمساري اش تسكين يابد و از دل هر دوي آن ها بيرون بيايد شروع كردند به قدم زدن و ميرزا لحنش را تغيير داد:
ـ ما نبايد به اين راحتي موضع خودمون رو خالي كنيم. جنگ سختيه! حلوا كه تقسيم نمي كنن.
بختياري در عرق شرم آرام گرفت. پيش خود فكر مي كرد كه اين محمد بروجردي چه صبري دارد! البته اين يك روي سكة سيرت او بود. به جز اين چهره اي كه نمود "رحماء بينهم" بود روي ديگر سكة او "اشداء علي الكفار" بود كه در جاي خويش كامل مي نمود. در آن پاكسازي ها كه مسؤوليت مستقيمش به عهدة خود او بود گشت هايي براي جست وجوي آخرين بقاياي گروهك ها تعيين كرد و هر كه را يافت كه تسليم نشده بود اعدام مي كرد. از جمله روزي پس از پاكسازي جادة "سيانا ويسه" كه گروه گشت شانزده نفر از منافقان را يافت و به "پادگان ني به" آورد تمام آن ها به دستور ميرزا ـ به دليل تمرد و جنايت در روستا ـ به جوخه اعدام سپرده شدند.
اين پيروزي هاي بزرگ و پي در پي به تدريج گروهك هايي را كه هنوز مقاومت مي كردند از درون مرعوب و منكوب كرده بود و در نخستين نشانه هاي اين اضمحلال از يكديگر به شدت فاصله گرفته بودند. جان گرگان و سگان از هم جدا بود اما اين بار پيوند جسم هاي آنان نيز به هم خورده بود و بيشترشان راهي ناساز از ديگري را در پيش گرفتند.
هر گروهي از درون نيز دچار اختلاف و چند دستگي شده بود. برخي از مسؤولان احزاب معاند با يكديگر نزاع هاي شديدي پيدا كرده بودند.
در خلال اين پاكسازي ها به بروجردي خبر دادند مسؤول سياسي حزب دموكرات به طور ناگهاني بريده و خود را تسليم نيروهاي سپاه كرده است. خبر مهمي بود.
او را در يكي از انبارهاي پايگاه موقتاً زنداني كرده بودند. ميرزا به خاطر اهميت زنداني و كسب اطلاعات نزد او رفت و در را از پشت بست. ياد سال اول كردستان افتاده بود. در آن سال بيتوتة او ميان زندانيان تواب سر زبان ها افتاده بود. او گاهي شب ها بين زندانيان گروهكي كه در يكي از زندان هاي سنندج نگهداري مي شدند مي رفت و ساعت ها با آ ن ها گفت وگو مي كرد و چند ساعتي همان جا مي خوابيد. تا صبح زود كه بيرون مي آمد همه نگران بودند. هيچ كس ديگري از فرماندهان چنين جرأتي به خرج نمي داد. اصلاً اين كار را صلاح نمي دانستند. آن ها با ميرزا نيز بسيار بحث مي كردند كه اين كار را نكند اما به خرجش نمي رفت. اين آخري عاجزانه از او خواستند كه دست كم كلتش را با خود ببرد. حتي همسرش نيز كه شنيده بود - دورادور - اين تقاضا را از او مي كرد. اما او مي گفت:
ـ دليلي نداره سلاح با خود ببرم. اگه بخوان من را بكشن خب با كلت خودم مي كشند!
بعدها راننده اش كه در اصل نقش محافظ او را نيز داشت با دلتنگي مي گفت:
ـ حاجي! از خر شيطون پياده شو! اگه اتفاقي بيفتد خر من گيره.
اما بروجردي مي گفت:
ـ اگه اجل من و تو اومده باشه صد تا مث من و تو هم نمي تونن جلوگيري كنن. نترس!
سپس به دل زندان مي رفت و تا ساعت ها به درد دل زندانيان گوش مي سپرد. براي شان تحليل مي كرد. تجربيات جديد به دست مي آورد. وعظ شان مي كرد و سپس كنار آن ها غذا مي خورد و مي خوابيد. اين برنامة منحصر به فرد بارها تكرار شده بود. آن روزها زندانيان سياسي به او عادت كرده بودند. گاهي اگر هفته اي نمي آمد سراغش را مي گرفتند و از نبودش ناراحت بودند.
حالا هم كه ميرزا دريافته بود اين مسؤول سياسي حزب دموكرات را از سمت حزبي خود كنار گذاشته اند ابتدا سر صحبت را با او باز كرد و چند ساعتي پاي درد دل او نشست. در مورد وضعيت حزب و تحولات تازة آن كسب خبر كرد و بعد از او پرسيد:
ـ چرا تسليم شدي؟ اگه علت؛ تغيير موضع سياسي خودته يا حالا كه حزب رو به ضعف مي ره تسليم شدي؛ اين چه جور اعتقاديه كه به حزب داشتي؟ اين نوع توبه به درد نمي خوره. برو رو به خدا بيار و توبه كن. سعي كن گذشتة خودتو تا اون جا كه در توان داري جبران كني و الا اگر جز اين باشه حاصل اين اعتقاد جز خسران هيچ چي نيس.
اين زمينه ها به تدريج مناطق آزاد شدة كردستان را رو به تثبيت و ايجاد فضاي امن و به دور از اغتشاش مي برد. هر چه مرزهاي اين شهرها گسترش مي يافت شهرهايي كه بيشتر تصرف شده بود بيشتر داراي امنيت مي شد.
البته هنوز ترورهاي ناجوانمردانه و اغتشاش و شبيخون هاي ناگهاني و در خفا كم و بيش وجود داشت. اما محمد كه مي ديد تا احساس امنيت در اين شهرها ايجاد نشود بسياري از گره هاي كور كردستان باز نخواهد شد براي ايجاد اين احساس متوسل به شگردهاي ويژه اي شد. به طور نمونه در مناطق "جوانرود" و "تازه آباد" كه هنوز حس ناامني بود و چريك هاي عراقي نيز با جاسوسان كُرد دست به دست هم داده بودند و اين جو آلوده را تشديد مي كردند دعاي كميل برقرار مي كرد. آن هم نه به طور معمول بلكه دستور داد تعدادي از زن و فرزندهاي پاسداران منطقة هفت كشور را از مناطق مسكوني اروميه و سنندج به آن جا آوردند و شب هاي جمعه دعاي كميل برگزار مي كردند و سپس به مناطق مسكوني برشان مي گرداندند. به سرعت خبر اين جلسه هاي دعا در منطقه پخش شد و دشمن با خود انديشيد كه اين جماعت چقدر منطقه را امن تلقي كرده اند كه خانواده هاي خود را به آ ن جا آورده اند و بيم و هراسي ندارند. اين شگرد بر يأس دشمن افزود.
به هر رو قرار شد مرحله سوم عمليات بعثت را نيز در بيست و هفتم ارديبهشت به سرعت اجرا كنند. هنوز منطقة "كاگر" و "بوالحسن" در محورهاي بانه در چنگ گروهك ها بود. در اين شرايط مهم ترين كار براي آن ها تثبيت مواضع به دست آمده بود. ميرزا با خود انديشيد: "اگر مناطق مهاباد و اطرافش پاكسازي شود آن جا براي استقرار تيپ شهدا مكان مناسبي خواهد يافت."
ساختن يك پايگاه محكم براي دفاع از حمله احتمالي گروهك ها چندان هم وقت گير نبود. به خصوص وقتي كه ميرزا هم دست و آستين بالا مي زد پا به پاي آن ها پيش مي رفت. لحظه ها تند و سريع از دست او مي گريختند. كسي ـ پنهاني ـ لحظه هاي گريزان ميرزا را با دوربين ثبت مي كرد. ميرزا برگشت. نگاهش را تند و سريع از او گرفت. "من راضي نيستم." و ميرزا از ته دل راضي نبود. كسي اين لحظه هاي شيرين و تلخ و اين لحظه هاي بودن و نبودن را برايش ثبت كند. باوري عميق در وجود ميرزا ريشه دوانيده بود كه نمي توانست ناديده اش انگارد. دوربين را گرفت. فيلم ها را درآورد و از ميان برد و دوربين را پس داد. در عمليات پاكسازي جادة سردشت نيز مشابه همين اتفاق افتاد و او گردان را روي زمين نشانده بود و با شور و هيجان در حالي كه عينكش را جا به جا مي كرد و دست هايش را شديداً تكان مي داد مشغول توجيه نيروها بود. از پشت سر كسي مشغول فيلمبرداري از او شد. ميرزا در حين صحبت دوربين را ديد و شور و هيجانش يكباره فروكش كرد. ساكت ايستاد و زل زد به فيلمبردار. بعد آهسته گفت:
ـ چرا فيلم مي گيري؟ بايد تحويلش بدي!
فيلمبردار سماجت كرد و با خنده گفت:
ـ مي خوام ملت از فعاليت هاي فرزندان اصلي انقلاب اطلاع داشته باشه.
ـ مي خوام اطلاع نداشته باشن! بايد فيلم را تحويل بدي.
ديگران هم به اصرار كردن افتادند و در اين ميان فيلمبردار فرصت را مناسب ديد و از گوشه اي گريخت.
***
آن روز دلشورة غريبي در سويداي دلش خانه كرده بود. خودش هم نمي دانست چرا هيچگاه به ياد نداشت بين مراحل مختلف يك عمليات چنين حالتي داشته باشد. هواي تهران به سرش زده بود. مرحله سوم عمليات شروع مي شد. اما اين بار بوي مادر مي آمد. هنوز دغدغه اين سودا رهايش نكرده بود كه بي سيم او را خواست و صدايي آشنا از آن سو به او سلام كرد. شفيعي بود:
ـ حاجي! يه كار اضطراري پيش اومده. بايد فوراً برم تهرون. يه مرتبه يادم اومد خيلي وقته تهرون نرفتي. من تنهام. مرخصي گرفتم. مياي يا نه؟
به خودش كه آمد جواب مثبت داده بود و در لندروري تازان در جاده هاي كوهستاني كردستان به حرف هاي شفيعي گوش مي داد. يك مرتبه يادش آمد پولي در جيب ندارد. احمد ظريفي معمولاً اواخر ماه ها از دفتر مالي به او خبر مي داد كه بايد حقوقش را بگيرد. اما گاهي فراموش مي كرد. خود ميرزا هيچگاه ياد نداشت قبل از خبر ظريفي گرفتن حقوق يادش باشد. بايد چه مي كرد؟ در تهران نياز به پول پيدا مي كرد. روي آن را هم نداشت كه به شفيعي بگويد. بالاخره با مقدمه چيني هاي فراوان عذر خواهي كرد و در حالي كه پنجه هايش را از خجالت در هم مي فشرد از او پانصد تومان قرض گرفت.
در تهران از پادگان ولي عصر(عج) به برادرش تلفن زد:
ـ چه طوري؟ خوبي؟ چه خبر؟ بچه ها خوبن؟... مي گم (با خنده) من يكي دو روزه اومدم تهرون. به مادر خبر بده هر كي مي خواد منو ببينه بياد پيش ننه!
مادر نگاه مهربان و نافذش را به او دوخته بود. ميرزا حس كرد كه هرگز از ديدن مادر سير نخواهد شد. چقدر اين چهرة مهربان و با صفا را ديده بود. اما انگار خطوط چهرة مادر اين بار حرف هاي تازه و ناشناخته اي براي ميرزا داشت. ساعت ها به تندي لحظه ها از دست ميرزا گريختند. و باز هنگامه رفتن دلشوره اي در دلش افتاده بود. از مادر جدا شد. يكراست به سمت اروميه رفت تا سراغي از عمليات بگيرد. محور بانه آزاد شده بود و به جز آن در عملياتي به عنوان "قائم آل محمد (عج)" منطقه اي وسيع را در ميان مريوان - ديوان دره - سقز و بانه آزاد كرده بودند.
ـ ديدين كه بود و نبود ما هيش فرقي نمي كنه!
ـ اختيار دارين حاجي! شمام كه نبودين به ياد شما بود كه اين قدر جلو رفتيم. تازه فردا هم مي خوان اون سمت عمليات والفتح دو رو شروع كنن.
ـ من بايد يه سري به خونه هم بزنم. چند هفته اي هس اونا رو نديدم. حالام مي فهمن كه رفتيم تهرون. اونا رو نبينيم ناراحت مي شن.
ـ حاجي! با اين لباس خوبيت نداره. شور رفته. گفتم بچه ها از تداركات يه دست لباس بيارن.
ـ پس تا مي يارن من هم يه سر و صورتي صفا مي دم كه بهم بياد.
سپس خنديد. اسدي گفت:
ـ هاشمي يه ساعت ديگه مياد. قراره كه اونهم بره خونه. مياد شما رو مي ر سونه و صبح زود هم مياردتون.
ـ خيلي ممنون.
ـ يكي دو ساعت بعد ميرزا جلوي خانه اش از هاشمي خداحافظي كرد و يادآوري كرد كه فردا صبح زود منتظرش خواهد بود.
جلوي در خانه موجي از افكار به ذهن خسته اش فشار آورد. لباسي كه از تداركات گرفته و نيم چكمه اي قديمي كه پا كرده بود او را بسيار منظم تر از هميشه نشان مي داد. حمام رفته بود و قيافه اي بشاش تر از هميشه داشت. وارد خانه شد. خانه عوض نشده بود و همان حس و حال صميمي خستگيِ مفرط ميرزا را از او گرفت و بوسه اي بر گونه هاي ظريف زينب و نوازشي بر سر پر مهر حسين و لبخند شيرين دلبندانش. دلش ميان سينه اش به شدت مي تپيد. صداي فاطمه ـ همسرش ـ او را از خيالاتش بيرون كشيد:
ـ حدود چهار ساله كه تو اين منطقه ايم. ايشاءالله بعد از ختم جنگ به تهرون برمي گرديم؛ نه؟
اما ميرزا نه مثل هميشه بلكه متفكرانه به نقطه اي مبهم چشم دوخت و گفت:
ـ به خاطر نياز شديد اين منطقه تصميم گرفتم تو كردستان بمونم. كاري هم به ختم جنگ ندارم.
ـ پس لابد ما بايد با خبر شهادتت به تهرون برگرديم هان؟
ميرزا خنديد و چيزي نگفت. خنده و سكوتش مانند هميشه نبود. چگونه مي توانست برگردد در حالي كه همين چندي پيش - قبل از درگيري مهاباد - بود كه او خود در حسينية پادگان صدها نفر از نيروهاي تيپ ويژه را كه دلخورانه تصميم به تسوية حساب گرفته بودند از رفتن بازداشته بود و آن ها را به عشق ساختن محيطي آرام براي مردم ستمديدة كُرد منصرف كرده بود. فكر برگشت حتي به ذهنش خطور نمي كرد.
فردا صبح اول وقت هاشمي با احتياط در زد؛ با تصور اين كه بروجردي خواب است. ميرزا حي و حاضر پشت در آماده بود. در را باز كرد. دو فرزند خردسال او نيز همراهش بودند. معلوم شد شب گذشته نخوابيده است. ميرزا نگاهي به هاشمي كرد و خنديد و گفت:
ـ اين بچه ها اين جورين ديگه!
بعد طوري كه بچه ها نفهمند گفت:
ـ الان ميام.
سپس از داخل در را بست و دو دقيقه بعد از پنجرة آشپزخانه بيرون پريد و به درون خودروي چشم انتظار خزيد و با شتاب از آن جا دور شدند. صداي گرية كودكي سكوت را مي شكست.
روز اول خرداد بود و قرار شد به اتفاق چند تن از نيروهاي تيپ براي انتخاب محلي مناسب تر شهر مهاباد را ترك كند. بروجردي هنگامي كه سوار خودرو شد محمود كاوه نيز تصميم گرفت با او برود اما ميرزا از داخل پاترول در را ـ با لبخندي ـ قفل كرد. هر چه كاوه اصرار كرد كه سوار شود او مانع شد. بعد شيشه را پايين كشيد و جمله اي گفت كه هيچ كس حتي در هنگام شوخي از او تا به حال نشنيده بود:
ـ بهت دستور مي دم كه همراهم نيايي!
با شنيدن اين جمله كاوه خشكش زد. ماشين حركت كرد. چند قدمي دور نشده بود كه كنار شير آبي در پادگان متوقف شد. هنوز چشم هاي كاوه به آن دوخته شده بود. بروجردي پياده شد. وضويي ساخت و دوباره سوار شد. سپس دستي براي كاوه تكان داد. خودرو قصد حركت داشت كه يكي از نيروهاي تيپ جلو آمد. دو سه روز پيش نيز چند بار از ميرزا تقاضاي ملاقات كرده بود. اما به دليل ضيق وقت به فرصتي ديگر موكول شد. همان لحظه نخست كه چشم بروجردي به او دوخته شد علامت داد كه سوار شود و به او گفت كه طول راه بهترين فرصت براي گوش دادن به صحبت هاي اوست. او مشكلي اقتصادي داشت و با وجود اين كه در خودرو به جز بروجردي مسؤول ستاد تيپ يعني منصوري نيز حضور داشت از ابراز مشكلش ابايي نكرد و شروع به درد دل نمود. يك خودروي مجهز به مسلسل دوشكا نيز براي حفاظت و تأمين همراه آن ها راه افتاد. رزمندة شاكي هر دم كه به شتاب پاترول افزوده مي شد بلندتر صحبت مي كرد و حالا ديگر همه صداي او را مي شنيدند. صحبت از عائله مندي و اجاره سنگين خانة و هزينه زندگي بود. بروجردي ابتدا طبق معمول خوب به درد دلش گوش داد. سپس با وقار ويژه اي شروع به تسلي دادن او كرد. از دنيا و بي ارزشي آن سخن گفت و درد و زحمت هميشگي انسان را متذكر شد. استقامت انبياء(ع) را مثال آورد. شعيب را كه سيصد سال استقامت ورزيد. نوح كه نهصد و پنجاه سال ايستادگي كرد آن هم در شرايطي كه حتي پسرش به خدا ايمان نياورد.
خودرو به سرعت راه بيرون شهر را مي پيمود و بروجردي موعظه مي كرد. دامنة سخن را به تاريخ امام حسين(ع) و يارانش كشيد و اين كه آن ها انسان را مكلف به صبر و مبارزه كرده اند. ميرزا حرف مي زد اما انگار اين جا نبود. تمام افكارش را - هر چه مي دانست و نمي دانست - براي او گفته بود. اما ته دلش چيزي بود كه براي هيچ كس حتي خودش قابل بازگويي نبود.
خودرو به سه راهي "مهاباد ـ نقده" رسيد و از سرعتش كاسته شد. حسي غريب ته دلش لانه كرده بود. حسي غريب اما لطيف و دوست داشتني. لحظه اي سكوت كرد. دستور توقف كامل خودرو را داد. به رزمنده معترض اشاره كرد كه چون جاده خطرناك است با خودروي دوشكا بيايد بهتر است. منصوري نيز همراه او پياده شد و هر دو به خودروي تأمين رفتند. علت تصميم منصوري اين بود كه تصميم داشت اضطراب بروجردي را با جلو فرستادن خودروي دوشكا قدري كاهش دهد. در صورتي كه بروجردي مي خواست به روال پيش راه بيفتد. به هر حال خودروي دوشكا به فرمان منصوري حركت كرد و از پاترول جلو افتاد. خودروي ميرزا نيز به ناچار پشت سر آن با حفظ حدود دويست متر فاصله به راه خود ادامه داد.
به آرامي از حدود سه راه دور شدند. دنده ها به تدريج سبك مي شد و بر سرعت خودرو افزوده مي گشت. رانندة پاترول به دليل امكان وجود تله يا مين سعي مي كرد به دقت روي خط لاستيك هاي خودروي تأمين حركت كند. ناگاه صداي انفجار مهيبي كوهستان را لرزاند. منصوري به تندي به پشت سر نگريست. پاترول ميرزا كه روي مين رفته بود به شكل هولناكي ده ها متر از جا كنده و آن طرف تر پرتاب شده بود. سرنشين هاي خودرو به بيرون پرتاب شده بودند. قطعاتي از خودرو روي هوا جدا شده و به تدريج داشت روي زمين سقوط مي كرد. مين قدرتمندي بود. همگي پياده شدند و ديوانه وار به دنبال اجساد داخل دود و بوي آهن و آتش به اطراف دويدند. بدن ميرزا حدود هفتاد متر از نقطة انفجار دورتر افتاده بود. منصوري با ناباوري خود را بالاي سر بروجردي رسانيد. ميرزا آن جا نبود. هيچ كجا نبود. جايي ميان زمين و آسمان يا نه؛ بلندتر و فراتر وسيع تر؛ جايي كه آبي بود. آبيِ آبي. وقتي دوستانش ناباورانه بالاي سرش رسيدند همان تبسم هميشگي بر چهره اش نقش بسته بود. گويي ساعت ها بود به ابديت پيوسته بود.
خبر شهادت ميرزا به سرعت به عموم نقاط كردستان مخابره شد و بسياري از مردم كرد را نيز مانند دوستانش مبهوت و عزادار كرد. بروجردي مدتي پيش از شهادت به ايزدي سفارش كرده بود كه پس از من تو بايد كارها را پيگيري كني. ايزدي نيز به زحمت عده اي از فرماندهان را براي تمشيت امور گرد آورد و جلسه اي فوري تشكيل داد. اشك بي شرمانه بر چهره ها جاري مي شد و دردي كه بر سينه ياران خسته ميرزا سنگيني مي كرد كسي را رخصت انجام كار نمي داد. هيچ كس نمي توانست خود را كنترل كند. ضربه كاري و سنگين بود. آدم ها مي خواستند به خودشان دلداري بدهند؛ يا نه؛ مي خواستند به خودشان بقبولانند كه هنوز جاي اميدي هست. آخرين نقطه اميد شايد هنوز كور نشده باشد.
بدن بي جان ميرزا بر خودرويي سوار شد تا به بيمارستان ـ به جايي كه بشود او را دوباره به آدم هاي سرگردان برگرداند ـ برسانند. دست ها و چشم هاي منتظر رو به آسمان و سينه هاي ملتهب و دعاهايي كه ورد زبان ها بود و آدم ها و دلشوره و درد و اندوه و تكرار لحظه هاي انتظار...
دوستان ميرزا چرخبالي فرستادند تا جنازة او را در راه از خودروي حامل تحويل بگيرد بلكه زودتر به بيمارستان برسد. عده اي را نيز با گروه خوني "او" در بيمارستان شهيد مطهري اروميه گرد آورده بودند. آن جا همة چشم ها به آسمان دوخته شده بود. به تدريج عدة منتظران زيادتر شد. يكي دعاي توسل مي خواند و يكي قرآن تلاوت مي كرد. عده اي هم حوصله هيچ كاري نداشتند.
دقايقي بعد چرخبال در آسمان آفتابي ظاهر شد. دست ها سايه بان چشم ها شد. چرخبال چرخي زد. اميدها افزون شد. اما چرخبال ننشست. پيش از اين عده اي از فرماندهان به هم مي گفتند اگر چرخبال به بيمارستان آمد علامت زنده بودن بروجردي است وگرنه به فرودگاه مي رود.
به هر حال گرچه اكنون موجي از اميد به دل ها نشست اما لحظه اي بعد چرخبال به سوي فرودگاه دوباره اوج گرفت. قدّ بسياري از چشم به راهان خم شد. دريافتند كار از كار گذشته است. صداي شيون مي رفت كه بلند گردد كه چرخبال دوباره ظاهر شد. موجي از شادي بر سينه هاي داغ سايه انداخت.
نشستن چرخبال گرد و خاك پر حجمي را به هوا بلند كرد. همه به سوي آن دويدند. در چرخبال باز شد. اما پارچه سپيدي روي بدن و صورت پر از خون بروجردي جا خوش كرده بود. دهان ميرزا را پارچه پوشانده بود اما خون سرخي بر آن فرياد مي كرد. منظره رقت باري بود. همه مي گريستند. كسي نبود جنازة ميرزا را بيرون بياورد.
دست آخر عده اي از پرستاران مرد بدن را خارج كردند و به داخل بيمارستان بردند. در سالن بيمارستان گويي همه به بدن بروجردي چسبيده بودند. خواستند جنازه را گلاب بزنند. ايزدي نگذاشت. يك لحظه سرش را نزديك بدن ميرزا برد و با گريه گفت:
ـ گلاب نمي خواد! بيايين بو كنين!
عده اي بوييدند. عطر مليحي پيكر او را در بر گرفته بود.
فردا بعد از ظهر پيكر ميرزا را در اروميه با راهپيمايي عظيمي تشييع كردند و به فرودگاه بردند. پس از اروميه نوبت باختران بود. راهپيمايي تشييع در باختران پرشكوه بود و هزاران نفر آن را بيش از پنج كيلومتر تا فرودگاه تشييع كردند. جنازه به تهران فرستاده شد. فرماندهان اصلي همراه جنازه به تهران نرفتند چون ديده بودند كه خود ميرزا نيز همراه جنازة ناصر كاظمي نرفت و كردستان را خالي نگذاشت. تنها يك زن و دو كودك خردسال او را همراهي مي كردند.
به سرعت براي جانشيني او در تيپ "جمالي" (او نيز در عمليات بعدي محور "ميراندل" به شهادت رسيد) معرفي شد.
محتويات جيب هاي محمد بروجردي عبارت بود از: يك تسبيح سجاده اي ساده و يك شيشه عطر كوچك به علاوه يك كيف كه در آن مقداري پول خرد بود و قرآن كهنه اي كه مأنوس هميشگي او بود.
داخل ساك دستي اين فرماندة بزرگ نيز شامل يك دست لباس زير - يك مفاتيح - يك رساله امام - يك دفتر يادداشت و يك راديوي 9 موج بود. دفتر يادداشت هاي او را كاويدند. آخرين وصيتش را يافتند:

***
شمع ها آرام آرام مي سوخت و بر خرماهاي بي رونق شام غريبان سوسو مي انداخت. جمع ماتم زده خسته از سينه زني و نوحه هر كدام گوشه اي يله شده و در خود فرو رفته بودند. بوي مويه و اندوه حسينيه پادگان را پر كرده بود.
لب هاي كسي ديگر نمي جنبيد اما زمزمه اي مبهم و نجيب در جمع موج مي انداخت. چشم ها به پستوي چشم خانه گريخته بودند و برخي از چشم ها باراني بود. از بيرون صداي نوار نوحه مي آمد.
همه فرماندهان اطراف و مسؤولان بخش هاي تيپ حضور داشتند. سيل خاطرات مجال هجوم به ذهن ها يافته بود. هر كس به خاطره اي از بروجردي فكر مي كرد. نيروهاي ساده و حتي كردهاي پيشمرگ هم بودند. جمع هيچگاه چنين صميميتي نديده بود. جواني با لباس رزم داخل آمد و سر در گوش ايزدي كرد و آهسته چيزي گفت. او هم پس از لحظه اي تأمل با صداي لرزان بلند خطاب به جمع گفت:
ـ برادرا! اگه اجازه بدين مي خوان سفره بندازن. مي دونم بعضي تون چند وعده است چيزي نخوردين و دل هيش كي چيزي نمي خواد اما مي خوايم به ياد حاجي دور هم باشيم.
كسي چيزي نگفت و دو سه نفر سرباز به چالاكي سفره ها را انداختند و وسط آن را پر از نان مانده و پنير و خرما كردند. چراغ ها هم يكي پس از ديگري روشن شد. چند نيروي ساده تندتند مشغول تقسيم بودند. صفرزاده همين طور كه خرماها را باز مي كرد سكوتِ جلسه را شكست و با لهجة غليظ آذري صلواتي خير كرد و بعد گفت:
ـ برادرا! اين خرماها را به ياد شيريني حاجي ميل كنن! چون من كه تو اين جنگ هيچ كس رو شيرين تر از او نديدم.
همه متوجه او شده بودند. او هم راست ايستاد و ادامه داد:
ـ خود من چن وقت پيش تو يكي از اين عمليات ها پيش حاجي رفتم. مشكلي داشتم. خب... ما از روستاييم... فارسي سخت صحبت مي كنيم. همين جور فارسي و تركي شروع كردم به درد دل. خودم هم حاليم نشد چي گفتم. حاجي رو به روم نشسته بود و مرتب سر را تكون مي داد و مي گفت: "عجب... عجب پس اين طور!" با اين كه مي فهميدم بيشتر كلامم رو نمي فهمه اما به من دل داده بود. بعد هم منو ناهار نيگرداش. تا بعد از ظهر مهمونش بودم. هر كي سُراگِش اومد گفت: "ايشون از ترك هاي قهرمان و گيرتمند آذربايجانن مهمون دارم. خلاصه خيلي شيرين بود."
بعد خنديد و ادامه داد:
ـ من هم از هر جايي برايش بلگور كردم. از ماكو. از مرز بازرگان. از پل هوايي گوتور.
يكي از ته سفره داد زد:
ـ بيچاره حاجي! گريب حاجي!
يكباره همه خنديدند و خود صفرزاده بيشتر از همه قهقهه زد و دوباره شروع به تقسيم خرما كرد. همه مشغول خوردن شدند. گويي اشك اشتهاي آن ها را بعد از چند وعده باز كرده بود. نان ها سخت جويده مي شد. سلطاني از گوشه يكي از سفره ها بسيار جدي داد زد:
ـ به هر حال حالا موقعشه كه بعضي ها به درگاه خدا از ظلم هايي كه به حاجي كردن توبه كنن. البته بعضي هاشون الان تو جلسن و ان شاءالله پشيمونن و مي دونن اون چه همه ما رو حالا آتيش مي زنه مظلوميت اون و ظلميه كه از دست اينا كشيد و دم نكشيد. همه مي دونيم كه روز شهادتش هيش كاره بود. عين يه نيروي ساده پستش رو گرفتن. تو گوشش زدن...
همه به همهمه افتادند. يكي ديگر از گوشة حسينيه گفت:
ـ حالا جاي اين حرفا نيس اخوي!
ديگري بلند شد و داد زد:
ـ چرا! اتفاقاً بايد حالا اين ها رو گفت. خود حاجي كه دو سه سال بود كارش فقط سكوت بود و تحمل. اما بالاخره يه نفر بايد بگه. بايد بگه اين آقاي... كه جانماز آب مي كشه و حالا هم جرأت نكرده تو اين جلسه بياد چقدر پشت سر حاجي...
جلسه به هم ريخت و عده اي به يكباره از سر سفره بلند شدند. يكي به طرف گوينده هجوم برد و فرياد كشيد:
ـ اين جا جاي اين حرفا نيس. حاجي را بهانه تصفيه حساب نكن!
عده اي او را گرفتند. صداي بلندگو در سالن پيچيد:
ـ برادرا بشينن لطفاً. همه بشينن. به خاطر حرمت روح حاجي چند دقيقه گوش كنين!
همه تدريجاً نشستند. عده اي خشمگين بودند و عده اي هراسان به همديگر نگاه مي كردند. ميكروفون را به يك روحاني دادند:
ـ بسم الله الرحمن الرحيم. برادران گوش كنن! شما چند روزه به خاطر حاج آقا بروجردي عزادارين. اين جا جمع شدين يادش زنده بشه. همه شما مي دونين كه حاجي حتي راجع به مخالفانش اجازه غيبت و بدگويي نمي داد. اون وخت حالا هنوز كفنش خشك نشده دارين غيبت مي كنين و دعوا راه مي اندازين؟ من خودم يه بار يادمه كه حاجي در مورد اين آقايوني كه براش مي زدن مي گفت: "من خيلي متأسفم براي بچه هايي كه به خاطر من خودشون رو به گناه مي اندازن. ما كه ارزش اين رو نداريم كه غيبت مون رو بكنن و به گناه بيفتن." بعد از اين جمله حاجي دستي به محاسنش كشيد و براي اونا طلب مغفرت كرد. همين چن دقيقه پيش من سر سفره كنار حاج آقا ابراهيم همت نشسته بودم. ايشون مي گفتن بروجردي نه براي تاريخ و نه براي ملت هنوز شناخته نشده. تصور ايشون اين بود كه زمان زيادي بايد سپري بشه تا شايد خون سرخ حاجي به مرور اين شناخت و بيداري را توي ملت به وجود بياره. مردي كه اين همه فداكار بود. اين همه مرد بود. اين همه با گذشت بود. اين همه شوخ و بشاش و هميشه خندان بود... من يادمه يه بار به من گفت: "حاج آقا اشكال نداره مكه نرفته به ما ميگن حاجي؟" من بهش گفتم به همون دليلي كه تو به من ميگي "حاج آقا" نه! اشكال نداره! اما سعي كنيد برين مكه. حاجي آهي كشيد و گفت: "ان شاءالله امسال دلم مي خواد برم." آرزوي يك مكه و كربلا تو دلش بود.
صداي گريه خفيفي از گوشه اي برآمد. او ادامه داد:
ـ اون وقت منصفانه نيس كه در عزاي چنين انسان ملكوتي و شريفي نزاع و خصومت دوباره سر بگيره. من عرضي ندارم. والسلام عليكم و رحمت الله.
صداي صلوات حسينيه را پر كرد. هنوز صداي همهمه و صلوات درست تمام نشده بود كه بلندگو دوباره به صدا درآمد.
ـ ... الرحمن الرحيم... جُه كنن... آقا اين بلندگو... مي شه؟!
صداي بوق خشني از بلندگو برخاست و همهمه هم خوابيد. چند ثانيه بعد بلندگو دوباره به كار افتاد. عرق و هُرم جمعيت حسينيه كوچك را پر كرده بود. هدايت پشت ميكروفن بود:
ـ عرض كنم صحبت هاي حاج آقا رو شنيديم. من لازم ديدم براي اين كه روزهاي بعد ديگه شاهد اين مشاجرات نباشيم چند تا نكته رو تذكر بدم. همون طور كه ايشون گفتند از خود بروجردي ياد بگيريم. همه ما از زخم هاي داخل سينه اش و از درد دلش تا حدي خبر داشتيم اما هيچ وقت تسويه حساب و روحية انتقام توش نديديم. همين خصوصيتش هم اون رو بروجردي كرده بود كه كرد و ترك و لر و فارس اين جا قبولش داشتند. اگه كردستان تو يه موقعيت هايي تونست روي پاي خودش بايسته به واسطة كار كارستون حاجي بود كه بعدها ده ها مث خودش رو هم پرورش داد. من چن وخت پيش تو مرخصي بودم؛ تهرون. تو فرهنگ لغت برخوردم به كلمه "ققنوس". تعريفي كه از اين پرندة اسطوره اي كرده بود به نظرم بسيار شبيه حاجي اومد. اونو براتون مي خونم:
هدايت دفترچه يادداشت كوچكي را از جيبش در آورد و با دقت صفحه اي را باز كرد:
ـ نوشته: ققنوس مرغي است به غايت خوشرنگ و خوش آوا (مث حاجي) منقارش سيصد و شصت سوراخ دارد (مث سيصد و شصت رگ حاجي كه توش پر از عشق بود) در كوه هاي بلند مقابل باد مي نشيند و صداي عجيب و غريب از منقار او بر مي آيد كه به سبب آن مرغان بسياري بر او جمع آيند (مث حاجي كه همه تون مي دونيد كه بسياري از ما به عشق او اين جا مونديم. بارها خواستيم برگرديم اما اون و عشق او نگذاشت) چون عمرش به آخر آيد هيزم بسيار جمع كند و بر بالاي آن نشيند و آواز خواند و از آن آواز آتش افروخته گردد و او را در آتش خويش بسوزد و از خاكسترش ققنوسي ديگر به وجود آيد؛ مث حاجي؛ مث حاجي. بسياري از اين بچه ها اين پيشمرگ ها اين سپاهيا حالا يك حاجي ديگه شدن. حاجي ققنوس كردستانه و تا هميشه هم اين كردستان رو بيمه كرده.
و بعد يك مرتبه به گوشه اي نگاه كرد و در حالي كه با دستش اشاره به كسي مي كرد داد زد:
ـ مگه نه كاك احمد؟!
چشم ها همه به آن سو برگشت. يكي از پيشمرگ ها با قدي كشيده و اندامي لاغر برخاست و از همان جا گفت:
ـ درسته!
كاك احمد صدايش درست به گوش نمي رسيد اما همان طور بي بلندگو داد زد:
ـ يه وقتي بود كه با اون به عمليات مي رفتيم. سال 1359 بود. به قدري سختي به ما مي رسيد كه گفتن نداره. گشنگي فشار بدي رو ما داشت. كفشامون تو اين سنگ ها و كوه ها پاره شده بود و حتي بعضي وختا كف درست و حسابي نداشت. حقوق بهمون نمي دادن اما به خاطر بروجردي همه چي تحمل پذير بود. به ما كه مي رسيد صورتامون رو مي بوسيد. از خونوادمون مي پرسيد. همه مي دونستيم با حرفاش تو اون موقعيت بحراني چيزي بهمون اضافه نمي شه اما به ما دلگرمي و شخصيت مي داد. حتي من تا حالا نديدم جلوي ما كُردا حاجي حتي يه بار وضو كه مي گيره مث ما پاهاشو نشوره آداب ما رو رعايت نكنه...
هدايت كلام كاك احمد را قطع كرد و گفت:
ـ من تو اين يكي دو روز خيلي حرفا اين گوشه اون گوشه شنيدم. راجع به خلع مسؤوليت حاجي - راجع به مرگ حاجي - راجع به تعيين جانشيني حاجي! اونايي كه اين زمزمه ها رو مي كنن فرض كنن همه اين حرفا درسته. مگه نه اين بود كه حاجي تو يه همچين شرايطي به نظر اونا تو كردستان كار كرد و دم نزد. شب و روز جون كند. باور كنين خيلي از ماها حاجي و روحياتش رو خيلي بهتر از زن و بچه هاش مي دونيم. چون اين قدر كه با ما بود با اون زبون بسته ها نبود. پس بياين براي هميشه اين بحثا رو ختمش كنيم و بذاريم ققنوسايي كه از او به وجود اومدن بتونن كار كنن؛ مث خود حاجي در سكوت و مظلوميت. كردستان فقط اين جوري پاك مي شه.
صداي صلواتِ يك دستي حسينيه را لرزاند. دسته دسته عزاداران كه بيرون مي رفتند هواي سردي به داخل هجوم مي آورد و هواي خيس حسينيه را عوض مي كرد. گوشه آسمان سپيد بود...
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده