شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۰۷:۲۶
انسان مخلص و خوبي بود...

سيماي شهيد بروجردي در گفت و شنود شاهد ياران با حسين نژادحسن

چه خاطره اي از شهيد بروجردي داريد؟
تير ماه سال 1358 بود كه در پادگان سعدآباد آموزش ديديم. پس از آموزش براي تقسيم شدن در گردان ها به پادگان ولي عصر(عج) آمديم. فرماندهان همه افراد را داخل ميدان صبحگاهي جمع كردند. ما هم در بين بچه هايي بوديم كه "دوره پنج" پادگان سعدآباد را گذرانده بوديم. داشتند همه را به ترتيب حروف الفبا تقسيم مي كردند و به همين خاطر كار تقسيم بنده به خاطر نام فاميلي ام كه با حرف "ن" شروع مي شود خيلي طول كشيد. يادش به خير شهيد محمد بروجردي آخر سر كه ديد تنها مانده ام با بنده سلام و عليكي كرد و سر و صورتم را بوسيد و گفت به داخل گردان "يك" برويد. مي خواست يك جورهايي از من دلجويي كند و به اصطلاح از دلم دربياورد. بعدش هم فكر مي كنم همان شب ما را به خرمشهر فرستادند.
غائله يا تحركي از سوي ضد انقلاب رخ داده بود؟
بله. درگيري هاي گروهك موسوم به خلق عرب در جريان بود. ما را سريعاً سوار هواپيما كردند و به خرمشهر بردند. بعد از آن روز ديگر شهيد بروجردي را نديدم تا زماني كه در گيلان غرب بودم و مسؤوليت انبار مهمات يك لشكر دست ما بود. همان زمان - سال 1362 - شنيدم كه سردار بروجردي بر اثر گذشتن اتومبيل شان از روي مين ضد انقلاب شهيد شده اند. خيلي غصه ام شده بود؛ چون مرد فوق العاده مخلص و خوبي بود.
آن ديدار چه تأثيري روي شما گذاشت؟
ايشان چهره خيلي نوراني و زيبايي داشت و خوش برخورد هم بود. الان كه يادم مي آيد خيلي برايم لذت بخش است؛ اين قدر كه آدم خوبي بود. راستش كسان ديگري هم آن جا بودند از كادر قديمي گارد كه رفتارشان با كمي تندي آميخته بود. يادم است از آن موقع كه بيست و يك سالم بود تا الان كه پنجاه و يك ساله هستم همان يك برخورد با شهيد بروجردي اين قدر رويم اثر گذاشته است. چون خيلي دوست داشتني و با مهرباني تمام با بچه ها صحبت مي كرد. مخصوصاً كه تقسيم شدن من يكي خيلي طولاني شده بود و مي ديدم بچه ها را تقسيم مي كنند و اين معطلي برايم خيلي خوشايند نبود.
در پادگان سعدآباد بر شما چه گذشته بود؟
در سعدآباد ما آموزش نظامي مي ديديم. آموزش مان كه تمام شد به پادگان ولي عصر(عج) آمديم. ما جذب سپاه شده بوديم و فرصتي براي آموزش كلاسيك طولاني مدت نبود. شما پانزده روز مي رفتيد آموزش اوليه مي ديديد و تقريباً با يك سلاح كار مي كرديد تا فقط بتوانيد خودتان را حفظ كنيد. بعد هم فوراً وارد عمل مي شديد. البته بنده قبلاً به سربازي رفته بودم و انواع اسلحه را مي شناختم و چون آموزش ديده بودم شايد آموزش سلاح ها برايم جالب نبود ولي آموختن تاكتيك ها و كارهاي ديگر در آن پادگان برايم خوب و مفيد بود. آن موقع آقاي حسين گيل هم مي آمد و آموزش مي داد. او تاكتيك با ما كار مي كرد. پادگان سعدآباد بعداً نامش امام علي(ع) شد و محلش بالاي ميدان تجريش است.
شما چند سال در كردستان بوديد؟
در مقاطع مختلف آن جا بودم. دو بار به بانه رفتم و قبل از جنگ هم در سنندج بودم.
آن جا نگاه كردها به بچه هاي سپاه مثل سردار بروجردي و شرايط منطقه چطور بود؟
نمي توان گفت كه شرايط صددرصد مناسب و كاملاً خوب بود. هم محبت و ياري و كمك مي ديديم و هم به ما يورش مي آوردند. خب يك زماني در محاصره بوديم آن قدر امنيت نبود كه با مردم صحبت كنيم. كما اين كه يكسري بچه ها به حمام رفته بودند و افراد ضد انقلاب آن ها را دستگير كرده و برده بودند. در آن شرايط شهيد بروجردي ماند و كردستان را آزاد كرد. او جاذبه زيادي در نزد مردم كردستان ايجاد كرده بود. در واقع تلاش هاي امثال شهيدان بروجردي و ناصر كاظمي روز به روز محبت هاي مردم را به ما بيشتر مي كرد. همگان وقتي شنيدند كه ماشين حاج آقا بروجردي روي مين رفته و به شهادت رسيده خيلي براي شان ناراحت كننده بود. من دو بار در بانه بودم كه هر دو دفعه خبرهاي ناگواري شنيدم. بار اول آن جا به من گفتند حضرت آيت الله طالقاني(ره) مرحوم شده؛ در همان مرحله اولي كه بانه بوديم و شهر دست ما بود. مشكل خاصي هم نبود. بعد هم يك هيأت پنج نفره آمد كه گفتند بايد از بانه بيرون بياييم و متعاقبش آن ماجراها و درگيري ها پيش آمد. دومين بار در همين شهر خبر شهادت بروجردي را شنيدم كه داغش هنوز بر دل ماست...
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده