شجاع، اما غريب و مظلوم ...
سهشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۱۱:۳۹
«سلوك مردمي شهيد هاشمي» در گفت و شنود شاهد ياران با علي اربابي
اولين احساسي كه با شنيدن نام شهيد هاشمي به ذهنتان مي رسد، چيست؟
خاطراتي كه ما راجع به شهدا مي گوئيم درواقع ديني بر گردن ماست و مي بايست آنچه را كه واقعيت بوده است براي نسل هاي آينده و كساني كه بعدا به دنيا مي آيند، بيان كنيم تا بفهمند شهدا چه كساني بوده اند، چه اهداف و خواسته هائي داشته اند و امروز اين كشور آباد و استقلال يافته، مديون خون چه بزرگواراني بوده است. يكي از اين شهدا، شهيد سيدمجتبي هاشمي است. ايشان يكي از فرماندهان فعال و شجاع فدائيان اسلام بود. زماني كه ايشان فرماندهي اين گروه را برعهده داشت، به جرئت مي توانم بگويم ما هيچ نيروي منظمي در منطقه نداشتيم و فدائيان اسلام تنها نيروئي بود كه كمي سر و سامان داشت. مقر اين نيرو در هتل كاروانسراي آبادان و منطقه آنها ذوالفقاريه بود. در زمان محاصره آبادان، ذوالفقاريه يكي از حساس ترين مكان هاي آبادان بود، طوري كه اگر كاملا به دست بعثي ها مي افتاد، صد در صد آبادان سقوط مي كرد.
از چه زماني و چه مدتي با شهيد هاشمي بوديد؟
قبل از سقوط خرمشهر در مسجد جامع آشپز بودم. همين جا لازم است بگويم شهيد هاشمي با اينكه فرمانده فدائيان اسلام در منطقه بود، مانند بقيه مردم در صف غذا مي ايستاد و غذايش را مي گرفت. زماني كه خرمشهر سقوط كرد و ما به آبادان، هتل كاروانسرا، رفتيم تازه متوجه شدم ايشان فرمانده است. او به قدري متواضع، افتاده و به قول معروف خاكي بود كه كسي متوجه نمي شد فرمانده فدائيان اسلام است.
در هتل كاروانسرا آشپزخانه را داير كرديم. غير از من چند خانواده هم در هتل بودند كه با هم در آشپزخانه كار مي كرديم. در آن روزها بعثي ها پس از سقوط خرمشهر تا منطقه ذوالفقاريه آبادان پيشروي كردند. به خاطر دارم يك شب آقاي هاشمي، شهيد شاهرخ ضرغام و آقاي صندوق چي در حال صحبت بودند. شهيد هاشمي مي گفت: «نبايد منطقه ذوالفقاريه را در اين شرايط بحراني رها كنيم. بايد امشب به آنجا برويم و بمانيم.»
به اين ترتيب حدود 15، 16 نفر به سمت ذوالفقاريه حركت كردند و با دو گردان عراقي درگير شدند و پيروز بازگشتند. صبح هنگام خودشان هم تعجب كرده بودند و مي گفتند: «اگر عراقي ها مي دانستند ما فقط 15، 16 نفر بوديم كه از پس دو گردانشان برآمديم، حتما به آبادان حمله و آنجا را اشغال مي كردند».
چنانچه راجع به شهيد هاشمي خاطراتي داريد بفرمائيد.
بايد بگويم همه وجودش خاطره بود. خصوصيات اخلاقي و شجاعت و در عين حال مظلوميت ايشان همه و همه خاطرات فراموش نشدني است. آن زمان فدائيان اسلام از نظر مهمات و آذوقه در مضيقه بودند و اصلا به آنها رسيدگي نمي شد، مگر كمك هاي مردمي كه آن هم منظم نمي رسيد، به همين دليل گاهي اوقات آقاي هاشمي از منطقه ذوالفقاريه اسير مي گرفت و آنها را به ارتشي ها مي داد و درعوض از آنها آذوقه و مهمات مي گرفت. آن زمان فرمانده ارتش سرهنگ شكرريز بود.
همان طور كه گفتم ايشان در عين شجاعت مظلوم بود و الان كه سال ها از شهادتش مي گذرد، مظلوميت را حس مي كنم. چون راجع به ايشان در جائي مطلب يا نوشته اي نخوانده يا نشنيده ام و به ندرت هم اسمي از ايشان برده مي شود كه آن هم از زبان رزمنده هاي قديمي فدائيان اسلام است. بايد بدانيم اينها خدمات بزرگي به اين مملكت و آب و خاك كرده اند، چون شرايط آن زمان طوري بود كه اگر فدائيان اسلام نبودند، به طور حتم آبادان به دست عراقي ها مي افتاد و شايد هم صدام سقوط نمي كرد. يعني به جرئت مي توانم قسم بخورم كه اگر آبادان به دست عراقي ها مي افتاد، صدام هم همين حالا زنده بود، زيرا آبادان و خرمشهر براي امريكائي ها مناطق بسيار حساس و مهمي بودند.
كساني چون شهيد هاشمي و همرزمانشان از اين آب و خاك دفاع كردند و جان دادند، ولي متأسفانه در هيچ جا از آنها يادي نشد. طي دو سالي كه در هتل كاروانسرا در قسمت آشپزخانه كار مي كردم، تقريبا يك شب در ميان به محل استراحتشان مي رفتيم و تا پاسي از شب با شهيد هاشمي گفتگو مي كرديم. شهيد هاشمي از شخصي به نام شاهرخ ضرغام خيلي تعريف مي كرد كه لقب گروهشان آدم خورها بود. مثلا يك بار شاهرخ چند عراقي را به اسارت گرفته بود و يكي از اسرا چنين مي گفت: «فرمانده ما گفته بود، اينها (منظور شاهرخ و دارودسته اش) آدم خوارند. اگر شما را بگيرند مي خورند!» آنها به حدي شجاع و جنگجو بودند كه عراقي ها راجع به آنها چنين مي گفتند و به خود شاهرخ هم آدم خوار مي گفتند.
به خاطر دارم دهه عاشورا يكي از رزمنده هاي تبريزي داشت در منطقه ذوالفقاريه مي دويد كه تركش خمپاره به او اصابت كرد و گردنش را قطع كرد و بيش از 10، 12 متر بدون سر مي دويد. در نهايت هم سرش يك سمت و پيكرش سمت ديگر افتاد و پس از سه روز رزمنده ها توانستند سرش را پيدا كنند و بياورند. آنچه كه مي گويم اتفاقاتي است كه يا به چشم خود ديده ام و يا از زبان شهيد هاشمي شنيده ام.
سيد به معناي واقعي شجاع و دلير بود. آن زمان از يك سو منطقه از نظر جغرافيائي مشخص نبود و از سوي ديگر سيد و ساير فدائيان اسلام اكثرا نيروهاي مردمي بودند كه از شهرهاي ديگر ايران به منطقه آمده بودند و بومي آنجا نبودند و با آن منطقه آشنائي نداشتند تا محل عراقي ها را شناسائي كنند. مهم تر اينكه شرايط طوري بود كه همه جا ستون پنجم حضور داشت، طوري كه بيش از عراقي ها، دشمن در نيروهاي خودي نفوذ كرده بود و نمي شد هر حرفي را در هر جائي زد. با وجود اين، شهيد هاشمي كارش را مي كرد و با دست خالي مي جنگيد و دفاع مي كرد. از ايشان خاطرات زيادي در ذهن دارم، ولي متأسفانه حافظه ام ياري نمي كند.
پس از سال ها ياد و نام اين شهدا چه حسي را در شما برمي انگيزد؟
وقتي نام چنين شهدائي را مي شنوم، از يادآوري خواسته هايشان و كارهائي كه انجام دادند، شرمسار مي شوم. واقعا چه بزرگ مردان باهمتي بودند. در مدت دو سالي كه در خدمت شهيد هاشمي در هتل كاروانسرا بودم، حتي يك بار سيد را در حال خوردن غذا نديدم. هميشه در حال راه رفتن، سركشي و رفت و آمد بين منطقه ذوالفقاريه و مقر بود. شرايطمان بسيار دشوار بود و همان طور كه گفتم، بين ما ستون پنجمي ها هم بودند، به همين دليل مقرمان كاملا شناخته شده بود و هر غروب خمپاره باران درست و حسابي داشتيم كه هر بار عده اي زخمي مي شدند. مثلا شخصي بود به نام عرب علي (كه شعارگوي خوبي بود) و همين طور پيرمردي كه انباردارمان بود و اينها تركش خوردند.به دليل همين حملات تعدادي از بچه ها در هتل تركش مي خوردند و زخمي مي شدند و مقرمان استراحتگاه زخمي ها هم بود. ما مهمات، غذا و دارو به حد كافي نداشتيم و همواره در مضيقه بوديم. در چنين شرايطي فرماندهي كار هر كسي نبود و طرف مي بايست شخصيت بزرگي باشد تا هر نوع آدمي از او حساب ببرد و شهيد هاشمي چنين شخصيتي بود.
خدمات سيد شبيه به خدمات شهيد چمران بود. وقتي از فعاليت هاي شهيد چمران در سوسنگرد مطلع مي شديم، مي ديديم شهيد هاشمي هم فعاليت هائي مشابه او در منطقه ذوالفقاريه انجام داده است. با وجود كم كاري ها و عدم همكاري سايرين، خدا خيلي به او كمك مي كرد.اسلحه، مهمات، آذوقه، وسائط نقليه و امكان بيرون آمدن از محاصره با هلي كوپتر، همگي در اختيار ارتش بود و هيچ سهميه اي به ما نمي دادند. با وجود اين، از همه فرمانده هاي آن منطقه با روحيه تر، بانشاط تر، شوخ تر و باحال تر بود. يك آدم جنتلمن و در عين حال خاكي بود. همين شجاعت و نشاطش به بچه ها روحيه مي داد. زماني كه وارد منطقه ذوالفقاريه مي شد و با بچه ها صحبت مي كرد و آنها را جلو مي فرستاد انگار رزمنده ها به يك عروسي دعوت شده اند.
شايد باور نكنيد كه راديو عراق دائماً نام شاهرخ ضرغام و روحاني مبارز، شيخ شريف و چند نفر ديگر را اعلام مي كرد. اي كاش آن موقع آنها را ضبط مي كردم. خود من بارها و بارها شنيدم كه عراقي ها براي آنها خط و نشان مي كشيدند. به خاطر دارم يك بار راديو عراق اعلام كرد: «ما سيدمجتبي هاشمي، يكي از مزدوران خميني را در ذوالفقاريه دستگير كرديم.» بسيار ناراحت شديم حتي مادر خانمم براي ايشان گريه و نذر كرد تا اينكه شب ديديم آقاي هاشمي و همرزمانش بازگشتند، در حالي كه دو عراقي را هم به اسارت آورده بودند. تا ساعت دو نيمه شب در اتاقشان نشسته بوديم و با ايشان گفتگو مي كرديم. من به آقاي هاشمي گفتم: «راديو عراق اعلام كرد شما را دستگير كرده اند.» ايشان هم به شوخي گفت: «مرا به اردوگاهشان بردند و اين دو عراقي را به من جايزه دادند.»
شهيد هاشمي چنين روحيه اي داشت. شجاع و در ضمن غريب و مظلوم بود. اينها انسان هاي فراموش نشدني و بزرگي بودند و بسيار متعجبم كه چرا در كتاب هائي كه در خرمشهر به ما مي دادند نامي از ايشان برده نمي شد. شهيد هاشمي در زماني به اسلام و مملكتش خدمت كرد كه هيچ كس در منطقه نبود. اسلام و وطن نفر مي خواست و آنها حضور داشتند.
زماني كه من سير باشم و شما مرتبا مرا به شام دعوت كني فايده اي ندارد. اگر راست مي گوئي، زماني كه گرسنه ام به من شام بده.
نظر شما