سه‌شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۱۱:۲۴

«شهيد هاشمي، كميته و جنگ» در گفت و شنود شاهد ياران با داوود نارنجي نژاد

اولين آشنايي شما با شهيد هاشمي از كجا شروع شد؟ آيا ايشان را از كودكي مي شناختيد؟
ايشان از بچه محل هاي ما بود. از نظر خانوادگي بسيار متدين بودند. مدتي هم يك مغازه خواربارفروشي در خيابان وحدت اسلامي داشتند. خود آقا مجتبي هم استاد و هم حافظ قرآن بود.آشنايي ما با هم از دوران انقلاب شروع شد كه در راه پيمايي ها با هم شركت مي كرديم. پادگان هايي را كه مردم مي رفتند و بعضاً اموال آن را غارت مي كردند، بسيار ما را آزار مي داد، چون آقا مجتبي و خود من معتقد بوديم كه اموال متعلق به بيت المال هستند و با مردم صحبت مي كرديم كه اين كار را نكنند، ولي بعضي ها مي بردند. ايشان خيلي اصرار مي كردند به آنها بفهمانند كه اموال متعلق به آنها نيست.
اسامي پادگان ها يادتان هست؟
پادگان شاپور، پادگان لشكر. دوران حكومت نظامي بود و من عكس امام را در دست داشتم و با آقا مجتبي آمده بوديم راه پيمايي. خيلي جرئت مي خواست كه عكس امام را در دست بگيري و توي خيابان ها راه بيفتي. آن روزها توي شاپور، خيلي با ارتشي ها خيلي صحبت مي كرديم و مي گفتيم چرا به ما شليك مي كنيد؟ يك بار يكيشان دنبالمان كرد و من با هادي و محمد دروديان رفتيم زير پل شاپور و همان جا مانديم تا خيابان خلوت شد و بعد آمديم بيرون و فرداي آن روز رفتيم دنبال يك سري كارهاي ديگر تا اينكه امام، حكومت نظامي را لغو كرد. وقتي امام حكومت نظامي را لغو كرد، ما دنبال فعاليت هاي ديگري رفتيم.
چه فعاليت هائي؟
مردم در مضيقه بودند و ما مثلاً مي رفتيم تخم مرغ را مي خريديم 2 تومان و مي فروختيم 1 تومان، يا سيب زميني را 25 تومان مي خريديم، ولي مي فروختيم 24 تومان. به وضع مردم مي رسيديم. آن روزها هوا سرد و كمبود نفت مسئله مهمي بود. آقا مجتبي بسيار مراقب بود كه پارتي بازي صورت نگيرد و در زمان توزيع نفت، حتي مادرِ او هم مثل بقيه در صف مي ايستاد. بعد از آن هم كه به فرمان امام(ره) كميته ها راه افتاد و فعاليت هاي خوبي در كميته داشت.
قبل از انقلاب شعارنويسي هم مي كرديد؟
بله، شعارهايي نظير، خميني اي امام، منتظر شما هستيم يا توهين به شاه. آقا مجتبي استاد گٌل كشيدن بود و كارهاي قشنگي انجام مي داد. فيلم هاي راديولوژي را بر مي داشت، شعارها را روي آنها حك مي كرد و با پيستوله روي ديوارها شعار مي نوشت و كارهايي نظير اين را انجام مي داد. البته خودش كمتر انجام مي داد و مي سپرد به دست بقيه. در ضمن ايشان سرباز تكاور هم بود.
در كجا؟
اسم پادگانش را نمي دانم،ولي بعضاً ايشان را با لباس نظامي مي ديدم كه خيلي برازنده اش بود.
آيا فعاليت هاي انقلابي ديگري مثل برگزاري جلسات قرآن هم و يا مباحث سياسي را هم انجام مي دادند؟
از برنامه هاي سياسي قبل از انقلابش به آن صورت اطلاعي ندارم، ولي فعاليتش در زمينه پخش اعلاميه ها خوب بود و كارهائي كه از او ديدم اينها بود. قبل از انقلاب، اغلب وضع خاصي داشتند. من خودم اگر ادعا كنم پسر پيغمبر بودم، دروغ گفته ام. قبل از انقلاب در ذهن سيد نبودم كه بدانم چگونه فعاليت مي كرد، يا چه كار مي كرد يا چه طور فكر مي كرد، ولي من خودم در سال 42 فعال بودم و حتي يك ماشين را هم آتش زدم. البته آقاي طاهري هم بود و آسيد مجتبي هم بود. آقاي طاهري رفت زندان و آسيد مجتبي را نتوانستند بگيرند و فرار كرد. من هم بچه سال بودم و با من كاري نداشتند. در آنجا از ميدان شاپور از يك مكانيكي بنزين آوردم و ماشين را آتش زدم و رفتم منزل پدرم. نظاميان شاه با اسلحه برنو به مردم تيراندازي مي كردند و تيري هم به پسر كبابيِ محل كه اسمش قاسم بود، خورد. در همان سال 42، جنازه آقايي را كه تير خورده و كاسه سرش پريده بود، ديدم. كارهاي ماها همين تظاهرات و آتش زدن ماشين هاي مامورين شاه بود، ولي كارهاي ديگرش را من نديدم.
از زورخانه رفتن شهيد هاشمي خاطره اي داريد؟
آقارجب خان دايي سيد بود. صاحب زورخانه هم آقا حبيب الله بٌرو بود. خدا رحمت كند آقاي تختي هم مي آمد، آقاي مايلي پور و آقاي اكبر حيدري و جواد يساري هم كه اهل نماز و باخدا بود، مي آمدند. آقا مجتبي مياندار خوبي بود و خوب ميل مي گرفت. وقتي با آقا مجتبي و بچه ها بعد از ورزش حمام مي رفتيم، گاهي بعضي از ارتشي ها مي آمدند كه به خاطر بني صدر با شهيد بهشتي ضديت داشتند. ما ميل گرفتن ارتشي ها را مسخره مي كرديم و سر به سرشان مي گذاشتيم. من در همان حين بلند مي شدم و مي گفتم: «براي سلامتي آيت الله بهشتي صلوات ختم كنيد.» به يكي شان خيلي بر مي خورد و مي گفت: «اسم بهشتي را جلوي من مي آ وري؟» و بعد با همان لباس خيسي كه به تن داشت، مي رفت.
از روزهاي جنگ بگوئيد.
بعدها، با آقا مجتبي رفتيم ستاد جنگ. من مسئوليتم به گونه اي بود كه در ستاد جنگ بودم. يك روز سرهنگ شكرريز و عبدالحسيني هم و تعدادي از سرهنگ هاي ديگر و نوه امام، پسرآقاسيد مصطفي و سرهنگ رحيمي نشسته بودند و عكس مي گرفتند. گفتند: «تو هم بيا عكس بگير.» گفتم:«نه مي خواهم عكسم توي روزنامه ها باشد، نه مصاحبه مي كنم.» ولي از دور چند تا عكس در حالي كه با نوه امام صحبت مي كردم، گرفتند.
از روزهاي حماسه خرمشهر چه خاطراتي داريد؟
تا مدتي خرمشهر را خيلي محكم نگه داشته بوديم و فلكه اول و دوم در دست خودمان بود. سرهنگ طوطي وآقاي پنبه چي زير پل بودند كه شكسته بود. پيرمردي هم بود كه مرد خوبي بود. نيروهاي ارتشي ر آنجا نبودند و بيشتر، نيروهاي مردمي بودند و بسيجي ها. من و آقا مجتبي در خرمشهر، ديوار خانه ها را سوراخ كرديم و از داخل خانه ها مي رفتيم به عراقي ها پاتك مي زديم و بر مي گشتيم.
يك روزآقاي غفاري آمده بود به خط مقدم و گفت: «هاشمي! دوست دارم امروز 14 تا آر.پي.جي بزني.»گفت:«آقا! يكيش رو خودت بزن،13 تاش رو من مي زنم.آر.پي.جي كجا بود؟» من خودم با ام ـ يك آن قدر تيراندازي كرده بودم كه شانه ها و سينه ام كبود شده بود، البته موقعي كه اسلحه هاي حسابي رسيد، ام ـ يك ها را چون زياد لگد مي زد، كنار گذاشتيم.
از خصوصيات اخلاقي شهيد هاشمي نكاتي را ذكر كنيد.
مجتبي بچه خوبي بود، با همه مهربان بود و من چند تا خواب از ايشان ديدم كه مو به بدنم سيخ شد. روزي كه تير خورد، من و چند تا از بچه ها از جمله آقاي صندوقچي و آقاي غنچه ها،آقا سيد مجتبي را شستيم و دفن كرديم.3 روز بعد خوابش را ديدم. داشت توي خيابان ظهيرالدوله مي رفت. صدا زد: «داوود!» و نگاه كردم و گفتم: «كجايي تو؟» گفت: «صبر كن آدم ها بروند تا من بيايم.» آقا مجتبي يك كت و شلوار كرم پوشيده بود و با اينكه هيچ وقت ساعت نمي بست، ولي ساعت بسته بود. به او گفتم: «تو كه از ساعت بدِت مي آمد، پس چرا ساعت بستي؟» گفت: «رفتن و آمدن من حساب و كتاب دارد. بايد دقيق باشم.» گفتم:«آقا مجتبي چه كسي تو را كشت؟» هر چي پرسيدم، جواب نداد.بعد گفت: «من وقت ندارم. بايد بروم.» گفتم: «چرا؟» گفت: «بايد ساعت معيني آنجا باشم.» ساعتش را نگاه كرد و رفت. نمي دانم چرا از دست آدم ها ناراحت بود و گفت بگذار آدم ها بروند، بيايم با تو صحبت كنم.
ولي او آدم خوبي بود، لوتي بود و حتي تمام لات ها هم دوستش داشتند. با همه آنها مي گفت و مي خنديد.آدمي نبود كه خودش را گم كند و بگيرد.آدم هايي بودند كه اول دور او را گرفتند و بعد با او قهر كردند. به او مي گفتم: «مجتبي! بااينها قطع رابطه كن.» مي گفت:«آخر اينها بايداصلاح شوند.» پول را مي شمرد مي داد به يكي ببرد، مي آمد و مي گفت ده هزار تومان كم است. بازهم پول مي داد، مي گفت دو هزار تومان كم است. مي گفت: «من شمردم دادم.»ولي زير بار نمي رفتند. از آنجا به بعد ديگر نزد وي نرفتم، تا اينكه يك روز خواب ديدم آقا مجتبي غرق نور است. صدا زد: «داوود! به حرف هايت گوش ندادم،ضرر كردم.» گفتم: «مجتبي! من از تو خيلي كوچك ترم، ولي من دارم اين آدم ها را مي بينم كه چه كار دارند مي كنند و چطور از مال حرام براي خودشان بساطي راه انداخته اند.» گفت: «مي خواستم براي فقرا سفره پهن كنم كه اينها آمدند و نشستند.» آخر سر هم آمد و صورت مرا بوسيدو گفت: «مي خواهم بروم به جايي.با من مي آيي؟» گفتم:«هر جا بروي، با تو مي آيم.» و او خنديد.
از شهادت آقا سيد چه خاطره اي داريد؟
يك روز كه آقاي راسخ و جمشيد زارع در كنار مغازه سيد ايستاده بودند. آقا مجتبي آمد در مغازه را ببندد كه خانمي آمد و گفت: «مي خواهم بروم عروسي، لباس ندارم. خواهش مي كنم در مغازه تان را باز كنيد.» سيد مي رود داخل و دو نفر ديگر پشت سرش وارد مغازه مي شوند و او را به رگبار مي بندند و به شهادت مي رسانند. او را به نامردي كشتند، وگرنه آقامجتبي آدمي نبود كه از كسي بخورد. مدتي بود كه آقامجتبي را به بهانه اينكه براي اسلحه اش حكم مي زنند، خلع سلاح كرده بودند. اگر سلاح داشت نمي توانستند او را بكشند. چون در جبهه خيلي از اين منافقين را گرفته بوديم. 81 نفر از اينها را خود من گرفته بودم.ولي دست به آنها نزده بوديم و بي احترامي نكرده بوديم، ولي اينها در همه جا رخنه كرده بودند. حسابش را بكنيد، حتي در كميته هم نفوذ كرده بودند. سيد آمار يك به يك اينها را داشت. يك نفر بود به نام پلنگ كه از آن آدم هاي كثيف بود و سيد خيلي تأكيد داشت كه مراقب اين باشيد كه ستون پنجمي است. او را تعقيب كرديم و از منزلش آگهي هاي ضدامام پيدا كرديم و او را آورديم و تحويل سپاه داديم.از منافقين بيسيمي گرفته بوديم كه با آن با سوئد مي توانستند تماس بگيرند، ولي همه اينها را عفو كرديم. سيد اينها را مي برد حمام و مو و ريششان را اصلاح مي كرد و لباس تميز به آنها مي داد و خلاصه خيلي به آنها مي رسيد. جوري به آنها محبت مي كرد كه هر كاري مي خواستند،مي كردند و راحت بودند. به بچه ها گفتيم كسي حق ندارد به اينها توهين كند.سيد مجتبي آمد و دنبال كار اينها را گرفتيم و آنها را تحويل سپاه داديم. بين آنها چند تا خانم هم بودند. چند تائي هم آمده بودند دنبال بقيه كه آنها را هم گرفتيم. معروف است كه دشمنان دين از احمق ها هستند.
آيا در كميته استقبال هم بوديد؟
بله، هم من بودم و هم آقا مجتبي. ما در فرودگاه منتظر امام بوديم. وسط تمام خيابان ها گل گذاشته بوديم. همه بازوبندهايي را بسته بوديم كه نشان مي داد انتظامات فرودگاه هستيم. همه كار مي كرديم، هم در كميته استقبال و هم انتظامات بوديم. بعد هم كه در كميته منطقه 9 بوديم كه در حسينيه اي بود كه الان دارالقرآن است و كنار داروخانه اعتبار بود. كار را از آنجا شروع كرديم و آقاي خسروشاهي آمدند و از آنجا كميته ها شكل گرفتند.آقاي مرواريد هم بودند كه رئيس كميته خيابان آزادي و مرد بسيار خوبي بودند.
شهيد هاشمي در كميته منطقه 9 چه سمتي داشتند و چه كار مي كردند؟
گروه ضربت بود. حالا ديگر سي سال گذشته و اصلاً تصور دقيقي از اين موضوع وجود ندارد. الان خيلي ها اين چيزها يادشان رفته.آقاي رستمي از طرف آقاي خسروشاهي معاونت داشت و آقامجتبي هم معاون آقاي رستمي بود. راستش در كميته خيلي زيرآب آقامجتبي را زدند، چون در آنجا فعاليتش خوب بود و دنبال كارهاي منافقين بود و هر طور كه بگوييد در آنجا فعاليت مي كرد. سيد و آقاي رستمي با هم هماهنگ كننده بودند.
سيد مجتبي هاشمي با اين همه فعاليت در كميته، چطور به امور مغازه و بازار مي رسيدند؟
همه كارهايش را رها كرده بود و دنبال امور كميته بود. يك مغازه داشت كه بعد از شهادتش، آن را سه دهنه كردند و فروختند تا بدهي هايش را بدهند. سيد همه چيزش را گذاشته بود براي كميته و بعد هم جبهه و از جيبش هزينه مي كرد. يك خانه هم داشتند كه همسرش فروخت و بچه ها را به خارج برد و روح الله هم اينجا ماند و درس طلبگي را خواند.
چه شد كه شهيد هاشمي از كميته به خرمشهر رفتند؟ براي اينكه كميته آن قدر درگيري و فعاليت داشت كه ايشان مشغول بشوند؟
سيد به محض اينكه جنگ شروع شد،به جبهه رفت. خود من هم در كميته مهدي خاني و جزو شوراي كميته بودم، ولي رها كردم و به جبهه رفتم. آقاي صندوقچي هم به جبهه آمد. برادر آقاي صندوقچي هم با ما بود كه بعداً شهيد شد. ابراهيم نامي هم با ما بود كه اسم فاميلش يادم نيست. من اولين عكس را از زماني كه داشتيم به جبهه مي رفتيم،دارم. زماني كه رسيديم ، شب بود و كنار درياچه خوابيديم. هواپيماها از بالاي سرمان بودند، ولي ما را نديدند و رفتند و هيچ گزندي هم به ما نرسيد. از آنجا فعاليت هايمان را شروع كرديم. مسئوليت هايي كه من در جبهه داشتم، عبارت بودند از: مسئوليت كل تداركات و معاونت آقاي هاشمي. بعد رابط ستاد جنگ شدم.
فرودگاهي در پشت هتل كاروانسرا،بين خرمشهر-آبادان بود، كه بسيار كمك كرديم تا راه افتاد. سرهنگ سبزه اي هم در آنجا بودند و بعدها بچه ها 3 تا هواپيما را از آنجا بردند، طوري كه حتي عراقي ها هم نفهميدند.اين خيلي مهم بود و عراقي ها بعدها كه فهميدند، مانده بودند كه ما اين هواپيماها را چه طور از اينجا برديم؟ خدا رحمت كند شهيد جهان آرا را. در آخرين شبي كه با آقاي هاشمي رفتيم خدمت ايشان، يك قسمت جلوتر از ما بودند و آقاي جهان آرا گفت شام بمانيد اينجا. بالاخره با اصرار ايشان مانديم و من هم فكر كردم كه غذاي درست حسابي مي آورند. ديدم يك قارچ هندوانه گذاشتند جلوي ما با نان خشك كه البته خيلي هم به ما مزه داد.
فرداي آن روز رفتيم سوار هواپيما بشويم كه بياييم تهران،ايشان و شهيد فلاحي بودند و به من گفتند: «شما برو پايين.» گفتم: «براي چي؟» گفتند: «اينجا يك بار عمليات كرديم، شما باشيد بهتر است.» و ما را پياده كردند. بالاخره يكي بايد مي ماند كه خط را نگه دارد و آنها هم خيلي وقت بود كه زن و بچه هايشان را نديده بودند.اين هواپيما، همان هواپيمايي بود كه شهيد جهان آرا و چهار تا شهيدمان در آن بودند.
منشاء اختلاف شما با برخي نيروهاي ارتش چه بود؟
به دليل فرماندهي بني صدر ارتش فرماندهي آورده و در اميديه مستقر كرده بود كه همچون رضا شاه بود. آدم ناجوري بود. من به آن فرمانده توپيدم و سيد مجتبي خيلي ناراحت شد و به من گفت: «تو خيلي بي جا كردي كه به يك افسر ارتش توهين كردي.» از آن تيمسارهايي بود كه همه از او مي ترسيدند. بعداً همين افسر از ما معذرت خواهي كرد و گفت: « بني صدر دستور داده كه به شما هيچ سلاحي ندهيم، حتي يك فشنگ!» ما هم هيچي نگفتيم و خيلي راحت مي رفتيم از ارتش عراقي ها سلاح و مهمات بر مي داشتيم و مي زديم توي سر خودِ عراقي ها. يكي از بچه هاي اصفهان خيلي زبل بود و مي رفت مثل آب خوردن مهماتشان را بر مي داشت و مي آورد و ما با اسلحه خودشان با آنها مي جنگيديم.
زيرزمين بزرگي در هتل كاروانسرا بود كه در زمان شاه به صورت سالن در آورده بودند. ما همه را خالي كرديم و پر از مهمات كرديم و از عراقي ها سلاح و مهمات زيادي به غنيمت گرفتيم و در آنجا انبار كرديم. حدود 300 اسير عراقي را هم به ارتش و سپاه تحويل داديم. اگر اسلحه و مهمات كافي داشتيم، نمي گذاشتيم خرمشهر به آن زودي سقوط كند. به ما اسلحه نمي دادند.
برخي در مصاحبه هايشان گفته اند كه فدائيان اسلام برخورد خشن با اسرا و منافقين داشتند. اين حرف با رفتاري كه شما از شهيد هاشمي نقل كرديد جور در نمي آيد.
بله ما خشن بوديم، ولي نه به آن صورت كه رحم و مروت را درك نكنيم. شهيد ضرغامي بود كه خدا روحش را شاد كند.ابهتي و هيكل بزرگي داشت و تكان كه مي خورد،اينها مي ترسيدند و حساب كار دستشان مي آمد. فطرتاً ترسو هم بودند. ما تيرآهن خالي مي كرديم و اينها فكر مي كردند داريم به آنها تيراندازي مي كنيم! خيلي بدبخت بودند. توي كانكسي قايم شده بودند و ما داشتيم تيرآهن خالي مي كرديم و يكمرتبه ديديم كه يك سري عراقي آمدند و خودشان را تحويل دادند. منافقين هم هيچ چيزشان درست نبود. 170 دختر و پسرشان را در امامزاده معصوم گرفتيم. آدم هاي بي بندوبار و كثيفي بودند.
آقامجتبي آدم خيلي خوبي بود. به چرت وپرت هايي كه در مورد زمان طاغوت او و بقيه مي گويند،كاري ندارم، ولي در انقلاب خيلي خدمت كرد. من الان دارم خودم را مي بينم كه آن طور كه بايد به امام زمان(عج) خدمت مي كردم، نكرده ام. در دوران طاغوت اين جوري فكر نمي كرديم. مطمئن باشيد خدا به كسي كه جنسش شيشه خرده داشته باشد، توفيق خدمت و از آن بالاتر، شهادت نمي دهد. حساب كتاب خدا دقيق است و مثل حساب كتاب ماها نيست كه هر جور دلمان مي خواهد فكر مي كنيم و هر پرت و پلائي را راجع به هر كسي كه دستمان برسد، مي گوئيم.
پشتياني نيروهاي موسوم به فداييان اسلام در خرمشهر و آبادان،از چه طريقي صورت مي گرفت و شهيد هاشمي امكانات را چگونه تهيه مي كردند؟
از لحاظ تداركات غذائي و لباس و مايحتاج بچه ها، خانم ابطحي دختر خاله آقاي بهشتي كه الان هم با خانواده ما رفت و آمد دارند، از اصفهان براي ما تداركات مي فرستاد. از نظر غذايي هم خيلي خوب از ما حمايت مي كرد. از طريق نيروهاي مردمي هم به ما غذا و تداركات مي رسيد. آقاي خلخالي از تهران براي ما اوركت و براي افراد 25 سال به بالا سيگار مي فرستاد.از خود خرمشهر هم خيلي حمايت مي شديم. خود من فقط به اندازه يك اتاق بيسكويت گذاشته بودم. موقعي كه شهيدها را برده بودم به تهران، وقتي برگشتم ديدم يكي اش هم نيست از بچه ها پرسيدم: «بيسكويت ها چي شدند؟» گفت: «به همه داديم، تمام شد.» گفتم: «آخر مرد حسابي!اينها را نگه مي داشتيد براي شرايط حساس.» گفتند: «خدا بزرگه،از همه طرف مي رسه.» خدا خيلي به ما كمك مي كرد.
خود شهيد هاشمي ارتباطاتي هم با بازار تهران داشتند؟
نخير، ولي آقاي عبدخدايي و آقاي رفيعي داشتند. البته آقاي رفيعي سر آخر، پشت سر ما حرف هاي خيلي زشتي زده بود،ان شاءالله كه خدا ايشان را ببخشد، ولي آقاي عبدخدايي انسان منطقي اي بودند. من زياد با آنها ارتباط نداشتم، تنها يادم هست كه يك جايي را در تهران گرفتند و دادند به ما كه الان در دست سپاه هست. هر بازاري اي كه بگويد من به اينها پول و لوازم دادم دروغ مي گويد، ولي آن پيرزني كه يك دانه تخم مرغ براي جبهه مي فرستاد، راست است. هم من و هم سيدمجتبي پول در جيبمان داشت مي پوسيد و فقط هر موقع مي خواستيم برويم حمام، پول مي داديم. وكارت هايي را مي خريديم و مي داديم به بچه ها و مي رفتند به حمام، يا اگر بچه ها مي خواستند بروند به تهران، پول كرايه ماشينشان را مي داديم.
خانم عسگري به ما پول مي رساند و پول زيادي در دستمان بود و مقداري اضافه ماند كه در آخر داديم به سپاه. ارتش و سپاه خيلي زحمت كشيدند و سيد مجتبي از قول امام به ما مي گفت اگر سپاه نبود، كشور نبود.
گفته شده كه از نظر تقسيم كمك هاي مردمي، وضع بچه هاي هتل كاوانسرا نسبت به بچه هاي هتل پرشين بهتر بود. آيا اين مسئله صحت دارد؟
ما 12000 نفر را غذا مي داديم. در هتل كاوانسرا كه غذا مي پختند، براي ارتش و كمييته 48 و خيلي از ارگان هاي ديگر هم غذا مي فرستادند. من خودم غذا را توزيع مي كردم. يك وقتي ديگر مواد غذائيمان تمام شد و مجبور شديم از كنسرو استفاده كنيم. اوايل جنگ وضع بهتري داشتيم و سيب زميني پخته، برنج و مرغ و ماهي توي دست و بالمان بود تا اينكه سردخانه آنجا خالي شد. موقعي هم كه در محاصره قرار گرفتيم، نان خشك مي خورديم. مقداري از مواد غذايي از خود مردم به دست ما مي رسيد،ولي از قبل در سردخانه و انبار هتل كاروانسرا مواد غذائي زياد بود.
ارتباط ارگانيك به آن معنايي كه شما مي گوييد وجود نداشت. سپاه از مردم كمك مي گرفت، ولي ارتش جيره داشت و تا مدتي جيره ما را هم مي داد، اما ديگر نداد. ما غذاي رزمندگان خودمان را با ماشين مي فرستاديم و در سنگرهائي كه از قدمان هم بالا زده بود، توزيع مي كرديم.
از آن روزها چه كساني را به ياد داريد؟
سرهنگ حسن اقارب پرست بود كه خدا رحمتش كند، پيرمرد متديني بود. من تدين ايشان را به غير از شهيد صياد شيرازي در فرد ديگري سراغ نداشتم. سرهنگ صدري بود كه آدم موذي اي بود؛ به ما مي گفت سپاه زيرآب تان را زده است و در سپاه مي گفت كه فداييان اسلام اين كارها را مي كنند. يك روز به هم برخورد كرديم و گفتم: «ببين فلاني! ما سينه مان را سپر كرده ايم كه برادرهاي سپاهيمان پادرركاب باشند.»« او هم سرش را انداخت پايين و سپاهي ها فهميدند كه برنامه اش چيست.
در آن زمان سپاه، سپاه امروز نبود و در حد بسيج و نيروهاي مردمي بود. فداييان اسلام هم در حد نيروهاي مردمي بودند. پس چرا عده اي جزو فداييان اسلام مي شدند و عده اي به سپاه مي رفتند؟ تفاوت اين دو نيرو در چه چيز بود؟
ببينيد الان مگر فكر شما با من يكي است؟ در آن زمان هم هر كسي عقيده اي داشت. خيلي از بچه ها از سپاه مي آمدند جزو نيروهاي ما و جاسوسي هم مي كردند. يك روز يكي از اينها را صدا زدم و گفتم: «مي دانم كه تو خبر مي بري.» گفت: «كجا؟» گفتم: «به سپاه.اين كارها خوب نيست. جاسوسي توي كشور خود آدم گناه است.» گفت: «حاجي...» گفتم: «من حاج آقا نيستم، تنها يك چيز به تو مي گويم.اگر مي خواهي در زندگي موفق باشي،اين كارها را نكن. فرداروزي اگر كشته بشوي، با خبرچيني اي كه داري مي كني، جزو شهيدان حساب نمي شوي.» همين طور مانده بود كه به من چه بگويد! گفتم: «ببين!در جبهه، ارتش و سپاه و نيروهاي مردمي فرقي نمي كنند. هدف همه يكي است. حالا هم برو و به آن كسي كه تو را فرستاده بگو ما تمام هدف هايمان يكي است. اگر مي خواهيد، ما مي آييم زير نظر شما و يا بالعكس شما بياييد اينجا. بياييد، ولي اين كارها را نكنيد.» آن بنده خدا كه رفت، بچه ها را جمع كردم و گفتم: «مي دانم عده اي از شما هستند كه مي خواهند بروند جاهاي ديگر. اگر دوست داريد برويد سپاه، اگر دوست داريد برويد ارتش و يا هر جاي ديگري، همه تان آزاد هستيد.» و همين اتفاق هم افتاد. بعدها كه منافقين را گرفتيم، گفتند نيروهاي فداييان اسلام 703 نفر هستند. اين مطلب بسيار دقيق و با آمار ما يكي بود. منافقين در آبادان و خرمشهر بودند و از آنجا گرا مي دادند به عراقي ها و آنها هم ما را مي زدند. اينكه بچه ها تيكه تيكه شدند، باعثش منافقين بودند. بيشتر بچه هايي كه شهيد شدند، از بچه هاي كميته منطقه 9 بودند. در آنجا من گراي منافقين را گرفتم و دودمانشان را به باد دادم و گفتم: «من اينجا بايد از اينها اسناد و مدارك گير بياورم.» يك سري سند از لابلاي ديوار در آورديم و متوجه شديم كه از صداي آمريكا اخباري به دستشان مي رسيد كه بايد چه كارهايي را انجام بدهند.
كاغذها و سلاح هاي ديگري هم بودند كه آورديم در ستاد خودمان.31 نفر هم آمدند دنبال اينها كه آنها را هم گرفتيم. سپاه مي گفت: «براي چي اينها را مي گيريد؟ براي چي دردسر درست مي كنيد؟» گفتيم:«آقاجان! اينها منافقند. همان هايي هستند كه بمب گذاري مي كنند.» بعدها هم به كارهايي كه كرده بودند، اعتراف كردند. خانم من رفته بود به بيمارستان نجميه و خانمي را ديده بود كه خبر مي نوشت و به اين خانم گفت شما به جاي اينكه روزنامه بنويسيد برويد به جبهه ها به رزمنده ها كمك كنيد.گفت: «آنجا فداييان اسلام ما را مي گيرند و تحويلمان مي دهند و اعداممان مي كنند.» خانمم كه زنگ زدم، ماجرا را تعريف كرد و من خيلي خنديدم. در جبهه ها به خاطر همين منافقين بسياري از جوانان ما كشته شدند و همه جا رخنه كرده بودند.
به نظر شما علت ترور شهيد هاشمي چه بود؟ ايشان در سالي شهيد شد كه بين ترورها سال ها فاصله افتاده بود.
واقعيتش من نمي دانم. اگر چيزي بگويم قضاوت اشتباهي كرده ام. مي گويند منافقين، ولي اينكه خانمي بيايد داخل مغازه و دو نفر ديگر بيايند داخل مغازه و ايشان را شهيد كنند، با عقل جور در نمي آيد. ما كه نمي دانيم چه كساني بودند. در آن زمان اعلاميه بدون امضائي داده بودند كه من و سيدمجتبي و غنچه ها و چند نفر ديگر را هم مي خواستند بكشند. صبح ها هر وقت مي خواستم به اداره برويم، مي ديدم يك ماشين سرمه اي دنبالم مي آيد. هر روز همان موقع هم ماشين گشت مي آمد، ولي آن روز نيامد. من خيلي به اين مسائل دقت مي كردم و در حين راه رفتن، رفتم زير يك ماشين و بعد رفتم سر چهارراه و در همان موقع ماشين گشت كلانتري آمد.اگر هم كسي امثال مرا مي زد،اهميت نمي دادند، چون مي ترسيدند خودشان هدف قرار بگيرند.اين را ديده بودم. وقتي رسيدم اداره بچه ها گفتند: «چرا لباس هايت خاكي است؟» گفتم: «هيچي. ماشيني دنبالم بود كه از دستشان فرار كردم، ولي خدا مي خواست آقامجتبي را با خودش ببرد و همين طور هم شد.
حالا يا منافقين بودند و يا افراد ديگري، من نمي دانم، ولي بعيد مي دانم غير از منافقين كسان ديگري باشند».
اصلاً چه دليلي وجود داشت كه ايشان يا شما را شهيد كنند؟
اين موضوعات بر مي گشت به دستگيري نيروهاي نفوذي در خرمشهر و آبادان.من و امثال من چه ارزشي داشتيم؟ كساني مانند شهيد صيادشيرازي وفلاحي و نامجو ارزش داشتند كه رفتند. آقاي حسيني خراساني را كه مداح بودند، همين منافقين شهيد كردند، كار ايشان صحبت از امام زمان (عج) و منافقين بود. سيدمجتبي خيلي جرئت داشت و انسان مفيدي بود.
من بيشتر به خاطر همين كه نمي خواستم چهره ام شناخته شود، در جبهه عكس نمي گرفتم. حتي شهيد چمران هم كه آمدند با ايشان عكس نگرفتم. مي دانستم چه خبر است.
آيا شهيد هاشمي براي مجلس كانديد شده بودند؟
نمي دانم كي به سرش انداخته بود. رفته بود يك سري تبليغات هم كرده بود.
اقليت هاي مذهبي هم در ميان نيروهايتان بود؟
تنها يك نفر ارمني داشتيم كه بعداً مسلمان شد.
مي گويند چند نفر زرتشتي بودند و در سر رسيدشان عكس هايي از فداييان اسلام را چاپ كرده بودند؟
به ما نگفته بودند كه زرتشتي هستند. حتي مسيحي هم با ما نبود، چون من كليمي و مسيحي را زود تشخيص مي دهم. زرتشتي شايد در بين نيروهاي ما بوده، ولي من نديدم.
نكته خاص ديگري در ذهنتان داريد؟
آقامجتبي هر وقت مي خواست اراده كند كه نخوابد، نمي خوابيد. يك شب او را آورديم در ستاد و به بچه ها گفتم كه مقداري دوغ بدهند سيدمجتبي بخورد تا بخوابد. بچه ها گفتند: «سيدمجتبي دوغ نمي خورد.» گفتم: «برق را خاموش كنيد و بدهيد دستش.» آخر سر هم داديم دستش و خوابيد. به دوغ خيلي حساس بود. در يك عملياتي تانكي به سمت ما آمده بود و سيدمجتبي نارنجك را برداشت و افتاد دنبالش. عراقي ها فكر كرده بودند نارنجك كشويي است.
در عملياتي ديگر در روزهاي عيد بود كه يك سري مهمات ارتشي ها از دست رفته بود و ما رفتيم و آنها را برگردانديم. شاهرخ ضرغام هم رفت و دو سه تا آر.پي.جي زد به مقرهايشان و آنها هم او را با تير زدند و شهيدش كردند و جنازه اش هم پيدا نشد. مادرش در حال حاضر در آبادان زندگي مي كند. در همان جا يك تير به دست سيدمجتبي خورد و او را آوردند به بيمارستان شركت نفت و دستش را گچ گرفتند و به همان صورت در عمليات شركت كرد.
در آن عمليات من از زور خستگي نمي توانستم روي پايم بايستم. يك آقائي به اسم هاني زاده از خبرگزاري پارس آمده بود و با يكي از نيروهاي وفادار به بني صدر صحبت كرد. من توي همان گيجي خواب و بيداري شنيدم كه داشت مي گفت كه ما جاهاي زيادي را توانستيم از دست دشمن خارج كنيم و همه چيز را به خود و نيروهايش نسبت داد. شكم بزرگي هم داشت. با شنيدن حرف هايش خواب از سرم پريد و گفتم: «مرد حسابي! چرا دروغ مي گويي؟ ما عمليات را انجام داديم و توقعي هم نداريم، تو چرا به خودت نسبت مي دهي؟» سيدمجتبي صدايم زد و گفت: «چيزي نگو.»، ولي من گوش ندادم و آقاي هاني زاده را صدا زدم و به او گفتم: «اين عمليات توسط فداييان اسلام صورت گرفت و چندين و چند شهيد داديم. اين آقا دروغ مي گويد. سيدمجتبي او را صدا زد و گفت: «اگر راست مي گوئيد جنازه هاي عراقي ها را چه كرديد؟» گفت: «نمي دانم.» شيهد هاشمي دستش را در خاك كرد و دست يك عراقي را بيرون كشيد تا نشان دهد چه كسي عمليات را انجام داده و گفت: «تو كه در عمليات بودي نمي داني با عراقي ها چه كار كرديد؟ چرا دروغ مي گويي؟» آقاي هاني زاده گفت: «همين مصاحبه كفايت مي كند.» البته يك عكسي هم در همان زمان از مشاجره مجتبي گرفتند كه در روزنامه ها موجود است.
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده