سه‌شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۴۸

«شهيد هاشمي و سلوك با رزمندگان » در گفت و شنود شاهد ياران با مرتضي امامي

هنگامي كه به ياد شهيد هاشمي مي افتيد، نخستين حسي كه در دل شما پديد مي آيد، چيست؟
بسم رب الشهدا والصديقين. در ابتدا بايد بگويم كه تمام صحبت هاي من استنباطم از مطالب است و اگر كم و كاستي مشاهده كرديد، آن را از من ببينيد نه از واقعيت امر. يكي از بزرگ ترين افتخارات زندگي من اين است كه در دوران جنگ تحت فرماندهي آقا سيد مجتبي هاشمي جنگيدم. از طرفي خدا را شكر مي كنم كه شهيد هاشمي به مقام رفيع شهادت نائل شد، چون هر كسي لياقت رسيدن به اين مقام را ندارد. از سوي ديگر متاسفم كه ايشان به صورت فيزيكي در كنار ما نيستند؛ اگر چه حضور آقا سيد مجتبي را از لحاظ روحاني هميشه در كنار خود حس مي كنم و در بعضي مواقع به خوابم مي آيد و مرا در مسائل زندگي راهنمايي مي كند.
آيا شما نسبتي با شهيدان امامي در فدائيان اسلام داريد؟
بله، سيد حسين امامي (عموي من) و پدرم هر دو از فدائيان اسلام بودند. پدرم در سال 1324، احمد كسروي ملعون را در كاخ دادگستري از پاي درآورد. از طرفي چهار سال پس از ان ماجرا عمويم، عبدالحسين هژير را كه بالاترين مقام اجرائي و وزير دربار بود، از بين برد. در پي اين ماجرا فورا انتخابات آن دوره باطل شد و آيت الله كاشاني همراه با عده اي از مبارزان از عراق راهي ايران شد. در همان اثنا دشمنان، عمويم را به شهادت رساندند. فدائيان اسلام گروه كوچك و در عين حال قدرتمندي بود و افراد زيادي بعد از پيروزي انقلاب به اين گروه پيوستند. مرحوم پدرم قبل از انقلاب دست مرا در دست مرحوم احرار گذاشت. ايشان راننده بود و حدود 195 سانتي متر قد داشت و يكي از مبارزان سياسي آن زمان بود. پدرم پول زيادي را در زمينه سياست خرج مي كرد و اكثر مبارزان قديمي ايشان را مي شناسند. آن زمان هر كسي كه مي خواست افتخارآفرين باشد، به گروه فدائيان اسلام مي پيوست. در آن روزها اتفاقات زيادي مي افتاد. مدتي در كميته استقبال از حضرت امام فعاليت مي كردم.
آن زمان آقا سيد مجتبي هاشمي و آقاي رستمي از فرماندهان كميته بودند. كميته مركزي منطقه 9 و مركز پيشا هنگ و اتاق بي سيم در ضلع جنوبي پارك شهر خيابان بهشت قرار داشت. من مدتي در باشگاه افسران مشغول خدمت شدم، اما در دوران فعاليت بني صدر، باشگاه افسران را از ما خواستند، ما هم در مقابلشان ايستاديم، تا جايي كه به خاطر دارم شهيد بهشتي به ما گفت كه حضرت امام فرموده اند: «باشگاه را بدهيد تا غائله ختم شود.» بعد از اين ماجرا به ستاد واقع در ميدان فردوسي منتقل شديم. لازم به ذكر است كه در آن روزها مسئله رياست و معاونت براي هيچ كس مهم نبود و كوچك و بزرگ در تكاپو بودند تا باري از دوش جامعه برداشته شود.
آقا سيد مجتبي مدتي در كردستان بود و بعد هم به مناطق جنگي جنوب كشور رفت. آيا در طول اين مدت همچنان به كميته وابسته بود يا از آن جدا شد؟
آن روزها مانند حالا افراد از جانب تيپ يا لشكري معين به ماموريت اعزام نمي شدند. به خاطر دارم فرمانده كميته مركزي آقاي كني حكم كلي صادر و اعلام مي كرد كه هر كسي كه مي تواند، نيرو جمع آوري كند و به مناطق جنگي برود. درآن زمان من يكي از نماينده هاي تام الاختيار آقاي خلخالي در اروميه بودم. آقا سيد مجتبي هم در پاوه بود. همان طور كه مي دانيد ميدان فردوسي و دانشگاه از نقاط استراتژيك تهران و مركز حضور منافقين و درگيري هاي دانشگاه بودند، به همين دليل كميته فردوسي و كميته ششم منطقه 9 كه در ضلع شمالي خيابان فلسطين واقع شده بود، جزو فعال ترين ستادها به شمار مي آمد. كميته فردوسي علاوه بر اعضاي رسمي، نيروي افتخاري هم داشت. افراد زيادي از كردستان و ساير مناطق تهران 10 و 11 به عنوان نيروي افتخاري با ما همكاري داشتند. آقاي اكبر كريمي، محمد كريمي و علي كريمي كه در بازار فرش كار مي كردند و همچنين محمدعلي هرسين از جمله افرادي بودند كه به عنوان نيروي مردمي در كميته فعاليت داشتند. همه اين عزيزان دلشان براي انقلاب مي تپيد. آن روزها سپاه و بسيج قدرت چنداني نداشتند و در شهرها كميته ها قوي ترين تشكل به شمار مي آمدند.
فدائيان اسلام چه نقشي در جنگ داشتند؟
در روزهاي آغازين جنگ فدائيان اسلام مهم ترين قطبي بودند كه نيروهاي مردمي از هر قشري جذب و سازماندهي مي كردند. آغوش فدائيان اسلام به روي نيروها و رزمندگان باز بود و در پذيرش افراد، گزينشي عمل نمي كرد. داوطلبان حضور در جبهه از هر قشري، ريش و سبيل دار يا يقه چاك به اين گروه مي پيوستند. ممكن بود يك نفر با يقه باز و تفكرات خاص خودش وارد گروه شود، اما بعد از مدتي با تاثيرپذيري از سايرين، تفكرات و حتي ظاهرش تغيير مي كرد. آقا سيد مجتبي مثل يك آهن ربا نيروهاي مردمي را به سمت فدائيان اسلام جذب مي كرد. همان طور كه مي دانيد براده هاي آهن بعد از جداشدن از آهن ربا تا مدتي خاصيتشان را حفظ مي كنند. گروه فدائيان اسلام هم اين گونه بودند.
چه شد كه شما به اين جمع پيوستيد؟
در آن ميان با آقاي خلخالي مشكلاتي پيدا كرديم. فورا با آقا سيد مجتبي، سيد محمود صندوق چي و ساير دوستان به گفتگو نشستيم و تصميم گرفتيم تا به جاي عبارت فدائيان اسلام از عبارت فدائيان اسلام و رهبري روي مهرمان استفاده كنيم. در پي اين تصميم از سيد احمد آقاي خميني در تهران استعلام گرفتيم. اتفاقا امام در غروب همان روز ضمن مصاحبه اي فرمودند: «همه ما مردم ايران، فدائيان اسلام هستيم.» خلاصه با اين حركت مانع از شيطنت ها و سوء استفاده برخي از افراد شديم. پس از مدتي به تدريچ سپاه و بسيج قدرت گرفتند. بالاترين سرمايه هر كس جان اوست و در دوران جنگ تقديم كردن جان در راه ميهن مهم ترين مسئله است و ساير مسائل از فرعياتند. اگر به هر دليلي اشتباهي از كسي سر بزند، بايد با ملايمت و عطوفت، آن شخص را متوجه اشتباهش كرد. برخي كج خلقي ها و بدرفتاري ها باعث شد تا در حق آقا سيد مجتبي و بچه هاي فدائيان اسلام بي محبتي شود.
از ابتكارات آقا سيد مجتبي و برخوردشان با دوستان و دشمنان برايمان بگوييد.
تمامي شهداي هشت سال دفاع مقدس شجاع بودند. در اين ميان شجاعت، دليري و نترسي آقاي هاشمي وصف ناپذير بود طوري كه زبان از بيان آن عاجز بود. من بارها و بارها به چشم خود ديدم كه فرماندهان كلاه كج نيروي دريايي نزد آقا سيد مجتبي مي آمدند و مي گفتند: «آقاي هاشمي ما فرماندهي شما را قبول داريم.» چندين بار فرماندهان تكاور نيروي دريايي تحت فرماندهي آقا سيد مجتبي در ميدان مين روبروي پل 12 و ايستگاه 7 عمليات انجام دادند؛ اين درحالي بود كه فرماندهان نيروي دريايي در دوره نظامي سخت و پيشرفته اي آموزش ديده بودند. آن زمان حملات به صورت كلاسيك اجرا نمي شد و جنگ ها نامنظم بودند. منظورم از جنگ هاي نامنظم جنگ هايي نيست كه هر كسي هر كاري بخواهد طي عمليات انجام دهد. جنگ هاي نامنظم نوعي جنگ كلاسيك بسته بودند كه بسيار منظم تر از جنگ هاي كلاسيك ارتش انجام مي شدند. در دوران محاصره آبادان فاصله ما با نيروهاي عراقي حدود ششصد هفتصد متر بود، تا جائي كه وقتي بلند حرف مي زديم صداي يكديگر را مي شنيديم و به راحتي مي توانستيم عراقي ها را از آن فاصله ببينيم.
در ماجراي حصر آبادان جبهه شما در كدام منطقه قرار داشت؟
ما در ميدان تير جلوتر از ذوالفقاريه مستقر بوديم و سرهنگ كهتر و نيروهايش، يكي از فرماندهان تيپ 77 خراسان، حدود سه چهار كيلومتر عقب تر از ما مستقر شده بودند. همان طور كه گفتم جنگ ها نامنطم بودند. آقا سيد مجتبي قبل از اجراي هر عملياتي به من و ساير رزمنده ها مي گفت: «ما قرار است فردا يا پس فردا به دشمن حمله كنيم.» فورا مقدمات كار فراهم مي شد. مهمات و امكانات دشمن قابل مقايسه با تجهيزات ما نبود، آنها مجهز به دوشكا، كاليبر 50، انواع توپ و موشك، خمپاره 60 و كاتيوشا بودند. ما قبل از هر عمليات خاكريزهاي كوچك دونفره اي مي كنديم تا اگر رزمنده ها زخمي شدند يا خواستند مرحله به مرحله در خط حركت كنند، بتوانند در خاكريزها پناه بگيرند. از طرفي خاكريزها مانع از اصابت گلوله به رزمنده ها مي شد، چون گلوله بعد از اصابت به خاك سرد مي شود. يك روز من همراه با يكي از فرماندهان كلاه قرمز نيروي دريايي، آقا سيد مجتبي و مرحوم قاسم رضايي در خط بودم. اتفاقا آن روز دست آقاي هاشمي مجروح شده بود. از طرفي دشمن منطقه را با دوشكا به آتش كشيده بود. به خاطر تمامي شرايط پيش آمده، رزمنده ها دائما از آقا سيد مجتبي مي پرسيدند كه پايان كار چه خواهد شد ؟» در همين اثنا آقا سيد مجتبي با وجود اينكه عراقي ها در فاصله 300 متري ما بودند، كلاه سبزش را بر داشت و به هوا بلند كرد و رو به دشمن فرياد زد: «اگر مرديد اين كلاه را نشانه بگيريد.» اين درحالي بود كه دشمن دائما به سمت ما شليك مي كرد و ما صداي گلوله را كه از كنار گوشمان رد مي شد، مي شنيديم. ما اگر مي خواستيم به شليك گلوله هاي دشمن فكر كنيم، تمام بچه ها كشته مي شدند؛ اما به واسطه لطف خدا و امدادهاي غيبي، اكثر گلوله ها از بيخ گوشمان رد مي شدند و آسيبي به ما نمي رسيد.
همان طور كه امام راحل فرمودند: «در جنگ امدادهاي الهي و دست فرشتگان به رزمنده ها ياري رسانده است.» شايد اين حرف ها به نظر نسل سوم و چهارم خيالبافي باشد، اما ما تمامي اين مسائل را به چشم ديديم و با تمام وجود اين شگفتي ها را حس كرديم. آقا سيد مجتبي بدون هيچ ترس و واهمه اي، در روشنايي روز بيرون از خاكريزي به سمت دشمن حركت مي كرد. ايشان در حين حركت مشتشان را گره كردند و با صداي بلند مي خواندند: «كار صدام تمام است. خميني امام است. استقلال و آزادي آخرين پيام است.» بچه ها با ديدن اين صحنه روحيه مضاعفي گرفتند و يا علي گفتند و به سمت دشمن پيشروي كردند. نيروهاي عراقي وقتي ديدند رزمندگان ما بدون هيچ واهمه اي پيشروي مي كنند به شدت به وحشت افتادند و ترس تمام وجودشان را فرا گرفت. تمامي اين خاطرات مبين شجاعت بي حد و حصر آقا سيد مجتبي است. آن روزها كسي از ما پشتيباني نمي كرد. از نظر مهمات و اسلحه در مضيقه بوديم. از طرفي هم اگر ارتش مهماتي در اختيار داشت، به خاطر حضور بني صدر به ما تجهيزاتي نمي دادند، با وجود اين توانستيم سه بار جاده ماهشهر – شادگان را از دشمن بگيريم و دو بار هم يكي، دو شب جاده را نگاه داشتيم؛ اما از آنجا كه هيچ نيرويي ما را پشتيباني نمي كرد، ناچار شديم دوباره به ميدان تير كه 700 الي800 متر عقب تر از جاده بود، برگرديم.
اگر خاطره اي از حضور لوتي هايي مثل شاهرخ ضرغام در جبهه به ياد داريد، برايمان بگوئيد.
در دوران جنگ لوتي هايي مانند شاهرخ ضرغام و بچه هاي نارمك، سي، چهل نفري از محله هاي تهران جمع مي شدند و به جبهه مي آمدند. آن روزها رزمنده اي به نام صادق ويسه (تا جايي كه مي دانم در حال حاضر در نارمك چلوكبابي دارد)، از داش مشتي هاي تهران بود. صادق لباس عربي به تن مي كرد و بالاي خاكريز مي رفت و عربي مي رقصيد. از طرفي هم دست و پا شكسته به زبان عربي صحبت مي كرد. همه اين كارها باعث شادي رزمنده ها مي شد. رزمنده اي به نام حسين زاده كه موهاي فرفري داشت و قدبلند و لاغر بود، كارهاي جالبي مي كرد. به خاطر دارم كلاه كج سياهي بر سر مي گذاشت و بچه ها هميشه با او شوخي مي كردند. به او تك تيرانداز مي گفتند. به هر جا كه مي رفت سروصداي زيادي به راه مي انداخت و شروع به تيراندازي مي كرد. با ديدن كارهايش ابتدا خيال كردم از ستون پنجم است، اما بعد از مدتي فهميدم كه اخلاقش همين است و خلقيات خاص خودش را دارد. هر وقت كه مي خواستيم به عقب خط برويم. گودال به گودال از لابه لاي خاكريزها سينه خيز حركت مي كرديم. يك بار كه حسين زاده اين صحنه را ديد، رو به من و آقاي اصغر رضايي كرد و گفت: «اي ترسوها! شما مثلا فرماندهان محوريد؟» بعد هم بدون هيچ ترسي از روي خاكريزها به سمت عقب حركت كرد. شهيد اصغر رضايي كه در شلمچه و در عمليات كربلاي 5 به شهادت رسيد، به من گفت: «سيد مرتضي! ولش كن. اتفاقي براي او نمي افتد، ولي ما بهتر است از لاي همين خاكريزها رد شويم.» آن زمان يك لندرور و يك شورلت آمريكايي در اختيارم بود. عراقي ها هميشه توپ هايشان را تنظيم و پر مي كردند تا هر لحظه آماده شليك باشد. هر وقت مي خواستم با ماشين، رزمنده ها را به سمت خاكريزهاي عقب ببرم، خودم راننده مي شدم و همراه با بچه ها و فرياد «يا علي» از بين خاكريزهاي خودي و دشمن عبور مي كرديم. در حين حركت بچه ها شعار مي دادند: «الله اكبر! خميني رهبر! اين بانك آزادي است...» از طرفي عراقي ها فورا شروع به تيراندازي مي كردند. من در ميدان تير مسئول گروهان بودم. گلوله توپ بسيار سريع حركت و به هدف اصابت مي كند، به همين دليل حتي بعد از شليك توپ فرصت نداشتيم كه رزمنده اي فرياد بزند: «توپ شليك شده است.» از اين رو من به بچه ها سفارش كرده بودم اگر آتش گلوله را ديدند. فورا فرياد بزنند. وقتي كه رزمندگان با ديدن آتش يكصدا فرياد مي زدند، سريعا پايم را روي ترمز مي گذاشتم. بعد هم گلوله توپ از مقابل ما عبور مي كرد و چند متر جلوتر روي زمين منفجر مي شد.
به چه دليل به آن ميدان، ميدان تير مي گفتند؟
از همان ابتدا نام آنجا به ميدان تير مشهور شد. علت دقيق اين نام گذاري را نمي دانم. اما آقا سيد مجتبي بعد از ماجراي تغيير عنوان حك شده روي مهر فدائيان اسلام در اواخر سال 1359 نام ميدان را به ميدان ولايت تغيير داد. از آنجائي كه همه ما از همان ابتدا آن را به ميدان تير مي شناختيم، در حين يادآوري خاطرات از آن با عنوان ميدان نير ياد مي كنيم.
شيوه تهيه مهمات براي گروه چگونه بود؟
در خرمشهر از نطر سلاح و مهمات در مضيقه بوديم و امكاناتمان را از كميته مي گرفتيم. آقا سيد مجتبي نامه اي به من داد و مرا به عنوان نماينده تام الاختيار فدائيان اسلام در گرفتن مهمات انتخاب كرد. به خاطر دارم جهت گرفتن مهمات به ستاد نيرو در دزفول رفتم.
چگونه آموزش مي ديديد؟
آن زمان افرادي به عنوان استاد تخريب به ما انواع مين ها را آموزش مي دادند. اوايل جنگ عراقي ها از نوعي مين استفاده مي كردند كه ضد نفر بود و سري شبيه چوب يا علف داشت، از آنجائي كه اهل تهران بودم و بومي منطقه ذوالفقاريه و آبادان نبودم، با آن منطقه آشنايي نداشتم. تا قبل از اينكه با اين نوع مين آشنا شويم، از وسط ميدان مين آنها را به عنوان علف يا چوب دسته دسته جمع مي كرديم و چون مثل چوب خوب مي سوختند، از آنها براي درست كردن چاي استفاده مي كرديم. لطف خدا شامل حال ما بود كه آنها در دست هايمان منفجر نشدند! پس از آنكه آن مين ها را شناختيم، به هيچ وجه نزديك ميدان مين نشديم. عراقي ها براي آنكه جلوي پيشروي نيروهاي ما را بگيرند ميادين مين متعددي ايجاد كرده بودند. از طرفي آن زمان ما حتي غذا نداشتيم. شبانه حدود ساعت هاي دو، سه نيمه شب با كوله پشتي و پياده به سنگر عراقي ها تك مي زديم و كوله هايمان را از مهمات، نارنجك و غذا پر مي كرديم و برمي گشتيم، غافل از اينكه از ميادين عبور مي كنيم! مدتي خمپاره 60 را از سرهنگ كهتر كه با تعدادي نيرو پشت ما بودند مي گرفتيم. ايشان مرد شجاع و خوبي بود و با وجودي كه دستش شكسته بود، همچنان ديده باني مي كرد. فقط به من كه فرمانده بودم مهمات مي دادند و ما هم با لندرور به انبار مهمات مي رفتيم و ماشين را از مهمان پر مي كرديم. به اين ترتيب به لطف خدا و با امدادهاي غيبي، با وجود سختي ها و مشتقات كارها برايمان آسان مي شد. آن روزها شخصي به نام حسن لودرچي بود كه سن و سال كمي حدود 14، 15 سال داشت. من خيلي او را دوست داشتم و او هم مرا دوست داشت. شب ها تا صبح با لودر خاكريز مي زد، با توجه به اينكه عراقي ها جنگ كلاسيك كرده بودند و در تاكتيك هاي نظامي تبحر داشتند، دوشكاها را طوري هم سطح زمين مستقر مي كردند كه نيروهاي ايراني را با ضريب بالا مي زدند، يعني هيچ گاه دوشكاها را بالاي خاكريزشان نمي گذاشتند كه از بالاي سر ما رد شود، به همين دليل وقتي حسن لودرچي شروع به زدن خاكريز مي كرد، من در سمتي از خاكريز كه مقابل عراقي ها بود راه مي رفتم. او هميشه به من مي گفت: «سيد مرتضي! شما از اين سمت خاكريز سمتي كه رو به نيروهاي خودي بود راه برو.» من قبول نمي كردم و مي گفتم: «اگر قرار است گلوله به كسي اصابت كند بهتر است به من بخورد، نه به تو كه پشت لودر هستي و خاكريز مي زني.» بعدا با اينكه حضرت امام فرمودند: «پيشكسوتان خون و شهادت را نگذاريد در پيچ و خم زندگي له شوند و از بين بروند.»، متاسفانه از جبهه كه آمديم، در حق تعدادي از رزمندگان كم لطفي شد.
آيا شما خودتان صدمه خاصي ديديد؟
بله، بعد از 6-7 عمل جراحي كه بخشي از كبد و روده ام را برداشته اند، شكر خدا حالم بهتر شده، اما در يكي دو سالي كه در بستر بيماري بودم حتي به من كارت جانبازي هم ندادند! دو سه باري مراجعه كردم تا نهايتاً كميسيون اعلام كرد كه شميايي نيستم و فقط مقداري گاز در ريه هايم جمع شده است، در حالي كه حنجره ام را جراحي كردم و هم اكنون هم تحت نظر پزشك هستم.
چگونه به جبهه ها اعزام مي شديد؟
آن روزها براي همه افراد حكم صادر نمي شد و يك حكم براي يك نفر و كل همراهانش صادر مي شد. مثلا براي من حكمي صادر شد كه در متن آن نوشته شده بود: «سيد مرتضي امامي با همراهانش به جبهه هاي جنوب اعزام مي شود.» حتي محل دقيق اعزام نيرو در حكم ها نوشته نمي شد. بعد از مدتي جنگ ها از شكل نامنظم به كلاسيك تبديل شد. از طرفي من بعضي روزها در كميته و سپاه فعاليت مي كردم، هرگاه از اوضاع جنگ و حال و هواي جبهه ها با خبر مي شديم، فورا مرخصي بدون حقوق مي گرفتيم و از يگان فرار مي كرديم و راهي جبهه هاي جنگ مي شديم. من دو بار در حين عمليات زخمي شدم و مرا از اهواز به بيمارستان شهيد بقايي اعزام كردند. به خاطر دارم كه هر دو بار از آنجا فرار كردم و به مناطق جنگي بازگشتم. در يك كلام بايد بگويم كه بي صبرانه مشتاق حضور در مناطق جنگي بودم. گاهي اوقات به عقب خط مي رفتم و از رزمنده ها مي پرسيدم: «آيا مايلند برايشان خرما بياورم يا نه؟» آنها هم از اين پيشنهاد استقبال مي كردند. من هم فورا با يك لندرور و همراه دو سه رزمنده ديگر به نخلستان مي رفتم، لندرور را زير درخت مي گذاشتيم و نايلون بزرگي را روي آن مي انداختيم. من فلزكار و قالب ساز بودم و به راحتي با تيغ اره اي كه داشتم، خوشه هاي بزرگ خرما را از درخت جدا مي كردم و روي سقف لندرور مي گذاشتم. هر نخل حدود 40-50 كيلوگرم محصول خرما داشت. خلاصه خرماها را بين بچه هاي خط تقسيم مي كرديم. شب ها با همان خرما چند نفري دور هم جمع مي شديم و مهماني مي گرفتيم. گاهي اوقات نيمي از خوشه ها را به بانواني كه در بهداري فعال بودند، مي داديم. بعضي مواقع كه به آبادان مي رفتيم در گوشه و كنار شهر ژنراتورهاي سالمي مي ديديم كه بلااستفاده رها شده بودند. فورا آنهايي را كه با ولتاژ برق ايران كار مي كرد، روي لندرور مي گذاشتيم و در اوقات بيكاري سيم كشي مي كرديم تا بتوانيم از تلويزيون استفاده كنيم. البته در سنگرمان ديده بان گذاشته بوديم و هر وقت متوجه مي شديم غريبه اي از دور به سمت سنگرمان مي آيد، فورا برق ها را خاموش و تلويزيون را مخفي مي كرديم. عده اي هم پيش آقا سيد مجتبي از ما گله كرده و گفته بودند: «سيد مرتضي و دوستانش امكانات خوبي در سنگر دارند. آنها حتي در سنگرشان برق و تلويزيون هم دارند.» در دوران جنگ عراقي ها كارخانه پپسي و كوكاكولا را زده بودند. ما هم به كارخانه مي رفتيم و شيشه نوشابه هاي سالم را برمي داشتيم و در يخچال نفتي كه تهيه كرده بوديم، نگاه مي داشتيم. درجه يخچال را زياد مي كرديم تا نوشابه ها يخ بزنند. نوشابه ها پس از يخ زدن شبيه يخ در بهشت مي شدند و خوردنشان در گرماي 50 درجه هوا بسيار دلچسب بود. گاهي اوقات آقا سيد مجتبي مرا صدا مي كرد و مي گفت: «سيد مرتضي! بچه ها پيش من مي آيند و مي پرسند: سيد مرتضي! اين نوشابه ها را از كجا مي آورد؟ من هم به آنها مي گويم:اگر زرنگ هستيد خودتان برويد و نوشابه بياوريد.
در اينجا بهتر است خاطره اي جالب برايتان تعريف كنم. در ميان رزمندگان شخصي به نام حسين عزرائيل بود كه صورت و چشمان گرد و موهاي مجعدي داشت. هرگاه حسين براي رزمنده اي خاطره يا يادداشتي مي نوشت، آن رزمنده تا 24 ساعت بعد به شهادت مي رسيد. حسين عزرائيل گاهي پيش من مي آمد و مي گفت: «سيد مرتضي! مي خواهي يادداشت بنويسم؟» من هم با خنده به او مي گفتم: «برو! برو!اصلا سمت من نيا!»
از ويژگي هاي شهيد هاشمي خاطراتي را نقل كنيد.
گاهي اوقات بعضي از رزمنده ها به دليل خستگي زياد يا شهادت دوستانشان روحيه شان را از دست مي دادند و از خطوط مقدم به هتل كاروانسرا مي رفتند تا از آنجا به خانه و كاشانه خود بازگردند، اما با سخنراني هاي شيوا و دلنشين آقا سيد مجتبي در هتل كاروانسرا از رفتن پشيمان مي شدند و دوباره به جبهه هاي جنگ برمي گشتند.
وگروه فدائيان اسلام؟
گروه فدائيان اسلام در جبهه هاي جنگ كانوني بود كه در دل مردم ايران جاي داشت. خواهران در كنار ما مي جنگيدند، اما به هيچ وجه احساس نمي كرديم يك زن در كنار ماست. هر ارگان يا شخصي كه جهت بازديد از مناطق جنگي به جبهه مي آمد، حتما به ديدار گروه فدائيان اسلام مي رفت. در حين بازديد عكس يا فيلمي هم تهيه مي شد. يك بار بني صدر براي بازديد از مناطق جنگي به جنوب كشور سفر كرد. بني صدر قصد نداشت به خطوط مقدم برود، ولي من تصميم گرفتم بدون اطلاع، او را به خط مقدم ببرم. حتي آقا سيد مجتبي هم از تصميم من باخبر نبود. خلاصه بني صدر را به بهانه گشت زدن در همان حوالي، سوار موتورم كردم و او را به خط مقدم بردم و نيروهاي عراقي را به او نشان دادم. او از قبل، از سر ماجراي تيراندازي در كاخ رياست جمهوري مرا مي شناخت. وقتي به خط رسيديم، موتور را به خاكريزي كوبيدم تا او را بترسانم و گفتم: «اگر جگر داري، اينجا حرف بزن!»
آيا عراقي ها تيراندازي هم مي كردند؟
بين ما و نيروهاي دشمن تيراندازي نشد،اما من مسلح رفته بودم. يكي دو تا مسلسل كمري و نارنجك همراهم بود و هر چند وقت يك بار براي ترساندن بني صدر تيراندازي مي كردم.
خلاصه آن روز هم سپري شد. در منطقه ابتدا شلمچه، بعد دوربن و بعد از آن خرمشهر قرار داشت. زماني كه ما در پل نو دوربن مستقر بوديم با بعضي از مهمات عراقي ها آشنايي نداشتيم. مثلا گاهي اوقات مي ديديم كه چيزي شبيه رعد و برق به ساختمان هاي گلي داخل نخلستان اصابت و ساختمان را به هوا بلند مي كرد و از تعجب مبهوت آن صحنه مي شديم. شخصي به نام حاج ناصر، وقتي مي ديد ما بهت زده خيره شده ايم، فرياد مي زد: «شما مگر مرد نيستيد؟ يالاّ تكان بخوريد.» فرمانده حاج ناصر شخصي قدبلند بود به نام حاج قاسم قاسمي كه شخصا با آقا سيد مجتبي كار مي كرد. حاج قاسم طي يك عمليات مجروح شد. آن زمان در آبادان ماشين لندرور، شورلت و سيمرغ بود. ما با سختي بسيار از پتروشيمي شورلتي تهيه و حاج قاسم و دو سه مجروح ديگر را سوار و به درمانگاه منتقل كرديم. اوايل جنگ بود و ما در سنگري در دژ خرمشهر مستقر شده بوديم. عراقي ها با تانك از پل دوربن به سمت ما در حركت بودند. در آن عمليات ما فقط دو آرپي چي 7 به همراه داشتيم كه البته سوزن يكي از آن دو شكسته بود. حاج محسن ارومي كه در بعدها فرمانده يگان امنيت پرواز شد و در مكه به شهادت رسيد، پشت سنگر، آرپي چي سالم را به سمت دشمن نشانه گرفته بود. من هم سمت راست ايشان نشسته بودم. ما آن زمان با تانك ضد زره آشنايي نداشتيم و گويا تانك هاي دشمن از اين نوع بود. با تعجب مي ديديم كه تانك ها در اثر اصابت گلوله آرپي جي منهدم نمي شوند. ناگهان به لطف خدا ماري به داخل سنگر آمد و همگي از سنگر فرار كرديم و به محض اينكه از آنجا دور شديم، گلوله توپي كه عراقي ها با تانك به سمت ما نشانه گرفته بودند، به سنگر برخورد و همه خاكريز را منهدم كرد. در واقع بايد بگويم حضور آن مار در سنگر به اذن خدا باعث شد تا اتفاقي برايمان نيفتد.
ما در پل نو يك گروهان تانك چيفتن داشتيم. اگر كسي بگويد كه تانك در اختيارمان نبود، كم لطفي كرده است،اما هيچ كس آنها را سازماندهي نمي كرد. يك روز آقا سيد مجتبي به من گفت: «سيد مرتضي! بچه ها را جمع كن. مي خواهي راننده تانك داشته باشيم؟» من كميته چي بودم و در چريك هاي فدائيان اسلام هم كار با سلاح هاي سبك را ياد گرفته بودم، به همين دليل بعد از مدت كوتاهي با طرز استفاده از تانك چيفتن آشنايي پيدا كردم. توپ آنها حدود 22 كيلومتر برد دارد و با آنها مي توان با سرعت 120 كيلومتر در ساعت حركت كرد، خلاصه به سرعت تانك ها را راه انداختيم. قبل از رفتن به عمليات، گره ها را به نيروهاي پشتيباني نشان مي داديم بعد به سمت شلمچه پيشروي كرديم و ديگران از عقب خط با تانك از ما پشتيباني كردند. البته در حين عمليات هم با بي سيم سايرين را از موقعيتمان باخبر مي كرديم. نيروهاي ارتش بايد طبق فرمان وارد عمليات مي شدند، به همين دليل گاهي اوقات كه فرمان حركت نداشتند، ما خودمان سوار چيفتن مي شديم. در ضمن براي جابه جايي نيروها از اسكورپين هم استفاده مي كرديم. اسكورپين شكلي شبيه به قوطي دارد و در عين حال كه بسيار جمع و جور است سريع حركت مي كند. با سرعت 90-100 كيلومتر در ساعت، 10-20 رزمنده مي توانستند در محفظه اسكوربين جاي بگيرند. ما هميشه چند برابر ظرفيت تجهيزات از امكانات نهايت بهره را مي برديم و نمي گذاشتيم وسيله اي بلااستفاده بماند. حتي از سيم هاي گاروت براي بريدن سر عراقي ها استفاده مي كرديم. گاروت سيمي شبيه سيم كلاج و از مو كمي صخيم تر است. گاروت را اگر به هر شكلي بپيچانيد، تيزي آن به سمت داخل قرار مي گيرد. هر وقت مي خواستيم بي سر و صدا عراقي را بكشيم، از پشت آهسته گاروت را دور گردنش مي گذاشتيم و با كوچك ترين حركت سر از بدن جدا مي شد. زماني كه هنوز در خرمشهر بوديم به چشم خود مي ديدم كه حاج آقا شريف چندين بار با سرنيزه و خنجر مي رفت سر عراقي ها را مي بريد و مي آورد. قبل از اينكه به جبهه هاي جنگ بروم دورادور آقا سيد مجتبي را مي شناختم. ايشان با شجاعت و مناعت طبعي كه داشت در كميته فعاليت مي كرد. در دوران حضورم در جبهه و بعد از ماجراي زخمي شدن حاج قاسم قاسمي، همكاري تنگاتنگم با آقا سيد مجتبي آغاز شد.
از ويژگي هاي ظاهري شهيد هاشمي و تيپ خاص ايشان چه به ياد داريد؟
شهيد هاشمي حدود 195 سانتي متر قد و ريش بلندي داشت. همان طور كه مي دانيد سادات چهر ه اي خاص، صورتي معصوم، ابروان پيوسته و دندان هاي منظمي دارند.آقا سيد مجتبي هم چهره اي نوراني و معصوم داشت. ايشان خالصانه در راه خداي مي جنگيد و بدون توجه به ميزان صميميت و دوستي با رزمندگان، همه را تحت پوشش قرار مي داد.
از رابطه رزمندگان در آن شرايط حاد و بحراني يادي كنيد.
آن زمان مادر خرمشهر آشپزخانه نداشتيم. عده اي از از خواهران در كوچه اي بالاتر از مسجد جامع خرمشهر با هيزم غذا مي پختند. آن زمان مقر خاصي نداشتيم و وقت ناهار كه مي رسيد، به آن خيابان مي رفتيم و در كنار ديگ ها غذايمان را مي خورديم. گاهي اوقات هم براي رفع خستگي و ديدن دوستانمان به سمت ديگر پل مي رفتيم. بچه ها بعضي وقت ها كنار نخل هندوانه اي مي گذاشتند و با اسلحه ژ-3 آن را نشانه مي گرفتند. يكي از رزمندگان قمي كه مرتضي سنجري نام داشت، پوست هندوانه را برمي داشت و رزمنده ها را دنبال مي كرد و فرياد مي زد: «نمي گوييد ممكن است گلوله به سرم بخورد؟» به طور كلي به دليل رابطه صميمانه اي كه بين رزمنده ها برقرار بود، اكثر اوقات با هم شوخي مي كردند. آن روزها من و خانواده ام ساكن ميدان قيام (شاه) بوديم. قاسم رضايي از بچه هاي نياوران و اصغر رضايي هم از بچه هاي دولاب بود. البته رابطه من با اصغر صميمانه تر بود. زماني كه به تهران مي رفتيم، اكثر شب ها در خانه يكديگر دور هم جمع مي شديم. در واقع در خانه پدر و مادرمان مهمان بوديم و بيشتر اوقات با دوستانمان بيرون مي رفتيم.
از بدو ورودتان به هتل كاروانسرا برايمان بگوييد.
به خاطر دارم روز خيلي گرمي بود. من، قاسم رضايي و اصغر رضايي زير درخت لم داده بوديم. ناگهان فكري به ذهنم رسيد و به اصغر گفتم: «اصغر بيا به هتل كاروانسرا برويم، شايد حمام داشته باشد.» خلاصه براي اينكه سايرين متوجه نشوند، چشمكي به قاسم زديم و به داخل هتل رفتيم. دو كليد برداشتيم كه اتفاقا آنها تا لحظه آخر حضورمان در جبهه كليد اتاقمان بود. 10- 15 روزي بود كه به حمام نرفته بوديم. حمام كرديم و با بدني تميز، اما لباس هاي خاكي از هتل بيرون آمديم. آقا سيد مجتبي با ديدن ما پرسيد: «شما كجا بوديد كه اين قدر تميز هستيد؟» ما هم گفتيم: «آقا حمام نمي خواهيد؟ هتل حمام دارد.» خلاصه همه بچه ها به هتل كاروانسرا رفتند و از حمام هتل استفاده كردند.
پيش از اقامت در هتل، مقرتان در كجا بود و حدود چند نفر همراهتان بودند؟
قبل از پيدا كردن هتل مقري نداشتيم و در خيابان هاي شهر پراكنده بوديم. جمعا حدود 300 رزمنده بوديم. از طرفي به خاطر وخامت اوضاع و جنگ هاي پي درپي شهري نمي توانستيم در مقري دور هم جمع شويم. بچه ها گروه گروه در نقطه اي از شهر مي جنگيدند. مسجد جامع و همچنين محل خوردن غذا (دو كوچه پائين تر از مسجد جامع) جايي بود كه مي توانستيم يكديگر را ملاقات كنيم. دستگاه آب شيرين كني در هتل بود كه آب شور را از شط مي گرفت و به آب شيرين تبديل مي كرد. متاسفانه مسئول تاسيسات هتل در حقمان كم لطفي كرد و ژنراتورها و دستگاه تصفيه آب را دستكاري كرد و بعد هم از هتل رفت. ما هم از آن روز به بعد ديگر آب شيرين و برق نداشتيم. بچه ها آب را داخل حوض مي ريختند و از آن حوض براي نگهداري آب استفاده مي كرديم. خلاصه هتل را به عنوان مقرمان انتخاب و تابلويي را هم بر سر در آن نصب كرديم.
از ابتكارات رزمندگان برايمان بگوئيد.
عراقي ها از صداي تانك و نفربر بسيار مي ترسيدند. به پيشنهاد آقا سيد مجتبي از شركت نفت مقداري بشكه 220 ليتري به منطقه آورديم، در بشكه ها را محكم مي بستيم تا هواي داخل آن خارج نشود و شب ها در بيابان روي زمين سنگ مي چيديم، بشكه ها را روي سنگ ها مي گذاشتيم تا زير آنها خالي باشد، بعد با ريتم خاصي با چوب به بشكه ها ضربه مي زديم. در اثر ضربه صدايي شبيه تانك و نفربر به وجود مي آمد. عراقي ها تا صبح از ترس اين صداها نمي خوابيدند. تصور كنيد 2000 نفر روي 300 بشكه با چوب ضربه بزنند، مسلما صداي وحشتناكي توليد مي شود. حتي خودمان وقتي آبادان (كنار رودخانه بهمنشير) بوديم با شنيدن اين صداها تصور مي كرديم كه تعداد زيادي تانك در حركت است. عراقي ها از نظر مهمات محدوديت نداشتند. آنها تا صبح منطقه را با كاتيوشا مي زدند و از آنجا چهل تا چهل تا گلوله كاتيوشا پرتاب مي كردند. ما به كاتيوشا مي گفتيم چلچله. در ضمن نيروهاي دشمن توپ هاي 120 ميلي متري و توپ هاي 205 و 155 را پنج تا پنج تا پرتاب مي كردند و به همين دليل افرادي كه با مهمات جنگي آشنايي چنداني نداشتند، به آن توپ ها خمسه خمسه مي گفتند. نيروهاي عراقي از موشكي به نام «تاو» استفاده مي كردند كه ما هم اين نوع موشك را به كار مي برديم. اين موشك روي شورلت با يك جفت سيم بسته مي شد و بعد از پرتاب، 5/3 كيلومتر برد داشت. وقتي عراقي ها موشك را به سمت سنگرهايمان پرتاب مي كردند، هنگام عبور آن از بالاي سرمان سيم متصل به موشك را به راحتي مي توانستيم ببينيم. بچه ها با يك دسته بيل سيم را تكان مي دادند و موشك را منحرف مي كردند. به اين ترتيب موشك به هدف اصابت نمي كرد. خلاصه رزمنده ها در اكثر مواقع از ابتكارات زيادي جهت مقابله با دشمن استفاده مي كردند.
وقتي در دوران جنگ يكي از رزمندگان بسيجي يا سپاهي به شهادت مي رسيد، ساير رزمنده ها زيارت عاشورا و دعاي توسل مي خواندند و خلاصه براي او گريه و زاري مي كردند. اما شنيده ام اگر رزمنده اي از گروه فدائيان اسلام به شهادت مي رسيد، سايرين براي او جشن مي گرفتند و پايكوبي مي كردند. آيا اين مطلب صحت دارد؟
جشن و پايكوبي را به خاطر ندارم، اما تا جايي كه به خاطر دارم آقا سيد مجتبي با صداي گرمشان در هتل كاروانسرا براي رزمنده ها دعاي توسل و زيارت عاشورا مي خواندند. البته در جبهه بلندگو نداشتيم. با سختي بسيار بلندگوي بوقي درست مي كرديم تا از آن در هتل استفاده كنيم. البته در مناطق جنگي، فاصله رزمنده ها با يكديگر كم بود و به راحتي صداي يكديگر را مي شنيديم و نياز به بلندگو نداشتيم. هتل سن ( يا به قول قديمي ها سكو) داشت. همان طور كه اشاره كردم گاهي اوقات رزمنده ها خسته مي شدند و تصميم مي گرفتند به شهرهايشان باز گردند و آقا سيد مجتبي روي سن براي 500 نفر سخنراني مي كرد، طوري كه همه آنها از بازگشت به خانه منصرف مي شدند.
موضوع سخنراني هاي آقا سيد مجتبي حول چه محورهائي بود؟
آقا سيد مجتبي بيشتر در مورد ولايت، آقا امام زمان(عج) و اهل بيت براي رزمنده ها صحبت مي كردند و از آنجا كه بچه ها بسيار به اهل بيت عشق مي ورزيدند، تحت تاثير صحبت هاي شهيد هاشمي به خطوط مقدم باز مي گشتند. پدر و مادرهاي ايراني فرزندانشان را بر مبناي عشق به اهل بيت تربيت مي كنند. اين علاقه در وجود اكثر ايرانيان ديده مي شود و به همين دليل صحبت كردن در مورد ائمه براي هركسي، حتي بدترين افراد بسيار تاثيرگذار خواهد بود. من معمولا هر 7-10 روز يك بار با ساير رزمنده ها به هتل كاروانسرا مي رفتم تا در هتل دوش بگيرم. بچه هاي ستادي بيشتر از ما با آقا سيد مجتبي بودند. البته شهيد هاشمي خودشان به منطقه هم مي آمدند و سركشي مي كردند.
مسلما حضور افرادي مثل شاهرخ ضرغام در جبهه، فضاي خاصي را براي سايرين به وجود مي آورد. آيا خاطره اي از اين عزيزان به ياد داريد؟
شاهرخ ضرغام 130 كيلوگرم وزن داشت و از قهرمانان كشتي ايران بود. من با اين كه كونگ فوكار بودم، حدود 70 كيلوگرم وزن داشتم و در مقابل او ريزاندام به شمار مي آمدم. گاهي اوقات شاهرخ بر دوش اسراي عراقي سوار مي شد و به زبان عربي و فارسي صحبت مي كرد. خلاصه كارهايش خنده دار بود. البته اسيري را انتخاب مي كرد كه بتواند سنگيني وزنش را تحمل كند. من به خاطر اين كار او به رويش اسلحه مي كشيدم و با او دعوا مي كردم و مي گفتم: «نبايد با اسرا اين گونه رفتار كرد.» آقا سيد مجتبي به شاهرخ گفت: «درست است كه هيكل سيد مرتضي نصف توست، اما راست مي گويد. شاهرخ اين چه كاري است كه انجام مي دهي؟» خلاصه بعد از اين ماجرا هرچه سايرين تلاش مي كردند كه من با شاهرخ آشتي كنم، فايده نداشت. مرحوم برادرم از بچه لات هاي تهران بود. يك شب كه حسابي شنگول بود به من گفت: «تو بميري من به جبهه مي آيم.» چند روز بعد به برادرم گفتم: «بيا به حمام محله برويم.» برادرم پرسيد: «حمام براي چه؟» جواب دادم: «مگر خودت نگفتي تو بميري به جبهه مي آيم؟» خلاصه برادرم راضي شد تا همراه من به مناطق جنگي بيايد. همان طور كه مي دانيد ما از نظر مهمات و اسلحه در مضيقه بوديم و از طرفي هم دست روي دست نمي گذاشتيم تا بني صدر و ارتش به ما اسلحه بدهند. در همان اثنا به مدت ده روز براي تجديد قوا، بردن نيرو و مهمات به تهران رفتم و با برقراري ارتباط با سايرين و با كمك كميته، مقدار زيادي تجهيزات به جبهه هاي جنوب كشور بردم. برادرم را هم به منطقه بردم. شاهرخ ضرغام و برادرم از قبل در تهران يكديگر را مي شناختند. يك شب در كاروانسرا همراه برادرم بودم كه ناگهان شاهرخ با ديدن برادرم با خوشحالي گفت: «به به! آقا سيد حميد! اينجا چه كار مي كني؟ با چه كسي آمده اي؟» برادرم گفت: «با سيد مرتضي آمده ام.» و مرا به شاهرخ نشان داد. گويا برادرم در تهران راجع به من با شاهرخ ضرغام صحبت كرده بود و او هم بدون اينكه مرا در تهران ببيند، تا حدي مرا مي شناخت. شاهرخ وقتي متوجه شد كه من برادر سيد حميد هستم، فورا به طرفم آمد تا دستم را ببوسد. البته به او اجازه ندادم و در آغوشش گرفتم. رزمنده ها خيلي بامرام بودند و حتي اگر قدرتشان از سايرين بيشتر بود، زورشان را به ضعيف تر از خود نشان نمي دادند. آنها معتقد بودند كه بايد زور خود را آن هم براي گرفتن حق به قوي تر از خود نشان داد.
آيا از تير دروازه هايي كه رزمنده ها در منطقه مي گذاشتند، خاطره اي به ياد داريد؟
بله، ما خودمان در ميدان تير اين كار را ابداع كرديم. آن زمان در گروهان شهيد يزداني بودم. ما دو پوكه 150-155 را در يك طرف و دو پوكه را در طرف ديگر قرار مي داديم و از آنها به عنوان تير دروازه استفاده مي كرديم. مسلما توپ در اختيارمان نبود و به همين دليل از هر وسيله گردي (چه سبك و چه سنگين) براي بازي استفاده مي كرديم. اوقات بيكاري و حتي گاهي اوقاتي كه كار هم داشتيم، مشغول بازي مي شديم، ولي هميشه مواظب بوديم كه در حين بازي به پاي هم ضربه نزنيم، چون در جنگ به پاهاي سالم نياز داشتيم. ما هميشه 10-20 گالن 20 ليتري بنزين ذخيره مي كرديم. برق منطقه قطع بود و به همين دليل از تلمبه هندلي براي پر كردن گالن ها در پمپ بنزين استفاده مي كرديم. همان طور كه خدمتتان عرض كردم حوضي پر از آب در هتل بود. بچه ها هميشه حدود 8-10 گالن آب ذخيره مي كردند تا براي دستشويي و حمام از آب ذخيره شده استفاده كنند. گاهي اوقات كه مدت طولاني از حمام رفتنمان مي گذشت، در استخر هتل بدنمان را مي شستيم. شب ها قبل از خواب رزمنده ها زياد با هم شوخي مي كردند. به خاطر دارم شخصي به نام حاج رحيم خزاعي بچه ها را از پشت مي گرفت و روي هوا بلند مي كرد، آن شخص هم بعد از پنج بار نفس عميق فورا به خواب مي رفت. در طول مدتي كه او خواب بود. حاج رحيم از آن شخص اطلاعات زيادي مي گرفت و دوباره او را بيدار مي كرد، يك بار ساعت سه نيمه شب بعد از شوخي و خنده، همه به جاهايمان رفتيم تا بخوابيم. چراغ ها خاموش بود و همه در رختخواب بودند. ناگهان شنيديم كه يك نفر آقاي محمود صندوق چي را صدا مي زند و با فرياد مي گويد: «محمود! آب بياور سوختم.» گويا آن رزمنده براي رفتن به دستشويي گالن بنزين را با گالن آب اشتباه مي گيرد و آفتابه را از بنزين پر مي كند و در دستشويي خود را با بنزين مي شويد. به همين دليل فرياد مي زد: «سوختم، سوختم، آب بياور.» خلاصه همگي خنديديم و ماجراي آن شب به خاطره اي برايمان تبديل شد. عده اي از رزمنده ها كه به جبهه مي آمدند، از نظر مالي در مضيقه بودند و عده اي هم مشكل مالي نداشتند. از آنجايي كه پدرم از ميليونرهاي قبل از انقلاب بود و معدن سنگ سبز امامي متعلق به ايشان بود، من مشكل و نياز مالي نداشتم. ولي به طور كلي افراد مختلفي در سطوح مالي مختلف به جبهه مي آمدند.
نحوه فرماندهي شهيد هاشمي چگونه بود؟
همان طور كه مي دانيد آقا سيد مجتبي كاسب و مغازه دار بود و از قديم در ميان مغازه داران اعتبار خاصي داشت. شهيد هاشمي گوني گوني پول به جبهه مي آورد تا نيازهاي رزمنده ها را از اين طريق برطرف كند. آقا سيد مجتبي به جنگ هاي نامنظم اعتقاد داشت و هميشه بر اين باور بود كه نبايد بين اجراي يك عمليات تا عمليات بعدي هشت ماه فاصله باشد و هميشه مي گفت: «ما آن قدر بايد حمله كنيم تا نيروهاي دشمن خسته شوند. نبايد به آنها فرصت بدهيم تا جان بگيرند و تجديد قوا كنند.» نيروهاي فدائيان اسلام تحت فرماندهي شهيد هاشمي دائما در حال جنگيدن با دشمن بودند و بعضي مواقع در يك شب در سه محور به عمليات مي رفتيم. به طور كلي ما هر هفته حداقل پنج بار شبيخون مي زديم تا نيروهاي عراقي را با حملات پي درپي خسته كنيم، به همين دليل آقا سيد مجتبي را ممنوع الجبهه كرده بودند. درحالي كه من هم با نظرات آقا سيد مجتبي راجع به جنگ هاي نامنظم موافق بودم و به جرئت حاضرم اين مطلب را ثابت كنم كه اگر نيروهاي رزمي در جبهه دائما در تكاپو و جنگيدن باشند، توان بيشتري براي حمله پيدا خواهند كرد، درحالي كه اگر نيروها به مدت طولاني منتظر بمانند و استراحت كنند تا اينكه مدتي بعد در عملياتي شركت كنند، روز به روز ضعيف تر خواهند شد و حرارت خود را براي جنگيدن از دست خواهند داد. ما از نظر ويژگي هاي جنگ هاي كلاسيك با عراقي ها در يك سطح نبوديم. در روزهاي آغازين جنگ عراقي ها با 12 لشكر زرهي مكانيزه در مقابل ايران مي جنگيدند. امكاناتشان روز به روز گسترش پيدا كرد تا اينكه در اواخر جنگ، 50 لشكر كامل در اختيار داشتند. اشتباه ما در جنگ اين بود كه به شكل كلاسيك مقابل عراقي ها جنگيديم. شهيد چمران هم مثل آقا سيد مجتبي به جنگ كلاسيك اعتقادي نداشت و به جنگ هاي نامنظم علاقمند بود. يك روز به ياد دارم كه شهيد چمران در ديدار با آقا سيد مجتبي جلو آمد تا دست ايشان را ببوسد، شهيد هاشمي به او اجازه نداد. شهيد چمران به آقا سيد مجتبي گفت: «اگر جندي شاپور در دست من نبود مي آمدم تا تو فرمانده من شوي. مجتبي اول من شهيد مي شوم و بعد تو.» اتفاقا اين حرف به حقيقت پيوست و شهيد چمران پيش از آقاي هاشمي به مقام رفيع شهادت نايل شد. در طول جنگ حداكثر تعداد نيروي ما در اوج قدرت 1300-1400 نفر بيشتر نبود. تصور كنيد اين تعداد رزمنده در مقابل چند لشكر كاملا مسلح قرار داشت، با اين حال دشمن را عاجز كرده بوديم. حتي آنها را از جاده چوت ده بيرون كرديم و در حالي كه به طرف شط بهمنشير فرار مي كردند، به سمتشان تيراندازي كرديم. ما هميشه جلوتر از نيروهاي ارتشي مناطقي از جمله منطقه ذوالفقاريه را از دست دشمن مي گرفتيم. سرهنگ كهتر و نيروهايش مسئوليت پشتيباني از ما را برعهده داشتند. آنها فورا خودشان را به ما مي رساندند، منطقه را از ما تحويل مي گرفتند تا ما باز هم به سمت جلو پيشروي كنيم و ساير مناطق را از دست دشمن درآوريم. لازم به ذكر است كه بگويم سرهنگ كهتر از اهالي خراسان هستند و تصور مي كنم كه در حال حاضر سرتيپ بازنشسته باشند. در نهايت بايد بگويم كه جنگ كلاسيك كردن به ضرر ايران تمام شد و ناچار شديم كه قطع نامه 598 را بپذيريم.
در مقاومت 34 روزه آبادان، شهيد سيد مجتبي چگونه جنگ را پيش مي برد؟
آقا سيد مجتبي هميشه در بدترين و سخت ترين منطقه جنگي حضور پيدا مي كرد و مي جنگيد، از طرفي بر اساس قابليت و توانايي ساير رزمنده ها مسئوليت گروه ها را به افراد مي سپرد و اين طور نبود كه محوري درست كند و خودش سر قله محور بايستد و به سايرين بگويد كه چه كار كنند. سبك جنگيدن وي از پيش تعيين شده بود.
آيا بي سيم داشتيد؟
ما تعداد كمي بي سيم از كميته تهران به مناطق جنگي برديم كه به علت محدوديت در تعداد بي سيم ها در نقاط حساس از بي سيم استفاده مي شد. البته عده اي در كميته به ما اجازه نمي دادند كه بي سيم ها را برداريم و مي گفتند: «از نظر شرعي اشكال دارد.» ما هم در جواب به آنها گفتيم: «ما در جبهه ها جان مي دهيم، بنابراين بردن بي سيم از لحاظ شرعي هيچ اشكالي ندارد.»
از احداث كانال ها به صورت زيگزاك خاطره اي به ياد داريد؟
كانال ها در ميدان تير آبادان قرار داشت. در اصل عراقي ها آن كانال ها را ايجاد كرده بودند و وقتي ما منطقه را گرفتيم از كانال هايشان استفاده كرديم. البته كانال زنشان را به اسارت درآورديم تا طرز كانال زدن را به ما ياد بدهد. آقاي لودرچي هم به رزمنده ها طرز استفاده از لودر و بولدوزر را ياد مي داد. ما در خرمشهر از ديوار خانه ها كانال مي كنديم و به اين طريق از خانه اي به خانه ديگر راه باز مي كرديم. تك تيراندازهاي عراقي در بلندي مي ايستادند و اگر از حياط، كوچه يا پشت بام عبور مي كرديم، مورد اصابت گلوله هايشان قرار مي گرفتيم، به همين دليل از آن كانال ها براي عبور استفاده مي كرديم.
در چه مقطعي جنگ به عقب كشيده شد؟
تا ده روز اول جنگ در دژ خرمشهر بوديم. روزها عراقي ها با تجهيزاتشان به شكل مكانيزه پيشروي مي كردند و بعد شب ها ما دست به كار مي شديم و مناطق را از آنها پس مي گرفتيم. يك بار به خاطر دارم همراه با مرحوم محسن ارومي و 8-10 رزمنده ديگر از كوچه اي مي گذشتيم كه ديديم 50 تانك و نفربر متعلق به نيروهاي عراقي جلوتر از ما قرار دارد. البته ما هم تفنگ و آرپي جي به همراه داشتيم.
معمولا در دوران جنگ از چه سلاح هايي استفاده مي كرديد؟
در آن زمان مجهزترين نيروها با تجهيزات نظامي، گروه فدائيان اسلام بودند. اكثر نيروهاي فدائيان اسلام از بچه هاي كميته بودند و از همه جا سلاح و مهمات مي آوردند. حتي از پادگان ها هم سلاح و تجهيزات نظامي مي آورديم. اسلحه هايي چون ام-6، ژ-3، آلماني، كلاشينكف، ام-10، يوزي، وينچستر و چند نوع سلاح ديگر. آن روز از داخل كوچه متوجه شديم كه عراقي ها به شدت مست كرده اند. آنها از ترسشان مست مي شدند تا در حال مستي بتوانند به داخل شهر بيايند و مقابل ما بايستند. با ديدن اين صحنه رو به حاج محسن ارومي كردم و گفتم: «چه كار كنيم؟» حاج محسن گفت: «بهتر است اول با آقا سيد مجتبي مشورت كنيم.» فورا ماجرا به اطلاع شهيد هاشمي رسانديم. آقاي هاشمي گفت: «پيش برويد و با آنها وارد جنگ بشويد.» حدود يك ساعت بعد به دل عراقي ها زديم و بحمدالله آن درگيري با موفقيت به پايان رسيد و تعداد زيادي از عراقي ها كشته شدند و ما تلفات نداديم. بلوار بزرگي به پهناي 24 متر در شهر بود و عراقي ها هميشه در حين حركت در آن بلوار، يك تانك را جلوتر از همه پيش مي بردند. نيروها پشت سر تانك و از طرفي هم تعدادي تانك و نفربر از پشت، نيروها را پشتيباني مي كردند. بعد از آن ماجرا نيروهاي دشمن به حدي ترسيده بودند كه تا ده روز جرئت نكردند كه به خرمشهر بيايند. بعد از اينكه آقا سيد مجتبي را از جبهه بيرون كردند، من هر چند وقت يك بار به تهران مي رفتم و جوياي احوالشان مي شدم. يك بار آقا سيد مجتبي به من گفت: «سيد مرتضي! دو سه نيرو برايم بفرست.» پرسيدم: «براي چه كاري مي خواهيد؟» در جواب گفت: «مي خواهم غذا و پارچه براي خانواده هاي نيازمند بفرستم.» خلاصه تعداد زيادي گوني را پر از گوشت، زغال، چاي و لباس كرديم و بعد هم گوني ها را پشت پيكان وانت، وانت لندرور 6 سيلندر مي گذاشتيم و ساعت دو سه نيمه شب به درب منازل نيازمندان مي برديم، در خانه ها را مي زديم و بعد در تاريكي شب پنهان مي شديم تا وقتي در را باز مي كنند ما را نبينند. آقاي هاشمي از اين كارها زياد انجام مي داد. زمان شهادتشان تعدادي از رزمنده ها مي گفتند كه آقا سيد مجتبي چندين بار به ما كمك كرده بود. حاج رحيم خزاعي گريه مي كرد و مي گفت: «شهيد هاشمي بارها و بارها به من وام بلاعوض داد و گفت: «رحيم، اين پول را بگير و براي زن و بچه هايت ببر.»
آيا شما با بچه هاي داش مشتي در يك گروه بوديد؟
در دوران جنگ دو سه گروه داشتيم. بچه مذهبي ها كه من هم از آنها بودم در يك گروه با هم بودند. البته اين مسئله به اين معنا نبود كه با داش مشتي هاي جبهه ضديت داشتيم. گاهي اوقات كه از كنار هم رد مي شديم، آنها براي رفع خستگي به شوخي به ما مي گفتند: «برادرا چطورند؟» ما هم در جواب مي گفتيم: «لولا خريديد؟» مي پرسيدند: «لولا براي چه؟» پاسخ مي داديم: «لولا و چفت برادرا!» و آنها تازه متوجه منظورمان مي شدند و همگي مي خنديديم. بعضي وقت ها هم داش مشتي ها مي گفتند: «بياييد و با ما كشتي بگيريد.» ما هم در جواب مي گفتيم: «شما هيكلتان بزرگ است و ما زير دست و پاي شما له مي شويم. از طرفي شما رقمي نيستيد كه ما با شما كشتي بگيريم. ما حاضريم با شما مچ بيندازيم.» آنها نمي دانستند كه ما كونگ فوكار هستيم. مچ اندازي شروع مي شد و با فشاري كه به انگشتانشان وارد مي كرديم، فريادشان به هوا بلند مي شد. آقا سيد مجتبي هم در اين ميان به من مي گفتند: «سيد مرتضي! به بروبچه هايت بگو اين قدر اينها را اذيت نكنند.» خلاصه خاطرات خوشي از آن روزها داريم. خيلي زود هم با آنها صميمي شديم. به خاطر دارم در يكي از عمليات ها در روز عاشورا (روزي كه شهيد يزداني به شهادت رسيد)، تعداد زيادي از رزمنده هاي داش مشتي و مذهبي به عقب فرار مي كردند و مي گفتند: «پشت به دشمن، رو به ميهن، الفرار.» ولي با وجود آن شرايط من كاليبر 50 را با يك لوله روي دوشم گذاشتم تا به سمت دشمن شليك كنم. آقاي اصغر رضايي هم دو خشاب كاليبر 50 در دست داشت و همراه با من دويد. آقا سيد مجتبي با ديدن اين صحنه پرسيد: «سيد مرتضي! كجا مي روي؟» كاليبر را گذاشتم و به سوي دشمن نشانه گرفتم. ما هيچ گاه عقب نشيني نمي كرديم. فقط يك بار به خاطر دارم كه ناچار به عقب نشيني شديم. آن زمان اگر از پليس راه خرمشهر به سمت اهواز حركت مي كرديم با طي مسافت 7-8 كيلومتر به پاركينگ بزرگي به نام پاركينگ وايت ها مي رسيديم. وايت نام تريلي مدرن آن زمان بود. شنيده بوديم كه عراقي ها پشت پاركينگ مستقر هستند. من هم همراه با آقا سيد مجتبي، اصغر رضايي و قاسم رضايي به آنجا رفتيم تا با عراقي ها درگير شديم. وقتي كه به آنجا رسيديم، متوجه شديم كه دشمن تانك و نيروي بسياري را در آنجا مستقر كرده است و ما قادر نيتسيم كه با آنها وارد جنگ شويم. به خاطر دارم در حين راه رفتن اصغر و قاسم رضايي پرسيدند: «صداي بلبل از كجا مي آيد؟» كمي دقت كرديم و متوجه شديم كه عراقي ها به سمت ما تيراندازي مي كنند. هنگامي كه تيرها پشت سر هم و با سرعت از كنار گوشمان رد مي شدند، صدايي شبيه صداي بلبل در گوشمان مي پيچيد. از طرفي بسيار تشنه بوديم و قمقمه هايمان هم خالي بود. در پاركنيگ دو ساعت درگير شديم، ولي در نهايت با ديدن اوضاع پا به فرار گذاشتيم و تصميم گرفتيم برگرديم. عراقي ها با تانك ما رادنبال كردند. براي اينكه موقع دويدن سبك باشيم، در طول مسير وسايلي را كه همراهمان بود به زمين مي انداختيم: تسبيح دورگردنمان، پول ها، قمقمه و خلاصه هرچه داشتيم به زمين انداختيم، تا جايي كه وقتي به حوالي پليس راه رسيديم فقط شورت پايمان بود. اتفاقا در مسير چند نفر وانتي پر از هندوانه را براي رزمندگان مي بردند. 300 متر مانده به پليس راه وانت را ديديم و سوار آن شديم. عراقي ها هم ديگر ما را دنبال نكردند و دوباره به پاركينگ بازگشتند. ما فورا از تشنگي زياد با سر و زانو هندوانه ها را شكستيم و مشغول خوردن شديم.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده