«سلوك فردي و فرماندهي شهيد هاشمي» در گفت و شنود شاهد ياران با حاج سيد محمود صندوق چي
سه‌شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۳۱



«سلوك فردي و فرماندهي شهيد هاشمي» در گفت و شنود شاهد ياران با حاج سيد محمود صندوق چي

چگونه با فدائيان اسلام آشنا شديد؟
در مورد جرياني كه (جنگ) حدود 29 سال از آن مي گذرد سعي مي كنم آن قدر كه حافظه ام ياري مي كند، مطالبي را خدمتتان عرض كنم ان شاءالله كه مفيد واقع شود. در مورد برنامه فدائيان اسلام كه در آبادان (هتل كاروانسرا) شكل گرفت، بايد بگويم كه اين سازمان فدائيان اسلام از سازمان و تشكيلاتي كه منتسب به شهيد نواب صفوي بود متمايز بود. بنده به عنوان مسئول سابق ستاد فدائيان اسلام در آبادان و خرمشهر سعي مي كنم با اين توضيحات ابهاماتي را كه در اين مورد وجود دارند، برطرف كنم.
آن زمان گروهي از بچه هاي دادگاه مبارزه با مواد مخدر (اكثرا با بچه هاي كميته 9) به همراه تعدادي داوطلب به خواسته خود و بنا بر نياز جبهه هاي جنگ و با حكمي كه آقاي خلخالي برايشان صادر كرد روانه خرمشهر و در آنجا مستقر شدند. قبل از حركت به دنبال فرمانده اي بودند كه به مسائل جنگ و جبهه آشنايي كامل داشته باشد تا بتوانند با ايشان مشورت كنند. از اين رو بچه ها آقا سيد مجتبي هاشمي را به آقاي خلخالي پيشنهاد كردند. آقاي هاشمي آنموقع مسئول انتظامات كميته منطقه 9 يكي از بزرگترين كميته هاي انقلاب آن زمان كه به سرپرستي آيت الله خسروشاهي اداره مي شد، و ايشان به عنوان سرپرست كميته، مسئوليت هماهنگي با ارگان هاي مختلف را بر عهده داشت و احكامشان را از آيت الله مهدوي كني و حضرت امام مي گرفت. همان طور كه خدمتتان عرض كردم آقا سيد مجتبي مسئول انتظامات كميته منطقه 9 بود با اين توضيح كه آن زمان مسئول انتظامات، فرماندهي عمليات كميته را برعهده داشت و با انتظاماتي كه در اذهان است مسئوليت حراست و بازرسي بدني در اداره جات و ارگان ها تفاوت داشت. كميته منطقه 9، از بزرگ ترين و پرنفوذ ترين كميته هاي انقلاب تهران بود و در ضلع جنوبي پارك شهر واقع شده بود. نفوذ آن به حدي بوده كه دانشگاه تهران هم زير پوشش اين قرار گرفته بود. آقاي هاشمي در ماجراي ضد انقلابيون كردستان، جهت ياري رساندن به شهيد چمران همراه با تعدادي از نيروهاي كميته به پاوه رفت و اين ماجرا منجر به آشنايي آقاي هاشمي با تعدادي از دوستان مشغول به فعاليت در كميته هاي مناطق ديگر و همچنين زمينه ساز آشنايي با شهيد چمران شد. خود من در آن ماجرا حضور نداشتم و جزئيات آن را از آقايان شهيد هاشمي، شهيد شاهرخ ضرغام، صادق ويسه و ارسلان گرجي شنيده ام. البته جناب سرهنگ منصور آذين مي تواند در اين مورد اطلاعات بيشتري را در اختيارتان قرار دهد. اين توضيحات مبين موقعيت آقاي هاشمي قبل از حضورشان در جنگ است پس از انتخاب شدن آقاي هاشمي به عنوان فرمانده ايشان به اتفاق دو اتوبوس رزمنده از تهران به سمت آبادان حركت كردند و زماني كه به آبادان رسيدند، دو سه روزي از درگيري هاي خرمشهر گذشته بود و در واقع فعاليت آن ها در خرمشهر آغاز شد. هتل كاروانسرا بسيار بزرگ و از هتل هاي مصادره شده آن زمان بود. آقا سيد مجتبي به همراه گروه فدائيان اسلام، آن هتل را به عنوان مقر خود انتخاب كردند. البته لازم به ذكر است كه بگويم علاوه بر گروه فدائيان اسلام ساير گروه ها و رزمندگان هم در آن هتل اقامت داشتند.
در مورد نام گروه فدائيان اسلام برايمان توضيح دهيد.
عوامل زيادي باعث اين نام گذاري شده بود. تعدادي از بازماندگان گروه فدائيان اسلام كه از گروه شهيد نواب صفوي به جاي مانده بودند، تحت تاثير فعاليت هاي آقاي خلخالي قرار گرفتند و از ايشان دعوت كردند تا به عنوان سرپرست جمعيت فدائيان اسلام، مسئوليت هدايت جمعيت فدائيان را برعهده بگيرد. همان طور كه گفتم آقاي خلخالي، حكمي براي آقاي هاشمي صادر كرد و همين مسئله باعث شد تا ديگران تصور كنند كه آقاي هاشمي هم جزو گروه فدائيان اسلام است. از طرفي بعضي از رزمندگان در مدرسه شهيد نواب صفوي در آبادان مستقر بودند و عده اي به خاطر نام آن مدرسه تصور مي كردند كه آن گروه تازه استقرار يافته هم از اعضاي فدائيان اسلام هستند. در اين ميان من به همراه 6 نفر از جمله برادرم شهيد سيد رضا صندوق چي، شهيد يزداني و بچه هاي هوانيروز اصفهان، با قطار به اهواز رفتيم سپس از اهواز به سمت ماهشهر حركت كرديم. از آنجائي كه ما جزو نيروهاي مردمي و عادي بوديم نمي توانستيم به آبادان برويم از اين رو با همراهي و برقراري ارتباط با عده اي ديگر به سمت آبادان راهي شديم و پس از ورودمان در مدرسه اي كه منتسب به گروه فدائيان اسلام بود (البته نام آن را به خاطر ندارم) مستقر شديم. عواملي كه ذكر كردم، همه و همه دست به دست هم داد تا ديگران تصور كنند كه اين گروه همان گروه فدائيان اسلام است. ما بچه هاي متديني بوديم و از فعاليت هاي گروه فدائيان باخبر بوديم و به آن ها تعلق خاطر هم داشتيم.
آيا سيد مجتبي هاشمي هم وابستگي قبلي به فدائيان اسلام نداشتند، شما چطور؟
خير، هيچ وابستگي نداشتيم فقط اسمشان را از گوشه و كنار به عنوان بزرگان تاريخ سياسي مملكت شنيده بوديم، ولي به عنوان سازمان به آنها وابستگي نداشتيم. آن زمان وقتي از شخصيت هاي مبارز و انقلابي صحبت به ميان مي آمد، نام شهيد نواب صفوي هم ذكر مي شد. همه ما قدردان فعاليت هاي فدائيان اسلام بوديم. من مسئول ستاد فدائيان اسلام بودم و اسم ستاد عملياتي فدائيان هم به پيشنهاد خودم بود و بعد از آن طي مكاتباتي كه مكررا با ارتش و نيروهاي ديگر در منطقه داشتيم و از اين عنوان (فدائيان اسلام) استفاده مي كرديم، اين اسم جا افتاد.
ظاهراً عده اي براي گروه خود مهر درست كرده و علامت فدائيان اسلام راهم زده بودند. شهيد مجتبي هاشمي گفته بود كه آن مهر مورد قبول نيست و كارت هائي كه ما صادر مي كنيم بايد حتما مهر گروه ما را داشته باشد.
با توجه به موقعيت جنگ و حضور خود آقاي هاشمي در منطقه عملياتي، 95 درصد مكاتبات با ارگان ها و سازمان هاي ذيربط به امضاي من مي رسيد. مسئله فدائيان اسلام بعد از انحلال در آبادان به فراموشي سپرده شد، چون كسي نبود آن را دنبال كند. ما نه از سپاه بوديم نه از ارتش، بلكه نيروئي مردمي بوديم كه به هيچ ارگاني وابستگي نداشتيم؛ ادعايي هم نداشتيم. گروهي هم نبود كه پيگيري اين جريان برايش منفعتي داشته باشد. ما مسئله جنگ را فقط دفاع از ميهن نمي دانستيم و برايمان يك مسئله اعتقادي بود و براي دفاع از سرزمين و عقايد اسلامي رفته بوديم.اين دو به عنوان امانتي دست ما سپرده شده بود. از طرف ديگر آقاي حاج ابوالقاسم رفيعي كه جزو جمعيت فدائيان اسلام بود، جوانان علاقمند به حضور در جبهه را جذب مي كرد. دفتر فدائيان اسلام در خيابان نيروي هوايي بود.
در ابتداي جنگ بسيج، سپاه و ارتش قدرت چنداني نداشتند و گروه فدائيان اسلام يكي از قطب هاي اصلي، جهت جذب نيروهاي مردمي به شمار مي آمد. همان طور كه مي دانيد بعد از پيروزي انقلاب عده اي براي انحلال ارتش شعارهايي مي دادند، از اين رو نيروهاي خودجوش به پاخاسته بودند. براي مثال يك گروه به سرپرستي حاج آقا طهماسبي به اسم فدائيان امام تشكيل شده بود، ولي بعد از شكل گرفتن بسيج و سپاه ديگر از آنها خبري نشنيديم. اگر شهيد چمران برنامه پايه گذاري جنگ هاي نامنظم خوزستان را نگذاشته بود، نيروهاي مردمي كه در آنجا به سرپرستي ايشان مستقر بودند نمي توانستند حركتي انجام دهند. در آنجا خود حاج ابوالقاسم رفيعي گروهايي را مي فرستاد و در ضمن از سربرگ فدائيان اسلام استفاده مي كرد.
از سر برگ هاي شما هم استفاده مي كردند؟
خير، از سربرگ هاي خود جمعيت فدائيان اسلام استفاده مي كردند.
پس اين خود دليلي است براي اينكه نشان دهد شما از فدائيان اسلام نيستيد.
براي مثال آنها براي ما نامه مي فرستادند كه: «اين گروه به سرپرستي آقاي ايكس خدمت شما مي رسند، اقدامات لازم را انجام دهيد.» وقتي خود نيروها مي آمدند و از آنان سئوال مي كرديم كه آيا شما از فدائيان اسلام هستيد؟ در جواب مي گفتند: «خير، ما در محل باخبر شديم كه از اين طريق مي توانيم به جبهه اعزام شويم.» ممكن بود در اين بين، عده اي هم به صورت سازماني عضو گروه شده باشند به اين شكل كه از طرفي در اين ميان يك گروه به عنوان وفاداران به سرپرستي حاج آقا رفيعي با يك گروه ديگر به عنوان وفاداران شهيد نواب صفوي با هم تشكيلاتي جدا داشتند.
مطالبي كه عرض كردم مقدمه اي بود راجع به چگونگي نام گذاري فدائيان اسلام و اولين شرط ما براي كساني كه به جبهه مي آمدند اين بود كه خارج از چهارچوب هاي سازماني و گروهي، در آنجا سازمان دهي بشوند و بعد به خطوط مقدم جبهه بروند. خود سيد مجتبي مسئول تداركات و برنامه ريزي رزمندگان بود.
چگونه با شهيد هاشمي آشنا شديد؟
من و آقا سيد مجتبي بچه محل بوديم. منزل پدري ايشان در ميدان وحدت اسلامي (شاپور سابق) سر بازارچه قوام الدوله واقع شده بود. شهيد هاشمي قبل از انقلاب يك مغازه پوشاك هم سر بازارچه نو داشت كه در دوران بحبوبه و بحران قبل از انقلاب با چند نفر از دوستان آنجا را به تعاوني اسلامي تغيير داديم. مردم تا حدودي از نظر ارزاق در مشكل و مضيقه بودند. براي مثال ما مرغ را به قيمت 12 تومان مي خريديم و به قيمت 11 تومان به مردم مي فروختيم. جالب اين بود كه كسان ديگري كه به اين كار مشغول بودند، آخر شب سود حاصل از فروش و ما چند نفر زيان را محاسبه مي كرديم. البته بعداً به تعداد افراد خير در اين مجموعه اضافه شد و ما از اين طريق در خدمت مردم بوديم. از طرفي هم پايگاهي تشكيل شده بود تا از طريق آن يكديگر را در جريان مسائل انقلاب قرار دهيم و به نوعي آنجا محل تجمع نيروهاي انقلابي شده بود.
از ماجراي اعزام شدنتان به جبهه برايمان بگوئيد.
من در خيابان دروازه دولت در كار پوشاك بودم. يك روز پشت ميز مشغول فروش جنس بودم كه خانمي از مشتريان سابقم كه اهل خرمشهر بود، داخل مغازه شد.ايشان سالي يكي دو بار براي خريد به تهران مي آمد و چون يكي از بستگانش نزديك مغازه من بود، عمده خريدش را از من مي كرد. ايشان از من لباس مشكي خواست. پرسيدم: «چرا لباس مشكي؟» گفت: «شوهرم و برادرم را كشتند و خواهرم را بردند.» بعد از رفتن اين خانم با خود فكر كردم كه: «خب! من اينجا نشسته ام تا دشمن به اينجا بيايد و زن و بچه و خواهرم را جلوي چشمم ببرد؟!» اين بود كه وقتي به خانه رفتم، با اخوي كه دو سه سال از من كوچك تر بود، صحبت كردم و گفتم: «به جبهه مي آيي؟» گفت : «برويم.» با چند تن از هم محلي هايمان هم صحبت كرديم و وقتي ديديم آمادگي دارند، مقدمات را فراهم كرديم. جالب اين بود كه من حتي به سربازي هم نرفته بودم. اول معافي موقت داشتم و بعد هم معافي دائم به من داده بودند، از اين رو به سراغ افسري در ميدان شاپور رفتيم. به ايشان گفتيم ما دوره نديده ايم و در ضمن عازم جبهه هستيم. ايشان امتحان دوره آموزش نظامي را در دانشگاه افسري برايمان مهيا كرد و اين خود زمينه ساز حضور من در جبهه بود تا روزي كه به آبادان رفتيم. به نظر من هر كسي تقدير و سرنوشتي دارد كه بايد مسير سرنوشتش را در زندگي طي كند.
شما از چه زماني به شهيد هاشمي در جنگ ملحق شديد؟
حدوداً اواخر مهرماه،27روز از آغاز جنگ گذشته بود كه به اتفاق اخوي(شهيد سيد رضا صندوقچي) و چند نفر از دوستان از جمله آقا رضا سلمانيون، محمدرضا ابراهيم، شهيد محمد يزداني و جانباز آقاي داوود نارنجي نژاد(بچه هاي هوانيروز) به آبادان رفتيم.
آيا در هتل كاروانسرا به شهيد هاشمي ملحق شديد؟
خير، ابتدا در مدرسه اي مستقر شديم و مي خواستيم با بچه هاي هوانيروز وارد جبهه شويم، آقاي رضا سلمانيون به هتل كاروانسرا رفته بود و از آنجا با آقاي هاشمي ديدار كرد. ايشان از حضور ما مطلع شد و بعد به دعوت و اصرار ايشان براي همكاري به هتل كاروانسرا رفتيم. در آنجا گروه هاي مختلفي رفت و آمد مي كردند! همان شب اول اقامت، جلسه اي ترتيب داديم تا به درخواست شهيد هاشمي نظم و ترتيبي به اوضاع بدهيم. مسئوليت ها تقسيم و به بچه ها واگذار شد. واحد تداركات، امور اداري شامل سازمان دهي و تشكيلات، اسلحه خواني و واحد انتظامات فعال شدند و از ورود نيروهاي متفرقه جلوگيري شد و تعدادي از نيروهايي كه از قبل در آنجا مستقر بودند، با مشاهده نظم و برنامه ريزي بعضي تنگاها، برخي به خواست خودشان و برخي هم به اجبار، هتل كاروانسرا را ترك كردند. قبل از شكل گيري ستاد، نيروهاي شهيد هاشمي را به عنوان گروه هاشم مي شناختند، بعد از مدتي كه مكاتبات با ستاد جنگ شروع شد، نام ستاد عملياتي فدائيان اسلام هم شناخته شد.
در جبهه با اكتفا به شنيده ها و آموزش هايي كه توسط دوستان از جمله تيمسار دادبين (مسئول آموزش نيروهاي داوطلب) ديديم، براي جنگ آماده شديم. در اين ميان جا دارد كه از همكاري جناب سرهنگ شكرريز مسئول كل عملياتي منطقه و معاون ايشان جناب آقاي حسني سعدي و سرتيپ كهتر قدرداني كنم و متذكر شوم كه چنانچه به اطلاعات دقيق تري نياز داريد، مي توانيد از دانسته هاي اين آقايان بهره ببريد.
در مورد ورود شهيد هاشمي به خرمشهر بايد بگويم كه من همراه ايشان نبودم، ولي مي توانيد از دوستاني همچون آقاي محمود تلخي (مسئول كميته خيابان انقلاب) آقاي حاج ناصر جودمردي، وحيد نبي الله، مرتضي امامي، رضا ارومي اين خلا اطلاعاتي را پر كنيد.
از محاصره آبادان برايمان بگوئيد.
زماني كه آبادان در محاصره كامل عراقي ها قرار گرفته بود، دستورالعملي از طرف ستاد جنگ صادر شد و در متن آن خواسته شده بود كه هرچه سريع تر غير نظاميان و نظاميان از خرمشهر خارج شوند.البته اين دستورالعمل هاي محرمانه ارتش بود و شايد نياز باشد براي منعكس كردن اين اطلاعات هماهنگ شويد! در اوايل جنگ تصويري از تلويزيون به عنوان آرم جنگ پخش مي شد. در اين تصوير آقاي تلخي (اسلحه به دست روي تانك) و اكثر دوستاني كه نامشان را ذكر كردم، در اطراف تانك در كنار شهيد هاشمي ايستاده اند. اول يا دوم آبان ماه بود. ما شب ها به همراهي شهيد هاشمي براي اجراي عمليات مي رفتيم. بچه ها كنار پل خرمشهر از آب مي گذشتند و شبيخون مي زدند و عمليات را انجام مي دادند و بعضي وقت ها هم به خاطر شيطنت هائي كه ستون پنجم انجام مي داد، بچه هاو سنگرهايشان شديدا در معرض آسيب قرار مي گرفتند. ستون پنجم بيشترين ضربه را به نيروهاي خودي وارد مي كرد و اطلاعات را به دشمن مي رساند. شهيد هاشمي در پاك سازي منطقه از حضور و فعاليت ستون پنجمي ها نقش به سزايي داشت. همچنين حفظ امنيت و اموال مردم كه مجبور به ترك خانه و زندگي خود از آبادان شده بودند، از ديگر فعاليت هاي شهيد هاشمي بود. ايشان اطلاعات و رخدادها را به سمع آقاي خلخالي مي رساند، چون ايشان حاكم شرع انقلاب بود و در مسائل جنگ در اوايل انقلاب نقش بسيار ارزنده و فعالي داشت. ارتش و ديگر نيروها نيز، براي حكم و نظر ايشان احترام قائل بودند. در ابتدا ما را به نام گروه خلخالي هم مي شناختند. يكي از احكام صادر شده توسط آقاي خلخالي حكم تدارك سلاح و مهمات بود كه بسيار مؤثر واقع شد و ديگر اينكه به ما حكم كردند كه با هماهنگي نيروهاي محلي از سرقت اموال جلوگيري كرده و با فعاليت هاي ستون پنجم و گروه هايي كه مخل امنيت در منطقه هستند، مقابله كنيم.
كمي از ستون 5 برايمان توضيح دهيد.
در اوايل جنگ، مجاهدين خلق، چريك هاي فدائي و احزاب خلق عرب در وسط خيابان ها سنگر كنده بودند، در صورتي كه ما در آبادان جنگ داخلي نداشتيم. ما موضوع را به شهيد هاشمي اطلاع داديم.ايشان هم با آقاي خلخالي در ميان گذاشت و به دستور ايشان در كار آن گروه ها دقيق شديم و در دو مرحله آنها را دستگير كرديم و تحويل سپاه آبادان و دادستاني انقلاب داديم.
بعد از دستگيري اين گروه ها غائله ستون پنجم هم خاتمه يافت. در برخي از دست نويس هاي اين گروه ها ذكر شده بود كه: «اخبار راديو امريكا را شنيديم، به دنبال كسب اطلاعات مورد نيازشان رفتيم.» تمام مشاهدات و گزارشات را اعم از تعداد مجروح و كشته شدگان، مسيرهاي حامل سربازان و رزمندگان، مسيرهاي حركت آنها و در نهايت تمام اطلاعاتي را كه دشمن نياز داشت، جمع آوري مي كردند و در اختيار دشمن قرار مي دادند. شهيد هاشمي با توجه به اوضاع و احوال جنگ، ما را از پرداختن به مسائل عقيدتي و ديني محروم نمي كرد.
اواخر آبان ماه و ايام محرم بود. ما سعي مي كرديم در آن شرايط مراسم عزاداري حضرت اباعبدالله الحسين را در مقر هتل كاروانسرا برگزار كنيم و يا به هتل آبادان يا پرشين هتل (مقر سپاه خرمشهر و آبادان) مي رفتيم و همه با هم مراسم را به جا مي آورديم. به خاطر مي آورم كه شب قبل از عاشورا، در همان جريانات نقش مخرب ستون پنجم، براي شركت در مراسم عزاداري به مسجدي در نزديكي هتل كاروانسرا رفته بوديم كه مسجد مورد هدف آر.پي.جي و خمپاره 60 قرار گرفت و تعدادي از دوستان مجروح شدند. با اين اتفاق شهيد هاشمي دستور داد، آن تجمع ها را براي حفظ نيرو و جلوگيري از تلفات جمع كنيم.
در اوايل آبان ماه به ما اطلاع دادند كه آبادان در محاصره كامل عراقي ها قرار گرفته است.اين جريان هم بهتر است با هماهنگي ارتش بازگو شود تا خداي ناكرده به كسي برنخورد، از اين رو در مقر ژاندارمري آبادان جلسه اي اضطراري تشكيل شد. من در ستاد مانده بودم، ولي تمام فرماندهان نظامي منطقه از جمله شهيد هاشمي در آن جلسه حضور داشتند. در آن جلسه، فرماندهان اطلاع مي دهند كه آبادان در محاصره كامل است و هيچ راه نجاتي باقي نمانده است؛ آخرين گلوله را براي كشتن خود نگه داريد تا زنده به دست دشمن نيفتيد. شهيد هاشمي كه از شنيدن اين حرف بسيار ناراحت مي شود، از جا بلند مي شود و بعد از اجازه براي صحبت، آيه اذا جاء را با صداي رسا تلاوت مي كند. من زماني كه شهيد هاشمي به تلاوت آيات مي پرداخت،ايشان را ديده و متوجه شده بودم كه ايشان يك حال و روحيه غريبي پيدا مي كند. او در آن جلسه گفت: «خودكشي در اسلام حرام است و وعده فتح الهي نزديك است. ما آخرين گلوله را هم براي دشمن نگه مي داريم و با چنگ و دندان براي ميهن مي جنگيم.» در اين بين عده اي از افسران تكبير مي گويند و با اين سخنراني و تلاوت اين آيه، جوّ ديگري در فضا حاكم و آن حالت ياس و نااميدي و كسالت تبديل به حالتي حماسي در ميان جمع مي شود و با عزمي راسخ، هر كدام از ارگان ها براي آماده سازي نيروهاي تحت امر خود اقدام مي كنند. بر اين اساس از ستاد جنگ درخواست كمك كردند و چند تا اتوبوس از ستاد فرستادند تا جذب نيرو بشود. ما تا به بچه ها گفتيم كه براي عمليات نياز به نيرو داريم، با هجوم انبوهي از رزمندگان مواجه شديم. ما دم در اتوبوس نفر گذاشته بوديم كه نام اعزام شدگان را يادداشت مي كردند. شور و هيجان به حدي بود كه تعدادي از پنجره اتوبوس ها وارد مي شدند و ما نتوانستيم آمار دقيقي بگيريم.
نيروهاي ما به محض ورود به جاده خسروآباد، از اول خاكريز سينه خيز وارد نخلستان شدند. چون آبادان در محاصره دشمن بود، آقاي خلخالي حكم داده بود كه ما مي توانيم از وسائل نقليه موجود در آبادان استفاده كنيم؛ از اين رو ماشين كاديلاك آبي رنگي متعلق به يكي از خانواده هايي كه آبادان را ترك كرده بودند، در اختيار ما بود و با اين ماشين هم مجروح و هم شهيد و هم اسلحه و مهمات جابه جا مي كرديم و تنها اختصاص به مقر فرماندهي نداشت. ما به اتفاق سيد مرتضي امامي با كاديلاك استتار نشده مسير اول آبادان تا پايگاه خسروآباد را طي كرديم. البته در مسير، خمپاره هم مي زدند، ولي برخلاف شنيده هايمان، جاده هنوز در اختيار دشمن قرار نگرفته بود.
وقتي به پاسگاه رسيديم، ديديم عده اي آنجا منتظر ايستاده اند كه قصد حركت به سمت آبادان را دارند و به اين خاطر كه جاده در دست عراقي ها بود، هيچ گونه ترددي انجام نمي گرفت. گفتيم: «جاده هنوز در دست خودمان است و مشكلي جدي تهديدتان نمي كند.» رزمنده ها سينه خيز به سمت نخلستان رفته بودند.
دشمن از بهمنشير هم رد شده و به آبادان رسيده بود. درگيري از نخلستان شروع شده و بسيار شديد بود. ابتدا نيروهاي ارتش و تكاوران در آنجا مستقر شدند، ولي با شدت گرفتن درگيري ها، به ياري خداوند و فرماندهي شهيد هاشمي و با روحيه حماسي كه در رزمندگان ايجاد شده بود و با وجود درگيري هاي تن به تن داخل نخلستان ها، عراقي ها به آن طرف بهمنشير رانده شدند.
در شب دوم درگيري چند نفر از نيروها، از روي كنجكاوي با بلم هاي كوچك و تيوب ماشين، خودشان را به آن طرف بهمن شير رساندند كه با ديده بان هاي عراقي مواجه و درگير شدند، از اين رو تقاضاي كمك كردند و بلافاصله شهيد هاشمي با هر وسيله ممكن نيروهايي را كه در اين طرف منطقه ذوالفقاريه بودند، به آن طرف بهمن شير هدايت كرد و در آنجا باز جنگ تن به تن با عراقي ها شروع شد.
همان شب بچه ها خسته از درگيري، در منطقه ذوالفقاريه مستقر شده بودند و جالب اينكه گوساله تركش خورده اي را پيدا كرده و سر بريده بودند و از خانه هاي متروك منطقه قابلمه برداشته و آبگوشت درست كردند و با مقدار آردي كه يافته بودند، با تنورهاي خانگي نان پختند. يك تلويزيون و يك موتور برق با مقداري سيم تهيه كرده و 20-30 نفري مشغول تماشاي تلويزيون شده بودند. صداي قهقهه خنده رزمنده ها در فضاي ذوالفقاريه پيچيده بود و البته صداي موتور برق ترس و وحشتي براي عراقي ها ايجاد كرده بود و مرتب گلوله و خمپاره مي زدند.
يعني در معرض ديد دشمن بوديد؟
بله، چون در شب قبل و قبل از ظهر همان روز در آن منطقه درگيري شديدي شده بود و احتمال شبيخون از طرف عراقي ها وجود داشت، ولي با روحيه اي كه شهيد هاشمي داشت، رعب و وحشت از دل رزمنده ها رفته بود و جنگ برايشان بيشتر جنبه بازي داشت و شايد از بروز يك دعوا و درگيري محلي بيشتر احساس ترس مي كردند تا جنگ در برابر دشمن. بچه ها حتي آب براي خوردن نداشتند، از اين رو چاله هائي را براي رسيدن به آب شيرين حفر كردند تا يكي از چاله ها به آب رسيد و تا حدودي خيال رزمنده ها راحت شد.
خاطره ميدان مين و آقاي لودرچي را هم برايمان تعريف كنيد.
اين جريان مربوط به تيرماه سال 1360 است. بچه ها در منطقه ميدان تير آبادان سمت جاده ماهشهر مستقر شده بودند. شهيد هاشمي دستور داده بود از قسمت زير خاكريز تا قسمتي جلوتر و زير يك كاميون سوخته حاوي اجساد سوخته عراقي ها، كانالي حفر شود. با حفر اين كانال يك نفر به راحتي مي توانست به حالت خميده تا سنگر ديده باني كه كمتر از 300 متر با عراقي ها فاصله داشت، رفت و آمد كند. يك تيربار هم آن جا كار گذاشته بودند و نيروي ديد ه باني به راحتي از اين كانال به سنگر مي رفت. از زمان احداث اين كانال، ما ديگر تلفاتي نداشتيم.
يك بار هم شهيد چمران به آبادان آمده بود و به اتفاق شهيد هاشمي از قسمت هاي مختلف سنگرهاي فدائيان اسلام و همين طور از اين كانال مارپيچ بازديد كرد و به نظر آقاي چمران حفر اين كانال يكي از بهترين ابداعات آقاي هاشمي بود. يكي از دلايلي كه ميدان تير آبادان فتح شد اين بود كه دشمن متوجه اين كانال نشد. بچه ها براي فتح ميدان شبيخون زدند. با وجود خمپاره هايي كه دشمن مي زد، به واسطه اين كانال امن تلفاتي نداشتيم. تعدادي از عراقي ها فرار و عقب نشيني كردند و فقط با از دست رفتن يك يا دو تن از رزمنده ها، ميدان تير آبادان فتح شد. فرداي روز فتح ميدان تير، به همراه تعدادي از رزمنده ها در حال تردد در محل بوديم. من پشت سر يكي از رزمنده ها به نام آقاي بهادري كه از بابلسر آمده بود حركت مي كردم كه ناگهان صداي مين و قطع پاهاي اين رزمنده، ما را هشيار كرد و فهميديم در يك منطقه مين گذاري شده قدم برمي داريم. چند روز طول كشيد تا بچه ها بدون هيچ تلفاتي توانستند مين هاي منطقه را خنثي كنند.
درمورد خاطره آقاي لودرچي بايد عرض كنم كه بعد از حفر كانال مارپيچ براي حفاظت خود رزمنده ها هم، نياز به احداث خاكريزهايي بود. يك لودرچي داشتيم اهل بوشهر، معروف به آقاي حسين لودرچي.ايشان يك لودر كوچك داشت و در منطقه مشغول به احداث خاكريزها شد. من بعضي از شب ها از ستاد براي ديدن بچه ها و شهيد هاشمي به خط مي رفتم. يك شب سراغ حسين لودرچي را از بچه ها گرفتم، گفتند مشغول كار است. يك ساعتي گذشت. ديدم نه صدايي از خودش هست و نه از لودرش. به شوخي گفتم: «بچه ها، مثل اينكه مشغول كار براي عراقي هاست.» بعد به اتفاق يكي از دوستان در صدد جستجو برآمديم و بالاي آخرين خاكريزي كه احداث شده بود، رفتيم. همان موقع عراقي ها يك خمپاره منور زدند و اين باعث شد تا دو تن از تكاوران عراقي را كه به سمت حسين لودرچي مي آمدند، ببينيم. از طرفي هم آنها ما را رؤيت كردند. عراقي ها به سمت سنگرهاي خود فرار كردند و ما هم به سمت سنگرهاي خودمان. با تيراندازي هايي كه به سمت ما مي شد، حسين لودرچي كه به خواب رفته بود، بيدار شد و با لودرش به سمت نيروهاي خودي حركت كرد و به سلامت به ما ملحق شد. اينها خاطراتي است كه اگر به هركدامشان دقت شود، بيانگر اين مطلب است كه چقدر نيروهاي ما جنگ را سهل و ساده گرفته بودند و هيچ ترسي براي مبارزه با دشمن نداشتند و چنانچه تداركات بيشتر و آموزش هاي لازم برايشان فراهم مي شد، چه بسا جنگ در كمترين مدت زمان ممكن به نفع نيروهاي ما به اتمام مي رسيد. خاطرات روزمره جنگ هر كدام خاطره عجيبي است!
خاطره ظهر عاشورا كه بسياري از آن ياد مي كنند، چيست؟
اين خاطره اي كه برايتان بازگو مي كنم همان خاطره نماز ظهر عاشوراست كه بسيار طنين انداز شد. يكي از دوستاني كه با ما به آبادان آمد، شهيد محمد يزداني، جواني رشيد بود كه مسئوليت امور اداري ركن يك را به ايشان واگذار كرده بوديم. كار ايشان در ارتباط با آمار و ارقام و مسائل مربوط به ثبت و ضبط پرونده رزمندگان بود. محل استراحت من و شهيد هاشمي و يزداني در يك اتاق بود. شب عاشورا بود. آن شب بعد از مراسم عزاداري حضرت اباعبدالله الحسين، آقاي يزداني طبق معمول براي گرفتن آمار شهدا و مجروحان به بيمارستان ها و سردخانه ها رفت.
آقاي يزداني به من گفت: «اجازه بده من با سيد به خط بروم.» گفتم: «شما اين همه كار اداري و دفتري داري.» گفت: «مي دانم، ولي اجازه بده، چون ديشب خواب ديدم كه شهيد مي شوم. من دلم توي خطه!».جريان را با شهيد هاشمي در ميان گذاشتم. ايشان گفت: «اجازه بده كه با من به خط بيايد.» و رفتند.
چند روزي بود كه بچه ها از نظر آب در مضيقه بودند. شهيد يزداني هم كه در جريان بود، چند عدد كلمن آب تهيه كرده بود و داخل خط، سنگر به سنگر به بچه ها آب مي رساند. در اين بين مورد اصابت يك تير مستقيم از توپ دشمن قرار گرفت و سرش از بدنش جدا شد. حتي قسمتي از پاهايش هم مورد اصابت قرار گرفته بود و از بقاياي پيكر اين جوان تنومند و رشيد با قد صد و هشتاد سانتي متر، چيزي باقي نمانده بود. حدود ساعت يك و نيم بعد از ظهر، شهيد هاشمي با صورتي خاك آلود و برافروخته آمد و به من گفت: «صندوق چي بيا، رفيقت را آوردم.» با آن چهره اي كه از او ديدم، حدس زدم چه اتفاقي افتاده است. به سمت ماشين كاديلاك رفتم و جنازه شهيد را كه داخل پتو پيچيده شده بود، در صندوق عقب ماشين ديدم. شهادت او مصادف بود با ظهر عاشورا. شهيد هاشمي بسيار متاثر شده بود و به بچه ها گفت: «جمع شويد، مي خواهيم وضوي خون بگيريم و نماز ظهر عاشورا را بخوانيم.» و صورتش را داخل شكم پاره شهيد يزداني فرو برد و به اقامه نماز ايستاد. عكس اين صحنه هم موجود است. شهيد هاشمي، پيكر شهيد يزداني را جلو گذاشتند و همه مقابلش به اقامه نماز ايستادند. در اين عكس شهيد شاهرخ ضرغام، شهيد غلامحسين زنهاري و همين طور آقايان عبداللهي از بچه هاي كميته منطقه 5 و آقاي مهندس ميردامادي هم در عكس هستند. آقاي مهندس ميردامادي در حال حاضر استاد دانشگاه در اصفهان است و به عنوان يكي از حاضران در صف اقامه نماز به امامت آقاي هاشمي حضور دارد.
شما خودتان در نماز بوديد؟
خير، من نبودم. خاطره ديگرم مربوط به 17 آذرماه 1359 است. شب ها بعد از نماز، بچه ها در سنگرها جمع مي شدند و گپ مي زدند. آقاي هاشمي به بچه ها گفتند: برويم سري به عراقي ها بزنيم؟ بچه ها هم حركت كردند. در روزنامه هاي كيهان و اطلاعات آذرماه 1359 نوشته شد كه فدائيان اسلام با شبيخون زدن به عراقي ها حدود سيصد نفر را كشتند و تعداد هفده نفر را هم به اسارت گرفتند. در شروع اين عمليات به نيروهاي خودي هيچ خسارتي وارد نشد. فقط هنگام بازگشت به علت عدم اطلاع نيروي ارتش به تصور اينكه نيروهاي دشمن حمله كرده اند، آنجا را زير آتش گرفتند و تعدادي از بچه ها زير آتش خودي به شهادت رسيدند از جمله شهيد شاهرخ ضرغام كه بعد از آن عمليات ديگر كسي از ايشان خبري نداشت. بچه ها گفتند: آقاي ضرغام تير خورد و افتاد و كسي نمي توانست بياوردش. در مورد شهيد شاهرخ ضرغام هم گفتني بسيار است كه مرا دقيقا به ياد فيلم اخراجي ها مي اندازد.
آيا اين تيپ شخصيت ها در جبهه زياد بودند؟
بله، همانطور كه گفتم خود گروه شهيد ضرغام را به نام گروه آدمخوار مي شناختند.
ظاهرا اين اسم را روي ماشين ها هم حك كرده بودند. بله؟
بله، ما ديديم انعكاس اين اسم در اذهان خوشايند نيست، اين بود كه با صلاحديد گروه، اسم را به گروه پيش رو تغيير داديم. و جالب اين بود كه آن زمان كه بيشتر صحبت از برادر مكتبي و برادر مذهبي به ميان بود ولي بچه هاي رزمنده مايل بودند به گروه پنجاه نفري پيش رو شهيد ضرغام ملحق بشوند. بيشتر اعضاي گروه هم از منطقه نيروي هوايي بودند. شهيد شاهرخ ضرغام صاحب مدال و قهرمان كشتي فرنگي فوق سنگين بود و از آن بزن بهادرهاي منطقه نيروي هوائي بود و به تعبير خودم، ايشان حر انقلاب بود و جالب اين بود كه با آن يد بيضا در محيط جنگ و جبهه در برابر بچه ها خيلي متواضع شده بود.
آيا از شيرين كاري هاي رزمنده ها چيزي به ياد داريد برايمان تعريف كنيد تا كمي فضاي بحث مان تغيير كند؟
بله، براي مثال شهيد ضرغام مي گفت: هر عراقي كه من را به دنبال خودش بدواند، در ازايش بايد دو برابر مسافت من را كول كند و برگرداند. بچه ها خنده كنان مي گفتند: «خدا به داد كسي برسد كه بخواهد تو را كول كند.» از نظر تيپ و قيافه، شهيد ضرغام به نظرم، شبيه به يك هنرپيشه خارجي (پاگنده) بود. ما هيچ لباسي كه به سايزش بخورد نداشتيم. يك بار براي استحمام به ستاد آمده بود. از حمام كه آمد لباس هايش را شسته بود و ما هيچ لباسي نداشتيم كه به تن كند و يك پتو به دور خود پيچيد و منتظر ماند تا لباس هايش خشك شوند و يكباره خبر دادند كه آقاي خلخالي براي ديدار آمده است. آقاي ضرغام هم از پشت جمعيت براي ديدن آقاي خلخالي سرك مي كشيد. ايشان متوجه شد و گفت برويد كنار ببينم اين آقا كيست كه سرك مي كشد؟ بچه ها كنار رفتند. آقاي خلخالي هم با اينكه خيلي شجاع بود و با افراد شرور زياد برخورد كرده بود، با اين حال از ديدن هيبت تنومند شاهرخ جا خورد و عقب كشيد. بچه ها هم جوك درست كرده بودند كه اگر بخواهيم آقاي خلخالي را بترسانيم، بايد شاهرخ را نشانش بدهيم. از مشخصات بارز آقاي ضرغام اين بود كه هيچ وقت اسلحه به دست نمي گرفت. هميشه يك كارد سنگري همراهش بود و از اسلحه معمولي استفاده نمي كرد و در عمليات خاص هم آر.پي.جي مي زد.
از شهيد هاشمي برايمان بيشتر تعريف كنيد.
بچه هايي كه در عمليات17آذر حضور داشتند، تعريف كردند كه در مسير حركت به سوي دشمن، زير تيربار عراقي ها بوديم. شهيد هاشمي براي اين كه به رزمنده ها روحيه بدهد، كلاه سبزش را از سر برداشته بود و آن را مثل بادبزن در هوا به اين طرف و آن طرف حركت مي داد و تيرها را هدايت مي كرد. در همان حين مچ دست آقاي هاشمي گلوله خورد و استخوانش تركيد، ولي با همان دست مجروح، عمليات را هدايت كرد. صبح كه بچه ها از عمليات برگشتند، شهيد هاشمي به بيمارستان رفت و دستش را جراحي و پانسمان كرد. چند ماهي هم دستش در گچ بود تا به حال عادي برگردد. اين جراحت باعث شده بود تا ما بيشتر ايشان را ببينيم و در مصاحبت با ايشان باشيم.
بعد از عمليات17آذر توسط فدائيان اسلام، ارتش در تاريخ 19 يا 20 بهمن وارد عمليات شد، ولي با شكست مواجه و خسارت زيادي هم وارد شد. عمليات ديگري هم در دي ماه انجام داده بودند كه آن هم با شكست مواجه شد و شهيد هاشمي در اين ميان با بچه ها صحبت مي كرد و به آنها روحيه مي داد. مواقعي كه ايشان كار نداشت و در جبهه هم عمليات نبود، نقاشي مي كرد و به ياد دارم بيشتر تصوير گل مي كشيد. وقتي يكي از دوستانش به شهادت مي رسيد، ديگر از فقدان دوستان صحبت نمي كرد، گوشه اي مي نشست و مشغول نقاشي مي شد. گاهي هم آواز مي خواند. شعرها را في البداهه مي گفت و يادم هست كه به سبك عارف مي خواند. ايشان كمتر با هم سن و سال هاي خود وقت مي گذراند و بيشتر جوانان را مورد دلجويي خود قرار مي داد. رزمنده ها هم از او به عنوان يك اسوه و الگو پيروي مي كردند.
به نظر من ايشان شباهت زيادي به فيدل كاسترو داشت و با صلابت و هيبت و تيپ خاص خود خيلي مورد علاقه رزمنده هاي كم سن و سال بود و هميشه تعدادي جوان همراه وي حركت مي كردند. شهيد هاشمي حتي وقتي كه در مناطق جنگي به سر مي برد هميشه مرتب و تميز بود. اين حالت انس و نزديكي بين رزمنده ها و شهيد هاشمي بعد از جنگ هم وجود داشت. بچه ها ايشان را در مغازه اش هم رها نمي كردند. شهيد هاشمي نسبت به نياز و درخواست رزمنده ها بي تفاوت نبود و هركاري از دستش برمي آمد، براي آنها انجام مي داد؛ براي مثال در خود آبادان چند خانوار جنگ زده حضور داشتند كه محل زندگي خود را ترك نكرده بودند و پشت جبهه خدمت مي كردند. آنها سبزي، برنج، حبوبات پاك مي كردند و كارهاي از اين قبيل براي رزمنده ها انجام مي دادند. دخترخانم يكي از اين خانواده ها مورد پسند يكي از رزمنده ها قرار گرفته بود. اين رزمنده از شهيد هاشمي درخواست كرد تا دختر را برايش خواستگاري كند. شهيد هاشمي خيلي خوشحال شد و از اين كار استقبال كرد و برخوردي با رزمنده نكرد. جشن مختصري در هتل كاروانسرا برايشان ترتيب داد، گروه خبر صدا و سيما كه در آنجا مستقر بود، از مراسم فيلم برداري كرد و اين فيلم در آرشيو صدا و سيما موجود است.
البته اين زوج بعداً از هم جدا شدند!
بله، من به اين مسئله كاري ندارم، فقط كاري كه شهيد هاشمي كرد بسيار دلنشين بود. نكته مهم اين بود كه ايشان حتي از مسائل عاطفي رزمندگان هم در آن محيط، غافل نبود. درحالي كه من خودم با حضور دختر يا زن جوان در مقر شديدا مخالف بودم به همين خاطر اولين كاري كه انجام دادم، تقاضاي جابه جايي گروه مجاهدين خلق، گروه بهداري هلال احمر و غيره، از هتل كاروانسرا بود و نظرم اين بود كه در آنجا صرفاً محيطي براي جنگيدن و دفاع از ميهن فراهم باشد.
من خودم فرصت و حوصله رسيدگي به امور جانبي رزمندگان را نداشتم. گاهي پيش مي آمد كه من در عرض 24 ساعت شبانه روز، فقط دو ساعت وقت استراحت داشتم، ولي شهيد هاشمي هم حوصله و فرصت كافي براي رسيدگي به تمام امور رزمندگان را داشت. اگر كسي در آن بين مي خواست نفاق ايجاد كند، نگاه تيزبين او مانع مي شد. ايشان كاملا متوجه اطراف بود و اگر كسي به نظرش مشكوك مي آمد، او را مورد بازجويي قرار مي داد و با شخص مورد نظر برخورد مي كرد. من فراست مؤمن را كه در قرآن به آن اشاره شده است، به وضوح در او مي ديدم، تقوي و دينداري ايشان هم قابل ستايش بود. هميشه به دستور ايشان يكي از بزرگترين سنگرها، جهت اقامه نماز و دعا احداث مي شد. بعضي وقت ها در مقر يا جبهه دعاي كميل را با صداي رسائي كه داشت تلاوت مي كرد. پدر ايشان هم در مسجد مهدي خان قاري و مدرس قرآن بود و شهيد هاشمي به اين واسطه با قرآن مأنوس بود و مطمئناً اگر خطيب مي شد و لباس روحانيت به تن مي كرد، بسيار موفق مي شد. با اينكه از سواد بالايي برخوردار نبود، اما سخنراني هايش قبل از نماز جمعه آبادان، براي افسران و فرماندهان و در مساجد، محافل و براي عموم بسيار دلنشين بود. در كمتر كسي مي توان شجاعت و رافت را با هم مشاهده كرد، ولي در شهيد هاشمي بود.
رفتار شهيد هاشمي با اسرا چگونه بود؟
در آبادان حمامي بود به اسم احمديه. سيد مجتبي يك روز اسراي پنجم مهر را به حمام برد و خودش هم آنها را كيسه كشيد و شست و بعد آورد و به ستاد تحويل داد. اين نشان رأفت اسلامي بود. او به اين ترتيب به بچه ها ياد مي داد كه ما با اين اسرا دشمني نداريم و فقط به دفاع از ميهن خود برخاسته ايم و اصلا دشمني در اسلام معنا ندارد. دشمن زماني دشمن است كه با اسلحه مقابل ما باشد. يكي از نكاتي كه شهيد هاشمي و خودم به رزمندگان مي گفتيم اين بود كه وقتي در مقابل دشمن قرار گرفتيد، به اين نكته توجه داشته باشيد كه آيا به خاطر تمام شدن فشنگش تسليم شده و دستش را بالا برده؟ در اين حالت اختيار و نحوه برخورد با خودتان است، ولي اگر فشنگ و موقعيت شليك داشته و شما را هدف قرار نداده، بايد مراعات حالش را بكنيد. ما با كسي دشمني نداشتيم. ما در مقرمان كمبودهاي زيادي داشتيم. حتي آب را براي مجروحان در سردخانه اي كه جنازه هم در آن بود، نگه مي داشتيم، چون از يخچالي كه در هتل داشتيم براي نگهداري گوشت و چيزهاي ديگر استفاده مي شد. از همان آب خنكي كه براي مجروحان استفاده مي كرديم، به اسرا هم مي داديم. يا زماني كه چاي مي ريختند، شهيد هاشمي اول به اسرا تعارف مي كرد. اينها همه نشانه حضور فرمانده اي با اخلاق در ميان ما بود.
به خاطر مي آورم كه در عمليات 5 مرداد 1360 از شب قبل به ما اعلام كردند كه اين عمليات را سپاه به تنهايي انجام مي دهد و شما فدائيان اسلام به هيچ عنوان دخالت نكنيد. ساعت شش و نيم صبح بي سيم ها به صدا درآمدند و درخواست كمك كردند. شهيد هاشمي با يك گروه و خود من با گروه ديگري به بچه هاي سپاه ملحق شديم و بچه هاي سپاه را كه مجروح به جا مانده بودند، نجات داديم. گروه خودمان هم صدمات زيادي ديد. اگر شهيد هاشمي آدم لجبازي بود، بايد اخلاق و انسانيت را زير پا مي گذاشت و به كمك نمي رفت. خود بچه هاي سپاه مي گفتند: «مارا فرستادند جلو، ولي فرماند هان، ما را همراهي نكردند.» من خودم مجروحي را با تيم خودم برگرداندم. اين جوان مضطرب و نگران مرتباً از من مي پرسيد: «آقا من را تنها نمي گذاريد؟ من را هم با خودتان مي بريد؟» مي گفتم: «پسرجان! يا همه با هم شهيد مي شويم يا همه با هم مي رويم. خيالت راحت باشد.»
شنيده ايم وقتي از نيروها شهيد مي شدند، شهيد هاشمي مي گفته است شهيد گريه ندارد و شادي كنيد. آيا صحيح است؟
شادي كه نبود. با آهنگي خاص، اشعار رزمي مي خوانديم. مي خوانديم: «ما فدائيان در ره اسلام/ هستي خود را مي دهيم آسان/ شهادت در ره خدا آرزوي ماست/ قيامت سرفرازي و آبروي ماست/ جان نثاران راه حق هستيم/ عهد و پيمان خون و جان بستيم/ شهادت در ره خدا آرزوي ماست/ قيامت سرفرازي و آبروي ماست.» رقص و پايكوبي با برنامه شريعت ما سازگاري نداشت. با اين اشعار حماسي، رزمنده ها زنده مي شدند و روحيه مي گرفتند. «ما زنده به آنيم كه آرام نگيريم/ موجيم كه آسودگي ما عدم ماست» فكر مي كرديم كه ناله و زاري، روحيه بچه ها را خراب مي كند. بچه هاي ما در شرايط بسيار سختي مي جنگيدند. آنها با هزينه هاي خودشان به جبهه مي آمدند. ما هيچ سهميه اي نداشتيم، نه اتوبوس و نه قطار. حتي حمام هم نداشتيم. آقاي احمدي آنجا براي استحمام بچه ها با ما همكاري مي كرد و ما با ايشان قرارداد مي بستيم. به ايشان مي گفتيم اگر از همه 15 ريال مي گيريد، از رزمنده هاي ما 1 تومان بگيريد يا اينكه صد تومان پيش پيش به آقاي احمدي مي داديم و قبض از ايشان مي گرفتيم و خودمان بين بچه ها تقسيم مي كرديم.
وقتي آبادان در محاصره بود، چيزي براي خوردن نداشتيم. با لنج نان مي آوردند كه تا به دست ما برسد، خشك و خرد شده بود. ما داخل ظرف مي ريختيم و بچه ها با قاشق مي خوردند. اكثرا هم كمك هاي مردمي و بچه هاي بازار، صنف هاي مختلف، گروه ضربت قصر فيروزه پشتگرمي ما بود. يك بار هم به آقاي خلخالي گفتيم: «اين همه مغازه در شهر خمپاره و موشك مي خورد و مقدار زيادي ارزاق از بين مي رود.» ايشان گفت: «خواربارها را صورتجلسه كنيد و به دست كميته ارزاق بسپاريد، آنها حسابش را داشته باشند تا بدانيم كه صاحبشان كيستند تا پولش را بعدا حساب كنيم، بعد بين همه توزيع شود.» گاهي هم مقداري از اجناس صورت برداري شده را مي آورديم و در مقر مورد استفاده قرار مي داديم.
در مورد نيروهاي خود برايمان بگوئيد.
از تيمسار قاسمي (از فرماندهان نيروي انتظامي) كه فردي بسيار مسئول بود، ياد مي كنم. ايشان در فاصله 300-400 متري دشمن پشت تيربار بود. وقتي شنيديم كه مجروح شده است، با مقداري تداركات با يك وانت و با عنايت پروردگاه به سمت ايشان حركت كرديم. ماشين زير آتش دشمن بود. وقتي بالاي سر آقاي قاسمي رسيدم، ديدم در خون خود مي غلتد. دو تا از هم سنگري هاي ايشان به شهادت رسيده بودند و يكي ديگر هم مجروح شده است. به آقاي قاسمي گفتم: «آقا بلند شو برويم بيمارستان» آقاي قاسمي در آن حال از ما پرسيد: «آيا كسي را داريد پشت تيربار جايگزين من كنيد؟» ما به ايشان گفتيم: «بله،» تازه وقتي خيالش از وجود جانشين راحت شد، رضايت داد تيربار را ترك كند و با ما به بيمارستان بيايد.
عمليات ثامن الائمه اولين عمليات سراسري و بزرگي بود كه باز هم نقش خط شكن را نيروهاي داوطلب فدائيان اسلام بر عهده داشتند. از جمله اخوي من شهيد رضا صندوق چي، شهيد سيدحسين قاسمي و شهداي گران قدر ديگر. آنهايي كه در اين عمليات اسمي از اين شهيدان نمي برند، مديون آنها هستند. اين عزيزان از جان خود مايه گذاشتند و خط را شكستند تا راه را براي عمليات نيروهاي سازمان يافته هموار كنند. سئوال اين است كه چرا قدردان ركن 2 اطلاعات فدائيان اسلام و خدماتي كه اين گروه در مقابل ستون پنجم و نيروهاي ضد انقلاب مستقر در آبادان انجام دادند، نيستيم.
از چگونگي عملياتشان و دستگيري آنها برايمان توضيح دهيد.
آنان بدون شليك گلوله اي و هيچ ضرب و شتمي يا سخن بلند و كوتاه گفت، نيروهاي غرب را كه تلفيقي از چريك هاي فدائي، توده اي، و خلق عرب بودند، دستگير و سوار اتوبوس كردند. داخل مقر سپاه كه رسيدند گفتند: «در بيرون را ببنديد. غير از راننده و آقائي كه راننده تائيد مي كند، بقيه جاسوس وستون پنجمي هستند.» آنها تحويل دادستاني و بعد به تهران فرستاده شدند. شخصي به نام فرج الله پلنگ كه يك شب به بچه ها قرص هاي خواب آور داده بود تا آنان را از حال عادي خارج كند كه او هم با هوشياري نيروهاي فدائيان اسلام شناسايي و تحويل داده شد. تمامي اين خاطرات مبين قدرت شهيد هاشمي در فرماندهي نيروهاست.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده