سه‌شنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۴۳

گلوله توپ خورده بود به برف پاك كن ماشين. يا حسين! تنش قطعه قطعه شده بود. تكههاي بدن پاك برادر شفيع زاده را جمع كردم... بميرم الهي...
داشتم ميگشتم كه كلت او را پيدا كردم. كلت، تكه تكه شده بود... خدايا تو شاهد باش كه با اين شهيد ما چه كردند؟
دنبال قرآن كوچك او گشتم؛ قرآني كه او هميشه آن را به همراه خود داشت.
آيا سوخته بود؟ چشمم به كوله پشتياش افتاد كه لباس كارش را در آن ميگذاشت. كوله پشتي پاره شده بود. لباسها همه خوني بود... هر چه گير آوردم، ريختم داخل كوله پشتي... يا حسين مظلوم! اين رهرو تو هم مظلوم بود. او هم غريب بود، هم در توپخانه، هم در سپاه، هم در ميان دوستانش...
... سقف ماشين حدود بيست متر آن طرفتر افتاده بود، گريه و ناله ميكردم. زار ميزدم... خدايا هر كه را دوست داري او را بيشتر مورد محبت خود قرار ميدهي.
خدايا!
حال عجيبي به من دست داد، داشتم ديوانه ميشدم. بوي عطري به مشامم ميرسيد... اصلاً باورم نميشد كه او شهيد شده باشد... كوله پشتي را برداشتم به عنوان سند مظلوميت و استقامت. تا آيندگان بدانند كه علمداران نهضت خميني با شهامت و شجاعت جنگيدند و با عزت و افتخار به فيض عظيم شهادت نائل آمدند.

راوي: كاظم بختياري
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده