سه‌شنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۴۲

«عمليات كربلاي 10» كه انجام شد برادر «محتاج» (عباس محتاج، فرمانده سابق نيروي دريايي ارتش) فرماندهي قرارگاه را بر عهده داشت، من هم جانشين او بودم.
چون پيشروي هايي در منطقه حاصل شده بود، قرارگاه جابجايي داشت.
دو قرارگاه داشتيم يك قرارگاه تاكتيكي به نام «شهيد داوودآبادي» كه روي «يال» زده بوديم و قرارگاه اصلي هم در پايين ارتفاعات بود.
براي رسيدن به آنجا بايد از «پل سيدالشهدا» عبور ميكرديم. براي تلفن زدن، به قرارگاه اصلي برگشتم، چون در قرارگاه شهيد داوودآبادي هنوز از تلفنهاي راه دور خبري نبود.
ميخواستم سوالي از برادران بپرسم.
تازه رسيده بودم آنجا كه شفيعزاده هم آمد.
بعد از سلام و احوالپرسي پرسيد: اينجا كسي هست؟
نه، همه تو قرارگاه شهيد داوودآبادي هستند.
بايد بروم آنجا.
صبر كنيد تلفن بزنم بعد با هم برويم.
نه، برادر محتاج خواسته سريع بروم پيش آنها.
بگذاريد يك تلفن به برادر محتاج بزنم و دوتايي با هم برويم.
سكوت كرد.
هر چه اصرار كردم داخل سنگر نيامد.
در آستانه در ايستاد و به در سنگر تكيه داد.
لبخندي زد و گفت:
به برادر محتاج قول دادم اما چون شما هستيد اشكالي ندارد قدري منتظر ميمانم.
دانستم كه او براي اينكه به قول خود وفا كند سخت به خود فشار ميآورد.
وقتي به چهره اش خيره شدم ديدم حالت كسي را دارد كه دير كرده و ميخواهد شتابان برود.
من تلفني صحبت ميكردم و شفيع زاده همچنان كنار در ايستاده بود كه آقاي بهشتي وارد شد.
با ماشين آمده بود.
شفيع زاده كه معلوم بود براي رفتن خيلي عجله دارد با ديدن او فكري كرد و گفت: خوب حالا كه آقاي بهشتي آمد شما با او بيا، من رفتم. آنجا منتظرم هستند.
راه افتاد و رفت.
وقتي مكالمه من تمام شد، ما هم بيدرنگ پشت سر او راه افتاديم. منطقه ناآرام بود. گلولههاي توپ اطراف ما روي زمين ميريخت.
«شفيع زاده» مستقيم به جلو رفته بود.
شايد براي سركشي به سراغ يكي از گروههاي توپخانه رفته بود.
به اين علت ما از او جلو افتاديم و رسيديم به نزديكي قرارگاه «شهيد داوودآبادي».
پشت سر آن محل، چشمه آبي بود. آنجا زمين مسطحي بود و يك سه راهي ايجاد شده بود؛ يك راه ميرفت بسوي قرارگاه «شهيد داوودآبادي» و يك راه به سمت خطوط پدافندي؛ چند بار هليكوپتر حامل فرماندهان در آن محل فرود آمده بود.
دشمن آنجا را شناسايي كرده بود و از ارتفاعات «آسوس»، «گوجار» و «شيخ محمد» به آنجا ديد داشت. گاهي وقتها كه سر و كله خصم در «قولان» پيدا ميشد آن محل در تير رسشان قرار ميگرفت.
رسيده بوديم به جادهاي كه تازه كشيده بودند. جاده بعضي جاها پيچ ميخورد و پهنتر ميشد. آتش دشمن سنگين بود.
خطاب به بهشتي گفتم: «نگه دار. »
وقتي توقف كرديم باران گلوله توپ عراقيها بود كه بر سر ما ميباريد.
ايستاديم و منتظر مانديم تا منطقه كمي آرام شود بعد برويم، در همين حال و وضع «شفيع زاده» رسيد. وقتي چشمم به او افتاد گفتم: «كجا بوديد؟»
«كاري اين دور و برها داشتم. »
«شما چرا اينجا توقف كردهايد. »
آتش دشمن زياده، شما هم بهتر است كمي صبر كنيد ممكن است...
با لحني كه از تصميم جدي او حكايت ميكرد گفت: به آقاي محتاج قول دادهام. بايد بروم!
پس از لحظه اي مكث افزود: توپچي كه از گلوله توپ نميترسد.
و بعد خنديد و گفت: نبايد روحيه خود را باخته و ضعف به دل خود راه دهيم.
تصميمش را گرفته بود.
به صفاي باطنش رشك بردم.
معلوم بود كه هراسي از كشته شدن در راه خدا ندارد.
در آن وضعيت او رفت.
فقط به اين دليلي كه به آقاي محتاج قول داده بود و ما از جا نجنبيديم.
او براي اجابت از دعوت و اطاعت از دستور فرماندهي با وجود همه خطرها بي تأمل راه افتاد و رفت. با چشم او را بدرقه كرديم كه از ديد ما خارج شد.
در تمام مدتي كه آنجا توقف كرده بوديم فكرم پيش «شفيعزاده» بود و قلبم لحظهاي آرام نميگرفت. نگراني و دلواپسي بيتابم ميكرد.
وقتي به قرارگاه رسيديم از بچه ها پرسيديم: شفيع زاده اينجا هستند؟
گفتند: نه.
تعجب كرديم.
يكي از بچه ها گفت: احتمالاً براي سركشي رفته به توپخانه 25 كربلا.
برادر محتاج كه در فكر فرو رفته بود، گفت: چون من به او گفتم توپخانهها با مشكلاتي مواجه هستند حتماً رفته براي رفع مشكلات.
دم به دم احساس نگراني ميكرديم.
توي دلمان ميگفتيم: الان ميآيد، يك ساعت ديگر ميآيد و مشتاقانه انتظار ميكشيديم.
ساعت يك بعد از نصف شب بود كه آمدند و به قرارگاه خبر دادند كه يك نفر در اورژانس به هوش آمده و ميگويد:
شفيعزاده شهيد شده، من كه سخت مضطرب بودم و قلبم از شدت اندوه ميلرزيد و هيچ به ذهنم خطور نميكرد كه او شهيد شده باشد باور نكردم و گفتم: حتماً اشتباه ميكنند...
كسي را فرستاديم سراغ آن زخمي. او هم آمد و گفت: كه راست ميگويند شفيع زاده به فوز شهادت نائل آمدهاند.
متاسفانه نرسيده به قرارگاه شهيد داوودآبادي گلوله توپي روي قسمت جلو ماشين، دقيقاً زير پاي شفيعزاده اصابت كرده بود.
يا حسين مظلوم...
هيجان سراپايم را فرا گرفت.
تبسم و سخنان او را موقع خداحافظي در نظر آوردم: «توپچي كه از گلوله توپ نمي ترسد.» با يادآوري آن صحنه بغض گويم را گرفت و بي اختيار اشك چشمانم را پر كرد.

راوي: سردار شهيد نورعلي شوشتري
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده