اين جا خانه من است
سهشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۱۸
عراقيها قصد داشتند هر طور كه شده آبادان را به محاصره خود درآورند؛ اما رزمندگان اسلام، از سقوط كامل شهر جلوگيري ميكردند. عراقيها تا رودخانه اروند و بهمنشير پيشروي كرده بودند و تقريباً راههاي تداركاتي بسته بود و امكان نداشت كه نيرو و تجهيزات وارد شهر بشود.
افراد و نيروهاي موجود شهر، يا از همان روزهاي اوليه جنگ، آن جا مانده بودند و يا نيروهاي داوطلبي بودند كه گاه گاه از سوي سپاه ميآمدند.
... آنها سه تن بودند: آقا مهدي باكري و شفيعزاده و يك برادر ديگر كه شبانه با لنج به همراه چند قبضه خمپاره 60، 81 و 120 آمده و در منطقه ايستگاه 7 مستقر شدند و خط پدافندي خود را در همان جا تشكيل دادند.
خارج از شهر در بيابان، خطي به صورت سنگرهاي روباز انفرادي تشكيل داده بوديم و حدود پانزده روز براي ضربه زدن به عراقيها كه داراي تانك، نفر بر و پيام پي بودند، در آن خط مستقر بوديم. در آن شرايط سخت، دو نفر به كمك آمدند. برادر شفيعزاده به همراه يك نفر ديگر آمده بودند. شفيعزاده و دوستش لباس رسمي سپاه پوشيده بودند.
شفيعزاده و دوستش پس از اينكه از ما بيسيم گرفتند و هماهنگيهاي لازم را كردند هر دو بلند شدند و به محلي كه كمي جلوتر از خط ما بود، رفتند. از زير لولههاي نفت رد شدند و به محل ديدهباني رسيدند. آن دو در حدود سيصد چهار صد متر با دشمن فاصله داشتند و در همان جا شروع كردند به هدايت آتش.
آن روزها با كمبود نيروي تخصصي، به ويژه ديدهبان مواجه بوديم.
... شفيعزاده، نه شب داشت و نه روز، هر روز صبح بعد از اقامه نماز از خط مقدم عبور ميكرد و ميرفت به آن محل ديدهباني. آن جا ساختمان مخروبهاي بود كه قبلاً مردم به عنوان گاراژ از آن استفاده ميكردند. خورد و خوراك مختصري برميداشت، با يكي دو قمقمه آب، توي آن هواي گرم و زير آتش شديد دشمن، هر روز جايي را براي ديدهباني انتخاب ميكرد و شروع ميكرد به كار.
... يك روز حدود ساعت 8 صبح بود كه دو نفري، برنامهاي تنظيم كرديم و بيسيمي برداشتيم و به حالت خميده از زير لولههاي نفت گذشتيم و رسيديم به نزديكي عراقيها. آنها روبروي ما بودند. تجهيزات خود را استتار كرده و مشغول ديدهباني بودند.
ميخواستيم يك آتش حسابي روي سر آنها بريزيم. هر دو به صورت سينهخيز از روي جاده آسفالت كه در تيررس عراقيها نبود وارد ساختمان مورد نظر خود شديم.
يك دفعه چشممان به شفيعزاده افتاد. از ديدن او، آن هم در آن محل متعجب شديم. هيچ به فكرمان خطور نميكرد كه او بتواند قبل از ما آن جا مستقر شود. البته آنها دو نفر بودند. سلام و عليكي رد و بدل كرديم و نگاهي به دور و بر آن اتاقك انداختيم.
در و ديوارهاي آن جا با تخته پوشانده شده بود. او روي بشكهاي كه تويش خاك ريخته بودند، ايستاده و چشم از موضع عراقيها برنميداشت.
گفتم: به نظر من اينجا محل مناسبي براي ديدهباني نيست.
- چرا؟
- چون در تيررس دشمن است.
- نترس هيچ طوري نميشود!
- من جايي در اين نزديكي ها سراغ دارم كه تقريباً بيست متري با اين محل فاصله دارد. جانپناهي هم دارد. بهتر است شما هم بياييد پيش ما.
- اينجا ميمانم. چون از اين محل كاملاً به موضع عراقيها تسلط دارم.
وقتي ديديم زير بار نميرود و اصرار دارد كه آن جا بماند، راه افتاديم و رفتيم داخل آن انبار خرابه. در آن اثنا ناگهان چشممان به يك تانكر سوخت عراقي افتاد كه نزديك محل ديدهباني آنها بود. شروع كرديم به ريختن آتش روي سر عراقيها. يكباره اتفاق عجيبي افتاد. گلولهاي خورد به تانكر سوخت و تانكر با صداي وحشتناكي منفجر شد. چون انفجار در نزديكي محل ديدهبانهاي عراقي روي داده بود باران بنزين بر سر چند تن از ديدهبانها ريخت و تا آنها به خود آيند، در ميان شعلههاي آتش سوختند. ما كه جريان را تماشا ميكرديم ديديم كه عراقيها در ظرف چند دقيقه سراسيمه از سنگرهاي خود آمدند بيرون و رفتند سراغ تانكهاي خودشان. آنها در حدود چهل دستگاه تانك داشتند.
ما صفير گلولههاي دشمن را ميشنيديم. گلولهها از بالاي سرمان ميگذشتند و چند متر آن طرفتر منفجر ميشدند.
... همان دم يك گلوله تانك خورد به ساختماني كه حسن شفيعزاده و دوستش آن جا بودند.
يكباره آن كه همراهش بود خودش را انداخت بيرون.
- حسن... حسن...
رنگش مثل گچ سفيد شده بود.
- چي شده؟
مثل اينكه شهيد شد. با عجله رفتيم بالاي سرش. خدا رحم كرده بود كه گلوله اصابت كرده بود به آن بشكه. بشكه منهدم شده بود و موج انفجار گلوله او را از جا كنده و پرت كرده بود ميان اتاق. شفيعزاده شديداً از ناحيه سر و بازو زخمي شده بود. افتاده بود ميان اتاق و خون از سرش جاري بود.
ولي در همان حال كه افتاده بود روي زمين دفترچه قرمز رنگي دستش بود واو با خودكار، رويش چيزي مينوشت.
- بلند شو.
- نميتوانم.
ناي حرف زدن نداشت. چفيهام را از دور كمرم باز كردم و بستم دور سر او و بعد با يك تكه پارچه زخم بازويش را بستم. خم شدم از روي زمين بلندش كنم كه دفترچه از دستش افتاد. دوباره خم شدم و دفترچه را از روي زمين برداشتم. يكباره چشمم به سطوري افتاد كه او با خطي نسبتاً خوانا نوشته بود:
درود بر امام امت.
... به خانوادهام توصيه ميكنم كه هميشه در صحنه باشند، از كشور خود دفاع كنند و به نداي امام لبيك بگويند...
دست و دلم لرزيد. دفترچه را گذاشتم توي جيبم. صداي تانكها همچنان شنيده ميشد. شفيعزاده آرام و بي صدا بود. او را از اتاق بيرون و بردم در پناه ديواري. همان طور بي حال افتاده بود و از او خون ميرفت. مات و مبهوت بودم. رفتم يك قمقمه آب آوردم. دو سه جرعه كه خورد حالش اندكي جا آمد، اما چون هنوز خونريزي بند نيامده بود. ديديم كه چاره ديگري برايمان نمانده جز اينكه او را برسانيم به اورژانس. اگر يكي دو ساعت اين دست آن دست ميكرديم او شهيد ميشد.
توي دلم گفتم: خوب، حالا بايد كاري كرد.
مانده بودم كه چه بكنم. يك دفعه فكري به سرم زد. بلند شدم، بدو رفتم طرف انباري كه چند قدمي با آن محل فاصله نداشت. هيچ وسيله نقليهاي در آنجا نبود. تويوتا و تريلياي كه آنجا بود هم منهدم شده بود.
چرخي در ساختمان زدم و بعد از جستجوي فراوان يك فرغون يافتم.
خندهام گرفت و با خود گفتم: اين هم آمبولانس.
با عجله فرغون را برداشتم و راه افتاديم. صداي پي در پي انفجار ساختمان را ميلرزاند.
... مقداري گوني پيدا كرديم و انداختيم كف فرغون، بعد شفيعزاده را برداشتيم و گذاشتيم توي آن. من بودم و برادر رسولي و آن برادري كه همراهش بود.
وقتي خواستيم راه بيافتيم، ذكري گفتيم و شهادتين خود را خوانديم و بعد، از در گاراژ خارج شديم و تند و تيز خودمان را رسانديم به جاده كه مثل كف دست صاف بود و تا چشم كار ميكرد امتداد داشت.
شروع كرديم به دويدن به سمت آبادان. تا پايمان به جاده رسيد، آتش شديد عراقيها شروع شد. صداي انفجار از دور و نزديك به گوش ميرسيد، نگران بودم. دل توي دلم نبود و هول برم داشته بود. خدايي بود كه حتي يك تركش هم به ما اصابت نكرد.
... سرانجام با تلاش فراوان شفيعزاده را به اورژانس كوچكي رسانديم.
درآن حال و اوضاع با از دست رفتن يك نفر بخش عمدهاي از توان ما كم ميشد چون نيروهاي تازه نفس براي پيوستن به ما، با دشواري زياد مواجه بودند.
از وقتي كه شفيعزاده از پيش ما رفته بود، احساس دلتنگي ميكرديم روزهايي را به ياد ميآوردم كه او سپيده نزده بعد ازاقامه نماز تك و تنها بلند ميشد و ميرفت جلو، در جاي نسبتاً مناسبي كه فاصله چنداني با دشمن نداشت، ديدهباني ميكرد.
توي دلم ميگفتم: او حتماً بعد از اينكه دو سه روز در بيمارستان بستري شد ميرود تبريز و بعد از ديدار قوم و خويشهاي خود استراحتي ميكند و بعد برميگردد پيش ما. آرزو ميكردم كه: كاشكي زخمي نميشد و نميرفت. چقدر دلم ميخواست كه او پيش ما باشد...
سه روز بود كه او از جمع ما جدا شده بود و ما در همان ساختمان بوديم. ساعت حدود 9 صبح بود. براي انجام دادن كاري آمده بودم بيرون، كه يكباره چشمم افتاد به كسي كه داشت از دور به حالت سينه خيز به طرف ما ميآمد. سرش باندپيچي شده بود. از دور شناختمش. اصلاً انتظارش را نداشتم كه به اين زودي برگردد.
وقتي به نزديكي من رسيد بلند شد آمد جلو. دستش را به طرف من دراز كرد. دستش را به گرمي فشردم.
- چرا نرفتي خانه استراحت بكني؟
- بايد برميگشتم. اين جا خانه من است.
گاراژ را نشان داد و خنديد!
راوي: سردار مرتضي قرباني
نظر شما