حق همين بود كه ايشان جزء شهدا باشند...
سهشنبه, ۰۵ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۰۷:۲۸
«روحيات و تلاش¬هاي شهيد شاه آبادي» در گفت و شنود شاهد ياران با دكتر هادي منافي
شنيدن حكايت¬هايي دربارة شهيد شاه آبادي، از زبان كسي كه سال¬ها با ايشان همراه بوده همواره جذاب و مفيد خواهد بود. اين¬كه در دوران پرشكوه دفاع مقدس و در اوج مشغلة كاري شهيد در مجلس شوراي اسلامي و حوزة علميه، ايشان، تازه، نيمه¬هاي شب از زمان استراحت و رسيدگي به زندگي خويش مي¬گذشته، به بيمارستان¬ها مي¬رفته و بر بالين جانبازان و حادثه ديدگان جنگ حاضر مي¬شده، فقط يكي از موضوعات مورد اشارة دكتر هادي منافي وزير پيشين بهداشت جمهوري اسلامي در اين گفت و شنود است.
***
آشنايي شما با شهيد شاه آبادي و شخصيت ايشان به چه زماني برمي¬گردد؟
خدا رحمت كند آيت الله حاج آقا مهدي شاه آبادي را، يادم مي¬آيد از سال¬ها قبل از انقلاب با ايشان مأنوس بوديم، تا اين¬كه حدود سال 1353، چهار سال مانده به پيروزي انقلاب اسلامي، مادر ايشان مبتلا به شكستگي مفصل ران شدند. ايشان خانمي بودند محترم، مسن و خوش صحبت كه به طور اتفاقي زمين خورده بودند و استخوان شان شكسته بود. حاج آقا آمدند و گفتند چه كار كنيم؟ گفتم بايد عمل كنيم. سن حاجيه خانم يك¬صد سال يا همين حدود بود و اگر عمل نمي شدند، مشكل پيدا مي كردند و زمين¬گير مي شدند. قرار شد ايشان را به بيمارستان مهر بياورند تا عمل¬شان كنيم. وقتي حاجيه خانم در بيمارستان مهر بستري شدند، نكتة جالب براي من اين بود كه آقاي شاه آبادي يك بار ساعت 1 بامداد دنبال من آمدند تا با هم برويم و مادرشان را ببينيم، اما تا حدود ساعت 2:30 بامداد با ما صحبت كردند. بعد من گفتم برويم طبقة بالا كه مريض را ببينيم، و با هم رفتيم و به طبقة پايين برگشتيم. ايشان گفتند: مي¬خواهم بروم، و من گفتم: بنشينيد، ديگر نزديك صبح است. گفتند: نه! بچه¬ها در ماشين هستند. من فهميدم از چند ساعت قبل كه آمده مادرش را ملاقات كند و با من صحبت كرده، تا الان بچه¬ها هنوز در ماشين را هم باز نكرده-اند؛ معلوم شد كه كارشان هميشه حالت سيستم جنگي و چريكي دارد. حاج آقا بچه¬ها را در ماشين گذاشته و خودش آمده بود ملاقات مادرش و داشت در مورد يك¬سري كارهاي جاري، يواشكي، صحبت مي¬كرد ـ چه دربارة مريض و چه در خصوص مسائل ديگر ـ همه را كه گفت، بعد ما تازه فهميديم كه بچه¬ها در ماشين هستند. آن¬ها با اين¬كه كوچك بودند براي ديدن مادربزرگ¬شان يك راهي پيدا كرده و از خيابان، مستقيماً از پنجره بيمارستان پريده و ¬رفته بودند داخل!
براي آدم¬هاي مسن اين عمل، عمل مهمي است، از اين نظر ¬كه حياتي است و مريض را راه مي-اندازد. فرد مسن، وقتي كه شكستگي در ناحية مفصلش داشته باشد، از تحرك به دور مي¬ماند و همين بي¬تحركي، عامل زمين¬گير شدن او مي¬شود و خود زمين¬گير شدن نيز عامل تشديد ديگر بيماري¬ها مي¬گردد؛ ريه مشكل پيدا مي¬كند و تنفس هم به اشكالاتي برمي خورد.
و شما نيز در مورد والدة شهيد شاه آبادي چنين نگراني¬هايي داشتيد.
و در كنارش اتفاقات بامزه¬اي هم مي¬افتاد! ما خانم والده را در خانه معاينه مي¬كرديم و مي¬ديديم، مثلاً نمي¬دانم كدام¬يك از اين بچه¬ها بود كه الان اسمش در ذهنم نيست... ـ فكر مي كنم آقا سعيد بود ـ كه وقتي مادر مي¬پرسيد: من چه بخورم، چه نخورم؟ خيلي خيلي بامزه جواب مي¬داد: مادرجان، آقاي دكتر مي¬گويد كه هر چه مي¬خواهي بخوري بخور، فقط ويزيت دكتر را نخور! آقا مهدي هم گفتند كه اين¬ها همين طوري اند؛ اهل شوخي هستند!
بدون ترديد، بچه¬ها اين روحيات و نشاط را از پدرشان مي¬گرفتند.
دقيقاً. يكي از چيزهايي كه وجود داشت اخلاق ممتاز شهيد شاه آبادي بود. ايشان روحية بسيار پر تلاشي داشتند ـ چه قبل و چه بعد از انقلاب ـ و تماماً در حال كوشش بودند و به هيچ وجه خستگي براي¬شان معنا نداشت؛ يعني واقعاً خستگي¬ناپذير بودند. در سال¬هاي جنگ، ما اكثر شب-ها تا ساعت چهار و نيم صبح با هم بوديم، به بهداري مي آمديم و بعد به عيادت بيماران و مجروحين مي¬رفتيم. زمانة بسيار حساسي بود، يعني دوره¬اي بود كه ما هر روز مجروح جنگي داشتيم. خدا رحمت كند آقاي شهيد رجايي را، من را صدا كردند و گفتند دشمن حمله كرده، چه كاري مي¬توانيم انجام دهيم؟ وقتي نيت كرديم 000/5 تخت را تهيه، تجهيز و آماده كنيم، احساس مي¬كرديم كه داريم كار مهمي انجام مي دهيم و براي¬مان ماية خوشحالي بود. تا اين¬كه سرانجام به جايي رسيديم كه فقط در يك شب، توانستيم 25 هزار مجروح را در بيمارستان¬ها جا به جا كنيم! از بركت وجود اين انقلاب و تلاش همه¬جانبه و دسته¬جمعي ما اين كار انجام شد و شوخي نبود كه فقط در يك عمليات شانزده هزار مجروح جنگي را منتقل كرده بوديم.
از همكاري و همراهي¬هاي شهيد شاه آبادي در رسيدگي به مجروحان جنگي چه خاطراتي داريد؟
معمولاً شب¬ها به همراه ايشان به مجروحين سركشي مي¬كرديم و آقاي شاه آبادي بر بالين تك تك آن عزيزان حاضر مي¬شد و به آن¬ها روحيه مي¬داد، ضمن اين¬كه بچه¬هاي جنگ، بيشترشان خود بمب انرژي و روحيه بودند! مثلاً يك¬بار، پاي يك مجروح را قطع كرده بودند و جراح او جرأت نمي¬كرد كه موضوع را به خودش بگويد، امّا در كمال تعجب، وقتي رزمندة مجروح متوجه موضوع شد، مي گفت: «آقاي دكتر، نگران چه هستيد؟ من و برادرم با هم مي¬رويم جبهه، من آرپيچي زن هستم و او موتور مي¬راند. من نيازي به پايم ندارم، فقط بگوييد كي از اين¬جا مرخص مي¬شوم؟!». همين بچه¬ها همواره خوشحال مي¬شدند و انرژي مضاعفي پيدا مي¬كردند؛ از اين¬كه يك انسان معنوي، در لباس روحانيت، به عنوان يك خدمتگزار و بر حسب انجام وظيفه كار مي كنند و به آن¬ها سر مي¬زنند. حاج آقا هميشه تا صبح مي ماندند و كارها را انجام مي دادند.
يك روز به من گفتند آقاي دكتر، خانمم گفته كه اگر امشب تا ساعت دوازده نيامدي، ديگر به خانه نيا! ـ هميشه اين¬ها را مي¬گفتند و شوخي مي¬كردند ـ گفتم خيلي خوب، بياييد بهداري، حاج آقا. آن زمان من نيمه شب¬ها، ساعت 2، وقت داشتم استراحت كنم و اين¬گونه بود كه آقاي شاه آبادي، ساعت يك ـ يك و نيم بامداد مي¬آمدند و هر شب كارشان همين بود. هميشه دعاي كميل مي خوانديم و «يارب قوّ علي خدمتك جوارحي» را با هم زمزمه مي¬كرديم و روز آخري كه ايشان به جبهه رفتند، مي¬خواستيم با هم برويم، اما براي من كاري پيش آمد كه نتوانستم بروم و قرار شد روز بعد كه حاج آقا رفتند اهواز، من به ايشان ملحق شوم. تا اين¬كه روز پنج¬شنبه بود به من زنگ زدند و خبر شهادت آقاي شاه آبادي را دادند و جمعه صبح كه مي¬خواستيم آماده شويم براي نماز جمعه، ديديم كه عكس ايشان را زده¬اند به ديوار و به اين سعادت بزرگ نائل شدند و ما مانديم و مثل هميشه از غافله عقب هستيم، ولي واقعاً حق همين بود كه ايشان جزء شهدا باشند. ان شاءالله كه خداوند متعال همه ما را با بزرگان و شهداي كربلا و همه اين عزيزان محشور فرمايد.
نظر شهيد شاه آبادي در مورد جبهه و جنگ و مسائل مربوط به جنگ چه بود؟
مسلماٌ جبهه براي ايشان در اولويت بود. تمام كارهايش در راستاي اهداف جبهه جنگ بود. در سفرهاي زيادي در خدمت¬شان بودم و درست زماني بود كه مسؤوليت وزارت بهداري را بر عهده داشتم. از همان ابتدا براي پيدا كردن 5000 تخت بسيار خوشحال بوديم تا اين¬كه آمار كاري ما رسيد به جا به جايي 16000 و بعد هم 25000 بيمار و مجروح جنگي. چون ما پلي زده بوديم از خط مقدم جبهه كه بالاترين خدمات ارائه مي شد و ادامه كار در بالاترين مراكز پزشكي صورت مي¬گرفت. يعني اگر از معلولين آمارگيري و برآورد كنيد، واقعاً نشان مي¬دهد كه در اين راستا چقدر تلاش شده است. اگر اين¬ها در هر جاي ديگري در دنيا بودند، حتي در جاهاي پيشرفته¬تر از ما، شايد شهيد مي شدند اما به خاطر برنامه ¬ريزي¬هايي كه شده بود و عشقي كه در انجام اين برنامه¬ها موج مي زد ـ چه در وجود متخصص و چه در فوق متخصص و چه در امدادگر خط اول جبهه ـ اين تلاش¬ها بود كه مجروحين را نجات مي¬داد. يعني اگر ما مي¬ديديم كه يك شرياني قطع شده، در خط مقدم، افراد مي دانستند كه با اين شريان قطع شده چگونه برخورد كنند؛ واقعاً مي¬دانستند. در تمام مراكز مجهز بوديم به جراح عروق، چه در خط اول و پشت خط و چه در پيشرفته¬ترين مراكز و بيمارستان¬ها، كه مجروحين را به آن¬جا مي¬رساندند و آقاي شاه آبادي در جريان تمام اين¬ كارها بود. تمام كارش و عشقش بر جبهه متمركز بود و خيلي به جبهه علاقه¬مند بود؛ حالا اين¬كه با ما همكاري مي¬كرد، در خصوص درمان مجروحان بود و در رابطه با امكانات جبهه و مهيا كردن تداركات جبهه، واقعاً همّتش را گذاشته بود و مي¬دانست كه زندگي ما وابستگي به دفاع مقدس مان دارد و ملتي كه نتواند از خودش دفاع كند حتماً به مشكل برمي خورد. اين بود كه خداوند تفضل كرد و با لطف خدا اين ملت توانستند موفق شوند و اين تلاشگري را از امام ياد گرفته بودند كه عنوان باني انقلاب و رهبر بزرگ انقلاب را داشتند.
اينان بودند كه راه را نشان مي¬دادند و اعتقاد مردم همين بود و اين حقيقت را باور كرده بودند كه روحانيتي چون شهيد شاه آبادي مثل خودشان و حتي كمتر از خودشان مي¬خورند و بيشتر از مردم كار مي¬كنند، مردم ما هم اين¬ها را ديدند و مي¬بينند و قبول مي كنند. براي اين¬كه به نظر من نداشتن و تحمل محروميت براي مردم ما كار خيلي سختي نيست. چيزي كه مي¬تواند براي مردم سخت باشد، تحمّل بي¬عدالتي است. وقتي مي¬ديدند روحانيت مثلاً شعار صرفه¬جويي و قناعت در زندگي مي¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬دهد و خودشان در درجه اول، كمترين امكانات را دارند و بيشترين كار را مي¬كنند كه در رأس آن¬ها زندگي حضرت امام قرار داشت، اعتمادشان به روحانيّت بيشتر مي شد. الآن مردم چگونگي زندگي رهبر عزيزمان را مي¬دانند كه با كمال سادگي و شايد كم¬خرج¬ترين زندگي را دارند امّا بيشترين تلاش ها را دارند و باز در صحبت ها ي¬شان مي¬بينم كه مرتب فرمان نظم و انضباط اقتصادي مي دهند، و اين¬ها همه نمونة زندگي اقتصادي ايده¬آل است.
شهيد آيت الله حاج شيخ مهدي شاه آبادي واقعاً نمونه بارز زندگي ساده و پرتلاش بودند و شايد يكي از آن كساني بودند كه ساده¬ترين زندگي را داشتند، و در جهت اجراي دستور امام، زندگي طلبگي را پيشه كرده بودند. من به خانه ايشان مي رفتم و با آن عزيز مأنوس بودم و مي ديدم كه بسيار ساده زندگي مي كردند. ان شاءالله همه ما برسيم به آن¬جايي كه عمل كنيم دستورات آن روز امام و فرموده¬هاي امروز رهبرمان را كه همانا انضباط اقتصادي است، يعني ساده زندگي كنيم و پر تلاش و كم¬خرج، كم¬مصرف و پربار. ما از نظر اقتصادي امروز مورد هجمه و حمله دشمنان هستيم كه مي¬خواهند ما را از پا در بياورند و زماني مي¬توانيم روي پاي خودمان بايستيم كه از پاي در نيايم و نيازهاي¬مان را كم و تلاش¬مان را زياد كنيم. شهيد شاه آبادي¬ها سمبل¬اند. اين افكار بايد ترويج شود و زندگي بر مبناي انضباط اقتصادي باشد. اگر ما حساب كنيم كه آقاي شاه آبادي براي خودش، خانواده¬اش و بچه¬هايش چقدر خرج مي¬كردند، و در مقابل، چقدر راندمان كاري داشتند؛ متوجه مي شويم كه ايشان نمونه بودند. شهيد شاه آبادي يك زندگي با صرفه و همراه با انضباط اقتصادي داشتند. آن وقت حساب كنيد خرج¬هاي اضافي و تحميل¬هايي كه ما خودمان به خودمان مي¬كنيم كه نيازي هم نيست و نهايتاً اين پول ها يي كه ما خرج مي¬كنيم قدرتي مي شود براي كساني كه با پول، قدرت جمع مي¬كنند. بنابراين بايد تلاش كنيم كه صرفه¬ جو باشيم تا نيروي آن¬ها را زياد نكنيم.
نظر شهيد شاه آبادي درباره وابستگي به بيگانگان در عرصة پزشكي چه بود؟
ايشان مي¬فرمود: حتي المقدور نبايد به خارجي¬ها وابستگي پيدا كنيم. همه كارها بايد داخل كشور انجام شود و اين¬كه تا حد امكان، بيماري به خارج از كشور اعزام نشود و اين با ايمان ما واقعاً ارتباط مستقيم دارد. ايشان به من مي گفت: اگر قرار است بميرم ترجيح مي¬دهم همين جا بميرم و دست كفار به من نخورد. اين حرف، عظمتي دارد. ما امروز مخصوصاً در پزشكي چيزي كم نداريم و نبايد فكر كنيم كه اگر عملي را اين¬جا انجام ندهيم، آن¬جا مي¬توانند انجام دهند. اتفاقاً ما شايد از نظر تكنولوژي و در كار پزشكي از چيزهاي ديگري كه داريم جلوتر باشيم. فرض كنيم فردي يك بيماري غيرقابل علاج داشته باشد، اگر قرار بود آن¬ها بتوانند هر بيماري غيرقابل علاجي را درمان كنند پس نبايد قبرستان داشته باشند، وقتي آن¬ها هم مي ميرند پس در درمان بسياري از بيماري ها عاجز هستند. ولي، چرا نبايد عزت نفس داشته باشيم يا عزت¬مان را از دست بدهيم؟ يا اعتماد به نفس نداشته باشيم؟ بايد به اين فكر كنيم آن¬ها هم كارهايي را نمي¬توانند انجام دهند كه ما مي¬توانيم. ايشان تمام مسائل را درك كرده بود. زماني كه مرحوم آقاي ملكي در بيمارستان بستري شدند، تشخيص داده شد كه سرطان خون دارند. خيلي¬ها مي¬گفتند بايد به خارج بروند، اما اگر به خارج هم اعزام مي شدند، از نظر پزشكي نتيجه¬اش همين بود و تشخيص اين بود كه آن بيماري مزمن است و البته مدت طولاني هم مي¬توانند زندگي كنند و بايد تحمل كنند. بعضي وقت¬ها خود بيمار درمان را تحمل نمي¬كند و از بين مي¬رود. اين فرد اگر به خارج از كشور برود باز هم از بين مي رود. ايشان متوجه اين بودند و خود مرحوم ملكي به من گفتند كه مرا به جايي نفرستيد. يك مرتبه هم خود آقاي شاه آبادي مرا صدا كردند و گفتند اگر ما مريض شديم و به عالمي رفتيم كه نمي توانستيم نظر خودمان را عنوان كنيم، تو وصي من هستي، مبادا بگذاري من را براي درمان به جاي ديگر بفرستند و به من نوشته دادند و من آن را به عنوان يك چيزي كه مي¬شود از آن براي نشان دادن چنين نوع خط فكري استفاده كرد، پيش خود نگه داشتم كه چقدر ملاحظه مي¬كنند و مي گفتند اگر مي خواهند كاري كنند با دست خودمان و در مملكت خودمان انجام شود و آن نوشته ارزشمند را به آقازاده هاي شهيد دادم كه متن آن هم در يك كتابي يا يك مجله ¬اي منتشر شد. بنابراين حرف ايشان اين بود كه مرگ در خانه خودمان و درمان به دست خودمان باشد و اگر از طريق مريضي مرگ به سراغ ما آمد، مردن در مملكت ارزشش خيلي بيشتر از آن است كه خودمان را به دست خارجي ها بسپاريم. من هم مي گويم كه ما اصلاً چيزي از نظر درمان و تكنولوژي درمان كم نداريم كه نياز داشته باشيم مريض هاي¬مان را آن¬جا ببريم. خدا رحمت كند حضرت امام را، ايشان اعتقاد نداشتند كه پزشك خارجي معظمٌ له را ببيند يا به خارج منتقل شوند. به پزشكان ايراني كاملاً اعتماد داشتند، تا آخرين لحظه هم خودشان را در اختيار پزشكان اين¬جا قرار داده بودند و كوچكترين شكي هم نداشتند به اين¬كه شايد آن¬ها كارشان را درست انجام ندهند و اين باور را هم نداشتند كه كار اشتباهي صورت بگيرد. خيلي از مريض¬ها هستند كه در بهترين بيمارستان هاي كشورهاي دنيا در موردشان تشخيص اشتباه داده¬اند. اين¬جا يك مريض داشتيم كه وقتي شكمش را شكافتيم، يك حوله از آن در آورديم. او كيسه صفرا داشت و در فرانسه عملش كرده بودند و آن¬جا حوله را در شكمش جا گذاشته بودند! و مريض اين¬جا آمده بود و تب مي¬كرد و درد داشت. پزشكان ما متوجه شدند كه چيزي در شكمش جا مانده و همين¬جا آن را در آورديم. به نظر من از بزرگاني چون شهيد شاه آبادي بايد اين الگو را بگيريم كه عزت نفس¬مان حفظ شود و اين طوري نباشد كه فكر كنيم هر چه ما داريم بد است و هر چه آن¬ها دارند خوب است. اگر دقت بكنيد در همه جاي دنيا، در مسائل پزشكي اگر بخواهيم مثالي بزنيم كساني كه به اصطلاح سرشان به تن¬شان مي¬ارزد يا در جايي رئيس بخشي هستند يا پست و مقامي در كار پزشكي دارند ـ در آمريكا يا كشورهاي ديگر كه از نظر علمي پيشرفته اند ـ اكثراً ايراني هستند. مثلاً رئيس جراحي بخش قلب پاريس، آقاي ايكس، يك ايراني است و براي اين¬كه جنبه تبليغاتي نداشته باشد نام نمي برم، و كلاً در آمريكا آن¬هايي كه در رأس كارهاي پزشكي هستند اكثراً ايراني اند. بنابراين اين استعداد را خدا به ملت ما داده كه بايد خودمان را بشناسيم تا در مقابل كشورهاي بيگانه ذليل نشويم و بدانيم كه ما هم توان همه كارها را داريم.
آقاي دكتر، با توجه به اين¬كه به آشنايي تان با شهيد شاه آبادي از سال¬هاي قبل از انقلاب اشاره كرديد، در مورد مبارزات سياسي ايشان اگر خاطره¬اي داريد بفرماييد.
قضيه به اين شكل بود كه آن زمان هرگاه يك فعاليت سياسي مي كرديم، اول از همه حاج آقا را مي¬گرفتند، ولي اين قضيه را همه به شوخي مي¬گرفتيم. چون ايشان تا از زندان بيرون مي¬آمد به تبع تحركات بعدي شان، دوباره مي گرفتند و مي بردندشان. اين برنامه شهيد همين طور ادامه داشت؛ يعني جزء برنامه زندگي¬اش شده و در واقع تثبيت شده بود كه از اين طرف داخل زندان مي رفت و از آن طرف هم بيرون مي¬آمد و راهش را با كمال قدرت ادامه مي¬داد؛ ايشان كار خودش را انجام مي¬داد. وقتي به عنوان يك پزشك كار درمان مادر حاج آقا را انجام مي¬داديم؛ اوضاع به اين شكل بود كه حتي كسي از همكاران نمي توانست با او صحبت كند، يعني عوامل رژيم كار را به حـدي رسانده بودند كه اگر كسي مي خواست يك آسپيرين ساده به خانواده ايشان بدهد بايد پي¬گيري يا تعقيب مي شد. منتها حاج آقا با كمال قوت كار هايي مي كردند كه باور نكردني بود. مثلاً ساعت يك نيمه شب مي آمد و ما تازه متوجه مي شديم كه بچه¬هاي ايشان در ماشين خوابيده¬اند، البته بچه ها هم عادت كرده بودند به اين شكل زندگي در لا به لاي فعاليت-هاي مبارزاتي پدرشان. اصلاً تمام كارهاي حاج آقا در جهت تحقق اهدافش يعني مبارزه كردن بود. ما كوچكتر از اين بوديم كه بخواهيم بگوييم ايشان چه كار مي¬كرده، خيلي از آقايان بودند كه بيشتر از ما با شهيد محشور بودند و در آن حدي كه خداوند عنايت فرموده بود اين توفيق را پيدا مي¬كرديم كه گاهي انجام وظيفه كوچكي را در قبال¬شان انجام مي داديم.
معروف است كه شهيد شاه آبادي هميشه حتي در سختي¬ها و مشكلات هميشه لبخند به لب داشتند.
بله، يكي از ويژگي¬هاي شهيد همين خوش¬صحبتي و خنده ¬رويي و بشاشيت و با نشاطي ايشان بود ـ در تمام شرايط ـ و جالب اين¬كه ما هر كجا مي¬رفتيم، حاج آقا تغيير لباس نمي¬داد و با همان لباس و نعلين¬ها جلوي چشم همه مي آمد. مثلاً اگر مي¬خواستيم به كوه برويم با همان نعلين¬ها از كوه بالا مي آمد؛ بدون اين¬كه بدنش احساس خستگي كند. البته بدن¬ ايشان هم مناسب اين كار بود، هم خيلي لاغر بود و هم عضلاتي قوي داشتند و من هيچ وقت در سفرهايي كه با ايشان بودم نديدم كه لباس¬شان را عوض كرده باشند. آقايان هميشه لباس مناسب كوه¬پيمايي را مي¬پوشيدند؛ مثلاً از كاپشن و پوتين استفاده مي كردند، ولي من تعجب مي¬كردم كه ايشان چطور هميشه با اين نعلين¬ها بالا مي¬روند و تا هر جايي از كوه كه مي¬خواهند راحت بالا مي¬آيند.
مسأله ديگري كه درباره شهيد شاه آبادي عنوان شده، علاقه ايشان به يادگيري حرفه¬ها و كارها و امور مختلف است. حتي مي¬دانيم كه به كارهاي منزل اعم از لوله¬كشي و امور ديگر رسيدگي مي¬كرده¬اند. در اين مورد نيز براي¬ ما صحبت كنيد.
در مورد يادگيري، چيزي كه من از ايشان به ياد دارم، اين است كه در مورد كار پزشكي هر چه به ذهن¬شان مي رسيد مي¬پرسيدند. انگار قرار بود امتحاني در اين رشته از ايشان گرفته شود. در آن شرايط، توضيح دادن كار آساني نبود، ولي من با كمال علاقه، به هر چه در مورد جراحت و مجروح و جنگ و انواع بيماري و وسايلي كه آن¬جا به كار مي¬گيرند مي¬پرسيدند پاسخ مي¬دادم. به هر جاي جديدي كه با ايشان براي بازديد مي رفتيم، همه آن¬چه را كه نمي¬دانستند مي¬پرسيدند، اطلاعات قبلي هم در ذهن ايشان بود و اين¬گونه نبود كه به صورت گذرا و با بي¬توجهي بپرسند. هميشه تا مطلبي كه در ذهن¬شان به عنوان يك سوال مطرح شده بود حل نمي شد آن را رها نمي-كردند.
از رفتار شهيد با دوستان و آشنايان بگوييد.
حاج آقا ارزش و جايگاه خاصي براي دوستان خود قائل بودند و اين يكي از ويژگي¬هاي بارز ايشان بود كه فكر مي¬كنم همه دوستان آن شهيد نيز در اين باره متفق القول باشند
خيلي تلاش مي¬كردند دوستي¬شان را با همان لبخندي كه هميشه بر لب داشتند حفظ كنند و از آن براي پبش برد اهداف انقلابي و اسلامي استفاده مي كردند. البته هيچ¬گاه نمي شد كه به خاطر دوستي، حقي را ناحق كنند.
شهيد در خصوص مسائل و كارهاي مذهبي چه رويه¬اي داشتند؟
اصل كار ايشان اهتمام بر انجام كارهاي مذهبي بود. چه قبل و چه بعد از انقلاب، روية حاج آقا در مسائل مذهبي كاملاً با وضع موجود و زمانه تناسب داشت. يعني بهترين شيوه را انتخاب مي-كردند، چون با امام(ره) در ارتباط بودند. فكر مي¬كنم براي افرادي كه در امر مبارزه كنارشان بودند هميشه جديدترين اطلاعات را براي ادامه راه داشتند.
در مورد ساده¬زيستي شهيد شاه آبادي خاطره¬اي داريد؟
زندگي شهيد و خانواده¬ اش مي¬تواند بهترين شاهد بر اين امر باشد. تا آن¬جايي كه ما با ايشان ارتباط داشتيم واقعاً در تمام مجالسي كه شركت مي¬كردند و در جلساتي كه برگزار مي شد، اگر يك چيزي اضافي وجود داشت مي ¬گفتند كه آن را در جايي مصرف كنيد. چيزي كه جنبه تجملاتي داشته باشد ما در ايشان نمي¬ديديم؛ لباس پوشيدن¬شان و حركت كردن¬شان؛ از سر سفره گرفته تا تمامي كارها. من كه در همة آن مدت نديدم و فكر نمي¬كنم كس ديگري هم خرج اضافي از ايشان ديده باشد. به طور خلاصه مي گويم كه ايشان كم¬مصرف و پر كار بودند.
آيا خاطره خاصي در مورد مسائل فرهنگي از شهيد شاه آبادي داريد؟
به عنوان نمونه كتابي بود به نام «اوصاف الاشراف» كه ايشان يك نسخه از اين كتاب¬ را به من دادند تا به عنوان درس اخلاق از همان جا شروع كنم. افكار شهيد بيشتر بر اين استوار بود كه ما در همان جهتي كه مولاي¬مان اميرالمؤمنين(ع) زندگي مي¬كردند سير كنيم. به طور كلي سفارش مي¬كرد كه خرج¬تان را كم كنيد و بحث¬هايي همه جا ذكر شده، مثلاً نوك قلم¬تان نازك و باريك باشد تا از كاغذ به نحو احسن استفاده شود، وسط خط ها بنويسيد و سعي كنيد پشت و روي كاغذ را استفاده كنيد. اين¬ها همه درس است، به خاطر اين¬كه ما بدانيم تا چه حد مسؤول هستيم كه اموال¬ خود و مخصوصاً بيت المال را درست خرج كنيم. تلاش ايشان بر اين استوار بود كه مي¬گفتند ما بايد كاري كنيم تا فرهنگ¬مان اسلامي شود و تنها جنبه شعار نداشته باشد و به عمل برسيم. ما همگي مي¬دانيم كه نيكي كردن و كم خرج كردن خوب است و هزاران بار رهبر و روحانيت معظم ما اين¬ها را گفته¬اند، اما زماني موفق مي¬شويم كه اين¬ها در ذات ما باشد، يعني به يك تعبيري غيرت اسلامي و ملي پيدا كنيم. يعني آن¬چه براي ما ارزش دارد نبايد اين نباشد كه لباس خوب، ظريف و لطيف داشته باشيم، بلكه خوب آن است كه اين¬ها را ارزان¬تر، بهتر و قشنگ¬تر تهيه كنيم و سعي كنيم لباس ها به دست خود ما دوخته شوند وگرنه يقين بدانيد كه اگر يك پارچه نرم و لطيف و ارزان هم باشد و محصول هر كجا كه مي¬خواهد باشد ولو انگلستان، آن¬ها قصد استثمار ما را دارند و ما بايد احساس بدي كنيم از اين¬كه اين لباس¬هاي خارجي بر تن ما باشد. اگر به اين¬جا برسيم و احساس افتخار كنيم از اين¬كه اين لباس براي خودمان باشد، حتي اگر گران¬تر يا خشن تر باشد آن وقت حساب ¬كنيد كه ما چند ميليارد تومان پول بابت خريد اين «عجايب» مي¬دهيم. بايد طوري باشد كه هر وقت چيزي را كه لازم است را از آن¬ها بگيريم و حتي از گرفتن آن احساس بدي بكنيم، نه اين¬كه افتخار كنيم. شهيد شاه آبادي آن زمان با بيان اين و گوش¬زد كردن اين نكات، كارهاي فرهنگي انجام مي دادند. به هر حال همواره بايد راه آن¬ها را ادامه داد و خواست آن¬ عزيزان را بايد پياده كرد . خواست آن¬ها همان خواستي است كه امام داشتند و مقام معظم رهبري دارند كه نهايتاً بر مي¬گردد به اين¬كه اين خواسته ¬ها هماني است كه پيغمبر اسلام و ائمه ما ـ عليهم السلام ـ آن را اجرا كردند در واقع تأكيد است به اين¬كه ما آن راه را بشناسيم و در پيش بگيريم.
خدا رحمت كند پسرم محمد را كه شهيد شد. نمي خواستم بگويم كه من پدر شهيد هستم، اما خاطره¬اش جالب است. من مادري داشتم كه خدا بيامرزدش، اين بچه براي مادرم خيلي عزيز و مهم بود به من مي گفت: كاري كن كه اين پسر به جبهه نرود. من گفتم: نمي شود. گفت او تك پسر است. در ضمن درس مي خواند، سنش هم كم است و 15 سال بيشتر ندارد. چرا اجازه مي دهي به جبهه برود؟ گفتم: ما همگي بايد بجنگيم، نه اين¬كه بگوييم حالا نوبت ديگران است كه بروند و بجنگند، اصلاً گفتن اين حرف¬ها جايز نيست. در ضمن اگر خدا بخواهد چيزي را نگه دارد، نگه مي¬دارد، حتي در آتش و اگر قرار باشد فرزندم را از من بگيرد مي گيرد، اگر چه او را لاي زرورق بپيچيم يا لاي پر قو بخوابانيم، پس چرا خودمان را بي¬ ارزش كنيم، ممكن است جبهه نرود و فردا تصادف كند و بميرد. آقاي شاه آبادي خيلي خانه ما مي آمدند، مادرمان متوسل شد به حاج آقا و مي گفت شما چيزي به او بگوييد، حرف من را گوش نمي دهد. يك بار حاج آقا محمد ما را صدا زد و گفت چرا مي¬خواهي به جبهه بروي؟ گفت: «آقا، در مسجد، بسيجي ها 2 نفر را كه جثه شان به اين كار مي خورد انتخاب كردند، يكي از آن¬ها منم. حالا چطور مي توانم بگويم نه؟ البته تكليفي هم در كار نيست. اكثر هم سن و سال¬هاي ما جثة كوچكي دارند، بنابراين من و يك نفر ديگر را كه از بقيه درشت¬تر بوديم انتخاب كردند». آقاي شاه آبادي نگاهي به مادرمان كرد و گفت اصلاً به هيكل اين بچه مي خورد كه نرود بجنگد؟! مادرم از آقا كمك خواسته بود كه محمد را از رفتن بازدارد، اما حاج آقا گفته بود اين هيكل را خدا داده براي همين كار. و به همين نحو بود كه محمد فردا صبح رفت به پادگان رفت. اين همان حس و حالي بود كه شهيد شاه آبادي در مردم به وجود آورده بود و چنين ارتباطي با بچه¬ها داشتند كه خيلي شيرين بود.
نظر شما