شنبه, ۰۲ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۰۸:۱۲

ابراهيم نجات بخش ،دوست و همرزم سردار شهيد حاج حسين بصير:

مي گويد: حاجي هميشه آرزوي شهادت داشت. وقتي خبر شهادتش رزمنده اي به گوش حاج حسين مي رسيد؛ آه حسرت باري مي كشيد و مي گفت: «خوشا به سعادتش كه طعم شهادت را چشيد.» با شهادت «علي اصغر بصير» برادر كوچكترش و همين طور دامادش، حاجي واقعا بي قرار شهادت شد. او مي گفت: «دلم تاب دوري آنها را ندارد. خدايا تا كي مي خواهي مرا در حسرت بالاترين سعادتي كه نصيب بندگانت مي كني بگذاري؟! نكند من لايق آن نيستم.»
«ابراهيم نجات بخش» از ديگر همرزمان سردار شهيد حاج حسين بصير است. او از جمله كساني است كه از نزديك با اخلاق و روحيات اين سردار پر افتخار سال هاي حماسه آشنا بوده است.

وي درباره نحوه آشنايي اش با شهيد مي گويد:
ما همسايه بوديم و از بچگي با همديگر در يك محله بزرگ شديم. در دوران جواني، درمسجد وليعصر(عج) فريدونكنار، به همراه ديگر جوانان جلساتي را به طور مخفيانه برگزار مي كرديم و هميشه با روحانيون مسجد در ارتباط بوديم.

همرزم شهيد به آغاز جنگ تحميلي و عكس العمل شهيد نسبت به آن اشاره مي كند:
وقتي راديو، خبر حمله نيروي هوايي عراق به ايران را اعلام كرد؛ حاجي ديگر يك جا بند نبود و مدام دلواپس مردم بي دفاع خرمشهر بود. او مدتي در افغانستان جنگيده بود و از آنجايي كه آمادگي جنگيدن را داشت؛ يك روز بعد از شنيدن اين خبر، به جنوب رفت. مدتي بعد، من هم به جبهه رفتم.
حاج حسين قائم مقام لشگر 25كربلا بود؛ اما هيچ وقت دچار غرور و تكبر نشد. او فرمانده اي مخلص و دلسوز بود كه همه بچه هاي گردان او را دوست داشتند.

اشك از گوشه چشم هايش سرازير مي شود و نا خودآگاه نجات بخش را براي لحظه اي وادار به سكوت مي كند. قدري كه آرام مي شود ادامه مي دهد:
حاجي هميشه آرزوي شهادت داشت. وقتي خبر شهادتش رزمنده اي به گوش حاج حسين مي رسيد؛ آه حسرت باري مي كشيد و مي گفت: «خوشا به سعادتش كه طعم شهادت را چشيد.» با شهادت علي اصغر بصير برادر كوچكترش و همين طور دامادش، حاجي واقعا بي قرار شهادت شد. او مي گفت: «دلم تاب دوري آنها را ندارد. خدايا تا كي مي خواهي مرا در حسرت بالاترين سعادتي كه نصيب بندگانت مي كني بگذاري؟! نكند من لايق آن نيستم.»

همرزم شهيد در پايان مي افزايد:
يك روز كه تازه از عملياتي برگشته بوديم، به همراه يكي از همرزمانم وارد سنگر حاجي شدم. او سر سجاده نماز بود و چنان اشك مي ريخت و ضجه مي زد كه ما فكر كرديم اتفاق بدي براي حاجي افتاده. جلوتر رفتيم. او ما را در آغوش گرفت و گفت:« بچه ها دانه دانه پيش چشمم پر پرمي شوند و مرا خجالت زده خانواده هايشان مي كنند. نمي دانم خداوند چه زماني از من راضي مي شود و شهادت را نصيبم مي كند.» سرانجام خودش هم شهيد شد و پيش دوستان شهيدش رفت و ما را تنها گذاشت.
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده