همنشين خوبان
شنبه, ۰۲ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۰۸:۰۱
غلامحسين مالايي ،دوست و همرزم شهيد بصير:
مي گويد: حاجي در جبهه مي گفت: آيا مي توان چراغ گلدسته امام حسين (ع) را از اينجا ديد يا نه؟ ما به همين سادگي نمي توانيم قبر آقا را زيارت كنيم. يا بايد شهيد شويم يا وجب به وجب خون دهيم تا بتوانيم از نزديك زيارتش كنيم.
مالايي در ابتدا مي گويد:
ما در يك منطقه زندگي مي كرديم. كودك كه بودم، به خانه شان مي رفتم تا از مادرش درس قرآن ياد بگيرم كه همانجا با حاجي آشنا شدم. او 7سال از من بزرگتر بود. در زمان شاه، فعاليت هاي فرهنگي در مسجد كم بود. ماه محرم كه از راه مي رسيد، تلاش مي كرديم كه برنامه عزاداري وسيعي برگزار كنيم. حاجي كه مداحي بلد بود، در اين كار كمك زيادي به ما كرد.
وي در ادامه به تنفر حاج بصير از پرچم شير و خورشيد رژيم شاهنشاهي اشاره مي كند:
هنوز پرچم شير و خورشيد بر روي تير برق كوچه مان نصب بود. او بالاي تير برق رفت تا آن را بردارد و به جايش پرچم امام حسين(ع) بگذارد. در همين حال، برق او را گرفت. مردم جمع شدند تا كمكش كنند. به بالاي تير برق رفتيم و بعد از چند دقيقه، نفس آخرش را شنيديم. بعد از اينكه به پايين آورديمش، همه گمان مي كردند كه مرده است. او را روي شن و ماسه قرار دادند كه يك مرتبه به حال آمد و خداوند جاني دوباره به او داد.
از فعاليت هاي انقلابي حاجي مي پرسيم كه در جواب مي گويد:
حاجي براي مدتي دست از كار در مغازه جوشكاري اش كشيده بود و به تهران براي راهپيمايي مي رفت. او هر سال روز 17شهريور به ميدان ژاله تهران مي رفت تا خشم خود را نسبت به رژيم، اعلام كند.
وي در ادامه به بيان روحيه شهادت طلبي حاجي در جبهه مي پردازد:
بعد از عمليات صاحب الزمان(عج) بود كه حاجي بالاي تپه اي رفته بود و از آنجا صدايم زد.او مدام اين طرف و آن طرف فاو را نگاه مي كرد و مي گفت: آقاي مالايي! آيا از دور روشنايي و نوري مي بيني؟ گفتم: نه. گفت: آيا مي توان چراغ گلدسته امام حسين (ع) را از اينجا ديد يا نه؟ ما به همين سادگي نمي توانيم قبر آقا را زيارت كنيم. يا بايد شهيد شويم يا وجب به وجب خون دهيم تا بتوانيم آقا را از نزديك زيارت كنيم.
مالايي خاطره ديگري از حاجي بيان مي كند:
در عمليات كربلاي 4 حاجي مسئول تيپ بود. در اين عمليات، دشمن پي به هدفمان برده بود و مدام به طرفمان خمپاره مي زد. تمام منطقه را آتش و دود برداشته بود. ما كمين گرفته بوديم تا آسيبي نبينم. در اين ميان، حاجي ايستاده بود و به ما مي گفت كه بلند شويم. گفتيم كه حاجي دشمن گلوله بارانمان كرده. گفت: گلوله كجاست، چرا به من اصابت نمي كند.
همرزم شهيد در پايان مي گويد:
روحيه حاجي به گونه اي بود كه شهادت يك وجبي اش بود. روحيه شهادت طلبانه داشت و شهادت را با او مي ديدم. خودش مي گفت كه من ديگر شهيدم و زنده برنمي گردم. اگر در عملياتي زنده بر مي گشت، او را به عنوان شهيد نگاه مي كرديم. او مي خواست با شهادت، همنشين ائمه اطهار(ع) شود.
نظر شما