دوست داشتم هميشه در كنارش باشم
شنبه, ۰۲ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۰۷:۵۰
گفتگو با تقي آستاني اميري، دوست و همرزم شهيد:
مي گويد: حاجي به بچه ها گفت: اميري براستي كه به من دلبسته است. در اينجا كه با من شوخي مي كرد. من هم به او دلبسته ام. هر جا مي روم او هم هست، فاو رفتم او هم آمد، به اسكله اهواز رفتم و او چند شبانه روز آنجا گرسنه بود؛ تا اينكه من پيشش رفتم
چه مدت در جبهه حضور داشتيد؟
من 36 ماه در جبهه بودم و در آنجا با حاج بصير آشنا شدم. هر 3ماه يكبار مرخصي مي گرفتم و به خانه مي رفتم. يك بار كه به جبهه برگشتم، حاج بصير گفت كه سوغاتي برايمان آورده اي يا نه؟ گفتم: مرغ آوردم... گفت: تو در خانه آنقدر غذا خوردي كه حالا قدرت داري، بيا با هم كشتي بگيريم. گفتم كه من مگر حريف يك پاي تو نمي شوم. من كجا و حاج بصير كجا؟ او گفت: بايد من و تو با هم كشتي بگيريم. اگر كشتي نگيري تو را بر دوش خود مي گذارم و از كوه بالا مي برم و مي آورم پايين.
اين خاطره كه تعريف مي كنيد، در كجا بود؟
در هفت تپه بوديم. در جواب حاجي گفتم: اگر من زمين بخورم، خجالت نمي كشم، ولي اگر تو يك مرتبه زمين بخوري، من مقصر نيستم. او قبول كرد. با هم كشتي گرفتيم. در اين كشتي، زير پايش را خالي كردم و داشت به زمين مي خورد كه يقه ام را گرفت و گفت: اي ناقلا! تو خوب مرا زمين مي زني. فردا تو را به اسكله اهواز مي برم.
براي چي به آنجا بايد مي رفتيد؟
اولش نمي دانستم. در آنجا كه رفتيم، حاجي گفت كه تو اينجا تنها باش و من مي روم و مي آيم. گفتم: تاكي؟ گفت: شايد 2 يا 3 روز طول بكشد و اين تلافي ديروز است ...اين را گفت و رفت. 3 روز در آنجا بودم كه شبي فردي را ديدم كه به طرفم مي آيد. پيش خودم گفتم: نكند او دشمن باشد و بلاي جان شود.
او دشمن بود؟
نزديك تر كه شد، ديدم حاج بصير چراغ موتور را خاموش كرده و بدون نور به طرفم مي آيد. وقتي به نزديكي ام رسيد. به او گفتم:
خدا پدرت را بيامرزد. تو آن موقع مرا آوردي اينجا جا گذاشتي و الآن 3 روز تمام من چيزي نداشتم كه بخورم. گفت: چيزي نداشتي كه بخوري؟ گفتم: نه! مرا روي موتور سوار كرد و به هفت تپه برد به همه رزمنده ها گفت كه تقي 3 روز آنجا تنها بود و چيزي براي خوردن نداشت. وقتي بچه ها اين را شنيدند، باوركردنش برايشان سخت بود.
اين خاطره در چه سالي بود؟
سال 65 در عمليات كربلاي 4 بود. در آنجا خواب ديدم كه شهيد علي اصغر بصير(برادر حاجي) و محمد تيموري مي گويند كه فردا صبح با حاج بصير به گردان يا رسول(ص)، بروم.
اين خواب را به شهيد بصير گفتيد؟
صبح فردايش حاج بصير آمد و خواست كه نيرو به خط مقدم ببرد. وقتي مرا ديد، گفت كه به داخلش ماشينش بروم. وقتي حاجي آمد، خنديدم. حاجي علت را پرسيد. گفتم: ديشب علي اصغر بصير و محمد تيموري را در خواب ديدم و رفتم كه آنها را بغل كنم اما نتوانستم. حاجي گفت همين حرف را بايد فردا صبح در صبحگاه پيش رزمنده ها بگويم.
شما قبول كرديد؟
اولش برايم سخت بود اما حرف حاجي را نمي توانستم رد كنم. وقتي پشت بلندگو رفتم، خوابم را اين گونه تعريف كردم كه ديشب من پادگان شهيد جعفرزاده بودم و كه علي اصغر بصير و محمد تيموري كه لباس پلنگي به تن و اسلحه به دست داشتند، به من گفتند كه بايد به گردان يا رسول(ص) بروم. آنها گفتند كه فردا حاجي مي آيد كه نيرو ببرد و من بايد با او بروم. من تا رفتم او را بغل كنم، از خواب پريدم.
عكس العمل حاجي و رزمنده ها بعد از شنيدن اين خواب چه بود؟
حاجي به بچه ها گفت: اميري به راستي كه به من دلبسته است. در اينجا كه با من شوخي مي كرد و ... من هم به او دلبسته ام. هر جا مي روم او هم هست، فاو رفتم او هم آمد، به اسكله اهواز رفتم و او چند شبانه روز آنجا گرسنه بود؛ تا اينكه من پيشش رفتم و ... هر جا من مي رفتم او هم همراه من مي آمد. حاجي راست مي گفت، من او را دوست داشتم و از بودن در كنارش لذت مي بردم.
نظر شما