شنبه, ۰۲ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۰۷:۴۵

سال 1366 خودمان را براي انجام مرحله دوم عمليات آزادسازي مناطق ماووت عراق آماده مي كرديم. شهيد بصير جانشين لشكر 25 كربلا بود و من هم پيك لشكر بودم. با فرا رسيدن شب و استقرار نيروهاي گردان، حاج حسين آخرين دستورات را از فرماندهي وقت لشكر (قرباني) گرفت. براي حركت به منطقه عملياتي آمده شده بوديم كه آقاي قرباني صدايم زد. جلو رفتم و به من گفت: امشب مواظب حاج بصير باشيد. نگذاريد به خط مقدم برود.
در حين عمليات، حاجي به همراه بي سيم چي خودش، داخل گودال شد تا هدايت نيروها را به عهده گيرد. هنگام حمله به قلب دشمن فرا رسيد و حاجي رمز عمليات را از طريق بي سيم به گردان ها گفت. او آن شب، هادي بصير (برادرش) را كه فرمانده گردان خط شكن بود، كنار خود نگه داشت، تا پس از شهادت پرچم جهاد را بدست برادر خود بسپارد. درگيري با دشمن هر لحظه شديدتر مي شد. از روي تعهد، به حاجي گفتم كه اگر امكان دارد، سنگرش را عوض كند تا حادثه اي برايشان رخ ندهد. او در جواب گفت: اگر ترسي از دشمن داريد، مي توانيد سنگر خود را عوض كنيد. گفتم: اصلاً چنين نيست. به سفارش آقاي قرباني از شما خواستم. گفت: مي خواهم بروم بالاي اين درخت تا فرار دشمن را از اين بالا ببينم.
ناگهان صداي انفجار خمپاره دشمن، حلقه اتصال صحبت هاي من و حاجي را قطع كرد و او را به ديار ابدي خويش رهسپار كرد. در اين ميان، هادي بصير با چشمان خود، ناظر بر شهادت برادر خودش بود.
راوي: محمد علي بياتي
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده