مثل يك كوه
شنبه, ۰۲ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۰۷:۳۷
در عمليات والفجر 8 زماني كه بر اثر آتش پر حجم دشمن تردد و پشتيباني به سختي انجام مي شد، تنها چند دستگاه وانت بود كه كار انتقال نيرو و امكانات را انجام مي داد. من از طرف فرماندهي (سردار قرباني) ماموريت يافتم با وانتي، كار انتقال امكانات جنگي را براي سنگرهاي نزديك كارخانه نمك را انجام دهم. پس از بارگيري امكانات، به خط مقدم رفتيم كه حاجي بصير را در حال انتقال شهيدان و مجروحين ديديم.
وقتي خوردرو به محل مربوطه رسيد، بدون توجه به ارتفاع خاكريز، روي خودرو رفتم تا سريعتر چوب ها را خالي كنم.
سردار شهيد حاج بصير كه در كنار خودرو ايستاده و مشغول ترميم سنگرها بود، ناگهان با صداي بلند فرياد زد: پسر بيا پايين، در ديد مستقيم دشمن هستي. در جواب گفتم: الآن كارم تمام مي شود. حاجي طاقت نياود و به سويم آمد و مرا از ماشين پايين آورد. در همين حال، خمپاره هاي 60 و 81 به سويمان سرازير شدند. سردار فرياد كشيد: بچه ها داخل سنگرها بردويد. در حالي كه خودش مثل يك كوه و شير در طول خاكريزها با گام هاي بلند مشغول سركشي به بچه ها بود و با اين حركات و رفتار خود عملاً نشان داد كه حاضر است خود به شهادت برسد، ولي نيروها و بچه ها سالم بمانند.
راوي: عنايت لهراسبي
نظر شما