غبطه مقام برادر
شنبه, ۰۲ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۰۷:۳۱
عمليات كربلاي يك در ساعت 22،30 دقيقه مورخ 1365،4،10 با رمز «يا ابوالفضل العباس (ع) ادركني» آغاز شد.
گردان يا رسول (ص) در اين عمليات نيز چون عملياتهاي ديگر خط شكن بود و رزمندگان اين گردان توانستند تا مناطق زيادي از ميهن اسلامي مان را از دست دشمنان بعثي آزاد كنند.
بعد از آنكه ماموريت گردان يا رسول(ص) در منطقه مهران به اتمام رسيد، بايد خط جهت پاكسازي به لشكر10سيد الشهدا(ع ) تحويل داده مي شد، لذا جهت توجيه منطقه، جلسه اي با حضور فرماندهان لشكر ده و گردان يا رسول (ص ) در سنگر فرماندهي گردان تشكيل شد.
چند دقيقه اي از جلسه نگذشته بود كه يك خمپاره شصت در سنگر فرود آمد و سنگر را كه پر از مهمات بود متلاشي نمود ، البته از آنچه در آن جلسه گذشت كسي چيزي نمي داند ، چون تمامي كساني كه در آن سنگر بودند به شهادت رسيدند.
در جريان عمليات كربلاي يك رزمندگان گردان ، گوسفندي را از نيروهاي عراقي به غنيمت گرفتند و بعد از عمليات به علي اصغر گفتند : اگر اجازه مي دهيد ، برويم اين گوسفند را سر ببريم و با هم بخوريم . اما اصغر دور از انتظار و بي هيچ موضوعيتي گفت :« اگر خمپاره شصت بگذارد ، من حرفي ندارم».
آن روز هر چه به علي اصغر مي گفتند: مثلا برويم مرخصي يا برويم تفريح و يالله او فقط مي گفت:
«اگر خمپاره شصت بگذارد.» اين موضوع و اين صحبتهاي علي اصغر براي بچه ها مجهول ماند تا اينكه اين اتفاق افتاد و تازه فهميدند كه قضيه خمپاره شصت چيست .
بعد از شهادت علي اصغر و فرماندهان ديگر ، خبر سريعا در منطقه پيچيد و حاج بصير خود را به سنگر متلاشي شده رساند.
صحنه دردناكي بود. يك يك جنازه ها را از داخل سنگر بيرون مي كشيدند. از آن لحظه و اينكه چه اتفاقاتي افتاد چيز زيادي نمي دانم ، ولي اين را شنيدم كه حاجي وقتي جنازه متلاشي و سياه شده علي اصغر را ديد، دست به سوي آسمان دراز كرد و خدا را شكر نمود و گفت : « خدايا! شكر كه ما را لايق دانستي و از خانواده ما كسي به شهادت رسيد»
عده اي از بچه ها كه در آن لحظه با حاجي بودند مي گويند : حاجي فقط مي گفت :«نمي دانم چرا من علي اصغر را نشناختم . آخر او چه كرد كه اينقدر زود پذيرفته شد. من علي اصغر را با آنكه برادرم بود نشناخته بودم»!
نظر شما