چهارشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۱ ساعت ۰۹:۵۹

نزديك سي نفر از طلبه ها، براي بازديد از جبهه به كرمانشاه مي آيند. يك شب شوخ طبعي شان گل مي كند، يكي يكي بچه ها را بيدار مي كنند و سوالات الكي مثلاً آبي چه رنگيه؟ از آن ها مي پرسند. يك روز، بچه ها از محمدرضا مي خواهند، خود را به مردن بزند، سپس پارچۀ سفيدي رويش مي اندازند و بقيه در محوطه برايش مراسم مي گيرند. بچه ها شروع به گريه مي كنند. يكي مي گويد: محمدرضاي نامرد، چرا تنها رفتي؟ ديگري مي گويد: تو قرار نبود، شهيد شوي؟ يكي عربده مي كشد، يكي غش مي كند!

يكي يكي، بچه هايي كه از موضوع خبر ندارند، به آن ها ملحق مي شوند. وقتي به نزديكي اتاق طلبه ها مي رسند، تصميم مي گيرند كه وارد شوند. طلبه ها كه قضيه را جدي مي گيرند، وضو مي گيرند و شروع به خواندن قرآن مي كنند. يكي از بچه ها روي محمدرضا مي پرد و مي گويد: اين قرارمون نبود، من مي خواهم با تو بيايم و يك نيشگون محكم از محمدرضا مي گيرد. ناگهان محمدرضا مي پرد و چنان فريادي مي زند كه هفت هشت نفر از طلبه ها از هوش مي روند. وقتي فرمانده از كار بچه ها مطلع مي شود، حسابي تنبيهشان مي كند.
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده