چهارشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۵۱

مدتي است كه حاج آقا عباسي به همراه چند تن از برادران نيكوكار هداياي مردمي را بين رزمندگان تقسيم مي كنند. روزي حاج آقا با هجده دستگاه كاميون حامل هدايا به جبهه مي آيد، از آنجايي كه آنها براي شادي دل رزمندگان هزاران خطر را قبول مي كنند و به آنجا مي آيند، بسيار مورد احترام بچه ها هستند.
آن شب هم پس از برگزاري نماز مغرب و عشاء و صرف شام، همگي در سنگر فرماندهي جمع مي شوند و از هر دري شروع به صحبت مي كنند. صحبت ها تا پاسي از شب ادامه ميابد و در هنگام خداحافظي حاج آقا بسته اي سفيد رنگ را در مقابل آقاي صبوري زاده مي گذارد. فرمانده در ابتدا از قبول آن خودداري مي كند و سرانجام با اصرار زياد مي پذيرد.
بعد از رفتن حاج آقا، آقاي صبوري زاده از سر كنجكاوي به سمت بسته كه از ظاهر آن تصور مي كند، سجاده است، مي رود. وقتي بسته را باز مي كند، متوجه كفني مي شود كه مزيّن به آيه هاي قرآن كريم است. پيرمردي آن را به جبهه هديه مي كند و در يادداشتي كوتاه بيان مي كند، آن آخرين دارايي اوست كه به جبهه مي فرستد.
در آن شب تا حدودي منطقه آرام است و فقط گاهي اوقات از دور و نزديك صداي شليك گلوله به گوش مي رسد.
صبوري زاده سخت متأثر مي شود و تصميم مي گيرد، يك بار آن كفن را امتحان كند. كفن را مي پوشد و داخل سنگر دراز مي كشد.
همانطور كه غرق در افكار خود است، صداي فرياد و سپس افتادن جسمي سنگين او را به خود مي آورد. وقتي چشمانش را مي گشايد، سربازي را مي بيند كه بيهوش روي زمين است. بالاي سر سرباز مي رود و او را به هوش مي آورد. سرباز وحشت زده بلند مي شود و به اطراف نگاه مي كند و مي گويد كه مرده اي كفن پوش در سنگر است.
هنوز صبوري زاده كفن را در نياورده است كه ناگهان حاج آقا و همراهان را در آستانۀ سنگر مشاهده مي كند. همه با تعجب به فرمانده نگاه مي كنند و حاج آقا كه تا آن لحظه از محتواي هديه بي اطلاع است، از ايشان عذرخواهي مي كند.
كم كم هوا روشن مي شود و همان سرباز به سراغ فرمانده مي آيد و ايشان را بيدار مي كند و مي گويد كه حاج آقا بيرون منتظرشان هستند. وقتي فرمانده از سنگر خارج مي شود، حاج آقا و همراهان را با يك گوسفند جلوي سنگر مي بيند. رانندۀ كاميون گوسفند را با صلوات حضار دور فرمانده مي چرخاند و همانجا براي سلامتي ايشان رو به قبله قرباني مي كند.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده