چهارشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۱ ساعت ۰۹:۳۸

محمود با خنده وارد چادر مي شود و عباس را بيدار مي كند و مي گويد كه فاميل هاش در آنجا هستند. عباس در حالي كه چشم هايش را مي مالد، از محمود مي خواهد كه سربه سرش نگذارد، لرستان كجا، اينجا كجا؟ محمود مي گويد: خودت بيا و ببين، برايت كادو هم آورده اند. همگي از چادر بيرون مي آيند و سه مرد را با شلوار پاچه گشاد و چاروق و كلاه نمدي به سر، در حالي كه يكي از آنها برۀ سفيدي زير بغل دارد، مي بينند. عباس دو دستي بر سرش مي زند و با ناله مي گويد كه خانه خراب شدم! پيرمردها با ديدن عباس شروع مي كنند به قربان صدقه رفتن او. محمود مي رود تا چايي آماده كند و عباس مهمانان را معرفي مي كند. پدر، آقابزرگ و دائي پدرزن آينده اش.
پيرمردها با لهجۀ شيرين لري صحبت مي كنند و چپق مي كشند كه باعث سرفۀ بچه هاي داخل چادر مي شود. خان دائي يا به قول عباس، خالو جان، بره را به عباس مي دهد و از او مي خواهد كه آن را سر ببرد و با دوستانش بخورند. بچه ها آن شب، با كمپوت سيب و گيلاس از ميهمانان خود پذيرايي مي كنند.
پدر زن عباس دود غليظي را بيرون مي دمد و مي گويد: وضعتان كه خيلي خوب است، پس چه مي گويند كه به جبهه ها كمك كنيد و رزمنده ها محتاج غذا و لباس و پتويند؟
عباس از خجالت سرخ مي شود و مي گويد: نه كربلايي، شما مهمانيد! براي همين بچه ها سنگ تمام گذاشته اند. اما اين بار پدر و آقا بزرگ هم با خان دائي متفق القول مي شوند كه كار رزمندگان در اينجا فقط بخور و بخواب است. بچه ها كه به خاطر حرف هاي آن سه پيرمرد خنده امانشان نمي دهد، به ابرهاي آسمان و صحرا اشاره مي كنند و وانمود مي كنند كه به آن ها مي خندند. آن شب مهمانان آنجا مي مانند و بچه ها جايي براي خوابشان آماده مي كنند.
از قضا آن شب فرمانده، شب خشم جانانه اي به راه مي اندازد. با اولين شليك پدر، آقابزرگ و خان دائي از جا مي پرند و شروع به داد و فرياد مي كنند و لابه لاي بچه ها با حالت سينه خيز امام حسين(ع) را به كمك مي طلبند. آن ها با ديدن آن وضع، تازه متوجه شرايط آنجا مي شوند.
صبح وقتي بچه ها از مراسم صبحگاهي باز مي گردند، عباس را در حالي كه مهمانانش رفته اند و بره را در بغل دارد، مي بينند.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده