معصومه دستواره، همسر سردار شهيد رضا چراغي:


مي گويد: در طول زندگي كوتاهمان چيزهاي زيادي از او آموختم. يكي از اين چيزها، تواضع و فروتني اش بود. او با اينكه فرمانده لشكر بود، اما دوست نداشت در اين باره با من كه همسرش بودم، صحبت كند.
هنوز هم نور وجودش را در زندگي ام احساس مي كنم و هميشه يادش برايم زنده است.

همسر شهيد چراغي ابتدا خاطره روز خواستگاري را برايمان شرح مي دهد:
تيرماه 61 پس از عمليات بيت المقدس، رضا در حالي كه پايش در گچ بود، به همراه خانواده اش به خواستگاري ام آمد. او شروع صحبت هايش را اينگونه بيان كرد: من يك سپاهي ساده ام و در زندگي، هيچ چيزي از خودم و براي خودم ندارم. حقوق كمي از سپاه مي گيرم و نمي توانم به دروغ بگويم كه تمام خواسته هاي شما را در زندگي برآورده خواهم كرد.

وي اين خاطره را ادامه مي دهد:
من تا آن روز، چيزهاي زيادي درباره اعمال، رفتار و اعتقادات او شنيده بودم. به او گفتم: ما را دست كم نگيريد. ما اين راه را پذيرفته ايم و به دنبال شما و هر كس كه در راه اسلام و امام حركت مي كند، خواهيم بود. در اين راه، هر سختي، مصيبت و حتي بلا كه باشد، اگر خدا قبول كند به جان مي پذيرم، چرا كه مسلمان بودن به اين سادگي ها نيست و انسان بايد مسلماني اش را ثابت كند.

از نظر همسرشهيد، رضا چراغي عقيده خاصي درباره كارش داشت. وي به نمونه اي از آن اشاره مي كند:

بعد از شهادت رضا، برادرش به من گفت: رضا به ما گفته بود كه روز خواستگاري به خانواده شما نگوييم كه در جبهه چكاره است، چون براي او خيلي مهم بود فردي را كه براي زندگي انتخاب مي كند، به اين چيزها اهميت ندهد و فقط به خاطر او راضي به ازدواج شود.
من پس از تحقيقاتم، فهميدم كه رضا فرمانده لشكر27 محمد رسول الله (ص) است؛ ولي به خانواده ام چيزي نگفتم. حتي به او هم نگفتم كه اين موضوع را مي دانم.
پس از ازدواجمان به من گفت: شما از اين به بعد بايد مسئوليتي را بپذيريد كه چه بسا از مسئوليت ما رزمنده ها بالاتر است. اگر من رفتم، شما بايد بمانيد و زينب وار، صبر كنيد نه اينكه فقط سكوت كنيد و يك گوشه بنشينيد.

معصومه دستواره معتقد است، همسرش از همان ابتدا، آخر راهش را مي دانست. با بيان خاطره اي برايمان مي گويد:
با هم بيرون رفته بوديم كه به من گفت: تا به حال درباره شهادتم فكر كرده اي؟
گفتم: بيشتر از آنچه كه شما فكرش را بكنيد؛ چون مي دانم عاقبت اين كار شهادت است. گفت: راستش، من نمي خواستم ازدواج كنم و براي هميشه كسي را چشم به راه بگذارم. از نظر شرعي اين بار روي دوش من است و شايد همين بار است كه نمي گذارد زودتر به نزد پروردگارم بروم.

همسرشهيد درباره آخرين روزهاي شهادت رضا چراغي هم حرفي براي گفتن دارد:
چند روز قبل از شهادتش، رضا به خانه تلفن زد. از او پرسيدم: آقا رضا مرخصي نمي آييد؟ گفت: شما تقاضاي مرخصي از بنده نكنيد. گفتم: فقط مي خواستم بپرسم كي مي آييد؟ پاسخ داد: ديگر نمي آيم!
خيلي ناراحت شدم و پرسيدم: چرا؟ مرخصي نمي دهند يا خودتان نمي آييد؟ رضا جواب داد: من هر موقع بخواهم مي توانم بيايم مرخصي، ولي موضوع اين است كه آدم يا مسئوليتي را نمي پذيرد يا وقتي پذيرفت، بايد تا آخرش بايستد. به همين دليل، نمي توانم بيايم. از اين به بعد هم چشم به راهم نباشيد. فكر نمي كنم ديگر مرا ببينيد.

وي اين خاطره را ادامه مي دهد:
تحت تاثير صحبت هاي رضا قرار گرفته بودم. به او گفتم: مساله اي نيست. شما اگر دلتان تنگ شده، من با پدرم مي آيم آنجا تا شما را ببينم.
پاسخ داد: برايتان زحمت مي شود؛ چون من سرم خيلي شلوغ است. هر وقت خدا بخواهد، مي آيم شما را مي بينم. ناگهان شك كردم و پرسيدم: آقا رضا، حتماً دوباره زخمي شده ايد؟ مثل اينكه داريد درد مي كشيد؟
رضا خنديد و گفت: درد كه نه، چيزي نيست، اين پايم خيلي درد مي كند. نمي دانم چي شده؟
اين آخرين گفتگوي من با همسرم، دو هفته قبل از شهادتش بود.

معصومه دستواره در پايان مي گويد:
در طول زندگي كوتاهمان چيزهاي زيادي از او آموختم. يكي از اين چيزها، تواضع و فروتني اش بود. او با اينكه فرمانده لشكر بود، اما دوست نداشت در اين باره با من كه همسرش بودم، صحبت كند.
هنوز هم نور وجودش را در زندگي ام احساس مي كنم و هميشه يادش برايم زنده است.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده