رضا سه روز نخوابيده بود و عمليات را هدايت مي كرد. قانعش كردم كه آن شب را بخوابد و او هم خوابيد. صبح روز بعد كه بيدار شد، بعد از نماز ديدم شلوار نويي را كه در ساك داشت، در آورد و پوشيد. با تعجب پرسيدم: آقا رضا، هيچ وقت اين شلوارت را نمي پوشيدي! چي شده؟ خندان گفت: حاجي، با اجازه شما مي خواهم بروم خط مقدم. گفتم: احتياج نيست شما جلو برويد. اينجا بيشتر شما را لازم داريم. قيافه اش در هم شده گفت: حاجي جان، من مي خواهم بروم...
در همين حين از بي سيم خبر رسيد كه عراق پاتك سختي در خط انجام داده است. رضا جلو رفت. ساعتي بعد بچه ها گفتند برادر چراغي در خط مقدم با خمپاره 60 به عراقيها شليك مي كند. با بي سيم او را خواستم كه ناگهان يك نفر از پشت بي سيم گفت: حاجي جان، ديگر رضا را صدا نكنيد.او پرواز كرد.

رواي: شهيد محمد ابراهيم همت
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده