شهادت حق مسلم او بود. . .

«جلوه هائي از سلوك اخلاقي شهيد صياد» در گفت و شنود شاهد ياران با سردار سرتيپ احمد اسدي


درآمد:

تقيّد به رعايت احكام و شعائر ديني، در كنار علم و دانش بالاي نظامي و بي اعتنائي به مظاهر دنيا و تلاش براي حركت در راه ولايت، نتيجه عمري خودسازي و مجالست با بزرگان دين است كه در شهيد صياد شيرازي نمود عيني دارد. در اين گفت و گو به فرآيند خودسازي همه جانبه در وي پرداخته شده است.

كجا و چگونه با شهيد صياد آشنا شديد؟
در اواخر سال 58 كه غائله كردستان به وجود آمد، اخوي ما از كردستان آمد و گفت كه يك افسر جوان ارتشي در آنجا هست كه از ما پاسدارها خيلي بسيجي تر است. مشخصات ايشان اين است كه هميشه در خدمت قرآن است، يعني هيچ وقت نيست كه قرآن از ايشان جدا شود. يك عادتي دارد كه هرجا مي نشيند، اول قرآن مي خواند و جلسات را با قرآن شروع مي كند. خيلي تعريف كرد، به طوري كه ما نديده، شيفته ايشان شديم. خدا به ما توفيق نداد كه ايشان را زيارت كنيم تا جنگ شروع شد و رفتيم جبهه و مسئول محور فارسيات شديم. ايشان در كردستان بود و ما در خوزستان و جسته و گريخته از كسان ديگر هم ذكر خير ايشان را مي شنيديم. همه تعريف مي كردند كه ما در ارتش آدم اين تيپي نداشتيم. در اوايل سال 60 كه ما رفتيم و مسئول ايستگاه 7 آبادان شديم، خبر دادند كه آقاي صياد شيرازي آمده و در هتل آبادان، مقر سپاه، اقامت كرده است. تا اين مطلب را شنيدم موتور سيكلت را برداشتم و به سرعت راه افتادم تا به اين آرزوي ديرينه برسم و اين مرد الهي را ببينم. رسيدم به هتل آبادان و موتور را رها كردم و با عجله از پلهها بالا رفتم و خودم را به اتاق برادري از بچه هاي شركت نفت كه آمده بود كمك سپاه، رساندم و گفتم مي خواهم آقاي صياد شيرازي را ببينم. گفت ايشان رفته اند گشت. يك آرزويي داشتيم كه ناكام ماند.

پس كي موفق به ديدار ايشان شديد؟
شكست حصر آبادان كه انجام شد، ما از آبادان آمديم اهواز و توي اهواز خدا رحمت كند شهيد حسن باقري گفت آقاي صياد شيرازي مجروح شده، برويم ديدن ايشان. انگار خدا دنيا را به ما داد كه به مرادمان مي رسيم. آن روزها در اهواز همه جا تعطيل بود و چيزي گير نمي آمد، نه گلي بود و نه شيريني اي. خلاصه همين طور بسيجي وار رفتيم خدمت ايشان. ظاهراً هليكوپتر ايشان به زمين خورده و ايشان آسيب ديده بود.

حدوداً چه سالي بود؟
حدود سال 60، 61. خيلي زمان گذشته و نمي توانم درست به ياد بياورم كه كدام ماه بود. اولين بار بود كه رفتيم و ايشان را زيارت كرديم. بستري بود و ما آنجا با يك ولعي مقابل تخت ايشان نشستيم و به فرمايشات ايشان گوش داديم. چند نفر بوديم و موضوعات مختلف را مطرح مي كرديم و ايشان توضيح مي داد. ما دل نمي كنديم، ولي شهيد باقري كه خدا رحمتش كند گفت برويم. ما با يك نگاه پر اندوهي با ايشان خداحافظي كرديم. من احساس كردم نگاه ما روي ايشان تأثير گذاشته و ايشان هم به ما عنايتي دارد.
مرتبه بعد كه ايشان را ديدم، در روستايي به نام برديه و در عمليات سوسنگرد بود و از دزفول كمكي آمده بوديم. به عنوان فرمانده تيپ امام حسن مجتبي(ع) رفتم آنجا. آقاي رحيم صفوي، آقاي رشيد و خدا رحمت كند شهيد حسن باقري و شهيد صياد آنجا بودند. در آنجا اشتياقم بيشتر شد. در ديدار دوم، بيشتر با هم انس پيدا كرديم و از آن به بعد عموماً توي قرارگاه همديگر را ملاقات مي كرديم و من خيلي مشتاقانه دنبال مي كردم كه ايشان چه مي كند. از اولين چيزهائي كه در مورد رفتارهاي ايشان در خاطرم مانده، اين بود كه بسيار مقيّد نماز اول وقت بود و وقتي اذان مي دادند، بلافاصله راهي مي شد براي نماز. هيچ موقع نشد كه وضو نداشته باشد. دائم الوضو بود.

چرا؟
ايشان حديثي را شنيده بود و صددرصد به آن عمل مي كرد و آن هم اينكه مستحب است كه انسان هميشه وضو داشته باشد، مستحب است كه به شكرانه اين وضو دو ركعت نماز بخواند و بعد از نماز از خدا چيزي طلب كند. اين حديثي است مفصل كه خلاصه گفتم. وضو گرفتن و دو ركعت نماز نخواندن با اين وضو، جفاست بر وضو و اگر وضو داشتي و نماز خواندي و چيزي طلب نكردي از خدا، هم به نماز و هم به وضو جفا كرده اي و اگر وضو گرفتي و نماز خواندي و چيزي طلب كردي از خدا و خدا حاجت شما را نداد، خدا جفا كرده كه بديهي است خدا جفا نمي كند و حاجتت روا مي شود. ايشان هميشه در اين وادي ها بود. در دوران دفاع مقدس، گاهي خواندن نماز سر وقت، بسيار سخت بود. گاهي آتش دشمن اصلا مجوز اينكه آدم از سنگر بيرون بيايد، نمي داد. ايشان همان كنار سنگر با يك ليوان آب وضو مي گرفت و نمازش را مي خواند. اغلب اوقات كمبود آب داشتيم و ايشان از همان آبي كه مي خورديم، صرفه جويي مي كرد. بعضي از مواقع زمستان سردي بود كه انسان جرئت نمي كرد وضو بگيرد، ولي ايشان در هر شرايطي وضو داشت.

از اعمال عبادي ايشان در شرايط اضطرار چه خاطره اي داريد؟
خاطرم هست يك بار شب بود و ايشان مانوري را طراحي كرده بود. ما به هم علاقه داشتيم و عموماَ با همديگر كار مي كرديم. تيپ 33 المهدي آن زمان كه بعدا لشگر شد، قرار بود با هلي كوپتر ترابري شود. قرار شد چند دور مانور كنيم كه بچه ها با هلي كوپتر آشنا شوند و خلبانان نحوه سوار شدن و پياده شدن را تمرين كنند. بعد از نماز مغرب شروع كرديم و كار را ادامه داديم تا شب از نيمه گذشت. هلي كوپترها مي رفتند و مي آمدند، گردان ها مي رفتند و مي آمدند و سوار مي شدند. همين طور كار داشت پيش مي رفت. دو روز بود كه در خوزستان بوديم. گرچه خوزستان در منطقه گرمسيري بود، ولي زمستان هاي سختي داشت. بچه هاي تبريز كه عموماً خودشان اهل منطقه سردسير هستند، مي گفتند: «سرماي ما پوست را مي سوزاند، اما سرماي خوزستان به استخوان آدم مي زند.» هوا خيلي سرد بود. ساعت از 12 شب گذشته و شايد ساعت 5/2 بود. سرما طوري به ما فشار آورد كه بچه ها يكي يكي به اجبار رفتند و داخل ماشين نشستند و بخاري را روشن كردند. ما هم ديديم تعارف برنمي دارد و رفتيم در ماشين نشستيم و شهيد صياد در ميدان تنها ماند. يك وقت ديدم شهيد صياد دارد ميآيد پيش ما. عوض اينكه پياده شويم، شيشه ماشين را داديم پايين. سئوال كرد: «آب داريد؟» من قمقمه ام را در آوردم و به ايشان دادم. با خونسردي تمام، بند پوتينش را باز كرد، جوراب هايش را درآورد، قمقمه را از من گرفت و آب ريخت روي دستش و وضو گرفت و مسح كشيد و قمقمه را بست و جوراب هايش را پوشيد و با دست و صورت خيس، ايستاد به نماز خواندن. چند لحظه بعد از نماز نشست و دعا خواند و بعد با كمي عجله آمد و سوار ماشين شد. ايشان جلو و من و دو سه تا از بچهها صندلي عقب نشستيم. خدا رحمت كند شهيد حاج محمود ستوده را. آن پشت داشت نان و حلوارده مي خورد. يك كمي از حلوا را لاي نان گذاشت و داديم به شهيد صياد. البته مردد بوديم، چون اصلاً آدم شكمويي نبود و خيلي كم غذا ميخورد و بسيار هم كم ميخوابيد. تعارف كرديم و گفتيم: «درجه ايشون جناب سرهنگ نان و حلواست.» شهيد صياد نان را گرفت و با ميل خورد و گفت: «خيلي چسبيد. خيلي خوشمزه بود.» بعداً فهميدم از بس درگير كار بوده، آن شب اصلاً شام نخورده بود.
ظاهراً با علما و اوتاد هم رابطه خاصي داشت و اين رابطه بسياري از عادات را در ايشان نهادينه كرده بود.

يكي از خصوصيات ديگر ايشان اين بود كه با علما ارتباط وسيعي داشت. عموماً به مجتهدين بزرگ سر مي زد و مي رفت محضرشان و اگر مشورتي مي خواست، از آنها كمك مي گرفت و مي گفت: «ما الان در حال جنگيم و نيازمند نصيحت شماييم. شما مخزن اسرار اهل بيت هستيد. ما را از اين مخزن اسرار سيراب كنيد.» تقريباً بدون استثناء به همه مراجع و علما سر مي زد، اما به بعضي ها مثل مرحوم آيت الله بهاءالديني، مرحوم آيت الله مشكيني، مرحوم آيت الله اراكي و آيت الله جوادي آملي، ارادت خاصي داشت. به شهرستان ها كه مي رفت، حتماً خدمت علما مي رسيد و مثلاً وقتي به شيراز مي رفت، خدمت آيت الله شيخ صدرالدين حائري و آيت الله محي الدين حائري، امام جمعه ميرفت. به همه علما يك علاقه ويژه اي داشت و بسياري از مواقع اطرافيان را مي برد خدمت آيت الله بهاءالديني. بعضي از مواقع كه مأموريت پيش مي آمد، مقدمه مأموريتش، حتماً ديدن يكي از آقايان بود. بسياري از مواقع به زيارت يكي از اماكن مقدس از جمله امام رضا(ع) و حضرت معصومه(س) مي رفت. هميشه هم جلساتش را حتماً با قرآن شروع مي كرد.

در دوران جنگ رابطه تان چطور ادامه پيدا كرد؟
در دوران جنگ با هم كار مي كرديم. ايشان فرمانده نيروي زميني ارتش بود و عمدتاً با ايشان بودم. وقتي كه در تيپ المهدي بودم كه بعد شد لشگر المهدي، درخواست كرديم كه يك قرارگاه ويژه درست كنند. ايشان از آقا محسن رضائي خواست كه اسدي را براي ما مأمور كنيد. ما مشتاق بوديم و از خدا مي خواستيم و تا مي گفتند، بلافاصله مي رفتيم به آن قرارگاه.

از آن دوران خاطره اي داريد؟
ايشان يك پيشنهادي داشت در مورد هلي برن نيروها كه در قرارگاه درباره اش بحث شد. بحث در مورد اين بود كه خود جنگ پيچيدگي زيادي دارد. فرماندهي وظيفه اش اين است كه جنگ را براي آن كسي كه در شب تاريك، اسلحه و قمقمه آب و فشنگ و مهمات و نارنجك در دستش هست، روان كند تا مستقيم برود به خاكريز و در آنجا با دشمن درگير شود. اينكه بگويند يك كمي به راست برو، يك كمي به چپ، واقعاً كار را سخت مي كند. مي خواستيم هلي برد كنيم به پشت جبهه دشمن و از آنجا جبهه را گسترش بدهيم و دشمن را از دو طرف مورد هجوم قرار بدهيم. آن كسي كه بايد هلي برد ميكرد پشت دشمن، ما بوديم. ايشان يك تيپ هم در ارتش ايجاد كرد به نام تيپ هوابرد. خودش با هوابرد آشنايي داشت. پرسيديم ما در تيپ المهدي بايد چه كنيم؟ گفت بايد حداقل 2 ماه دوره ببينيد. قرار شد لشگر 55 هوابرد المهدي و هوانيروز با همديگر كار مشترك كنند. ايشان گفت برويد و يك جايي را هماهنگ كنيد. با هواپيما از اهواز آمديم اصفهان. در اصفهان با يك هلي كوپتر هوانيروز از شهر خارج شديم و رفتيم منطقه گاوخوني. منطقه وسيعي بود. چند جايي را گشتيم و خاك و نوع زمين را امتحان كرديم ببينيم براي كاري كه مي خواهيم انجام بدهيم، جواب مي دهد يا نه؟ ديديم خاكش مثل جنوب و مناسب كار ماست. برنامه ريزي كرديم، دستگاه آورديم و جبهه خودي، جبهه دشمن، رودخانه فرضي، نوع هلي كوپتر و ساعت پرواز و خلاصه همه برنامه هايي را كه براي عمليات لازم بودند، مشخص كرديم.

در مورد مديريت ايشان در جنگ مي گفتيد؟
ايشان مرتباً مطالب را از بيان امام مي گرفت و اجرا مي كرد و گزارش كارها را به امام مي داد. ايشان و آقاي رضايي با هم بودند و من يك زماني شاهد بودم كه حضرت امام(ره) دست آقاي رضايي و شهيد صياد را گرفتند و گذاشتند در دست هم و فرمودند: «دوست دارم شما يكي باشيد و يك اسم داشته باشيد.» از بيت امام كه آمديم بيرون، با شهيد صياد در يك ماشين نشستيم. شهيد صياد گفت: «ما بايد شعارها را اصلاح كنيم.» قبلاً روي ديوارها مي نوشتند: «ارتشي و سپاهي، دو لشگر الهي» حالا بايد بنويسيم: «يك لشگر الهي» امام اين را مي خواستند. من اعتقادم اين است كه شهيد صياد فقط به آنچه كه امام مي گفتند، اهتمام مي ورزيد و پس از ايشان هم پيروي محض از مقام معظم رهبري داشت. براي او هيچ تفاوتي نكرده بود و همان اطاعتي را كه از امام داشت، از آقا هم داشت. قبلاً مطالب را به امام مي گفت و حالا به مقام معظم رهبري. جانشين ستاد بود و الحق كه مسائل را خيلي جدي و محكم پيگيري مي كرد و خدمت آقا مي برد.

از حالات ايشان وقتي خدمت امام مي رسيد، برايمان بگوييد؟
به كرات پيش مي آمد كه وقتي خدمت امام مي رسيد، من پيش ايشان بودم. نمي دانم چه تعبيري را به كار ببرم. مثل شاگردي كه در برابر استادش نشسته باشد، بسيار مؤدب مي نشست و خيلي مختصر و جامع توضيح مي داد. عمليات والفجر 2 را انجام داده بوديم و برادري از اهالي فسا به نام مرتضي جاويدي 5 شب و 4 روز در محاصره كامل عراقي ها دوام آورد و هر چه گفتيم برگردد، گفت قول داده ام كه قضيه تنگه احد دوباره تكرار نشود. همان يك بار براي ما بس است. در اين مقطع كوتاهي كه خدمت حضرت امام رسيديم، شهيد صياد با لحني زيبا و كلامي رسا اين مطلب را به حضرت امام عرض كرد و حضرت امام پيشاني مرتضي جاويدي را بوسيدند. خيلي براي من جالب بود كه ايشان اين قدر دقت دارند كه نكات به اين ظريفي را خدمت امام بگويند كه سربازهاي شما در جبهه ها اين گونه كار مي كنند.

آيا در هنگام شهادت ايشان در تهران بوديد؟
من جانشين نيروي زميني سپاه بودم و خبر را از راديو شنيدم و بلافاصله رفتم به اتاق فرمانده سردار جعفري و به اتفاق ايشان حركت كرديم.

آيا ارتباط خانوادگي هم با ايشان داشتيد؟
شهيد صياد با ديگران ارتباط خانوادگي خيلي كمي داشت. ايشان به دليل مسئوليتي كه داشت، كمتر خانه كسي مي رفت. البته من چند باري خانه شان رفته بودم.

رفتار ايشان در منزل چگونه بود؟
انصافاً بي آلايش و بسيار ساده بود و كمترين تكلفي نداشت. رفتار خاصي نداشت. البته هر وقت مي رفتم براي كار بود و زياد نمي مانديم و زود راه مي افتاديم.

و سخن آخر؟
براي ما خيلي سخت بود كه ايشان مثلاً سرطان بگيرد، سكته كند و يا تصادف كند. حق ايشان شهادت بود. شهيد صياد در به در به دنبال شهادت مي گشت و خدا اين نعمت بزرگ را به او داد. به گونه اي واقعا خوشحال بوديم، اما از طرف ديگر از اينكه شهيد صياد را كه رفيق والامقامي بود، از دست داديم، با همه وجود مي سوختيم؛ اما چه كنيم؟ تقدير اين بود كه شهادت خيلي از عزيزان را ببينيم. در اين عمر كوتاه خيلي بارهاي سنگين به دوش ماست.
هر قطره اي در اين ره صد بحر آتشين است
دردا كه اين معما شرح و بيان ندارد
عظمت و بزرگي اين شهيد بزرگوار به حدي است كه او مايه سربلندي همه جامعه بشريت است و نه مختص به ايران، چون بعضي وقت ها افراد را كوچك مي كنيم و مثلاً مي گوئيم اين مرد، ستاره درخشان ارتش جمهوري اسلامي ايران است، در حالي كه مايه افتخار ماست كه در اين سرزمين چنين انسان هايي تربيت مي شوند و چنين شخصيت هايي پديد مي آيند. ما قادر نيستيم از ايشان تعريف كنيم. اين چيزهايي كه گفتم، صرفاً خاطرات من است و شايد در گفته هايمان ايشان را كوچك كرده و نتوانسته باشيم آن گونه كه شأن و مرتبه ايشان است، درباره اش سخن گفته باشيم.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده