چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۱ ساعت ۱۲:۵۵

«شهيد صياد در قامت يك همسر» در گفت و شنود شاهد ياران با عفت شجاع

درآمد:
زندگي در كنار مردي كه جز براي رضاي حق مبارزه و زندگي نكرد و در تمام لحظات عمر از هر عملي كه موجب تكدر خاطر دوست باشد، پرهيز كرد، با تمام رنج ها و دلواپسي هايش سرشار از ايام دلپذير همدلي و همراهي است كه در سراسر گفت و گوي بي پيرايه ما با همسر وي موج مي زند و بعد لطيف شخصيت آن شهيد بزرگوار را به نيكي نشان مي دهد.

نحوه¬ آشنايي و ازدواج شما با شهيد صياد شيرازي چگونه بود؟
با علي نسبت خويشاوندي داشتيم. او پسرعموي من بود و بدين لحاظ، آشنايي و شناخت من از ايشان ديرينه بود، اگرچه زياد همديگر را نديده بوديم. وقتي مي آمدند خانه¬ ما، حداكثر با هم سلام و عليك مي كرديم. رسممان نبود كه دختر با نامحرم حرف بزند. اول خواهرم با برادر علي ازدواج كرد. عموجان و خانواده اش كه آمدند دره¬گز عروسي، همان توي عروسي من را هم براي علي خواستگاري كردند. سال 1350 بود كه در يك شرايط ساده، اما با محبت و اميد ازدواج كرديم. شش ماه بيشتر از مراسم ازدواج نگذشته بود كه آقاي صياد به واسطه اينكه رتبه اول را در رشته زبان در كشور به دست آورده بود، عازم آمريكا شد و سه ماه در آنجا بود. آن عشقي كه در وجود وي به اسلام بود، در آنجا نيز غليان پيدا كرد و باعث شد او در آنجا يك پايگاه تبليغ براي اسلام بنا كند، پايگاهي كه در دل او جاي داشت و از آن سنگر براي بيان و تبليغ شعائر اسلام در بين مردم آمريكا استفاده مي كرد.

در مورد برنامه ها و رويدادهاي اين سفر خاطره اي را هم براي شما بيان كرده اند؟
بله از جمله خاطراتي كه مكرر تعريف مي كرد اين بود كه مي¬گفت يك خانواده مسن مسيحي در آمريكا بودند كه بعد از اينكه با علي آشنا مي شوند، از وي رسماً دعوت مي¬كنند تا به آنها احكام اسلام را آموزش دهد. تعريف مي كرد كه آن خانواده بعد از فراگيري احكام و شعائر، همان مقداري را كه فرا گرفته بودند، در محافل ديگر ترويج مي¬ كردند و در واقع اين هسته هر روز شعاع بيش تري پيدا مي كرد.ايشان رفت آمريكا كه دوره¬ هواسنجي بالستيك ببيند. من دخ تر اولم را باردار بودم. مريم كه به دنيا آمد، علي هنوز آمريكا بود. چهل روز از دوره اش مانده بود. صبح روزي كه مريم به دنيا آمد، يك نامه از او رسيد كه تويش نوشته بود: «ربنا هب لنا من ازواجنا و ذرياتنا قره عين واجعلنا للمتقين اماما». فقط همين يك آيه. دلم آرام گرفت. بعد از ظهرش مريم به دنيا آمد. علي از آمريكا كه برگشت، ما را به اصفهان فرستادند. شش سال در اصفهان بوديم و او تدريس مي كرد.

گويا شهيد صياد قرآن كريم را به زبان انگليسي هم قرائت و در اصفهان اين زبان را تدريس مي كردند .
بله، ايشان به واسطه آنكه زبان آمريكائي ها انگليسي است، قرآن را با ترجمه انگليسي براي آنها تلاوت مي كرد و مي گفت: «گرچه الفاظ انگليسي ترجمه دقيق و بايسته ا ي از آيات و كلمات وحي نيستند، اما همين كه حرف جديدي را در ميان آنها مطرح مي ¬كنيم، تكاني است كه آنها را به تكاپوي بيشتر در اين راه وادارد».

در اصفهان بوديد كه فعاليت هاي انقلابي اوج گرفت؟
بله، در اصفهان كم¬كم پايش به جلسه ¬هاي مخفي مذهبي باز شد. قبلش خيلي اهل اين طور جلسه ¬ها نبود و فقط نمازش را مي ¬خواند، هميشه و سرِ وقت. سرش توي كار خودش بود، ولي از وقتي رفتيم اصفهان، بيشتر با كساني بود كه مذهبي و انقلابي بودند. شب ¬ها جلسه بود. دير مي ¬آمد خانه. من ناراحت مي شدم و برايم سخت بود، اما كم¬كم عادت كردم، به خصوص كه مي ¬ديدم از وقتي به اين جلسه ¬ها مي¬رود و مي ¬رود پيش علما، اخلاقش عوض شده است. اخلاقش از همان اول هم بد نبود، فقط كمي خشك بود، نظامي بود ديگر. حالا از آن خشكي درآمده و خيلي لطيف¬ تر و مهربان تر شده بود.

از دوران پس از انقلاب و سختي سال هاي اول به ويژه دوره رويارويي ايشان با بني¬صدر بگوئيد؟
درجه و مقام در روحيه و تلاش او تأثيري نداشت، چه آن وقتي كه بني¬صدر درجه افتخاري به او داد، چه زماني كه آن درجه را از او گرفت، صياد همان صياد بود. مي گفت مهم اجراي امر اسلام و تكليفي است كه امام(ره) از ما خواسته است. وقتي هم كه قرار بود با بني¬صدر جلسه¬اي داشته باشد، ابتدا به مشهد مقدس و به پابوس امام رضا(ع) مي¬رفت و از آن آستان مقدس تقاضاي كمك مي كرد و مي گفت: «اين طوري احساس مي¬كنم در بحث¬ها و استدلال¬هايم از پشتوانه عظيمي برخوردارم.» آنگاه عازم جلسه مي¬شد.

با فرماندهي ايشان در نيروي زميني، آيا تغييري در مناسبات ايشان با خانواده ايجاد شد؟
وقتي فرمانده نيروي زميني شد، ماه تا ماه پيدايش نمي¬شد. گاهي اوقات مي¬آمد تهران جلسه يا مأموريت و مي¬رفت. وقتي مي¬فهميدم آمده تهران و نيامده خانه، ناراحت مي¬شدم. پشت تلفن بهش مي¬گفتم: «چرا نيامدي علي؟» عذرخواهي مي كرد كه: «كار داشتم.»، ولي مرتب تلفن مي¬زد، هميشه. خيلي از كارها و مشكلات خانه را تلفني حل مي كرد. سخت بود، ولي راضي بودم. آن روزها فقط دعا مي كردم سالم باشد. دلم برايش شور مي¬زد، به خصوص كه هر چند وقت يك بار بدن مجروحش را مي¬آوردند خانه و هنوز خوب نشده، دوباره پا مي ¬شد و مي رفت منطقه. هر بار كه در مي زدند، مي گفتم ديگر تمام شد. حتماً اين بار خبرش را آورده اند. يك بار در زدند و رفتم دمِ در. ديدم چند نفرند و همه هم با لباس مشكي. محكم زدم توي سرم. گفتم: «علي¬آقا طوريش شده؟» خنده ¬شان را كه ديدم، دلم آرام گرفت. گفتند: «نه، حاج خانم. يكي از دوستان شهيد شده و ما عزاداريم.» پيغامش را دادند و رفتند.

اين نبودن براي بچه ها سخت نبود؟
بچه ¬ها تا كوچك بودند، به نبودنش عادت كرده بودند. بزرگ تر كه شدند، كم¬كم برايشان مي ¬گفتم كه پدرشان كجاست و چرا اين قدر دير به ¬دير مي ¬آيد و براي چه؟ بچه ¬ها انگار بهتر از من مي ¬فهميدند. ساكت مي ¬شدند. اول به يك گوشه خيره مي شدند، بعد بلند مي شدند مي رفتند پي كارشان يا بازي شان يا درسشان. جنگ كه تمام شد، گفتم نبودن ¬هايش هم تمام مي شود كه نشد. مدام مي رفت مأموريت. من و بچه ها فقط مي توانستيم روزهاي جمعه علي را ببينيم كه آن را هم بيشتر اوقات مي رفت مأموريت. از مأموريت رفتن هايش خيلي بيشتر از زمان جنگ ناراحت مي شدم؛ شايد چون بچه ها بزرگ تر شده بودند و نبودن علي بيشتر توي چشم مي آمد. وقتي مي رفت، آن قدر ناراحت مي شدم كه خبر رفتنش را به من نمي گفت به مريم مي گفت يا به بهروز، دامادم. اين طوري بيشتر ناراحت مي شدم. مي گفتم:: «حاج آقا! من غريبه ام؟ چرا به خودم نگفتيد؟» مي گفت: «نمي توانم ناراحتي شما را ببينم.» با همه اين حرف ها ،يك چيز من را آرام مي كرد. مي دانستم براي مال دنيا اين كار را نمي كند. نه علي و نه من هيچ كداممان در قيد و بند مال و اموال و درست كردن و زندگي آن چناني نبوديم.

پس زندگي با شهيد صياد خيلي سخت بوده است؟
زندگي با ايشان زندگي راحتي نبود، سخت بود، ولي به سختي اش مي ارزيد. شايد علي خيلي وقت نمي كرد كه در خانه در كنار من و بچه هايش باشد، ولي همان وقت كمي هم كه پيش ما بود، وجودش به ما آرامش مي داد، مهرباني اش، ايمانش و قدرشناسي اش. قدرشناس بود، خيلي. روزهايي كه در خانه بود، در كار خانه كمكم مي كرد. يك روز جمعه صبح ديدم پايين شلوارش را تا كرده زده بالا، آستين هايش را هم. پرسيدم: «حاج آقا! چرا اين طوري كرده اي؟» رفت طرف آشپزخانه. گفت: «به خاطر خدا و براي كمك به شما». رفت توي آشپزخانه و وضو گرفت و بعد هم شروع كرد به جمع و ور كردن. خيلي از زن¬ها دوست دارند مردشان در كار خانه كمكشان كند، ولي من دوست نداشتم علي توي خانه كار كند. ناراحت مي شدم. رفتم كه نگذارم، در را رويم بست و گفت: «خانم! برويد بيرون. مزاحم نشويد.» پشت در التماس مي كردم: «حاج آ قا! شما رو به خدا بيا بيرون. من ناراحت مي شوم، خجالت مي كشم. شما را به خدا بيا بيرون.» مي گفت: «چيزي نيست الان تمام مي شود، مي آيم بيرون.» آشپزخانه را مرتب كرد. ظرف ¬ها را چيد سر جايش. روي اجاق گاز را مرتب كرد، بعد شلنگ انداخت و كف آشپزخانه را شست. در را كه باز كرد، آشپزخانه مثل دسته¬ گل شده بود. گفت: «بفرماييد، تمام شد. حالا مي آيم بيرون. اين كه اين همه داد و فرياد نداشت». محبتش را به من اين طوري نشان مي داد. وضو مي گرفت و توي كار خانه كمكم مي كرد. مسافرت كه مي رفتيم، بچه¬ها را نگه مي داشت. مي گفت: «بچه ها را من نگه مي دارم، لااقل شما هم كمي راحت باشيد.» غيراز اينها به هر بهانه اي بود برايم هديه مي خريد. براي روز زن، روزهاي عيد. اگر يادش هم نبود، اولين عيدي كه پيش مي آ مد، هديه مي خريد و مي آورد.. از زحمت هايم تشكر مي كرد و هديه اش را مي داد. وقتي فرمانده نيروي زميني بود، زمان جنگ ماه¬ها بود كه خانه نيامده بود. دلم برايش، براي ديدنش، براي صدايش لك زده بود. يك روز ديدم در مي زنند. رفتم دمِ در. ديدم چند نفرند. يكي شان گفت: «منزل جناب سرهنگ شيرازي اينجاست؟» دلم ريخت. گفتم: «من خانمش هستم.» گفت: «از طرف جناب سرهنگ برايتان پيغام آورده ايم.» يك پاكت داد دستم. اصلاً نفهميدم پاكت را چطوري گرفتم. گفتم: «شهيد شده؟» يكي شان گفت: «نه اين پاكت را دادند و گفتند به دست شما برسانيم» و خداحافظي كردند و رفتند. آمدم توي حياط و چادرم از سرم افتاد. پاكت را باز كردم و ديدم يك نامه در آن است با يك انگشتر عقيق. نوشته بود: «براي تشكر از زحمت هاي تو. هميشه دعايت مي كنم.» نفس راحتي كشيدم و اشك توي چشم هايم جمع شد.

يكي از دوستان ايشان از مشكلات دوران اجاره نشيني شما مي گفت. مگر به شما خانه سازماني نداده بودند؟
از همان اول كه با هم ازدواج كرديم، نرفتيم توي خانه هاي سازماني. توي خانه هاي سازماني همه جور آدمي مي آمد و مي رفت. علي خانه اجاره مي كرد. مي گفت: «من حاضرم كرايه بِدهم، ولي شما راحت باشيد.» تا همين آخرها خانه از خودمان نداشتيم. اين آخرها به اصرار دوست هايش زمين اين خانه را به او دادند و كمكش كردند تا خانه را ساخت.

با توجه به اجاره نشيني، مشكل مالي نداشتيد؟
من تا پس از شهادتش، فيش حقوقي او را نديده بودم و نمي دانستم حقوقش چقدر است. مقدار كمي را اختصاص به امور خانه مي داد و بقيه اش را نمي گفت چه مي كند، اما ديگران كه در سايه حمايت مالي وي بودند، با من تماس مي گرفتند و به گمان اينكه من اطلاع دارم، از من تشكر مي كردند و اين در حالي بود كه علي نمي دانست من از اين امور مطلعم. پولي كه به من مي¬داد يك سوم حقوقش بود، ولي انگار بركت داشت. با همان پول خيلي راحت خانه را مي چرخاندم.

شما شهيد صياد را چگونه تعريف مي كنيد؟
در يك تعبير كلي مي توانم بگويم او هم به اسم، علي بود و هم به صفت، علي گونه. سعي مي كرد فرموده هاي حضرت علي(ع) را در زندگي ساري و جاري كند. ه عنوان مثال در بعد رعايت ساده زيستي يادم مي آيد كه در اتاق كارش روي زمين مي نشست و كارهايش را انجام مي داد. حساس كردم شايد معذب باشد. پيشقدم شدم و رفتم يك سري صندلي گرفتم. با ديدن آنها بر خلاف انتظار اوليه ام، علي نه تنها شاد نشد، بلكه ناراحت هم شد. مي گفت: «دنيا آهسته¬آهسته آدم را در كام خود فرو مي برد.. قدم اول را كه برداشتي تا آخر مي روي. لذا بايد مواظب همان گام اول باشي».
همسرم عاشق ولايت بود و به بسيجي ها عشق مي ورزيد، چون خودش را هم يك بسيجي مي دانست. او آن قدر خود را وقف خدمت به مردم كرده بود كه من اغلب اوقات وقتي نيمه هاي شب به منزل بر مي گشت، فقط چشم هاي بسته او را مي ديدم، اما او با وجود ساعت هاي متمادي كار شبانه روزي، هرگز از كار زياد خم به ابرو نمي آورد.

آيا نزد شما آرزوي شهادت هم مي كرد؟
آرزويش از روز اول جنگ، شهادت بود. هميشه از من مي خواست براي شهادتش دعا كنم، به خصوص آن پنج شنبه آخري را كه از من خواست وقتي امامزاده صالح(ع) رفتم، دعا كنم كه او به شهادت برسد. همان عصر پنج شنبه آخر رفتم زيارت و در آنجا دعا كردم كه خداوند شهادت خانوادگي را نصيب ما كند. درست دو روز پس از آن بود كه حادثه شهادت ايشان پيش آمد. شهادت، آرزوي همسرم بود. همه وجود او صرف خدمت به انقلاب و كشور شد.

اتاق بزرگ پايين منزل را حسينيه كرده ايد. اين تصميم چطور گرفته شد؟
اين امر به پيشنهاد من صورت گرفت. يك شب در خواب ديدم كه آقا امام زمان(عج) به منزل ما، اتاقي كه بعداً حسينيه اش كرديم، وارد شده اند و دارند حال ما را جويا مي شوند. بيدار كه شدم به علي پيشنهاد كردم كه اين اتاق را حسينيه قرار دهيم و روز اول هر ماه مراسم عزاداري در آن برگزار كنيم كه او هم قبول كرد.
از دقت و توجه شهيد نسبت به رعايت حريم بيت المال برايمان بگوييد.
عمده همّ و غمّش اين بود كه نه تنها اموال بيت المال بطال و هدم نگردد، بلكه در مسير غير ضروري نيز مصرف نشود. اگر دوستي كادويي برايش هديه مي آورد، بسيار دقيق جستجو مي كرد كه بداند منبع تأمين هزينه آن از كجا بوده است. اگر احساس مي كرد كه از پول بيت المال تهيه شده، بي رودربايستي پس مي داد و همه، اين اخلاق صياد را مي دانستند. معتقد بود كه فرداي قيامت همه اين اموال زبان مي گشايند و سوء استفاده كنندگان از بيت المال را رسوا مي كنند.

چه ميزان از فعاليت ها و مستوليت هاي ايشان مطلع مي شديد؟
اصلاً از خودش و كارهايش و مسئوليتش براي ما و كسي حرف نمي زد. مي¬گفت صاحب اين كار ما كس ديگري است و دليلي ندارد كاري را كه براي خدا كرده ام، براي خلق خدا بازگو كنم، لذا تأكيدش اين بود كه كار كه براي خدا بود، بايد بدون مزد و منت و تا پاي جان باشد. درد دل هايي كه داشت عمدتاً مربوط به توطئه هايي بود كه عليه انقلاب در حال انجام بود. وقتي از علت ناراحتي اش مي پرسيدم، مي گفت: «از اين ناراحتم كه انقلاب ما اسلامي است، اما هنوز برخي نمي خواهند خود را با آن وفق دهند، هنوز اسلام در رگ و ريشه ما نفوذ نكرده است.» و لذا براي بهبود اين وضع هميشه سرنماز دعا مي كرد.

مهم ترين توصيه هاي شهيد به شما و به فرزندان گرامي تان چه بود؟
مهم ترين توصيه اش هم به من و هم به فرزندانش حفظ خط ولايت بود. به تعبير وي خط ولايت فقيه، خط امام زمان (عج) است و لغزيدن در اين مسير، گرفتاري در دام توطئه هاي ناشناخته را به دنبال دارد. توصيه ديگرش نماز اول وقت بود. مي گفت: «اگر مي خواهيد بعد از شهادتم از شما راضي باشم، كاري كنيد كه صاحب نماز از شما راضي باشد.» وقتي توضيح مي خواستيم، مي گفت: «صاحب نماز خداست و رضايت او در گرو اين است كه امر او را در اولين فرصت اطاعت كنيم».

از رابطه شهيد با حضرت امام (ره) چه خاطره اي داريد؟
علاقه شهيد به حضرت امام(ره) از حد توصيف و بيان فرا تر بود. صرفاً علاقه نبود، بلكه به تعبير خودش او در امام ذوب شده بود. يادم مي آيد در سال هاي دشوار جنگ، به خصوص نبردهايي كه در كردستان داشت، وقتي مشكلات و نارسائي ها و نامهرباني ها بر او چيره مي شد، مي رفت خدمت حضرت امام (ره). خودش مي گفت: «هر وقت نزد امام مي روم، با آنكه خيلي حرف و مشكل دارم كه بازگو كنم، اما وقتي شخصيت با ابهت و قاطع ايشان را مي بينم، همه آنها فراموشم مي شود. به خودم مي گويم تو سردار چنين امامي هستي كه آمريكا را به زانو درآورده است. آن وقت تو به اين راحتي پا پس مي كشي؟»، لذا مي گفت فقط زيارت امام برايم كافي است تا همه مشكلات را حل شده ببينم.

آيا حج هم مشرف شده بودند؟
در سال 1366 عازم حج شدند كه آن قضيه كشتار خونين پيش آمد. بعد از بازگشت از حوادث برايمان مي گفت كه چگونه گلو¬هاي حقگو را بريدند. تأكيد مي كرد اين شعار مرگ بر آمريكا كه در حج سر مي دهيم، به ما عزت داده است. استكبار مي خواهد اين پرچم عزت را از دست ما بگيرد و تأكيدش اين بود كه دشمن را هيچ شعاري بيشت ر و به تر از شعار «مرگ بر آمريكا» عصباني نمي كند؛ لذا معتقد بود كه نبايد با تضعيف اين شعار، اسباب راحتي دشمن را فراهم كرد.

از خاطراتي كه ايشان از سال ها جبهه و جنگ براي شما تعريف كرده اند، چيزي به خاطر داريد؟
خاطره اي كه از ايشان به خاطرم مانده است، مربوط به يكي از معجزاتي است كه در عمليات فتح خرمشهر براي ايشان اتفاق افتاد. در آن عمليات، فرمانده نيروي زميني ارتش بود و مي گفت تا نزديكي شهر پيش رفته بوديم، اما در آنجا به لحاظ اينكه قواي دشمن زياد تر از حد تصور ما بود، به راحتي نمي توانستيم خط را بشكنيم. ساعت 4 بعد از ظهر بود كه ديديم اوضاع وخيم¬ تر شد و اين در حالي بود كه ما يك حالت سكوني را برقرار كرده بوديم. در اين لحظه به دليل خستگي و شب بيداري كه داشتم، خواب بر من چيره شد. خوابي كه پنج دقيقه بيشتر طول نكشيد. در همان لحظه كوتاه بود كه ديدم آقا امام زمان(عج) تشريف آورده اند و در ميان ما هستند و دارند به روي ما لبخند مي زنند و نوازشمان مي كنند. از خواب كه پريدم يك روشنايي جديدي در دلم پديدار شد و دستور ادامه حركت و حمله را صادر كردم، چون بشارتي را دريافت كرده بودم كه به تحققش اندك ترديدي نداشتم. حمله آغاز شد و در دقايق اوليه اطلاع دادند كه خط دشمن شكسته شده و بچه ها وارد شهر شدند.

از روز شهادتشان بگوييد.
هر روز صبح تا جلوي در مي رفتم و بدرقه اش مي كردم و راهش مي انداختم. آن روز صبح سرگرم كاري بودم. علي آمده بود من را صدا كرده بود كه: «حاج خانم، من دارم مي روم، ولي من نشنيده بودم. سرم گرم كار خودم بود كه ديدم صدايي آمد، نه خيلي بلند. فكر كردم باز هم بچه¬ها توي كوچه ترقه انداخته اند. محل نگذاشتم. يكدفعه ديدم مهدي بدو آمد توي خانه. توي سرش مي كوبد و گريه مي كند. با گريه و التماس گفت: « مامان، تو را به خدا بيا. بابا را كشتند.» تا برسم جلوي در، دوبار خوردم زمين. آمدم ديدم خيلي آرام پشت فرمان نشسته، سرش افتاده روي شانه اش، انگار خواب باشد، سر و صورت و لباس هايش غرق خون بود، شيشه ماشين هم خرد شده بود. خواستم جيغ بكشم، ولي صدايم در نيامد. دويدم دمِ درخانه همسايه طبقه¬ بالايمان. آنها رفتند علي را برداشتند و بردند بيمارستان. من هم آمدم نشستم پاي تلفن. اصلاً نمي فهميدم كجا را بايد بگيرم. به هر كه و هر جا كه مي شناختم، زنگ زدم، ولي كسي گوشي را برنمي داشت، انگار همه خواب بودند. دوباره دويدم دم در. كسي نبود. علي را برده بودند. فقط جلوي در خانه روي زمين خون ريخته بود، خون علي. قبل از شهادتش بارها و بارها به من گفته بود براي شهادت من دعا كن، ولي آن روزهاي آخر خيلي جدي¬ تر اين حرف را مي زد. من ناراحت مي شدم. مي گفتم: «حرف ديگري پيدا نمي كنيد بگوئيد؟» آخرين بار گفت: «نه خانم، من مي دانم همين روزها شهيد مي شوم. خواب ديده ام كه يكي از دوستان¬ شهيدم آمده و دست مرا گرفته كه با خودش ببرد. من همه اش به تو نگاه مي كردم، به بچه ها. شماها گريه مي كرديد و من نمي توانستم بروم. خانم، شما بايد راضي باشيد كه من شهيد بشوم.» انگار داشتند جانم را از توي بدنم مي كشيدند بيرون. مستأصل نگاهش كردم. گفت: «خانم! شما را به خدا رضايت بدهيد.» ساكت بودم. گفت: «خانم شما را به فاطمه زهرا قسم، بگوئيد كه راضي هستيد.» ساكت بودم. اشك تا پشت پلك هايم آمده بود، اما نمي ريخت. گفت: «عفت؟» يكدفعه قلبم آرام شد. گفتم: «باشد. من راضي ام.» يك هفته بعد علي شهيد شد. خودم رضايت داده بودم كه شهيد بشود، ولي اصلاً فكر نمي كردم اين طور با نامردي او را بزنند.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده